رمان معشوقه‌ی فراری استاد پارت 2

4.4
(39)

 

همه داشتند به سمت مبل‌ها می‌رفتند اما من و اون میخکوب و یه پسر کنارش کنجکاو وایساده بودیم.
پسره کنارش تو پهلوش زد و آروم یه چیزی گفت.
نگاه استاد رادمنش گستاخانه از سر تا پام‌و برانداز کرد که اخمی کردم و زود چرخیدم و به سمت بقیه که حالا داشتند می‌نشستند رفتم.
همه روی مبل‌هایی که تو یه دایره‌ی بزرگ دور هم چیده شده بود نشستند.
کنار زن عمو راضیه خالی بود که به سمتش رفتم.
اون دوتا هم اومدند و درست رو به روی من نشستند.
نمی‌تونستم بهش نگاه کردم چون همش خیال می‌کردم همه قراره بفهمند استادمه.
لبم‌و گزیدم.
اگه سوژه بیوفته دستشون که استاد جوون دارم چه شود!
به به! عجب شانس خوب و گندی دارم، می‌بینی خدا؟ از بین این همه آدم توی تهران درست این استاده باید نوه‌ی دوست آقاجون باشه!
اون کسی که کنار آقاجون نشسته بود و از همه پیرتر بودنش نشون می‌داد دوست آقاجونه گفت: رضاجان می‌بینم نوه‌ها ماشاالله بزرگ بزرگ شدند.
آقاجون خندید.
– آره دیگه، چند ساله گذشته، ماشالله خودتم حسابی نوه داریا.
نگاهم رو جوونا چرخید و شمارششون کردم که ببینم چندتا نوه داره.
تا چهار رسیدم، همین که نگاهم تو نگاه استاد گره خورد اصلا یادم رفت تا چند رسیدم.
هل کرده کمی جا به جا شدم و سرم‌و پایین انداختم.
با شنیدن اسمم سریع سرم‌و بالا آوردم که گردنم بدجور گرفت و صورتم جمع شد.
دستم‌و روش گذاشتم و ماساژش دادم.
آقاجون: خوبی باباجان؟
از خجالت گر گرفتم.
آدم خجالتی‌ای نبودم اما الان که استادم درست جلوم نشسته باعث میشه که خجالت بکشم، تازشم استادی که اول با دانشجو اشتباهش گرفتم و باهاش بحث کردم!
– خوبم آقاجون.
به من اشاره کرد.
– مطهره‌ست، دختر مهدی.
آقا احمد ابروهاش‌و بالا داد.
– واقعا؟ چه بزرگ و خانم شدی!
لبخند خجالت‌زده‌ای زدم و سرم‌و پایین انداختم، دستی به روسریم کشیدم و گفتم: لطف دارید شما.
یه خانم دیگه که نزدیک آقا احمد نشسته بود گفت: انشالله دیگه وقتشه همه‌ی نوه‌هاتون سروسامون بگیرند، دیگه مرد و خانمی شدند واسه خودشون.
مهلا و سپیده رو دیدم که مثل خر ذوق کردند که با تاسف بهشون نگاه کردم و زیر لب نوچ نوچی گفتم.
آقاجون: انشالله زن و شوهر خوب براشون پیدا کنم همشون‌و می‌فرستم میره.
اخم کردم.
– وا آقاجون؟! انگار از دستمون خسته شدین که می‌خواین بفرستینمون بریم!
همگی خندیدند.
آقاجون: تو که حالا حالاها عروست نمی‌کنم، تو بری کی به من سر میزنه؟
لبخند حرص دراری زدم و مانتوم‌و مرتب کردم.
نگاه‌های پر حرص عمه‌هام و زن عموم و اون سه تا رو خوب می‌دیدم.
مرجان: اما به نظرم مطهره جان‌و زودتر باید عروس کنید چون فکر کنم از بس خانمه خواستگارا صف کشیدند براش.
با خجالت لبخندی زدم.
جون مادرتون از بحث عروس کردن من بیاین بیرون، اینجور پیش بره سر سفره‌ی عقدم می‌ذارینم و یه بچه هم می‌ندازین تو بغلم.
زن عمو با حرص پنهانی گفت: آقاجون دختر منم کم از مطهره نداره، کلی خواستگار دکتر و مهندس داره ولی خب، الان میگه می‌خواد ادامه‌ی تحصیل بده، فکر نکنم واسه مطهره جان بخاطر سطح خانوادش دکتر و مهندسی بیاد.
لباسم‌و تو مشتم گرفتم و دندون‌هام‌و روی هم فشار دادم.
واسه کم کردن روش‌و هم که شده گفتم: مطمئنی زن عمو جان؟ پس نفهمیدید هفته‌ی پیش یه خواستگار برام اومد که دکتر بود و قرار بود بره خارج زندگی کنه؟
با شنیدن صدای استاد نفس تو سینم حبس شد.
– بزرگان عزیز، بیاین از بحث خواستگاری‌و عروسی بیرون بیاین، یه کم از دوران قدیمتون واسمون تعریف کنید حسابی کنجکاویم.
سپیده‌ هم واسه جلب توجه با ناز گفت: درست می‌گند آقای…
بهش نگاه کرد که استاد گفت: مهرداد هستم.
– آهان، آقا مهرداد درست می‌گند.
با تاسف بهش نگاه کردم.
آقا احمد دست‌هاش‌و توی هم قفل کرد.
– پس خوب گوش بدید که حسابی جالبه.
شروع کرد به تعریف کردن.
خدمتکارها اومدند و واسه همه بشقاب گذاشتند و میوه تعارف کردند.
به استاد نگاه کردم.
دست به سینه با ژست خاصی گوش می‌داد.
پسره‌ی کناریش کمی شبیه خودش بود، فکر کنم برادرشه.
از حق نگذرم حسابی جذابه، مخصوصا با این تیپش.
موهای خوش حالت مشکیش آدم‌و مجبور میکنه که دست توش بکشه.
لبم‌و گزیدم.
دختر حیا کن.
صدای زن عمو راضیه رو کنار گوشم شنیدم.
– چشمت‌و گرفته؟
با اخم گفتم: چه حرفا!
شیطون بهم نگاه کرد.
– پس چرا اینجور بهش نگاه می‌کنی؟
نزدیک‌تر شدم و آروم گفتم: یه چیز میگم ولی هیچ کسی نفهمه.
کنجکاو گفت: بگو نمیگم.
نیم نگاهی به استاد انداختم و گفتم: اگه بگم استادمه باور می‌کنی؟
تعجب کرد.
– این استادته؟!
سری تکون داد.
لبخند بدجنسی زد.
– جون بابا عجب استادی داریا! منکه شانس استاد جوونم نداشتم.
نیم نگاهی بهش انداخت.
– چقدرم جذابه لعنتی!
تک خنده‌ای کردم.
– از دست تو زن عمو! عمو بفهمه کلت‌و می‌کنه.
خندید و درست نشست.
بهش نگاه کردم که انگار سنگینی نگاهم‌و حس کرد و بهم چشم دوخت.
دست به سینه نگاه دقیقی بهم انداخت.

