موهامو تو مشتش گرفت که سوزش بدی توی سرم پیچید و بیاراده اشک توی چشمهام حلقه زد.
– وسط این همه پسر اومدی دنبال من که چی بشه؟ هان؟
بازم انکار کردم و با صورت جمع شده از درد و سوزش گفتم: چی داری میگی؟
فریاد زد: جواب منو بده تا یه بلایی سرت نیاوردم محدثه.
از ترس لال شدم.
فکمو گرفت و به صورتم نزدیکتر شد.
با چشمهای به خون نشسته گفت: راه افتادی دنبال من که چی بشه؟ برات مهمم؟ کارام برات مهمه؟
فقط سکوت کردم.
کل تنم یخ کرده بود و از ترس دستم خفیف میلرزید.
داد زد: حرف…
– اومدم اینجا… چون… چون دست اون دخترهی هرزه رو برات رو کنم.
از عصبانیت به نفس نفس افتاده بود.
– خب لعنتی اگه نمیخوای کنارم باشه فقط کافیه بهم بگی، دیگه اینکارا واسه چیه؟ تو فقط کافیه بهم بگی ماهان بندازش دور.
بهت زده بهش نگاه کردم.
دستشو کنار سرم گذاشت و نفس زنان چشمهاشو بست.
– ماهان… اون دختره…
چشمهاشو باز کرد و به چشمهاش زل زد.
– اول این لنزای لامصبتو بردار، دلم واسه چشمهای خودت تنگ شده.
نفسم بند اومد و شکه بهش نگاه کردم.
– درشون بیار.
با دستهای لرزون لنزهامو درآوردم و با کمی مکث بهش نگاه کردم.
دستشو کنار صورتم گذاشت.
– رنگ چشمهای خودت قشنگترند.
فقط سکوت کردم.
سرشو نزدیکتر کرد.
همین که گرمی لبش روی لبم نشست کل وجودم لرزید و ناخودآگاه چشمهام بسته شدند.
نرم شروع کرد به بوسیدنم.
انگار زمین و زمان واسم وایساده بودند.
چیزی نگذشت که نتونستم تحمل کنم و دستمو توی موهاش فرو و همراهیش کردم که تندتر بوسیدم.
نفس که کم آوردیم از هم جدا شدیم اما بلافاصله سرشو تو گودی گردنم فرو کرد و بوسهای زد که چشمهام بسته شدند.
خواست عقب بکشه اما انگار یکی راضیش نکرد که شروع کرد به بوسیدن گردنم.
شل شدم که سریع کمرمو گرفت.
آروم گفتم: ماهان ولم کن.
اما چیزی نگفت و بازم لبمو شکار کرد.
اینبار مثل تشنهای بود که تازه به آب رسیده.
محکم و پرنیاز میبوسیدم و از احساسی که داشتم نمیتونستم پسش بزنم.
یه دفعه زیپ لباسمو پایین کشید و گردنمو بوسید.
نزدیک گوشم نفس زنان گفت: بهت احتیاج دارم محدثه، فقط یه بار بذار لمست کنم.
با همین حرفش به خودم اومدم و درحالی که داشتم میسوختم به عقب هلش دادم که انتظارشو نداشت و چند قدم به عقب رفت.
چشمهاش قرمز و خمار شده بودند.
سعی کردم سرد و جدی باشم.
– کار احمقانهای نکن، اگه حالت خرابه میرم سحر رو صدا میزنم بیاد درستت کنه، من اینکاره نیستم.
عاجزانه بهم نگاه کرد.
– چرا اینکار رو میکنی لعنتی؟ مگه دوستم نداری؟
برخلاف واقعیت گفتم: تو واسه خودت چی فکر کردی؟ فکر کردی حالا که دنبالت راه افتادم اومدم عاشق دل خستهت شدم؟ نه ماهان خان.
اشک توی چشمهاش حلقه زده بود اما مجبور بودم از خودم دورش کنم.
اون به درد من نمیخوره… یه دختر بازه… از من زده شد میره سراغ یکی دیگه.
– دنبالت راه افتادم تا تو با احمق بازیت خودتو معتاد نکنی و اون دخترهی عوضی سحر رو تحویل قانون بدم.
به سمتش رفتم و سیگارشو از جیبش بیرون آوردم.
سیگار رو بالا گرفتم.
– بدبخت دختره داره معتادت میکنه، اون شبی که اومده بودم ته موندهی سیگارتو برداشتم و فرداش رفتم به یه پلیس نشونش دادم، گفت که سیگاره ترکیبی از هروئینه.
بهت زده بهم نگاه کرد.
با عصبانیت سیگار رو زیر پام انداختم و له کردم.
– دیدی احمق؟ وقتی اون روز بهت گفتم سیگارت یه سیگار معمولی نیست مسخرم کردی، حالا بهت ثابت شد؟ هان؟
یه دفعه روی زمین افتاد که با نگرانی و عصبانیت به سمتش رفتم و کنارش نشستم.
شکه گفت: هرو… هروئین؟
#ســحــر
عصبانیت وجودمو پر کرد که تموم تنم گر گرفت.
