همونطور که به سمت پلهها میرفت گفت: هیچوقت واسم تکراری نمیشی، همیشه تازهای.
دلبرانه خندیدم.
– خاصیت عشقه نفسم.
**********
نگاهی به قفسهی سینهم انداختم و با خنده گفتم: رایان میکشتت مهرداد.
خندید و روی خودش انداختم.
– بچه باید بدونه مال باباشه نه اون.
باز خندیدم و سرمو روی سینهش گذاشتم.
انگشتمو روی بدنش کشیدم و با لذت به صدای قلبش گوش دادم.
موهامو با ملایمت نوازش کرد.
از وقتی که زنش شدم تا الان دارم بهترین روزای زندگیمو سپری میکنم.
مهرداد معجزهی زندگی منه، حتی یه لحظه هم بخاطر دوست داشتنش پشیمون نشدم.
نه لادن و نه نیما دیگه هیچ کدومشون نمیتونند این آرامشو به هم بزنند.
با یادآوری لادن چشمهامو باز کردم.
– راضی به مرگش نبودم.
– کیو میگی؟
آروم لب زدم: لادن.
نفس عمیقی کشید.
– بیخیال، بحثشو باز نکن.
دیگه حرفی نزدم.
یه سال پیش خبر رسید هواپیمایی که لادن مسافرش بوده و داشته به ایران برمیگشته توی راه بالای دریا سقوط میکنه، تا حالا جنازهشو نتونستند پیدا کنند، بیچاره مامان و باباش!
با صدای آیفون سریع نشستم.
اخم ریزی کرد و بلند شد.
با خنده و حرص گفتم: نگو که رایان اذیتشون کرده برش گردوندند!
بلند شد و خندید و سری به چپ و راست تکون داد.
با همون حوله لباسی تنش از اتاق بیرون رفت.
زود لباسهامو پوشیدم و یه چادر روی سرم انداختم.
صداشون از پایین میومد و معلوم بود حدسم درست بوده.
از پلهها پایین اومدم و به در نزدیک شدم که دیدم مهرداد رایانو بغل کرده و داره با ماهان حرف میزنه.
ماهان با دیدنم گفت: سلام زن داداش.
– سلام، اذیتتون کرده؟
– اذیت که نه ولی خب، میخواست برگرده.
معنادار به مهرداد نیم نگاهی انداخت و ادامه داد: هر چی هم بهتون زنگ زدم جواب ندادید.
مهرداد چپ چپ بهش نگاه کرد که خندون گفت: دیگه خودم آوردمش.
رایان بیشتر به مهرداد چسبید.
– دلم واسه بابام تنگ شده بود میخواستم برگردم.
خندیدم.
مهرداد خندید و محکم گونهشو بوسید.
– آخ قربونت برم من نیم وجبی.
– بیا تو.
ماهان: نه ممنون، برم دیگه محدثه تنهاست.
خداحافظی کرد و به سمت ماشینش که وسط حیاط پارک شده بود رفت.
مهرداد در رو بست و همونطور که لپ رایانو میکشید وارد هال شد.
– بگو ببینم، چیکارا کردی؟
رایان: با زن عمو بازی کردم.
وارد هال شدم و مهرداد روی مبل نشست.
مهرداد: خب؟
– با عمو تو استخر آب بازی کردیم.
چادر رو روی مبل گذاشتم و کنارشون نشستم.
– بعدم کلی خوراکی خوردیم، البته شیرمم خوردما.
خندیدم و سری به چپ و راست تکون دادم.
بهم نگاه کرد.
– مامانی؟
موهای خوش حالت مشکیشو مرتب کردم.
– جونم.
– شما شام چی خوردین؟
– فسنجون.
دستهاشو به هم کوبید.
– وای چه خوب! من به زن عمو گفتم ماکارونی بپزه.
دستشو روی شکمش کشید.
– خوشمزه بود.
من و مهرداد خندیدیم.
بلند شد و روی پام نشست.
– شیر میخوام.
لبمو گزیدم و به مهرداد نگاه کردم که دستی به لبش کشید تا نخنده.
خودشو بالا و پایین کرد.
– گرسنمه مامانی، بده دیگه.
– آم پسرم، تو دیگه بزرگ شدی نباید شیر بخوری.
اخمهاشو شدید توی هم کشید و دست به سینه گفت: باید شیر بخورم قوی بشم.
– خب شیر گاو بخور.
دست دور گردنم انداخت و شیطون گفت: اما شیر تو خوشمزهتره.
