خواست از بغلم بیرون بیاد ولی نذاشتم و ادامه دادم.
– معلومه باباش نمیدونه با پسرا اومده شمال، همراه نیما و اونوریا اومده، تهدیدش کردم، نمیره بگه.
با بغض گفت: یعنی نمیگه؟
سرشو بوسیدم.
– نه، نمیگه، بگه بد میبینه، حالا هم بلند شو بریم توی حیاط، قرار بود واست گیتار بزنم.
خواستم ازش جدا بشم ولی پیرهنمو توی مشتش گرفت و آروم گفت: نرو، بذار تو بغلت باشم.
لبخندی روی لبم نشست و محکمتر بغلش کردم.
شالشو از سرش پایین انداختم و صورتمو توی موهاش فرو کردم.
عمیق بو کشیدم که از بوی خوبش چشمهام بسته شدند.
دستهاشو دورم حلقه کرد و آروم زمزمه کرد: ممنون که هستی.
نفسم از این جملهش بند اومد اما چنان لذتیو بهم داد که یه لبخند واقعی روی لبم نشوند.
#مـطـهـره
با لذت و آرامش آغوشش چشمهامو بستم.
اعتراف میکنم که این استاد پررومو دوسش دارم، خیلی هم دوسش دارم.
با کمی مکث ازش جدا شدم.
دو طرف صورتشو گرفتم، چشمهامو بستم و لبمو روی لبش گذاشتم.
بوسهای زدم و لبمو برداشتم که آروم چشمهاشو باز کرد.
لبخندی زد و باز بغلم کرد و محکم فشارم داد که با خنده و درد گفتم: ولم کن خفه شدم دیوونه!
روی سرمو محکم بوسید.
یه دفعه بلند شد و روی کولش انداختم و از آشپزخونه بیرون اومد که تقلا کردم و با استرس گفتم: دیوونه اینجوری نبرم بیرون! میبینند.
بیخیال گفت: ببینند، زنمی دلم میخواد.
معترضانه گفتم: مهرداد!
نزدیک در با خنده روی زمین گذاشتم که چپ چپ بهش نگاه کردم.
روی بینیم زد.
– اینجور نگام نکن میخورمتا.
سعی کردم نخندم و اخممو نگه دارم.
با بوسهای که بین دوتا ابروم زد اخمهام از هم باز شدند و خندیدم.
– حالا شد، گیتار کو؟
به کنار پله اشاره کردم که به سمتش رفت.
– پتومم کنار در افتاده بیزحمت بیارش.
بعد از اینکه گیتار رو برداشت از پله ها بالا رفت و پتو به دست از پلهها پایین اومد.
شالمو درست کردم.
بهم که رسید خواستم بچرخم در رو باز کنم اما دستم تو دست مردونش حبس شد که با ابروهای بالا رفته بهش نگاه کردم.
– اینجور دستت یخ نمیکنه.
خندیدم و آهانی گفتم.
کفشهامونو پوشیدیم و از ساختمون بیرون اومدیم.
با خوردن سوز سرد به بدنم بیاراده به مهرداد نزدیکتر شدم که شیطون نگاهی بهم انداخت.
– بغلت کنم؟
چپ چپ بهش نگاه کردم.
– اینجا نه.
خندید و باشهای گفت.
نزدیک دریا روی همون صندلیها نشستیم.
– حیف شد، قهوم سرد شد.
– انشاالله دیگه فردا میخوری، یه ساعت دیگه یه شام توپ درست کنیم بخوریم.
دستهامو زیر چونم زدم.
– چی درست کنیم؟
شونهای بالا انداخت که خندیدم و خودشم خندید.
نگاهی به اون طرف چرخوندم که معترضانه گفت: مطهره؟
– صبر کن ببینم سپیده نباشه.
نگاهم که تو نگاه ایمانی که هنوزم کنار منقل بود گره خورد لبخندی زد.
با ضربهای که مهرداد به سیمها زد ار جا پریدم و ترسیده به سمتش چرخیدم.
– ترسیدم بابا!
با اخم گفت: منو عصبی نکن، باشه؟
با تعجب گفتم: وا! مهرداد؟ چیکارت دارم آخه؟
با همون اخم گفت: نگات به ایمان بخوره یهو میبینی قاطی کردم، حواست باشه.