ای دخترهی عوضی، تموم نقشههامونو برباد فنا دادی.
با قدمهای تند و عصبی از راهرو بیرون اومدم و همونطور که به سمت در میرفتم با لادن تماس گرفتم.
با چهار بوق جواب داد.
– بله؟
بیمقدمه گفتم: نقشمون لو رفت یه دختر عوضی همه چیز رو خراب کرد.
یه دفعه داد زد: تو چه غلطی کردی؟ هان؟
با داد گفتم: به من ربطی نداره یه دختر عوضی همه چیو کف دست ماهان گذاشت.
رو به زنه با عصبانیت گفتم: وسایلای کمد پنج رو بیار.
بعد رو به لادن گفتم: اون آشغال رفته سیگاره رو به یه مامور نشون داده ماموره هم بهش گفته که ترکیبی از هروئینه.
غرید: اون هرزه کیه که دمار از روزگارش دربیارم؟ هان؟
نفس عصبی کشیدم.
– نمیشناسمش اما انگار ماهان میشناستش و بهشم اهمیت میده، من دیگه نمیتونم ادامه بدم.
با عصبانیت گفت: میری تو ماشین میشینی باید ببینی دختره کجا میره، خونشو که پیدا کردی آدرسشو واسم میفرستی… یعنی بلایی به سرش بیارم که به گه خوردن بیوفته.
اینو گفت و قطع کرد که دندونهامو روی هم فشار دادم.
#مـطـهـره
خواست پیاده بشه اما با چیزی که به ذهنم رسید با استرس مچشو گرفت.
سوالی بهم نگاه کرد.
– میگما نکنه بریم همه بشناسنت بعد ازمون عکس بگیرند، بعد بندازن تو فضای مجازی بعدم خانوادم ببینن و بعدم به فنا برم؟
انگشتشو به لبش کشید.
– اینم حرفیه.
با استرس گفتم: نریم؟
– منکه برام مهم نیست عکسمونو بندازن و بگند زن یا دوست دختر دارم اما واسه تو بد میشه.
نفس عمیقی کشید و در رو بست.
– نمیریم.
نالیدم: خیلی بد شد.
خندید و لپمو کشید.
– اشکال نداره به جاش نوبت منه که سوپرایزت کنم.
ابروهام بالا پریدند.
ماشینو روشن کرد و چشمکی زد.
– مطمئم خوشت میاد.
کنجکاو گفتم: فقط بگو درمورد چیه.
از جای پارک بیرون اومد.
– میفهمی.
با نارضایتی باشهای گفتم.
وارد پارکینگ یه ساختمون بزرگ شد.
با کنجکاوی به سرسبزی اطرافم نگاه میکردم.
به جایی رسید که پر از ماشین بود.
با ماشینهایی که دیدم نفسم رفت.
یعنی یه دونه هم ماشین ایرانی نبود.
با تعجب بهش نگاه کردم.
– اینجا کجاست؟
به قیافهم خندید.
– یه چند ثانیه صبر کن ماشینو پارک کنم بهت میگم.
تموم مدت منتظر بهش خیره شدم.
ماشینو پارک کرد و بهم چشم دوخت.
خندید.
– منو خوردیا.
دستشو گرفتم.
– بگو دیگه.
به لبش اشاره کرد که حرص نگاهمو پر کرد.
– بدو وگرنه بهت نمیگم.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
خم شدم و بوسهای به لبش زدم.
– خب الان بگو.
– یه رستوران و کافه واسه مدلینگاست.
با چشمهای گرد شده گفتم: چی؟ یعنی این تو مدلینگان؟
خندید.
– آره، از اونجایی که واقعا سخته بین مردم عادی بریم چون نمیذارند یه چیز راحت از گلومون پایین بره یکی از بچهها این ایده رو داد، بیشتر وقتها اینجا جمع میشیمو میگیمو میخندیم و میخونیم.
با چشمهایی که شبیه قلب شده بودند تو حس گفتم: وایی خدا، مثلا امیرحسین نامدار رو ببینم، ارمیا قاسمی و…
یه دفعه بازومو کشید که از حس بیرون کشیده شدم.
نگاهش پر از حرص بود.
– برمیگردما.
از حسودیش خندیدم و بیاراده لپشو کشید.
– حسودی میکنی؟
با حرص و خنده نگاهم کرد.
در رو باز کرد.
– پیاده شو موش کوچولو.
خندیدم و چپ چپ بهش نگاه کردم.
– اول صبر کن وضعمو درست کنم.
چراغو روشن کردم و آینهمو بیرون آورد.
رژلب هلوییمو تمدید کردم.
– شانس آوردی رژلبای تند نمیزنی وگرنه من میدونستم با تو.
خندیدم.
– حالا یه لب بده.
با اخم بهش نگاه کردم که خندید.
پیاده شدیم و در رو بستیم.
همینطور که به سمت یه در شیشهای میرفتیم گفتم: با دوست دختراشون میان؟
بهم نگاه کرد.
– نه، چون ممکنه اینجا لو بره بین مردم پخش بشه همچین جایی واسه مدلینگا هست، خیلی کم با دوست دختراشون میان البته اونایی که یه زمانی قراره باهم ازدواج کنند، یکی دوتامونم که زن داره با زنشون میان.