دقیق تو صورتش نگاه کردم تا بلکه این مغزم بتونه بفهمه کجا دیدمش.
رشته‌ی نگاهم با لرزش گوشیم قطع شد.
برش داشتم و به صفحه‌ش نگاه کردم اما با شماره‌ای که دیدم نفسم بند اومد و ضربان قلبم بالا رفت.
یه نگاه پر استرسی به اطراف انداختم.
رد دادم که بازم زنگ زد.
بازم رد دادم اما بازم زنگ زد.
خدا لعنتت کنه که دست از سرم برنمی‌داری.
به اجبار بلند شدم که نگاه‌ها به سمتم چرخید.
با استرس لبخندی زدم.
– با اجازه واسه تلفن جواب دادن از حضورتون مرخص میشم.
این‌و گفتم و تند به سمت در رفتم.
بیرون اومدم که سوز سرد مثل شلاق به صورتم خورد.
به جلو قدم برداشتم.
با دست کمی عرق کرده تماس‌و وصل کردم و تند گفتم: باز چی از جونم می‌خوای؟ هان؟
– اول اینکه سلام مطهره جان دوم اینکه آروم باش، تو چرا اینقدر استرس می‌گیری؟
اخم کردم.
– تو چرا دست از سرم برنمی‌داری؟ هان؟ مگه جواب رد بهت ندادم؟
پوفی کشید.
– مطهره منکه حرفی بدی بهت نزدم، نگفتم دوست دخترم شو، کار نامعقولی هم ازت نخواستم، فقط بهت گفتم که اجازه بده بیام خواستگاریت.
عصبانیت و بغض باهم ترکیب شدند.
– لعنتی تو دوست محمد بودی، من چجوری می‌تونم با دوستش ازدواج کنم؟ هان؟ فکر این‌و بکن که هر وقت کنار تو باشم یاد اون میوفتم، وقتی بغلم می‌کنی یاد اون میوفتم.
با بغض گفتم: تو حتی وقتی هم بهم زنگ میزنی یاد اون میفتم.
با غم گفت: فکر می‌کنی داغش واسه منم سرد شده؟ نه، مطهره می‌خوام باهات ازدواج کنم تا مثل محمد برات باشم، تا از امانتی داداشم خوب محافظت کنم، تو چرا نمی‌فهمی؟
چشم‌هام‌و بستم و بغض به سکوت وادارم کرد.

