گوشی خودش را برداشت و شمارمو گرفت
خداروشکر هیچ وقت من گوشیم و روی سایلنت نمیزاشتم.
صدای زنگ دقیقا از داخل اتاق اومد و این باعث شد رنگ صورت ماهان عوض بشه و با نگرانی به من و در نگاه کنه
_ماهرو مطمعنی در و قفل نکردی خودت؟
+دیونه شدی ماهان من درو قفل کنم یعنی خودم نمیفهمم؟
شانه ای تکان داد و سمت در اومد و به من گفت
_برو اونور
و با شانه اش چند ضربه به در زد و بعد ضربه چهارم در محکم باز شد
پنجره ای که بسته بودم مجدد باز شده بود به ماهان گفتم
+من این پنجره رو بسته بودم ماهان
و جلو رفتم و اول گوشیم و برداشتم و بعد سمت پرده خونی رفتم و دستم و گذاشتم کنارش و به ماهان گفتم
_ماهان بیا این خون وببین تازگیش کمی رفته ولی هنوز معلوم میشه خون خون تازس
ماهان جلو اومد و دستی به خون کشید
واسه ماهان که تحصیلات عالیه داروسازی داشت عجیب نبود که تشخیص بدهد خون در چه حالتی تازه هست
کمی انگشتش را روی خون کشید و سری با اخم تکون داد و گفت
_آره خون تازس
و به من نگاه کرد و ادامه داد
_تو یه زن تنها چرا اینجا موندی با این وجود؟
با تته پته گفتم
+آخه چیکار باید میکردم فقط تونستم به تو زنگ بزنم بعدشم خسته و گیج و منگ افتادم و خوابیدم
به من نگاه کرد و با رگ گردنی متورم گفت
_یعنی چی خوابیدم تو عقل نداری دختر
سر پایین انداختم و با ترس به ماهانی که حس غیرت برادرانش تشدید شده گفتم
+ب..بخشید ب… بخدا خیلی روم فشار بود داداش
سری از تاسف تکون داد و گفت
_زنگ میزنم 110
رنگ صورتم عوض شد نباید به 110 زنگ میزد
اینجوری ایلهان فکر میکرد ما میخوایم اونو بکشیم اینجا و یا اینکه برای خانه ای که داده ناز بیاریم
+ماهان منطقی باش بیا کلیدهای در و عوض کنیم بهتره
_آخه احمق پنجره رو میخوای چیکار کنی؟
+محافظ میزنیم برادر من
_ماهرو یعنی چی این حرف ها
و نگاه به پرده کرد و عمیق گفت
_این خونه میبینی خوووون احمق چرا نمیفهمی زن جوون و این خونه و تنها حتی برای 1 ثانیه یعنی چی
تن صداشو بالا تر برد و بلند تر داد زد
_به فکر خودت نیستی به فکر ابرو ما باش به فکر شرف بابا باش اعتماد مامان
به فکر اون شوهر بی ننگت باش بفهم ماهروووو بفهمممم
دیگر آنقدر فشار متحمل شده بودم که متوجه کارم نشدم و سمت ماهان رفتم و منم داد کشیدم
+آره میفهمم خونه ارههه کور که نیستم ولی نمیخوام پای ایلهان بیاد وسط نمیخوام فکر کنه همش میخوایم بهش زنگ بزنیم که بیاد میفهمی نمیخواممم
با تعجب نگاهم کرد و اون هم متوجه این حجم از بدی احوالم شده بود
_باشه آروم باش آروم باش دختر
به نفس نفس افتاده بودم و ماهان هم ترسیده بود از حالم
آرام گفت
_ماهرو
خشن نگاهش کردم و با تن صدای بلند گفتم
+بلههه!؟
_چی به سرت اومده که اینجوری شدی!
این را گفت یهو احساس کردم بار عظیمی از غصه روی دلم تلنبار شد
لرزش چانه ام نشان دهنده ی بغض عمیق قدیمی که روی قلبم بود و نشون میداد
+نمیتونی درکم کنی ماهان ولی کمکم کن اذیتم نکن تو روم فشار نیار
دستش را گرفتم و با عجز گفتم
+لطفا!!!
دستم و فشرد و چشم هایش را با اطمینان روی هم گذاشت و گفت
_باشه عزیزم هرچی تو بگی الا بگو چیکار کنیم خانم فرمانده
+میشه زنگ بزنی یک نفر بیاد قفل در و عوض کنه و برای پنجره ها نرده بزنه
_آره عزیزم چرا نشه چشم تو برو استراحت کن
+نه من پرده رو میکنم میفرستم خشکشویی دکور این خونه رو باید کلا عوض کنم
باشه ای گفت و گوشی اش را برداشت و رفت داخل پذیرایی
و من ماندم و یک اتاق مرموز و عجیب
اتاقی که رده ی خون روی پرده سفید رنگش افتاد
و استرس بدی به دلم نشست و یک حسی منو تحریک میکرد تا ته این ماجرا برم
_ماهرو ماهرووو!
با صدای ماهان به خودم امدم و متعجب نگاهش کردم
+چی شده؟
_حجاب کن برا نرده ها و در اوستا اومده
و شال و مانتویی آورد داد دستم
درود* قبلن ای بدک نبود••••••• اما ماجراا الان داره جالب میشه و مهیج* امیدوارم همینطور جالب پیش بره•••••