با هیجان آهانی کفتم.
وویی خدا، باور نمیشه دارم میرم از نزدیک ببینمشون.
به در که نزدیک شدیم نفس پراسترسی کشیدم و کیفمو روی شونم تنظیم کردم.
در رو باز کرد و آویزها رو کنار زد که صداهایی بلند شد.
– او ببین کی اینجاست؟
– چه عجب مهرداد خان!
از منظرهی رو به روم نفس تو سینم حبس شد.
با گرفته شدن دستم توسط مهردادی که داشت میخندید هنگ کردم
به سمتشون رفت و چون دستم تو دستش بود دنبالش کشیده شدم.
قلبم روی هزار میزد.
ووی خدا، بعضیهاشونو میشناسم.
سعی کردم لبخندم زیاد پررنگ نشه.
با اون یکی دستش محکم باهاشون دست داد و به هم سلام کردند.
به من نگاه کردند که با استرس و هیجانی که سعی بر پنهانش داشتم گفتم: سلام.
با ابروهای بالا رفته بهم سلامی کردند.
امیرحسین نامدار به بازوی مهرداد زد.
– چه خبره کلک؟
همه با خنده و سوالی بهش نگاه کردند.
خندید.
– زنمه.
لبخندم پررنگتر شد.
یعنی نزدیک بود پس بیوفتما.
تک به تک بهمون تبریک گفتند که با ذوق و لحن آرومی ممنونی گفتم.
با دیدن امیرسام نیازی بیاراده با اون دستم دست مهرداد که دستمو گرفته بود رو گرفتم.
نزدیک بود اشکم دربیاد.
به مبلهای زیادی اشاره کرد.
– رو پا واینسید.
وایی خدا، من الان غش میکنم.
یه دفعه آرنج مهرداد بهم خورد که سریع بهش نگاه کردم.
چشم غرهای بهم رفت که خندم گرفت.
به سمت مبلها رفتیم.
مهرداد دستمو ول کرد و گفت: بشین.
نشستم.
رو به یه نفر که پشت اپن بود و انگار سفارش میگرفت بلند گفت: حمید یکی از گیتارای کوکو واسم بیار.
بلند گفت: ای به چشم.
دختر وسطشون فقط من بودم و این کلی معذبم میکرد.
یه نفر که عکسشو دیده بودم اما اسمشو یادم نمیومد با ابروهای بالا رفته گفت: بازم میخوای واسمون کنسرت مجانی بذاری؟
مهرداد خندید.
– آره.
ذوق کردم.
ایول، قراره بخونه، خیلی میخوام بدونم صداش چجوریه.
کنارم نشست.
چند نفرشونو میدونستم مدلینگ نیستند اما همیشه تو عکسها بودند.
مطمئنم دوستهاشونند.
تقریبا فکر کنم ده نفر میشدیم.
هیچ جوری از هیجانم کم نمیشد.
امیرسام: چیزی درمورد ازدواجت نگفته بودی!
مهرداد: هنوز نامزدیم.
لبخندم کم رنگتر شد.
وقتی از هم جدا بشیم چی میخواد بهشون بگه؟
سعی کردم یه امشب درمورد این فکر نکنم.
همون پسره گیتاریو آورد که مهرداد بلند شد.
دستمو گرفت که بلند شدم.
به سمت یه سکو نسبتا پایینی رفتیم که همه هم بلند شدند.
روی یکی از صندلیهایی که بود نشوندم و آروم نزدیک صورتم گفت: امیدوارم از سوپرایزم خوشت بیاد.
لبخندی روی لبم نشست.
گونمو که بین همه بوسید از خجالت گر گرفتم.
روی صندلی روی سکو نشست.
همه صندلیها رو پر کردند و چندتاشونم وایسادند.
یه مرد که لباس گارسونی به تن داشت با یه سینی شربت جلو اومد.
به هممون تعارف کرد و رفت.
نگاهی به اطراف انداختم و وقتی دیدم کسی حواسش به من نیست بوش کردم تا ببینم خدایی نکرده مشروب نباشه که خداروشکر نبود.
مهرداد چندبار دستشو روی تارها کشید و بعد شروع به زدن کرد.
همین که خوند نفسم بند اومد و لبخندم از حیرت جمع شد.
این بهترین و گوشنوازترین صداییه که میشنوم شایدم فقط واسه من اینطوریه… کاری کرد که یه احساسی درونم قویتر شد.
اون تیلههای مشکیای که به من نگاه میکردند و انگار اون حرفها رو داشت به من میزد حس خوبیو بهم میداد.
– ماه بانو جان… این گوی و میدان… دیوانه کردنم برای تو کاری نداره… ماه بانو جان… از تو چه پنهان… بهترین جای جهان شونهی یاره.
جوری شده بود که دیگه حواسم به اطراف نبود و انگار خودشم تو این عالم نبود.
– نگو از عشقی… که سرانجامی نداره… آروم جونم… عاشق دیوونه منم… مگه میتونم… از عشق تو من دل بکنم…
انگار به خودش اومد که نگاه ازم گرفت و به زمین چشم دوخت اما همین نگاه پر احساس چند ثانیهش کافی بود تا دلمو زیر و رو کنه.