مهرداد که از خنده سرخ شده بود گفت: از چه لحاظ بابایی؟
بهش نگاه کرد.
– به قول خودت از توفلید به مصرفه خاصیتش بیشتره.
با حرص به مهرداد نگاه کردم که روی مبل ولو شد و دلشو گرفت و بلند بلند خندید.
– آخ آخ نیم وجبیو نیگاه! میگه از توفلید!
با حرص مشتی بهش زدم.
– همش تقصیر توعهها!
رایان دستشو زیر لباسم برد.
– بده دیگه.
بازم مشتی حوالهی مهرداد کردم و بعد لباسمو بالا زدم.
– چشماتو ببند.
سرشو تکون داد.
– نمیخوام.
نفس پر حرصی کشیدم.
اون یکیم بالا زدم که مثل ببر گرسنه به جونم افتاد.
خداروشکر حواسش به کبودی نرفت.
مهرداد چشمهاشو بست و نفس عمیقی کشید.
اشک توی چشمهاشو پاک کرد و بلند شد.
– از دست این!
چشم غرهای بهش رفتم و رایانو بغل کردم.
دستشو دور گردنم انداخت و آروم آروم دستشو جلو آورد که دستشو پس زدم.
– نکن.
با حرص نگاهم کرد.
باز خواست دستشو نزدیک کنه که اینبار رایان فهمید و پاشو محکم به دستش کوبوند که آخی گفت.
رایان کمی ازم جدا شد و دستشو رو اون یکیش گذاشت.
با اخم گفت: مال منند بابایی برو.
بعد به شیر خوردنش ادامه داد که مهرداد نفس پر حرصی کشید، منم لبمو به دندون گرفتم تا نخندم.
#مــحـدثه
سریع وارد دستشویی شدم و اوق زدم ولی چیزی بالا نیاوردم.
ماهان با ترس تو چارچوب وایساد.
– چی شد؟ خوبی؟
با حرص مشتمو پر از آب کردم و به صورتم زدم.
– خوبم.
بعد از کنارش رد شدم و بیمقدمه روی تخت خوابیدم.
چیزی نگذشت که روی تخت اومد و از پشت بغلم کرد.
موهامو پشت گوشم برد.
– چرا بهم نمیگی؟
با اخم گفتم: چیو؟
مکث کرد و گفت: اینکه حاملهای.
جا خوردم اما زود گفتم: نمیگم چون نیستم.
بازومو گرفت و با تحکم گفت: هستی، فکر کردی من هالوعم محدثه؟ میدونم که چند روز پیش رفتی آزمایش دادی و رفتی دکتر.
سریع به سمتش چرخیدم و عصبی خندیدم.
– واسه من به پا گذاشتی؟
با اخم گفت: این چه مسخره بازیایه که راه انداختی! چرا پنهونش میکنی؟ منکه دوست پسرت نیستم شوهرتم!
چرخیدم و دستمو زیر بالشت بردم.
– بگیر بخواب آخرشبی خیال برت داشته.
به شدت به سمت خودش چرخوندم.
– منو عصبی نکنا، حرف بزن.
دندونهامو روی هم فشار دادم و سکوت کردم.
با حرص گفت: حرف نمیزنی؟ باشه!
یه دفعه سرشو تو گودی گردنم فرو کرد و چنان گازی گرفت که دادم به هوا رفت و با تقلا داد زدم: وحشی!
پایینترشو گاز گرفت که چشمهامو روی هم فشار دادم.
لعنتی میدونه که رو کبود شدن گردنم حساسم.
بازم گاز گرفت که داد زدم: باشه وحشی عوضی من حاملهم خوب شد؟
پوست گردنمو ول کرد و زبونشو روش کشید.
نزدیک گوشم لب زد: حالا شد.
سرشو بالا آورد که با چشمهای برزخی بهش نگاه کردم.
– دعا کن کبود نشه وگرنه میدونی که چیکار میکنم.
دستشو کنار سرم گذاشت و تو صورتم خم شد.
لباس خوابمو کنار زد و دستشو روی شکمم نوازشوار کشید.
– چرا پنهونش کردی؟
نگاه ازش گرفتم.
– با توعم، میگم چرا؟
بهش نگاه کردم و آروم لب زدم: چون دکتر گفت شاید رحمم نتونه نگهش داره و سقط بشه.
دستش رو شکمم بیحرکت موند و ماتش برد.
– چی؟
نفس پر غمی کشیدم و چرخیدم و چشمهامو بستم.