#مهـرداد

وقتی با استرس ازمون دور شد مشکوک بهش نگاه کردم.
یه حسی وادارم می‌کرد که از کاراش سردربیارم.
نکنه دوست پسرش بوده؟ اما فکر نمی‌کنم داشته باشه اما شایدم داشته باشه، ولی چرا اینقدر رنگش پرید؟
دستی به ته ریشم کشیدم.
درآخر از جام بلند شدم که همه بهم نگاه کردند.
بابا احمد: چیزی شده پسرم؟
– نه باباجان، گوشیم‌و تو ماشین جا گذاشتم میرم که برش دارم.
ماهان آروم گفت: گوشیت‌و که برداشتی!
چپ چپ بهش نگاه کردم که چشم‌هاش و ریز کرد.
– می‌خوای بری دنبال دختره؟
جوابش‌و ندارم و با گفتن “با اجازه” به سمت در رفتم.
از خونه بیرون اومدم و کتم‌و مرتب کردم.
به دنبالش نگاهم‌و چرخوندم که کنار آلاچیق دیدمش.
آروم به پشت سرش رفتم.
از حرف‌هاش سردرنمیاوردم اما تنها چیزی که ازشون فهمیدم این بود که فرد پشت گوشی یه مزاحم همیشگیه.
اخم‌هام شدید به هم گره خوردند و غیرتم حسابی زد بالا.
تو یه حرکت غیر ارادی و بدون فکر کردن گوشی‌و از دستش چنگ زدم که با یه هین بلند به سمتم چرخید و با چشم‌های گرد شده شکه بهم نگاه کرد.
با اخم گوشی‌و به گوشم چسبوندم.
– ببین پسر جون دیگه نبینم بهش زنگ بزنی، شیرفهم شدی؟
جدی گفت: شما؟

#مـطـهـره

با بهت و ناباوری بهش نگاه می‌کردم و شدید قفل کرده بودم.
– هر کسی هستم بهت ربط نداره فقط این‌و بدون اگه یه بار دیگه بهش زنگ بزنی بد می‌بینی.
این‌و گفت و قطع کرد.
با نگاه تیزی گفت: کی بود؟
به خودم اومدم و عصبانیت وجودم‌و پر کرد.
گوشیم‌و از دستش چنگ زدم و داد زدم: این چه کاری بود؟ هان؟ فال گوش وایسادید که چی بشه؟ به شما چه؟
عصبی گفت: مواظب لحنت باش دخترجون، انگار تو هم خوشت میاد که بهت زنگ بزنه، نه؟
خونم به جوش اومد.
محکم‌ به عقب هلش دادم و بلند گفتم: به شما چه؟ هان؟ بذارید حرمتتون‌و نگه دارم.
پوزخندی زد.
– بیچاره مامان و بابات که نمی‌دونند دخترشون‌و چی‌کاره‌ست.
دیگه نفهمیدم چی‌کار می‌کنم و سیلی‌ای به صورتش زدم که سرش به طرفی چرخید و چشم‌هاش‌و بست.
نفس زنان و با عصبانیت بهش نگاه کردم.
با صدایی که از خشم دورگه شده بود گفتم: مواظب حرفاتون باشید…
کشیده گفتم: استاد.
دندون‌هاش‌و روی هم فشار داد.
– شما از هیچی خبر ندارید پس ناحق هرزگی‌و به یکی نچسبونید، حیفه این مملکت که همچین آدم بی‌فرهنگی اس…
هنوز حرفم‌و کامل نکرده بودم که مثل ببر زخمی به سمتم هجوم آورد و محکم به ستون آلاچیق کوبیدم که از درد چشم‌هام‌و روی هم فشار دادم.
یقه‌م‌و‌ بیشتر تو مشتش گرفت و عصبی گفت: تو هم مواظب حرف‌هات و کارات باش دانشجو کوچولو.
چشم‌هام‌و باز کردم که چشم‌هاش‌و تو میلی متری صورتم دیدم.
– حد خودت‌و بدون وگرنه خوب سر کلاس حالت‌و می‌گیرم.
از عصبانیت رو به انفجار بودم اما بخاطر درسم سکوت کردم.
نگاهش با گستاخی به سمت لب ظریف و خوش فرمم کشیده شد که استرس به خشمم اضافه شد.
– باشه قبول، حالا هم برید عقب ممکنه یکی ببینتمون استاد.
لبش‌و با زبونش تر کرد.
با کمی مکث به چشم‌هام نگاه کرد و بعد از کمی خیرگی ولم کرد و با قدم‌های بلند ازم دور شد و دستی توی موهاش کشید که چشم‌هام‌و بستم و نفس حبس شدم‌و به بیرون فرستادم.