– عادت دارم که بگم دوست دارم… منه دیوونه دلم رو به تو بسپارم… آروم جونم… عاشق دیوونه منم…
باز به چشمهام نگاه کرد که دلم هری ریخت.
اینبار لبخندی روی لبش بود.
– … مگه میتونم… از عشق تو من دل بکنم… عادت دارم که بگم دوست دارم… منه دیوونه دلم رو به تو بسپارم…
با ضربهای که با کف دست به سیمها زد منو تو هنوز خواستن شنیدن صداش غرق کرد.
صدای دست و سوت سالنو پر کرد.
– مثل همیشه عالی.
– دمت گرم، بیا شربت بخور گلوت باز بشه.
بلند شد و گیتارشو به صندلی تکیه داد و بعد از گرفتن شربت به سمت منی که هنوز غرق شده توی احساسم بهش نگاه میکردم اومد.
به صندلی دست گذاشت و تو صورتم خم شد.
– چطور بود ماه بانو جان؟
با چشمهای پر از اشک خندیدم و بدون توجه به بقیه بغلش کردم و چشمهامو بستم.
آروم گفتم: این بهترین سوپرایزی بود که میتونستی بهم نشون بدی، خیلی خوشگل خوندی.
خندید و با یه دست بغلم کرد.
نزدیک گوشم گفت: تو امروز بهترین تولد عمرمو واسم گرفتی، یه تولد که هیچوقت فراموش شدنی نیست، وقتی میگم واسم خاصی باور کن که هستی.
لبخندی روی لبم نشست.
ازم جدا شد که همشون شروع کردند به دست و سوت زدن.
گونمو بوسید که لبخندم رگهی خجالت پیدا کرد.
– صحنهی احساسی و رمانتیکی بود داره گریم میگیره لعنتیا.
هممون خندیدیم.
– امروز تولدت بوده نه؟ پس ببین چه کردیم.
سوالی بهشون نگاه کردیم اما با دیدن کیک تولدی که دست یکی بود و داشت به سمتمون میومد لبخندی زدم.
دونفر مهرداد رو گرفتند و روی یه مبل نشوندنش.
بلند شدم و کنارش وایسادم.
مجلههای روی میز رو پایین ریختند و کیک رو روی میز گذاشتند.
امیرحسین: یه آرزو بکن، شمعها رو فوت کن.
مهرداد اول نگاهی به من انداخت و بعد چشمهاشو بست.
خیلی دوست دارم بدونم چی آرزو میکنه.
چیزی نگذشت که چشمهاشو باز کرد و شمعها رو خاموش کرد که همگی دست زدیم.
بچم امروز سی سالش شد.
– هوف مهرداد، توجه داری که ده سال تفاوت سنی داریم؟!
خندید.
– آره.
یکیشون با تعجب گفت: بیست سالته؟!
– شونزده آبان که برسه آره.
با تعجب بهمون نگاه کردند.
– چه تفاوت سنیای! پسرمون ازدواج نکرد نکرد تا آخرش یه جوون گیرش اومد.
از پشت سر دستهامو دور گردن مهرداد انداختم و با خنده گفتم: مگه شوهرم پیره؟
خندیدند.
مهرداد با خنده گفت: دانشجومه.
بدبختا بیشتر جا خوردند که هردومون خندیدیم.
#مــحــدثــه
همه جا رو در به در دنبال اون دخترهی آشغال گشتیم اما انگار آب شده بود و رفته بود توی زمین.
جواب تماس های ماهانمو نمیداد.
دست به کمر گفتم: شاید فهمیده که تو فهمیدی.
همونطور که به اطراف نگاه میکرد گفت: آخه چجوری بفهمه؟
شونهای بالا انداختم.
بهم نگاه کرد.
– اگه معتاد خرابش شده باشم چی؟
خونسرد گفتم: میبرمت میندازمت توی کمپ.
صورتش جمع شد.
– کمپ؟
پوزخندی زدم.
– نه پس میبرمت لس آنجلس.
بازوهامو گرفت.
– از این قضیه به کسی نگو، داداشم نباید خبردار بشه، باشه؟
– باشه.
نفس آسودهای کشید.
– بیا بریم برسونمت خونه با این وضع داری میگردی خونم به جوش میاد.
به عقب هلش دادم.
– تو اول کارای خودتو درست کن شازده.
چرخیدم و به سمت در رفتم که پوفی کشید.
بعد از اینکه وسایلمو از زنه گرفتم و مانتو و شالمو پوشیدم از ساختمون بیرون اومدیم.
باز مثل چند دقیقه پیش عصبی گفت: یعنی پیداش کنم جوری ج*رش میدم که صدای سگ بده.
پوکر فیس بهش نگاه کردم.
– ادبت تو حلقت!
نفس عصبی کشید و به موهاش چنگ زد.
– دخترهی ه*ر*ز*ه.
سوار ماشین شدیم اما روشنش نکرد و سرشو روی فرمون گذاشت.