باز به سمت خودش چرخوندم که چشمهامو باز کردم.
با خنده تلنگی به سرم زد.
– آخه دیوونه دکتر گفته شاید، ولش بابا کی گفته بچهای که من کاشتم سقط میشه؟ خیلیم محکم کاشتمش.
خندم گرفت.
به نوک بینیم زد.
– تو هم موج منفی نده مامان بچه وگرنه بازم گازت میگیرم.
خندون چشم غرهای بهش رفتم.
به لبم نزدیک شد و آروم لب زد: این نشد یکی دیگه درست میکنم.
سعی کردم نخندم و مشتمو به بازوش کوبیدم که خندید و لبشو روی لبم گذاشت.
بوسهای به لب پایینیم زد و پایین رفت که با چشمهای گرد شده گفتم: کجا بدون اجازه سرتو انداختی میری پایین؟
آروم خندید و بوسهای به شکمم زد که خیالم راحت شد.
باز بالا اومد و شیطون چشمکی زد.
– تو به چی فکر کردی شیطون؟ نکنه فکر کردی دارم میرم پایین…
به شونههاش کوبیدم و تهدیدوار گفتم: ببند تا نبستمش.
باز خندید و سرشو تو گودی گردنم فرو کرد.
بوسهای زد و آروم گفت: به سلامتی روزی که از مانکن تبدیل به پنگوئن بشی.
تموم حس و حالم پرید و حرص وجودمو پر کرد که با تموم توان روی تخت پرتش کردم و به جون موهاش افتادم.
غریدم: میکشمت ماهان.
خندش اوج گرفت و سعی کرد دستهامو از موهاش جدا کنه.
********
#عــطـیـه
– یک سال و خوردهایه که باهم نامزدیم ایمان، وقتی بهت گفتم دوست دارم چند روز بعدش خواستی منو ببینی، بهم گفتی که میتونی با کسی باشی که معلوم نیست کی بتونه تموم قلبشو به تو بده؟ منم گفتم آره، قبول کردیو اومدی خواستگاریم اما خواستی نامزد بشیم منم مخالفت نکردم، اما الان یک سال و خوردهای گذشته و بچهی مطهره شده دو سالش! تصمیمت چیه ایمان؟ منو میخوای یا نه؟
همهی این حرفها رو با بغض توی گلوم و یه دنیا دلخوری میگفتم.
لبخند محوی زد.
– خسته شدی نه؟
– نه از تو، از وضعیت معلقمون.
دستهامو گرفت و بوسهای بهشون زد.
دستهامو بغل کرد و گفت: تو از دل من خبر داری؟
– نه.
لبخندی زد.
– پس یه امشبو سکوت کن و همه چیو بده دست من.
– آخه…
انگشتشو روی لبم گذاشت.
– لطفا.
مکث کردم و بعد گفتم: باشه.
لبخندی زد و بلندم کرد.
همونطور که دستم تو دستش بود از خونه بیرون اومدیم.
********
با ترس داد زدم: ایمان؟
اما هیچ خبری ازش نبود.
وسط این جنگل انگار داشتم جون میدادم.
گفت که میره کمک بیاره واسه ماشین اما دیگه خبری ازش نشد.
با بغض بازم گفتم: ایمان؟
دستهام که از سرما سرخ شده بودند رو جلوی دهنم بردم و با نفسهام گرمش کردم.
از روی یه تنهی درخت رد شدم و بوتهایو کنار زدم.
کم کم دیکه اشکم دراومد.
با صدای جغد اونم نزدیکم از جا پریدم و دستمو روی قلبم که حسابی هم تند میزد گذاشتم.
خدا لعنتت نکنه ایمان، آخه اومدی وسط یه جنگل که چی بشه؟
با خوردن نوری توی صورتم سریع چرخیدم که از لا به لای درختها متوجه کلبهای شدم.
وای خدایا شکرت!
با پاهای تقربیا بیحسم تا تونستم دویدم.
تنها چراغ دم درش روشن بود.
پشت در وایسادم و نفس پر استرسی کشیدم.
خواستم در بزنم اما دیدم که نیمه بازه.
با تردید کاملا بازش کردم که صدای غیزی بلند شد اما وارد شدنم همانا و شدید شکه شدنمم همانا.
– یه ذره دیر کردی خانمم!
با بهت نگاهمو بین ایمان و گلبرگها و شمع های روشن چرخوندم.
اصلا انگار درک نمیکردم چیشده.
از بین راهی که دو طرفش گلبرگ و شمع چیده شده بود به سمتم اومد.