لبخند بدجنسی زدم.
– داری حسودی میکنی؟ نه؟
نگاه تندی بهم انداخت.
– چی گفتی؟ من حسودی میکنم؟ اصلا برای چی حسودی کنم؟
خندیدم و بلند شدم.
صندلیمو کنارش گذاشتم و نشستم.
یه دستشو توی دستهام گرفتم.
– اصلا فکر کن اونها نیستند، رو ایمانم اینقدر حساس نباش، من و اون مثل خواهر و برادریم، مثل برادر نداشتمه نه بیشتر.
اخمهاش از هم باز شدند و لپمو کشید.
– باشه وروجک، حالا بگو چه آهنگی واست بزنم.
به صندلی تکیه دادم.
– هر چی خودت دوست داری.
متفکر دستی به چونش کشید.
– یه دفعه دخترهای اونور چشمم نکنند یا بخوان مخمو بزنند؟
تهدیدوار چشمهامو ریز کردم.
– چی گفتی؟
خندید.
– هیچی، با خودم بودم.
چشم غرهای بهش رفتم که پررو بازم خندید.
چندتا ضربه روی گیتار زد و بعد شروع کرد که با لبخند بهش نگاه کردم.
با لبخند به چشمهام زل زد که لبخندم عمیقتر شد.
همین که شروع کرد به خوندن باز دلم از صدا و نگاهش لرزید.
اون موهاش که با نسیم دریا تکون میخورد عجیب جذابش میکرد.
– امشب… میخوام بمونم من تا صبح کنارت… این دریا با تو چه حالی داره… بارون بباره… بارون بباره… تو هم بخندی برا من دوباره بخونم برات… نگام تو نگات، چشاتم کنار… همه نگاه کنن به ما… با اون دلبری کردنات…
#ایــمــان
یعنی حاضرم قسم بخورم عذابآورترین صحنهایه که دارم میبینم.
اون طرز نگاهها… اون احساس توی نگاهش… یعنی اینکه مهرداد رو دوست داره و همینطور مهرداد اونو.
اشک توی چشمهام هر لحظه نزدیک بود روی گونم سر بخوره.
باید زودتر بهش میگفتم که دوسش دارم اما الان یعنی هنوزم امیدی هست؟
چرا میگه بعد از تموم شدن صیغه ولش میکنه؟ چرا اصلا صیغهش شده؟
چشمهامو بستم.
برای اولین بار از دختری خوشم اومده و به این راحتیها بیخیالش نمیشم… میجنگم تا مال من بشه.
#نـیــما
لیوان توی دستمو محکمتر گرفتم و با خشمی که داشت آتیشم میزد بهشون نگاه کردم.
پس با همین ترفنداش مطهره رو مثل هر دختر دیگهای سمت خودش کشیده.
اما کور خونده… اگه من نیمام مطهره رو ازش میگیرم، حالا به هر قیمتی شده.
امیدوارم از راه آسونتری بتونم به دستش بیارم وگرنه آخرش مجبور میشم اون دارو رو بهش بدم تا هیچ چیزیو دیگه به یاد نیاره و با دروغ بتونم کنار خودم نگهش دارم.
این نیمایی که اینجا نشسته هیچوقت شکست نمیخوره… اونم از کی؟
پوزخندی زدم.
از مهرداد رادمنش!
با صدای گوشیم نگاه ازشون گرفتم.
گوشی و بیرون آوردم که با دیدن “لادن” جواب دادم.
– بله؟
– نشد.
اخمی کردم.
– چرا؟
– قفل خونشو عوض کرده.
نفس عصبی کشیدم.
– تو اتاق شرکتش رفتی؟
نفسشو به بیرون فوت کرد.
– اونجا هم قفلشو عوض کرده.
زیر لب گفتم: لعنتی!
با پا روی زمین ضرب گرفتم.
– یه فکری واسش میکنم، تو برو خونه منتظر خبرم باش.
باشهای گفت و بعد با حرصی که توی صداش مشخص بود گفت: اون دوتا چیکار می کنند؟
پوزخندی زدم.
– نشسته واسش گیتار میزنه.
عصبی خندید.
– یادمه فقط واسه من گیتار میزد حالا واسه اون دختره میزنه؟
نیشخندی زدم.
– چیه؟ حسودیت میشه؟
– باز شروع نکن… فعلا تا بعد.