– میخوای رانندگی کنم؟
با کمی مکث سرشو بالا آورد و بیحرف پیاده شد که پیاده شدم.
خواستم بشینم که بازومو گرفت.
– ممنونم ازت، بخاطر اینکه بیخیال نشدی ممنونم، امیدوارم بتونم جبران کنم.
مکثی کردم و گفتم: خواهش میکنم.
لبخند کم رنگی زد.
به سمت اون در رفت که نفس عمیقی کشیدم و نشستم.
وقتی نشست ماشینو روشن کردم.
– گواهینامه داری که؟
– آره.
نفس آسودهای کشید.
خونسرد گفتم: اما همراهم نیست.
چشمهاش گرد شدند و قبل از اینکه اعتراضی بکنه پامو روی گاز گذاشتم و به سرعت حرکت کردم.
– اصلا نمیخواد خودم رانندگی میکنم، بخدا حوصلهی جریمه ندارم.
بیخیال با یه دست رانندگی میکردم.
معترضانه گفت: محدثه!
– ببند بذار تمرکز کنم وگرنه از ماشین پرتت میکنم بیرون.
با چشمهای گرد شده گفت: خیلی پررویی!
– میدونم.
دندونهاشو روی هم فشار دادم و دیگه خفه شد.
***
سرکوچمون وایسادم و به چهرهی غرق در خوابش خیره شدم.
تیکهای از موهاش که توی صورتش ریخته بود شدید جذاب و بامزهش میکرد.
دستمو جلو بردم و موهاشو کنار زدم.
انگشتمو آروم روی ته ریشش کشیدم.
نگاهم به لبش کشیده شد که بیاراده لبمو با زبونم تر کرد.
زیر لب گفتم: دخترباز دوست داشتنی لعنتی.
نفس عمیقی کشیدم و تکونش دادم.
– بیدار شو بشین پشت فرمون.
فقط تکونی خورد.
نفسمو به بیرون فوت کردم و محکمتر تکونش دادم.
– الو؟
اما انگار نه انگار.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– باشه، خودت خواستی ماهان خان.
صدای ضبطو تا آخر بردم و یه دفعه روشنش کردم که صدای بدی تو ماشین پیچید و بدبخت جوری از جا پرید که سرش محکم به سقف خورد.
صداشو کم کردم و خونسرد گفتم: خداحافظ.
دست به سر گیج بهم نگاه میکرد.
– واسه چی خداحافظ؟ اصلا چی شد یه دفعه؟
خندم گرفت.
– رسیدم خونم، تو هم برو خونت بخواب.
سرشو ماساژ داد و با صورت درهم گفت: کی حوصلهی رانندگی داره؟
سرشو به صندلی تکیه داد و چشمهاشو بست که با چشمهای گرد شده گفتم: هی یابو من دارم میرما، می خوای همینجا بخوابی؟!
خمیازهای کشید و دستشو بالا برد که با حرص گفتم: اصلا به من چه؟
کیفمو برداشتم و پیاده شدم.
در رو بستم و وارد کوچه شدم.
با کمی مکث چرخیدم که دیدم دیوونه تکونم به خودش نداده و ماشینشم روشنه.
نفس پر حرصی کشیدم و به سمتش رفتم.
در رو باز کردم و نشستم که چیزی نگفت.
با حرص ترمز دستیو کشیدم و دنده رو جا به جا کردم.
وارد کوچه شدم و جلوی آپارتمان زدم رو ترمز.
– پیاده شو بیا تو.
چشمهاش و در رو باز کرد.
– دمت گرم.
با تعجب بهش نگاه کردم.
پیاده شد و با برق خوشحالی توی چشمهاش گفت: پیاده شو دیگه.
همونطور که با حرص بهش نگاه میکردم در رو باز کردم.
پیاده شدم و ماشینو قفل کردم.
سوئیچو به سمتش پرت کردم که گرفتش.
– فقط وای به حالت اگه حرف واسم درست بشه.
نزدیک نگهبانی آروم و با اخم گفتم: صدایی ازت درنیاد.
دستشو روی قفسهی سینهش گذاشت و کمی خم شد که چشم غرهای بهش رفتم و وارد شدم.
با دوی بیصدا از نگهبانی و محوطه رد شدیم و وارد آپارتمان شدیم.
آروم از پلهها بالا اومدیم.
جلوی واحد وایسادم و با کلید بازش کردم.
خواست بره تو که به عقب پرتش کردم که تعجب کرد.
– اول بذار ببینم عطیه کجاست.
وارد شدم و نگاهمو اطراف چرخوندم اما با صداش اونم نزدیکم از جا پریدم.
– چرا مثل دزدا وارد شدی؟
با ترس دستمو روی قلبم گذاشتم و بهش که درست کنارم پشت در بود نگاه کردم.
– بیا برو یه چیز سرت کن، ماهان اینجاست.
با اخم گفت: این وقت شب اینجا چیکار میکنه؟
– خوابش میاد نمیتونه رانندگی کنه، صبح زود میندازیمش بیرون.
یه دفعه صداش بلند شد.
– دارم میشنوما.
سریع به سمتش چرخیدم و دستمو روی بینیم گذاشتم.
– هیس.