هنگ کرده گفتم: اینجا… اینجا چه خبره؟
کوتاه خندید و دستهامو گرفت و عقب عقب رفت.
– ایمان؟
– جونم؟
نگاهمو چرخوندم.
– اینجا…
– واسه تو درستش کردم.
سریع بهش نگاه کردم.
درست وسط کلبه وایساد و با دستهاش صورتمو قاب گرفت.
– میخواستم کاری بکنم که امشب فراموش نشدنی باشه.
به صورتم نزدیکتر شد و آروم لب زد: منم خسته شدم از نامزد بازی.
اشک توی چشمهام حلقه زد.
– منم خسته شدم از اینکه وقتی چشمهامو باز میکنم تو رو کنارم نمیبینم؛ وقتی از سرکار برمیگردم تو توی خونم نیستی؛ میخوام دیگه واقعا واقعا بشی خانمم، بشی… زن رسمیم.
دستهامو روی دهنم گذاشتم و بلافاصله اشکهام روونه شدند.
با صدای لرزون گفتم: ایمان؟
– جون ایمان.
با گریه خندیدم.
– داری جدی میگی؟
سرشو تکون داد.
– کاملا جدیم عشقم.
پر نفوذتر به چشمهام زل زد.
– خیلی دوست دارم عطیه.
شدت گریم از ذوق بیشتر شد و تو یه حرکت خودمو تو بغلش انداختم که صدای هق هقم اوج گرفت.
محکم بین بازوهای مردونهش گرفتم و دم گوشم گفت: هیس، گریه کنی بقیهی سوپرایزمو بهت نشون نمیدما.
با گریه خندیدم.
– بخند اما گریه نکن.
حلقهی دستهامو تنگتر کردم و سعی کردم اشکهامو پس بزنم.
سرمو به قفسهی سینهش چسبوند و بوسهای زد که غرق لذت شدم.
آرومتر که شدم ازش جدا شدم.
انگار چرخ دنیا دیگه واقعا داشت به خواستهی من میچرخید.
– بقیش کو؟
خندید و بوسهای به گونم زد.
دستمو گرفت و به جلو کشوندم.
به یه میز رسیدیم که یه گل رز قرمز و یه جعبهی قرمز روش بود.
پشت سرم رفت و از پشت بغلم کرد.
نزدیک گوشم گفت: جعبه رو بردار و بازش کن.
با کنجکاوی برش داشتم و با کمی مکث بازش کردم که با حلقهای که دیدم هینی کشیدم و با خوشحالی گفتم: واسه منه دیگه نه؟
خندید.
– مال خود خودته.
حلقه رو از توی جعبش برداشت و دستمو گرفت.
– فردا به مامان و باباهامون میگم که دیگه وقت عروسیه.
با ذوق و چشمهای پر از اشک خندیدم.
حلقه رو توی انگشتم انداخت.
محکمتر بغلم کرد و گونهمو عمیق بوسید که لبخندی روی لبم نشست.
روسریمو از سرم انداخت و سرشو تو موهام فرو کرد و عمیق بو کشید.
– مطمئن باش خوشبختترین دختر توی دنیات میکنم.
با لبخند گفتم: شکی درش نیست.
آروم خندید و بوسهای به گردنم زد.
– راستش کلی منتظر شب عروسیم.
با حرص و خنده به دستش کوبیدم که خندید.
ولم کرد و به سمت خودش چرخوندم که مشتمو آروم به سرش کوبیدم.
با اخم ساختگی گفت: چرا میزنی؟
– چون حتی سوپرایزتم مثل آدم نیست! زهرترک شدم الاغ!
سعی کرد نخنده ولی موفق نشد و خندید.
لپهامو کشید.
– ما خاصیم، خاص هم عمل میکنیم.
خندون چشم غرهای بهش رفتم.
– حالا یه لب میدی؟
با ناز گفتم: نه، برو بعدا بیا.
با حرص خندید و یه دفعه دو طرف صورتمو گرفت و لبشو محکم روی لبم گذاشت و بوسیدم که توی گلو خندیدم و دیوونهای نثارش کردم.
دستمو توی موهاش فرو بردم و با لذت همراهیش کردم.
#مـطـهـره
دستی برامون تکون داد که خندیدیم و دستمونو تکون دادیم.
– میخوای تو هم تو اون قطار بذاریم؟
با حرص نگاش کردم.
– من بچهم؟!
خندید و به خودش فشارم داد.
– تو حتی اگه صد سالتم بشه بازم واسه من همون دانشجو کوچولوعی.
