رمان مال من باش پارت 45

4.1
(17)

سری تکون دادم و دست به کمر لب زدم :
+ اوووممم … خوبه …
لبخندی زد و همونطور که به سالن ورزشی خیره شده بود ،گفت :
_ اوهوم … می‌بینی؟! ‌… هر وسیله ی ورزشی ای که بخوای توش هست ! …
چشمکی زدم و گفتم :
+ آره دیگه … مثل خودت همه چی تمومه ! …
لبخندی زد و گفت :
_ مرسی … لطف داری … !
زبونی روی لبام کشیدم و گفتم :
+ خیله خب … بیا بریم تمرینات رو شروع کنیم ! … .
حین تمرینات تمومه فکر و ذهنم سارا و افشین شده بود ! … خیلی دلواپسشون بودم … دلم نمیخواست از هم جدا شن ! … .

* * * *
&& افشین &&
مشغول فکر کردن بودم که با صدای زنگ عمارت به خودم اومدم … یعنی ایلیادِ؟! …
نگاهی به ساعت مچیم انداختم ، ولی …
ایلیاد که همین یه ساعت پیش رفت ! … .
شونه ای بالا انداختم و از روی مبل بلند شدم …
به سمت آیفون قدم برداشتم اما با دیدن کسی که پشت آیفون بود ، بی حوصله و کلافه پوفی کشیدم …
آرژان بود … در حال حاضر اصلا حوصلشو نداشتم ، دختره ی نچسب …
اگر هم تا الان باهاش بودم فقط از سر اجبار بود !
نفس عمیقی کشیدم و از عمارت بیرون زدم …
به سمت در اصلی حرکت کردم …
همینکه در رو باز کردم ، آرژان خودشو انداخت توی بغلم و با لحن لوسی گفت :
_ واییییی … افشییین …
عشقم خیلییی دلم برات تنگ شده بود ! … .
نفس عمیقی کشیدم و همونطور که سعی داشتم نا محسوس خودمو عقب بکشم ، لب زدم‌ :
+ منم همینطور … .
لبخند دندون نمایی زد و گفت :
_ دعوتم نمیکنی بیام تو؟! …
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
+ امشب اصلا حوصله هیچیو ندارم ! …
زبونی روی لباش کشید و گفت :
_ خب من که جزو اون هیچی ها نیستم !
من حسابم با همه واسه تو جداست …
مگه نه؟! …
پوفی کشیدم و گفتم :
+ آره … ولی باور کن اصلا حسش نیس … .
چشمکی زد و گفت :
_ خودم کاری میکنم حسش بیاد ! … .
من امشب خودمو فقط واسه تو آماده کردم عزیییزم ! …
به ناچار از جلوی در کنار رفتم ، داخل که شد در رو بستم و با هم به سمت عمارت قدم برداشتیم … .
با ناز و ادا وارد عمارت شد ، پشت سرش داخل شدم …
وقتی برگشتم ، سارا رو دیدم که سوالی به آرژان خیره شده بود … .
پوزخندی بهش زدم …
به آرژان نزدیک شدم و بعد از گرفتن دستش ، لب زدم :
+ بریم اتاقم عزیزم … .
آرژان مشتاقانه سری تکون داد ولی سارا …
با نگاه بی حسش بهمون زل زده بود …
واسش کوچیکترین اهمیتی نداشت که با آرژان اینقدر صمیمی حرف میزنم …
نفسمو با حرص بیرون فرستادم …
چقدر بی احساااااس رفتار میکنه !…
سارا لبخند ملیحی زد و گفت :
_ خوش بگذره بهتون … .
و به سمت اتاقش قدم برداشت …
داخلش شد و در رو بست …
عصبی دست آرژان رو گرفتم و به سمت طبقه ی بالا حرکت کردم …
در اتاق رو از داخل قفل کردم ، به سمت تخت خواب حرکت کردم و خودمو پرت کردم روش …
با چشمای بسته خطاب به آرژان لب زدم :
+ آرومم کن آرژان …
از هر راهی بلدی استفاده کن تا آروم شم … .
&& سارا &&
مشغول خوندن کتاب بودم که با شنیدن زنگ عمارت متعجب سرمو بالا گرفتم …
یعنی چی؟! این دیگه کیه؟! … .
هوفی کشیدم و از اتاقم بیرون زدم ، به سمت آیفون حرکت کردم …
به پسر خوش قامتی که توی آیفون بود خیره شدم …
پوفی کشیدم و بعد از باز کردن در ، به سمت حیاط قدم برداشتم …
در رو باز کرده بودم ولی داخل نشده بود ! … .
به سمت در حرکت کردم و بازش کردم …
پسره با حالت خاصی به ماشینش تکیه داده بود ؛ با دیدن من ، لبخند جذابی زد و گفت :
_ سلام …
متعجب سری تکون دادم و لب زدم :
+ کاری داری اینجا؟! …
دستی پشت گردنش کشید و گفت :
_ اوه … بله بله ، اومدم دنبال ارژان ! … .
ابرویی بالا انداختم و زمزمه کردم :
+ ارژان؟! …
سری تکون داد و گفت :
_ آره … .
سری تکون دادم و گفتم :
+ اوکی … ولی قبل از اینکه دعوتت کنم بیای تو ، اول خودتو معرفی کن و بگو چیکارشی؟! …
خنده ی کوتاهی کرد و گفت :
_ لازمه؟! …
جدی سری تکون دادم که لب زد :
_ اوکی …
من ساشا هستم ، ۲۲ ساله و اهل پاریسم …
داداش ارژان … .
متفکر سری تکون دادم …
ساشا ! همونی که اون روز آرژان باهاش تلفنی داشت حرف می‌زد … !
+ باشه … بیا تو …
از جلوی در کنار رفتم تا داخل شه …
سری تکون داد و داخل شد ، در رو بستم و شونه به شونش به سمت عمارت حرکت کردم …
بین راه گفت :
_ تو خودتو معرفی نمیکنی خوشگله؟! …
لبخندی زدم و گفتم :
+ سارا هستم … ۲۰ ساله …
سری تکون داد و گفت :
_ خوشبختم بانووو … !
با لحن خیییلی باحالی حرف میزد !
خنده ی ریزی کردم و گفتم :
+ منم همینطورررر … .