عطیه که توی اتاق رفت از جلوی در کنار رفتم.
– بیا تو.
وارد شد که در رو بستم.
کفشهامو درآوردم.
به جلو رفت که لگد آرومی به پاش زدم.
– کفش.
نفسشو به بیرون فوت کرد و کفشهاشو درآورد.
– برو بشین رو کاناپه تا برم برات بالشت و پتو بیارم.
بیحرف به سمتش رفت.
وارد اتاق شدم که دیدم عطیه روی تخت دراز کشیده و سرش توی گوشیه.
– این وقت شب تو گوشی چیکار میکنی؟
– بیا ببین این مطهرهی لعنتی چیکارا کرده!
کنارش نشستم و گوشیو ازش گرفتم.
به عکسهایی که فرستاده بود نگاه کردم.
چندتاش با بچههای همون محلهای که همیشه میره عکس گرفته بودند که از خاکی بودن استاد تعجب کردم.
همشون کوه کندند؟
بعدیا رو زدم که دیدم تو همون مغازهی غذاهای محلین.
خندم گرفت.
– ببین این دیوونه استاد رو کجاها برده!
با حرص گفت: بزن بعدی اگه از حسودی نترکیدی بهت جایزه میدم.
بعدی زدم اما با چیزی که دیدم چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
– این… این کنار این مدلینگا چیکار میکنه؟!
نالید: لعنتی نگاش کن پیش کیا هم هست… امیر حسین نامدار! امیر سام نیازی!… آرش قیصری!… این اون.
با حرص گفتم: مجبورش میکنیم ما رو هم ببره.
به عکس نگاه کردم.
– کیک کوفتت بشه که بدون ما خوردی.
***********
#مـطـهـره
در حالی که یه تاپ و شلوارک پوشیده بودم داشتم مبل رو مرتب میکردم.
انگار بمب روش ترکیده!
با یادآوری دیشب لبخندی روی لبم نشست.
چقدر خوب بود… بهترین شب توی زندگیم بود.
همیشه فکر میکردم مدلینگا خیلی مغرورند اما دیشب فهمیدم بین جمع دوستانه خیلی صمیمی و شوخند.
با پایین اومدن مهرداد گفتم: صبح بخیر ساعت خواب.
بهم نگاه کرد.
خواست حرفی بزنه اما ابروهاش بالا پریدند و نگاهش سر تا پامو رصد کرد.
– چه عجب بدون اینکه بهت بگم اینا رو پوشیدی!
– خوبه؟
به سمتم اومد.
– عالیه!
بهم که رسید قبل از اینکه اون منو ببوسه من لبمو روی لبش گذاشتم که شدید جا خورد.
بوسهی کوتاهی زدم و خواستم جدا بشم اما دستشو پشت سرم گذاشت و شروع کرد به بوسیدنم.
دستمو توی موهاش فرو و همراهیش کردم.
دستش که روی بالا تنهم نشست با حرص دستشو پس زدم و عقب کشیدم.
– همیشه باید دستت هرز بپره!
آروم چشمهاشو باز کرد.
کمی خیره نگام کرد و بعد گفت: مال خودمه دلم میخواد.
چپ چپ بهش نگاه کردم.
چرخوندمش و به جلو هلش دادم.
– برو صبحونه بخور.
به سمت آشپزخونه رفت که منم خم شدم و به کارم ادامه دادم.
دستمالو برداشتم و مشغول تمیز کردن شیشهی میزهای مبل شدم.
#مــهــرداد
صبحونه میخوردم اما نمیتونستم نگاه ازش بردارم.
اون تاپی که پوشیده بود و با خم شدنش دار و ندارش به چشمم می خورد شدید وسوم میکرد که برم و لباسشو پاره کنم و بهشون چنگ بزنم.
اون شلوارک تنگی که پاش بود دیوونم میکرد.
اخمی روی پیشونیم نشست.
چرا دارم به این چیزا فکر میکنم؟!
سریع نگاه ازش گرفتم و به میز چشم دوختم اما یه چیز وادارم میکرد بازم بهش نگاه کردم.
نمیدونستم چرا قلبم کمی تند میزد و شدید احساس گرما میکردم.
کلافه یقهی پیرهنمو تکون دادم اما درآخر بهتر نشدم که کلا لباسو از تنم درآوردم و روی اپن پرت کردم.
بهش نگاه کردم که دیدم همونطور که داره تمیز میکنه دستشو توی یقهش برد و لباس زیرشو بالاتر کشید.
یه حس عجیبی داشتم… یه حسی که تا حالا تجربهشو نکردم… نفسهام تند شده بودند و تنم گر گرفته بود.
درآخر طاقت نیاوردم و بلند شدم.
به سمتش رفتم که به سمتم چرخید اما بیطاقت روی مبل پرتش کردم که با تعجب گفت: چی شده؟
جوابشو ندادم و لبمو محکم روی لبش گذاشتم.
به بالا تنش چنگی زدم که آخ تو گلویی گفت.
با عطش غیرقابل باوری میبوسیدمش و خودمم نمیدونستم چم شده.
لبمو برداشتم و گردنشو مک زدم.
– آخ… چیکار داری میکنی مهرداد؟!