خندون چشم غرهای بهش رفتم که خندید.
– دیگه داره بازیش تموم میشه، برو سه تا بستنی بگیر بیا.
– شما امر کن خانمم.
خندیدم.
گونمو بوسید و بعد از اینکه دستشو محکم به کمرم کوبید رفت که سریع نرده رو گرفتم و با حرص و خنده سری به چپ و راست تکون دادم.
قطار کم کم داشت وایمیستاد.
با صدای یه خانم بهش نگاه کردم.
– ببخشید خانم.
– بله؟
یه برگه رو به سمتم گرفت.
– میدونید اینجا کجاست؟
برگه رو ازش گرفتم و نگاهی بهش انداختم.
با وایسادن قطار رو به رایان بلند گفتم: بیا اینجا مامان.
بعد به زنه نگاه کردم و دقیق بهش گفتم که از کدوم طرف باید بره.
با لبخند تشکری کرد و بعد رفت.
چرخیدم اما با ندیدن رایان دلم هری ریخت.
با استرس گفتم: رایان؟
نگاهمو اطراف چرخوندم و همونطور که حیرون دور خودم میچرخیدم داد زدم: رایان؟
اما اصلا نمیدیدمش.
با ترس کمی به جلو دویدم و بازم داد زدم: رایان؟
اما بازم نه صداشو شنیدم و نه خودشو دیدم.
بغض بدی تو گلوم افتاد و بدنم شروع کرد به خفیف لرزیدن.
با دستهای لرزونم گوشیمو سریع بیرون آوردم و به مهرداد زنگ زدم که با چند بوق جواب داد.
– جونم.
همونطور که اطرافو دید میزدم با صدای لرزون درحالی که درست نفسم بالا نمیومد گفتم: مهرداد رایان نیست، رایانو پیدا نمیکنم.
صداش پر از ترس شد.
– چی؟ صبرکن دارم میام.
بعدم تماسو قطع کرد.
با بغض گوشیمو توی کیفم گذاشتم و بلند گفتم: رایان؟
چیزی نگذشت که با صدای مهرداد سریع به سمتش چرخیدم.
– پیداش نکردی؟
با بغض گفتم: نه.
دستمو گرفت و به جلو کشوندم.
داد زد: رایان؟
از ترس اشکهام روونه شدند.
نگاه مهرداد که بهم افتاد سریع وایساد و دو طرف صورتمو گرفت.
نفس بریده گفت: گریه نکن پیداش میکنیم.
با گریه گفتم: همش تقصیر منه.
معترضانه گفت: میگم گریه نکن، واسه بچه هم خوب نیست.
بازم به جلو کشوندم و به سمت نگهبانی دوید.
دستمو روی شکمم گذاشتم و با گریه نگاهمو چرخوندم.
نه خدا، دیگه نه، بچمو بهم برگردون، بهت التماس میکنم.
#نــیــما
آروم گفتم: چی شد؟
– بچه الان دست ماست ارباب، خیالتون راحت اما بخاطر جیغ و دادش مجبور شدیم بیهوشش کنیم، ببخشید.
– اشکال نداره، یادت باشه، میبریش دبی میدیش به لادن، اون میدونه باید کجاش ببره.
– چشم ارباب، شما با خیال راحت توی زندان باشید، بازم کاری بود من درخدمتم.
– خوبه، برو دیگه.
– چشم.
تماسو قطع کردم و سریع سیمکارتو از گوشی درآوردم و گوشیو کاملا خاموش کردم.
توی شلوارم پنهانش کردم و از انباری بیرون اومدم که شروین به سمتم چرخید.
– تموم شد؟
همونطور که حواسم به اطراف بود سری تکون دادم.
باهم به طور عادی توی راهرو قدم برداشتیم.
رادمان توی پاریس و رایان توی دبی.
لبخند مرموز محوی زدم.
واقعا فکر میکنید من از همه چی میگذرم و بیکار میمونم؟
قراره پسرای عزیزم خوب آموزش ببینند و جا پای پدرشون بذارند… باندها رو بچرخونند تا اینکه بابای عزیزشون از حبس آزاد بشه و نقشهای که سالهاست منتظرشه رو عملی کنه.
دو برادر جوری که چندین سال نمیفهمند برادر یا خانوادهای دارند با کینه و حس انتقام بزرگ میشند، اینجور بیشتر قوی میشند و بهتر رشد میکنند… بیرحم و باهوش درست مثل پدرشون!