با لرزش گوشیم بهش نگاه کردم که با دیدن شماره‌ی حسام زیر لب “خدا لعنتت کنه‌ای” گفتم و بدون فکر به کسایی که شاید نگرانم بشند گوشیم‌و به کل خاموش کردم.
آروم‌تر که شدم به سمت عمارت قدم برداشتم.
استاده‌ی پررو و بی‌شخصیت، فکر می‌کنه کیه که واسه من غیرتش گل می‌کنه.
وارد سالن شدم که هوای گرم صورتم‌و نوازش کرد.
با دیدن اینکه همه بلند شدند تعجب کردم.
بهشون که نزدیک شدم با تعجب گفتم: چرا بلند شدید؟!
آقاجون: داریم میریم تو هوای آزاد.
با تعجب گفتم: سرده که!
آقا احمد: زیاد که سرد نیست دخترم، من و رضا کلا به فضاهای بسته عادت نداریم.
آهانی گفتم.
با دیدن اینکه بعضی از نوه‌ها نشستند بیخیال بیرون رفتن شدم و منم نشستم.
استاده اینورا نبود که فهمیدم اونم داره میره.
بی‌تفاوت و بی‌توجه به بقیه موز و سیبی‌و توی بشقاب گذاشتم و مشغول پوست کندنشون شدم.
– تو که داشتی می‌رفتی!
با صدای متعجب یکی سرم‌و بلند کردم که با دیدن اینکه استادم نشست اخم‌هام‌و توی هم کشیدم و به کارم ادامه دادم.
استاد: بیخیال اون‌ها و حرف‌هاشون، حسش نیست گوش بدم.
زیر چشمی به! نگاه کردم.
خداروشکر جای سیلیم قرمز نشده بود.
عجب سیلیه مشتی هم بهش زدم.
لبم‌و گزیدم.
مشتی؟! وقتی انداختت می‌فهمی مشتی یعنی چی!
صدای سپیده بلند شد.
– بیاین همگی صمیمی باهم برخورد کنیم.
یکی از دخترای اون طایفه گفت: آره موافقم، من اسمم ترلانه.
سپیده: منم سپیده.
مهلا: منم مهلا.
نجلا: منم نجلا.
ارشیا: منم ارشیا.
پسره‌ی کنار استاد: منم ماهان.
یه دختر دیگه: منم سحر.
و در آخر استاد پررو: منم مهرداد.
بی تفاوت سیبی‌و توی دهنم گذاشتم و همون‌طور که به اطراف نگاه می‌کردم می‌جویدم.
ماهان: شما نمی‌خوان خودتون‌و معرفی کنید؟
بهش نگاه کردم‌ و خیلی رک گفتم: لازم نمی‌بینم.
نجلا: بیخیال اون، اون همیشه ضدحاله، اصلا دختر باحال و پایه‌ای نیست.
پوزخندی زدم.
– من هر جا که لیاقتش‌و داشته باشند با اون جو صمیمی می‌شیم و چون تو الان توی این جوی لیاقتی نمی‌بینم.
عصبی گفت: مواظب حرف‌هات باش مطهره.
سیب دیگه‌ای خوردم.
– هستم تو نگران نباش.
نفس عصبی کشید و فنجونی‌و از روی میز برداشت.
استاد کتش‌و از تنش بیرون آورد و به صندلی آویزون کرد.
عجب هیکلی لامصب! بازوها رو!
نگاه خیره‌ی اون سه تا و البته ترلان‌و روی استاد حس کردم.
استاد با ابروهای بالا رفته گفت: چیزی می‌خواین بهم بگید؟
سه تاشون نگاهشون‌و زود ازش گرفتند اما سپیده با پررویی گفت: معلومه بدنسازی کار می‌کنید، چه باشگاهی میرید که منم داداشم‌و اونجا بفرستم؟
به جاش ماهان گفت: اون تو خونه ورزش می‌کنه.
ابروهام بالا پریدند.
سپیده: آهان.
دیگه سکوت تو هال حکم فرما شد.
چیزی نگذشت که صدای استاد بلند شد.
– نجلا خانم ساعت چنده؟
ناخودآگاه اخمی کردم.
حتما هم باید به اون می‌گفتی؟ مگه خودت ساعت نداری؟
نجلا از اینکه به اون گفته خر ذوق شده دستش‌و چرخوند و به ساعت مچیش نگاه کرد اما حواسش نبود لیوان چایی توی دستشه و همه‌ی دار و ندارش خیس شد که جیغی کشید و سریع بلند شد.
صدای خنده‌ها اوج گرفت که از خنده دلم‌و گرفتم و خم شدم.
با جیغ به سمت آشپزخونه دوید و داد زد: خاتون سیب زمینی واسم رنده کن سوختم.
مهلا با نگرانی پشت سرش دوید.
اونقدر خندیدم که با ته مونده‌ی خندم اشک‌هام‌و پاک کردم و با حس خوبی که نصیبم شده بود به مبل تکیه دادم.
وای خدا.
نگاهم به استاد و ماهان خورد که پنهانی مشت‌ها‌شون‌و به هم کوبیدند و آروم خندیدند که با چشم‌های گرد شده نگاهشون کردم.
انگار نقششون بوده و از عمد استاد به نجلا گفته!
نگاه استاد بهم خورد که خودش‌و جمع کرد و چاییش‌و برداشت.
عجب آدمایی! خیر سرش مثلا استاد این مملکته!
*****
آروم پشت سرشون رفتم.
پشت دیوار رفتند که وایسادم و به حرف‌هاشون گوش دادم.
ماهان: یکیشون حذف شد، سه تا دیگه موندند.
تعجب کردم.
استاد: ببین، دور مطهره رو خط بکش، شاگردمه نمی‌خوام شخصیت استادیم بره زیر سوال.
بیشتر تعجب کردم.
این دوتا رسما دیوونند! خدایا چقدر شرند.
ماهان: اون که نمی‌فهمه کار ماست.
استاد محکم گفت: همین که گفتم.
ماهان: باشه بابا، حالا اخم نکن برادرم.
لبم‌و گزیدم.
این مثلا بیست و نه سالشه؟!
ماهان: این سوسکه رو روی کی امتحان کنیم؟
خندم گرفت.
آخ خدا سپیده از سوسک وحشت داره.
با فکری که تو ذهنم جرقه خورد از پشت دیوار بیرون اومدم که دوتاشون مثل مجرما از جا پریدند.
با جدیت و دست به جیب بهشون نزدیک شدم.
– به به، شما مثلا استادمید؟ خجالت بکشید بیست و نه سالتونه!
با اخم گفت: در مورد چی حرف میزنی؟
نگاهم به جعبه‌ی چوبی کوچیک تو مشت ماهان افتاد.
با زیرکی بهشون نزدیک شدم.
سعی داشتند خودشون‌و به اون راه بزنند.
به جعبه اشاره کردم.
– سوسکه اون توعه نه؟
آب دهنش‌و با صدا قورت داد.
با بدجنسی گفتم: فکر کنم باید برم به آقا احمد گزارش بدم که چه نوه‌هایی داره.