چند ثانیه بعد ازش جدا شدم و نفس زنان بهش نگاه کردم.
نمیدونم چی تو نگاهم دید که با تعجب بهم نگاه کرد.
نفسهام تند شده بودند.
انگشتمو آروم روی لبش کشیدم و تا پایین حرکتش دادم.
نگاهم که به یقهش خورد بدتر دیوونه شدم.
آروم با تعجب گفت: مهرداد؟!
اما جوری بود که انگار نمیشنیدم که نمیتونستم جواب بدم.
یقهشو پایین بردم اما یه دفعه بیطاقت کاملا پارهش کردم و لباس زیرشو پایین کشیدم.
خواستم سرمو به سمتشون ببرم که سرمو گرفت.
– یه لحظه به من نگاه کن.
#مـطـهـره
ناباور به مهردادی که حالا چشمهاش شدید خمار شده بودند نگاه میکردم.
سرشو بالا آورد.
یه دفعه چنگی به بالا تنم زد که آخی گفتم.
نفس زنان گفت: کل تنتو میخوام لعنتی.
دستشو که به سمت شلوارکم برد مچش و گرفتم.
– مهرداد تو…
اما یه دفعه شلوارکمو پایین کشید و به رونم چنگی زدم که از درد لبمو گزیدم.
نفس زنان گفت: تو داری باهام چیکار میکنی؟
دستشو بالاتر کشید.
ضربان قلبم حسابی بالاتر رفته بود.
روم خیمه زد و دستشو روی بدنم به حرکت درآورد.
با بهت خیره به چشمهای خمارش لب زدم: مهرداد تو تحریک شدی؟!
کم کم ناباوری چشمهاشو پر کرد.
– من تحریک شدم؟!
با همون حالت سری تکون دادم اما چیزی نگذشت که خوشحالی وجودمو پر کرد.
محکم بغلش کردم.
– وایی مهرداد تو تحریک شدی، باید به دکترت بگیم.
ولش کردم.
– بلند شو برو به دکترت زنگ بزن.
خواستم به عقب هلش بدم اما روی مبل هلم داد.
معترضانه گفت: من دارم میترکم تو میگی به دکترت زنگ بزن؟!
سرشو تو گودی گردنم فرو کرد و لب زد: حالم خرابه وقتشه یه فیضی ازت ببرم.
خواستم حرفی بزنم اما شروع کرد به بوسیدن گردنم که چشمهام بسته شدند.
دستهامو روی بازوهاش گرفتم.
– برو حموم حالت…
با چنگی که به بالا تنم زد آخی گفتم.
کم کم پایینتر اومد که بیطاقت گفتم: مهرداد…
سرشو بالا آورد و خمار لب زد: میشه حرف نزنی حس و حالمو نپرونی؟
نمیدونم چرا استرس داشتم.
مگه واسه این روز لحظه شماری نمیکردم؟
لباس زیرمو پایین کشید و باز بالا اومد.
خواست کارشو بکنه که ترسیده به بازوش چنگ زدم و گفتم: تو قول دادی که به دخترونگیم کاری نداشته باشی.
کمی نفس زنان نگام کرد.
چشمهاش قرمز شده بودند و این میترسوندم.
درآخر کمی از روم بلند شد و با اخم گفت: بچرخ.
****
نفس زنان چشم بسته خودشو روی مبل انداخت و منمو روی خودش انداخت.
هیچ لذتی واسه من نداشت ولی خب بهش حق میدم که واسه بار اول وحشی باشه.
لبشو با زبونش تر کرد و گفت: لعنتی یه چیزی هست که ماهان نمیتونه دست از این کارش برداره.
خواستم بلند بشم که با دردی که تو بدنم پیچید صورتم جمع شد و دستمو روی کمرم گذاشتم.
چشمهاشو باز کرد و به لبم چشم دوخت.
– سالهاست که منتظر این لحظه بودم، اما هنوز سیر نشدم.
قبل از تحلیل حرفش لبشو روی لبم گذاشت و جاشو باهام عوض کرد که اخمهام درهم رفت.
عمیق بوسیدم و سرشو تو گودی گردنم فرو کرد و حریصانه بوسیدم جوری که میدونستم کبود میشه.
با التماس گفتم: مهرداد دیگه نمیتونم، تحمل چهارمین بار رو ندارم.
به رونم چنگ زد که لبمو به دندون گرفتم.
سرشو بالا آورد و گونمو بوسید.
– ولی من هنوز کاملا خالی نشدم هنوزم میخوام پس مخالفت نکن.
نالیدم: آخه…
انگشتهاشو روی لبم گذاشت.
– هیس، بار اولمه تحمل کن.
با عجز بهش نگاه کردم اما توجهی نکرد و باز چرخوندم.
موهامو کنار زد و گردنمو بوسید.
دستش که روی باسنم کشیده شد از درد آخ آرومی گفتم.
نزدیک گوشم نفس زنان گفت: تحمل کن.
بعد لالهی گوشمو بوسید.
چشمهامو روی هم فشار دادم و لبمو به دندون گرفتم.
*****
دست دور کمرم انداخت و جاشو باهام عوض کرد.