نیما هیچوقت چیزیو از دست نمیده… اینو قبلا بهت گفتم خانمم.
آزاد که شدم بزرگترین باند قاچاق خاورمیانه میشم و پادشاهی میکنم؛ تموم دشمنامو به خاک سیاه میشونم، مخصوصا اون جاوید و شاهرخی که گند زدند به همه چیز و جرئت کردند به من حمله کنند.
روز انتقام زیاد دور نیست.
میدونم دوری بچه سخته مطهره جونم اما فدا کردن یه چیز کوچیکتر واسه یه چیز بزرگتر لازمه… منتظر آزادیم باش، اونوقت درست و حسابی بهت نشون میدم نیما واقعا کیه و حاضره چه کارهایی بکنه.
پس تا اونوقت فعلا خداحافظ… ملکهی من!
❤️پــایـانــ فـصـلـــ اولـــ❤️
#شروع_فصل_دوم
#معشوقهی_جاسوس
به زودی از وبسایت رمان برتر
برای اطلاع از بقیه رمان ها و وبسایت هامون به کانال رمان من مراجع کنید
من این نیمارو میکشممممممممم جیغغغغغغغ
خدا تو بکشه نیما یه گله ادم از دستت خلاص شن ….اوووووووووف
واااای چرا اینجوری شد
بیچاره مطهره یه روز خوش نباید داشته باشه تو این زندگی
ولی همه چیز رو خوب جمع کرد و خوب بود ای کاش مطهره هم ب ارامش میرسید
فصل دوم کی شروع میشه؟؟
ببینیم چی میشه
اوکی اتفاق خوبی بود لازم بود بای.
یعنی آدم بیچاره تر از مطهره هست
من دلم می خواد با دستای خودم این نیمارو خفه کنم
پووووف کلا رو پیشونی این مطهره نوشته بدبختی
دیگه میشه گفت فصل بعد داداشا بزرگ شدن مطهره هم یه دختر داره و محدثه یه پسر داداشا با همن اما هر دوشون با دیدن مطهره دلشون نرم میشه و نیما و لادن میمیرن .
البته من حدس نزدم فقط اتفاقی که دوست داشتم بیفته رو گفتم
جالب بود پیش بینیت
اینم ممکنه که یکی از دوتا پسره عاشق دختر مطهره بشه
بیشتر ممکنه رادمان
اگه اینجوری بشه و نیما و لادنم تقاص کاراشونو بدن که عالیه
من از نیما خیلی خوشم اومد امید وار بودم که به مطهره برسه ولی نشد 😭😭😢😢
ادمین عزیز لطفا اول فصل دوم بنویسید که نویسنده مطهره حیدریه که بیچاره رمانش به اسم نویسندهی دیگه نخوره اینهمه زحمت میکشه! ❤
حتما اینکارو میکنم
وایییی تازه این فصل اول بود . معلوم نیست توی فصل دوم قراره چه اتفاقاتی بیوفته
سلام.فیلم ترکیه ای هم اینجوری نیس.لابد فصل بعدی باز مطهره طلاق میگیره و میره پیش نیما کلا مطهره همش تو بغل این و اونه.چه خبره مگه اه
خیلی عالیه فک کنم رادمانعاشق دختر مطهره بشه ادمین فصل دوم و کی میزاری حدودی بگو مثلا ی ماه دو هفته
یه چیزی دقت کردین یه بچه دوساله از یه جوان بیست و خورده ایی بیشتر میدونست و یه حرف هایی میزد که آبرو بچه های دوساله رو میبرد 😁😁😁😁😪😪😪😪😪😡😡😡😡.
رمان عالیییی بود دجدانا معرکست عاشقشم فقط ی انتقاد کوچولو دارم مطهره خانوم عزیزم فقط برای اطلاعتون میگم من خودمم ی کوچولوی دوماهه دارم. وقتی ک ی خانوم توی دوران شیردهی باردارمیشه شیرش ب حدی ترش میشه ک بچه دیگه نمیتونه ازش بخوره و بعد مدتی هم خشک میشه چون هورمون ها توی بارداری ب هم میریزن بعدم این ک توی دوران شیردهی حلال نیست ک سی*نه خانوم رو همسرش تناول کنه اینو گفتم ک انشالله توی سری بعد حواستون بیشتر باشه عزیزدلم امیدوارم ناراحت نشده باشین.
خب این رمانه واقعی نیس ک عزیز من/:
ادمین فصل دوم کی میاد
فصل دوم رمان معشوقه ی جاسوس هستش