بعد لبخند بدجنسی زدم و چرخیدم تا برم اما یکی بازوم‌و گرفت که دیدم استاده.
با اخم گفت: کاری نکن که بعدا تو کلاس پشیمونت کنم.
بهش نزدیک شدم و بدون هیچ ترسی گفتم: هر کار می‌خواین بکنید… استاد.
به سمت خودش کشیدم که هینی گفتم.
خواست حرفی بزنه که زودتر گفتم: به یه شرط نمیگم.
ماهان تند گفت: چه شرطی؟
دیگه نتونستم خندم‌و نگه دارم و با خنده گفتم: بذارید منم شریکتون باشم.
بازوم از دست استاد ول شد و هردوشون با تعجب بهم نگاه کردند.
دست به جیب نگاهم‌و بین هردوشون چرخوندم.
– منم شریکتون، چون حسابی ازشون بدم میاد.
کم کم لبخند بدجنسی رو لب استاد نقش بست.
– برخلاف ظاهرت تو هم شری دانشجو کوچولو!
– نه شرتر از شما استاد.
***
همون‌طور که داشتم با سپیده حرف میزدم به ماهان اشاره کردم.
– رشته‌ت سخت نیست؟
با غرور گفت: هست عزیزم ولی بعدا که راحت میشم حسابی پول داره توش، قراره یه مطبم بزنم.
– اوه چه عالی!
ماهان پشت سپیده رفت و سوسکه رو روی شونش ول کرد که لبم‌و گزیدم تا نخندم.
آروم دور شد و کنار استاد که نزدیک بزرگا بود وایساد.
سوسکه اومد اومد تا به دستش رسید.
خواست حرفی بزنه اما نگاهش به دستش افتاد که از ته دل جیغی کشید و دستش‌و تکون داد که از صدای جیغش چند قدم به عقب رفتم و خندون صورتم‌و جمع کردم.
همه‌ی نگاه‌ها به سمتش چرخید.
همون‌طور که فرار می‌کرد با جیغ گفت: سوسک!
نزدیک بود بزنم زیر خنده اما جلوی خودم‌و به سختی گرفتم.
زن عمو با ترس دنبالش دوید.
– چی شده سپیده؟
دیگه نتونستم تحمل کنم و با آخرین سرعت پشت عمارت کنار یه درخت وایسادم و بلند بلند از ته دل خندیدم.
با یادآوری قیافه‌ش و جیغش شدت خندم بیشتر شد.
با صدای خنده‌های استاد و ماهان که به سمتم میومدند به درخت تکیه دادم و بلندتر خندیدم.
رو به روم روی سبزه‌ها فرود اومدند و بلند خندیدند.
در آخر که جونی واسمون نموند از خنده دست برداشتیم و سرفه کردیم.
استاد با ته مونده‌ی خندش دراز کشید و ماهان با خنده نفس عمیقی کشید.
اشک توی چشم‌هام‌و پاک کردم و بی‌جون گفتم: دلم خنک شد.
استاد با چهره‌ی سرخ شده خندون گفت: مثل اینکه دل پری ازشون داری.
نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم.
– اونقدر پر که موندم چجوری تو خودم جاش بدم.
دستی به بینیم کشیدم.
– بریم وگرنه می‌فهمند نیستیم.
ماهان نشست.
قدم برداشتم.
استاد خواست بلند بشه اما یه دفعه پام به پاش گیر کرد و مثل چی پرت شدم روش که از ترس چشم‌هام‌و بستم و لبم‌و به دندون گرفتم.
ماهان آروم گفت: اوه اوه، صحنه مثبت هیجده شد.
سریع چشم‌هام‌و باز کردم که نگاهم به نگاه استاد گره خورد و باعث شد قفل بکنم.
درست روش افتاده بودم و دست‌های اونم پهلوهام‌و گرفته بود.
قفسه‌ی سینه‌ش که درست قفسه‌ی سینه‌ی من روش بود طولانی بالا و پایین می‌رفت.
نگاهش اجزای صورتم‌و از زیر نظر گذروند.
هل کرده خواستم بلند بشم اما دستم که کنار سرش بود لیز خورد و بازم افتادم روش که اینبار لبم روی گونش نشست.
نفس تو سینم حبس شد و چشم‌های خودم گرد شدند.
قلبم انگار توی حلقم میزد.
دست‌هام‌و دو طرف سرش گذاشتم و آروم بلند شدم که اولین چیز تیله‌های مشکیش‌و دیدم.
خواستم بلند بشم اما دستش دور کمرم حلقه شد که از خجالت لبم‌و گزیدم.
ماهانم مثل بز فقط نگاهمون می‌کرد.
از استرس و خجالت گر گرفته بودم.
به لبم چشم دوخت که این دفعه قفل زبونم باز شد و با لکنت گفتم: ا… استاد، ولم… ولم کنید.
هر کی میومد و تو این وضع ما رو می‌دید قطعا فکرای ناجوری به سرش میزد.
لبش‌و با زبونش تر کرد.
– بهم نگو استاد.
به چشم‌هام نگاه کرد.
– بیرون از دانشگاه بهم نگو استاد.
آب دهنم‌و به سختی قورت دادم.
– لطفا ولم کنید.
اخم کم رنگی کرد.
– نشنیدی چی گفتم؟
هل کرده گفتم: شنی… شنیدم پس الان دیگه بذارید برم.
با کمی مکث دستش‌و باز کرد که انگار دنیا رو بهم دادند که سریع بلند شدم و بدون توجه به چهره‌ی خندون ماهان تا تونستم دویدم.
از کنار همه که توی آلاچیق بودند گذشتم که صدای عمو حسین بلند شد.
– مطهره؟
توجهی نکردم و از پله‌ها بالا اومدم.
همین که به سالن رسیدم خودم‌و داخلش پرت کردم و به دیوار تکیه دادم.
چشم‌هام‌و بستم و دستم‌و روی قلبم که حسابی تند میزد گذاشتم.
از گوش و گونه‌هام انگار آتیش بیرون میزد.