* * * *
به مبل ها اشاره کردم و لب زدم :
+ راحت باش لطفا ، بشین … .
با لبخند سری تکون داد و به سمت مبل ها حرکت کرد و نشست … .
درسته وظیفم نبود ولی دلم وادارم کرد تا برم آشپزخونه و واسش نسکافه ای چیزی بیارم … .

&& از زبان شخصیت مخفی &&

خنده ی بلند و وحشتناکی کردم و لب زدم :
+ ایوللل … کارت درسته !
دختره کاملا طلسم شده ! …
دعایی که نوشتی اثر کرده … .
با لبخند سری تکون داد و گفت :
_ خواهش میکنم قربان …
انجام وظیفه بود ! …
قدری که الان خوشحال بودم هیچوقت توی عمرم اینقدر خوشحال نبودم ! …
خودمو معرفی نمیکنم ولی همینقدر بدونید یکی از رقیبای سرسخت افشین هستم ! …
خیلی وقته دنبال یه نقشه ی درست حسابی بودم تا بتونم نابودش کنم …
تازگیا هم که متوجه شدم عاشق شده و دختره هم کلی میخوادش  !…
خلاصه که رفتم پیش یه دعا نویس ماهر و دعا نوشتم که سارا عشقش به یکباره نسبت به افشین فرو بریزه …
همینطور هم شده ! …
لبخند شیطانی ای زدم …
هع … اونا الان فکر میکنن سارا دیوانه ای چیزی شده که اونقدر می‌گفته افشینو میخوام و حالا دیگه هیچ حسی نداره ! …
ولی در واقع سارا هیچ تقصیری نداره ! …
با دعایی که این دعا نویس براش نوشت ، شده همون آدمی که من دلم میخواست … .
آخ افشین ! برنامه ها واست دارم پسرررر … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رها
2 سال قبل

نویسنده جان این رمان کلا چند پارت داره؟ من واقعا کنجکاوم ببینم اخرش چ میشه

رها
2 سال قبل

واقعا صد پارت اخ تا اونموقع من از کنجکاوی مردم ک 😂نمیشه در طول روز چند پارت بزارید ولی حجمشون کم نباشه واقعا رمانتون عالیه 🥰

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x