با حرص به بازوش کوبیدم.
– تا چند شب نمیذارم.
موهامو پشت گوشم برد.
– صیغم شدی پس وظیفته.
حسابی بهم برخورد.
نگاه ازش گرفتم و بلند شدم اما بازومو گرفت و بازم روی خودش پرتم کرد که گفتم: ولم کن.
– خب حالا قهر نکن.
دلخور گفتم: منو با ه*ر*ز*هها اشتباه گرفتی.
سکوت کرد.
خواستم بلند بشم ولی تو بغلش کشیدم که از درد لبمو گزیدم.
– معذرت میخوام.
روی موهامو بوسید و تکرار کرد: معذرت میخوام.
نفس عمیقی کشیدم و چشمهامو بستم.
– درد دارم مهرداد.
صدای نفس عمیقشو شنیدم.
بازم روی موهامو بوسید و کمی روی مبل نشست.
بازومو گرفت و بلند کرد.
همین که پامو روی زمین گذاشتم از درد زانوهام خم شدند که سریع زیر زانو و گردنمو گرفت و بلندم کرد.
دستهامو دور گردنش حلقه کردم و سرمو به سینهش تکیه دادم.
از پلهها بالا اومد و وارد اتاق شد.
به داخل حمام رفت و آروم روی صندلی سفید نشوندم که از درد چشمهامو روی هم فشار دادم و روی رونم نشستم.
شیر آبو باز کرد تا وان پر بشه.
– آب گرم حالتو بهتر میکنه.
سری تکون دادم.
لب وان نشست و بهم خیره شد که از خجالت سرمو پایین انداختم.
با کمی مکث بلند شد و رو به روم زانو زد.
دستهامو گرفت که بهش نگاه کردم.
– ببخشید که اینقدر اذیتت میکنم.
لبخند کم رنگی روی لبم نشست.
– ولی ارزش داره چون داری درمان میشی.
لبخندی زد.
به صندلی دست گذاشت و کمی بلند شد.
لبشو آروم روی لبم گذاشت و بوسهی طولانی زد.
وان پر شد که زیر زانو و گردنمو گرفت و بلندم کرد.
خودش توی وان رفت که با تعجب گفت: تو کجا؟!
شیطون گفت: مگه میشه من نیام؟
با خنده چشم غرهای بهش رفتم.
نشست و روی پاش نشوندم که لبمو گزیدم.
– حتما هم باید اونجا بشینم؟
دستهاشو دور شکمم حلقه کرد.
– چه جایی بهتر از اینجا؟
با آرنج بهش زدم و سعی کردم نخندم.
خندید و به خودش تکیهم داد.
گرمای آب و آغوشش ترکیب آرامش بخش خوبی بودند.
چشمهامو بستم.
بالا و پایین رفتن قفسهی سینهش از هر لالایی هم بهتره.
چشمهامو باز کردم و کمی چرخیدم.
چشمهاشو بسته بود و سرشو به دیوار تکیه داده بود.
لبخندی زدم.
دارم عاشقت میشم؟ یا شایدم شدم!
اما تو چی؟ هستی یا نه؟
دستهامو دور گردنش حلقه و سرمو روی قفسهی سینهش گذاشتم که از معلق موندن یه دستش معلوم بود جا خورده.
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
این دیگه چه وضععععع .رمان دیگه به این منحرفی ندیده بودیم که به لطف این رمان دیدیم.باید به نویسنده گفت یکم مواظب باش چی داری می نویسی این رمانه نه پیج آموزش روابط اشتباه جنسی
ولی به نظر من خوب بود و متفاوت از بقیه رمانا نویسنده عزیز به کارت همچنان ادامه بده خیلی خوبی
عزیزم شما یه کوچولو که توی سایت بگردید متوجه میشید یه سری چیزا می شید اون وقت میگید صد رحمت به این رمان
تو برو رمان پسر خاله رو بخون اون مقع متوجه منحرفی میشی
رمانش خیلی خوشگله . من خیلی دوستش دارممممممممم . خداراشکر مهرداد هم داره درمان میشه .
پارت بعدی پس کی میااااد؟؟
بنظر من که رمان قشنگیه
سلام میشه پارت های رمان رو زود تر بزارید
به نظر من این رمان رمان خوبیه و فکر کنم بعضیا رمان نخوندن که فکر میکنن این رمان دارای صحنه های خوبی نیست.
اتفاقا هانا جان من به اندازه مو های سرت رمان خوندم هم ایرانی وهم خارجی.وهرجور رمانی که فکر کنی خوندم :اجتماعی،احساساتی،جنایی،اعترافی و…. اصلا من کارم خوندن رمانه ،پس بهتره درباره دیدگاه دیگران از رمان نظر ندی هر کسی نظر متفاوتی داره تا اونجایی که من میدونم گفته شده که دیدگاه تو نسبت به رمان بنویسی نه دیدگاه دیگران.
این رمان مخصوص بزرگسالاس اگه به سنت نمیرسه لطف کن نخون عزیزم:)
خیلی قشنگه منکه خوشم اومد ممنونم که چنین رمانی رو در اختیار ما گذاشتید