#مهـرداد

به کمک ماهان بلند شدم و شلوار و لباس و موهام‌و تمیز کردم.
ماهان دقیق بهم نگاه کرد.
– بازم چیزی حس نکردی؟
دستی توی موهام کشیدم و از پشت سبزه‌ها بیرون اومدم.
پوفی کشیدم‌.
– بیخیال ماهان، حرف اون‌و نزن.
آروم باشه‌ای گفت و باهام هم قدم شد.
دستی به گونم کشیدم.
جای لبش داغ بود.
لبم‌و با زبونم تر کردم و کلافه چنگی به موهام زدم.
به آلاچیق نزدیک شدیم که بابا با اخم گفت: کجا بودید؟
– برادرانه یه کم قدم زدیم.
مرجان با چشم‌های ریز شده گفت: احیانا اونورا به مطهره خانم برنخوردید؟
شونه‌ای بالا انداختم.
– نه، چطور؟

ماهان به بازوم زد.
– بریم داخل اینجا سرده.
آوا با اخم و با لحن بچگونه‌ای گفت: دیگه دوستون ندالم.
با تعجب گفتم: چرا قربونت برم؟!
دست به سینه گفت: تما دایی‌های بدی هستید، با من بازی نمی‌تونید.
خندیدم و به سمتش رفتم.
دست‌هام‌و از هم باز کردم.
– بیا نیم وجبی، میریم داخل بازی می‌کنیم.
حالا که به خواستش رسیده بود اخم‌هاش‌و از هم باز کرد و توی بغلم پرید که بغلش کردم.
– با اجازه ما میریم داخل.
خواستم قدمی بردارم که مرجان دستم‌و گرفت و آروم گفت: نذار لواشک ببینه.
خندیدم.
– باشه‌.
با ماهان به سمت عمارت رفتم.
با کلی کلنجار رفتن با خودم میون راه گفتم: من فرداشب میام مهمونی.
با تعجب گفت: واقعا؟! اما تو که گفتی دخترا بهت می‌چسبند حوصله نداری.
دم در وایسادم و آوا رو زمین گذاشتم.
برای اینکه آوا نشنوه نزدیک گوشش گفتم: می‌خوام کاری کنم که اون دسته دختر دست از سرم بردارند، با مطهره میام میگم نامزدمه.
سریع عقب کشید و با چشم‌های گرد شده گفت: چی؟! و اونم قبول میکنه! حتما.
چشمکی زدم.
– بسپرش به خودم داداش‌.

#مـطـهـره

– مطهره؟
با صدای ارشیا چشم‌هام‌و باز کردم.
– بله؟
دقیق تو صورتم زوم شد.
– حالت خوبه؟
گلوم‌و صاف کردم و درست وایسادم.
– خوبم، کاری داشتی؟
– بزرگا که بیرونند و بقیه هم که تو اتاق میز بیلیاردند، الان میخوام باهات حرف بزنم.
پوزخندی زدم.
– مامانت آزرده خاطر میشه.
از کنارش رد شدم اما بازوم‌و گرفت و جدی گفت: گفتم می‌خوام باهات بزنم.
با اخم خواستم بازوم‌و آزاد کنم اما نذاشت و به سمت مبل‌ها کشوندم.
با حرص گفتم: خیلوخب، حق نداری بهم دست بزنی، حالا بازوم‌و ول کن.
ول کرد و به مبل اشاره کرد که چشم غره‌ای بهش رفتم و نشستم.
صندلی سلطنتی‌و رو به روم گذاشت.
دست به سینه پا روی پا انداختم.
– می‌شنوم.
با کمی مکث گفت: چرا اینقدر باهام سردی؟
– سرد نیستم.
– چرا هستی، بخاطر مامانمه.
شونه‌ای بالا انداختم.
– نه.
– پس بخاطر چیه؟
پوفی کشیدم.
– بیخیال ارشیا.
خواستم بلند بشم اما دست‌هاش‌و روی دسته‌ها گذاشت و تو صورتم خم شد که با اخم گفتم: برو کنار.
بدون مقدمه گفت: مطهره من می‌خوامت.
بی‌تفاوت گفتم: خب که چی؟
شدید از جوابم جا خورد.
به عقب هلش دادم و بلند شدم.
از کنارش رد شدم اما بازوم‌و گرفت و به سمت خودش چرخوندم.
– دارم میگم دوست دارم مطهره، تو چرا اینقدر خودخواهی؟
به صورتش نزدیک شدم.
– چون… دوست… ندارم.
عصبانیت نگاهش‌و پر کرد.
– من نمی‌خوام با کسی ازدواج کنم که بچه‌ی زن عمو نرگس همون زن تحقیر کننده‌ی…
یه دفعه به سمت خودش کشوندم و با قرار گرفتن ناگهانی لبش روی لبم انگار برق هزار ولتی بهم وصل کردند و چشم‌هام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
دستش‌و دور کمرم حلقه کرد و نرم بوسیدم که حس بدی بهم دست داد جوری که نزدیک بود بالا بیارم.
به خودم اومدم و خواستم به عقب هلش بدم اما با شنیدن صدای عصبی استاد دست‌هام روی شونه‌هاش خشک شد.
– مطهره خانم؟

ارشیا ازم جدا شد که ناباور بهش نگاه کردم.
– به حرف‌هام فکر کن.
عصبانیت وجودم‌و پر کرد.
دستم‌و بالا آوردم تا یکی بخوابونم توی صورتش اما زود راهش‌و کشید و رفت.
استاد با اخم‌های به شدت به هم گره خورده و صورت سرخ شده رو به روم وایساد.
– خوش گذشت؟
هل گفتم: استاد من…
یه دفعه مچم‌و گرفت و به سمتی کشوندم که ماهان درحالی که دست آوا تو دستش بود بلند گفت: مهرداد؟
استرس مثل خوره به جونم افتاد.
نمی‌دونستم چرا دوست نداشتم فکر بدی درموردم بکنه یا اینکه فکر کنه بین من و ارشیا یه چیزی هست.
با استرس گفتم: استاد…
به سمت دیوار پله هلم داد که از درد صورتم جمع شد.
دستش‌و کنار سرم به دیوار گذاشت و تو صورتم خم شد.
– اولیش اون پسره که بهت زنگ زد، بعدم که افتادی رو من و حالا هم گذاشتی این پسره ببوستت، بگو ببینم، دقیقا نقشه‌ت چیه؟ نکنه کارت همینه که توجه پسرا رو جلب کنی.
خونم به جوش اومد.
به عقب هلش دادم اما دریغ از یه تکون.
– شما درمورد من چی فکر کردید؟ فکر کردید من خرابم؟ از عمد افتادم روی شما؟
نیشخندی زد.
– دخترای مثل تو رو خوب می‌شناسم، اولش خودشون‌و پاک و مقدس نشون میدند، بعد که بهشون رو دادی تازه می‌فهمی چی هستند.
دندون‌هام‌و روی هم فشار دادم و اشک توی چشم‌هام حلقه زد.
همیشه از این حرف‌ها متنفرم که یکی بهم بزنه.
تا حالا کسی همچین حرفی‌و بهت نزده بود که این داشت میزد.
با چشم‌های پر از اشک گفتم: واقعا واسه خودم متاسفم که همچین استادی دارم، شما اگه دقت می‌کردید می‌فهمیدید اون بوسه ناگهانی بود.
بغض کردم.
– یه کم از جدم خجالت بکشید که همچین تهمتی‌و به یه سادات می‌زنید!
عصبانیت توی نگاهش خوابید.
به عقب هلش دادم که این دفعه عقب رفت.
از کنارش رد شدم و لبم‌و روی هم فشار دادم تا بغضم نشکنه.
میون راه یکی مچم‌و گرفت و به سمت خودش چرخوندم که دیدم استاده.
– معذرت می‌خوام.
مچم‌و آزاد کردم.
خواستم برم که بازوم‌و گرفت‌.
– ببخشید، اصلا نفهمیدم چی گفتم، وقتی دیدم با اون پسره تو اون حالتی دیگه نفهمیدم چی میگم‌و چیکار می‌کنم.
دلخور نگاهش کردم.
– ولم کنید، مهم نیست، اصلا مگه شما کیه منید که اینقدر دارم خودم‌و زجر میدم تا فکر بدی درموردم نکنید؟
بی‌حرف بهم چشم دوخت.
تلاش کردم بازوم‌و آزاد کنم اما محکم گرفته بودش جوری که بین دست مردونش حسابی درد گرفته بود.
– ولم کنید استاد.
نه تنها ولم نکرد بلکه اون یکی بازومم گرفت.
– می‌دونم حرف بدی زدم، معذرت می‌خوام، شرمندتم.
نفس عمیقی کشیدم و از استرس اینکه یکی بیاد ما رو تو این وضع ببینه گفتم: باشه، بخشیدم حالا هم ولم کنید یه دفعه یکی میاد ما رو می‌بینه.
با کمی مکث ولم کرد که چرخیدم.
خواستم برم که صدام زد.
– مطهره خانم یه لحظه.
به سمتش چرخیدم.
– بله؟
– می‌تونم یه خواهشی ازت بکنم.
با ابروهای بالا رفته گفتم: بفرمائید.
اون مقدار فاصله‌ای که بینمون بود رو پر کرد.
کمی به چشم‌هام خیره شد و درآخر گفت: فردا شب یه دورهمیه دوستانست، بین دوستان دوران دانشگاه، چند تا دختر هستند که از مجردیم دارند سوءاستفاده می‌کنند و به هر طریقی می‌خوان خودشون‌و بهم بچسبونند، جوری که حسابی دردسر برام درست کردند، می‌خوام یه دختر رو همراه خودم ببرم و بگم که دیگه متاهلم.
بی‌تفاوت گفتم: کار خوبی می‌کنید، فکر خوبیه.
– اما هر دختری‌و همراه خودم بخوام ببرم آخرش با تهدید خودش‌و بهم می‌چسبونه، می‌خوام یکی‌و ببرم که بتونم بهش اعتماد کنم.
کمی دست دست کرد و درآخر گفت: از تو می‌خوام همراهم بیای.
با چشم‌های گرد شده تقریبا داد زدم: چی؟!
خندش گرفت.
– قبول می‌کنی؟
اخم کردم.
– نخیر، من با شما بیام که چی بشه؟ فکر کردید من اهل پارتیم؟
تند گفت: نه نه، پارتی نه، مهمونیه، یه دورهمی، باور کن.
دست به سینه گفتم: چرا باید پیشنهادتون‌و قبول کنم؟
– اگه قبول کنی تو ترم خیلی کمکت می‌کنم.
سعی کردم لبخندم پررنگ نشه‌.
دستی به روسریم کشیدم.
– مثلا چقدر کمک؟
– مثلا…
دستی به لبش کشید که نگاهم به سمتش رفت اما زود به چشم‌هاش نگاه کردم و “بی‌حیایی” نثار خودم کردم.
– سر امتحان بهت کمک می‌کنم، یه نمره‌ی مجانی هم بهت میدم.
مثل چی ذوق کردم.
چه خوبه که استادت کارش بهت گیر بیوفته.
– خب… اگه اینطوریه و قول می‌دید من قبول می‌کنم.
لبخندی زد.
– قول میدم، سر قولمم هستم.
یه قدم به عقب بعد به جلو برداشتم.
– پس قبوله.
با صدای در و ریختن یه گله به داخل و خاتون که می‌گفت ” وقت شامه بچه‌ها” سریع ازش دور شدم و زود روی مبل نشستم.
خبری از ماهان و آوا نبود.
ماهان؟! چه زودم دختر خاله شدی مطهره!
گوشیم‌و روشن کردم و خودم‌و سرگرم گوشی نشون دادم.
با حس سایه‌ای بالای سرم، سرم‌و بالا آوردم اما با دیدن استاد هل کرده وایسادم و نگاهی به همه که داشتند به این سمت میومدند انداختم.
– استاد توروخدا نزدیکم نشید این زن عموم سوژه گیره.
اخم کرد.
– خب بگو استادتم.
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nora
Nora
4 سال قبل

دوستان کلا رمانای استاد دانشجویی شبیه به همه چون در مورد یه چیزه و اونم یه استاد و یه دانشجو… اما مهم جزئیاتشه که باهم فرق داره، اون درون مایه‌شه که مهمه

Fatemeh
4 سال قبل

ممنون بابت رمانتون

yoshioka
yoshioka
4 سال قبل

اول که وجهه ی چادری ها رو خراب کردید چیزی نگفتیم حالا دارید سادات رو خراب مکنید هیچ سیده ی ای وقتی بوسیده بشه یا تو بغل نامحرم بیفته انقدر راحت ازش نمیگذره اگه انقدر معتقده که میگه من ساداتم و بهش افتخار میکنه و خودش رو پاک میدونه از تماس جسمی با نامحرم خود داری میکنه نه اینکه دستش رو بگیره یا بازوش رو بگیره اونم هیچی نگه یا با نامحرم یواشکی بره مهمونی و نقش نامزد رو براش بازی کنه
چقدر خوب میشه وقتی داریم درباره ی چیزی حرف میزنیم یا مینویسیم تا عموم بخونه اطلاعات کاملی داشته باشیم تا چیزهای غلطی به مردم یاد ندیم

بامداد
بامداد
پاسخ به  yoshioka
3 سال قبل

عزیز من دوره زمونه عوض شده
انسان هم جازالخطاست
پیغمبر که نیستیم
در ضمن خیلیام هستن که با اسم چادر هر گند کاری که دلشون بخواد انجام میدن

Qzk
Qzk
4 سال قبل

خیلی ببخشید مگه سادات بیغمبرن که گناهی نکنن انسانها و جایزالخطا دیگ تو این زمونه کسی به سادات بودن و نوه پیغمبر بودن اهمیت نمی‌دهند که

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x