بعدم قطع کرد که پوزخندی زدم.
تو هنوزم دلت پیش اون مهرداد گیره… الکی واسه من دم از انتقام نزن.
متفکر سشتمو به لبم کشیدم.
شاید با استفاده از لادن بشه مطهره رو از مهرداد دور کرد.
********
#مـطـهـره
با دست دودها رو کنار زدم.
– هوف، این دودا رو اینوری نزن خفه شدم.
– خب تو اینور واینسا.
سینیای که سیخهای جوجه داخلش بود رو برداشتم و روی میز اون طرفش گذاشتم.
یه تیکه مرغ داشتیم که دل و رودشو بیرون ریختیم و به قسمتهای کوچیک تقسیمش کردیم.
یه سیخو برداشت اما انگشتشو توی آب طعم دهندهها زد و یه دفعه روی بینیم کشید که صورتم جمع شد و بینیمو با آستینم پاک کردم.
– بیشور!
خندید و سیخو روی منقل گذاشت.
به جاش من کل دستمو توش فرو کردم و یه دفعه توی صورتش کشیدم و زود ازش دور شدم.
زود چشمهاشو بست و درحالی که خودشو باد میزد با حرص گفت: لعنتی چشمهام داره میسوزه، آبلیموعه.
با خنده گفتم: الان آب میارم.
یکی از ظرفهای بزرگو برداشتم و به سمت شیر زیر یه درخت رفتم.
ظرفو پر از آب کردم.
– بدو مطهره.
لبمو گزیدم تا نخندم.
بلند شدم و خندون گفتم: دارم یه کم آب میارم صورتتو بشورم.
به سمتش رفتم و بازوشو گرفتم.
– یه کم بیا این طرفتر.
کمی جا به جا شد که تموم آبو روش خالی کردم که از جا پرید و سر تا پا خیس شد.
ظرفو ول کردم و شروع کردم به بلند خندیدن.
همونطور که آب ازش چکه میکرد دندونهاشو روی هم فشار داد و آستینشو به صورتش کشید.
یه دفعه به سمتم هجوم آورد که با خنده جیغی کشیدم و فرار کردم.
با حرص بلند گفت: آره فرار کن.
با اون لنگهای درازش نزدیک بود بگیرتم که سریع زدم رو ترمز و خم شدم که جلوتر ازم وایساد.
عقب عقب رفتم.
– جوجه سوخت موش آب کشیده شدهی عزیزم.
همونطور وایساده بود و از دست مشت شدش معلوم بود از حرص داره خفه میشه.
کم کم به طرفم چرخید و با اخمهای درهم بدون اینکه بهم نگاه کنه به سمت منقل رفت که تعجب کردم.
بچه ننه قهر کرد؟!
پشت سرش رفتم و با تعجب گفتم: قهر کردی؟
بهش که رسیدم خواستم دستمو روی بازوش بذارم اما یه دفعه چرخید و زیر و زانو و گردنمو گرفت و بلندم کرد که از ترس جیغی کشیدم و به لباسش چنگ زدم.
نزدیک صورتم گفت: دارم برات.
وقتی دیدم به سمت دریا میره با تقلا گفتم: ولم کن غلط کردم، مهرداد توروخدا خیسم نکن.
توی آب وایساد و خمم کرد که جیغی کشیدم، دستهامو دور گردنش حلقه کردم و بهش چسبیدم.
– نکن.
خندون گفت: منکه هنوز…
جیغ زدم: نگو.
شروع کرد به خندیدن.
حس کردم کتم خیس شد که بیشتر بهش چسبیدم.
– توروخدا نندازم.
نزدیک گوشم گفت: یه کم خیس میشی.
با حس خیسی کمرم نالیدم: مهرداد سرما میخورم.
سرمو تو گودی گردنش فرو کردم که آروم گفت: بپا نفسهای داغت کار دستت نده.
سریع سرمو عقب کشیدم که خندید.
همین که بلند شد نفس آسودهای کشیدم.
یه دفعه ولم کرد که جیغی کشیدم اما سریع گرفتم و شروع کردم به خندیدن.
سرمو تو سینهش پنهان کنم و مشتمو بهش کوبیدم.
– خیلی بدی!
به خندیدنش ادامه داد و قدم برداشت.
*****
با حس نوازش دستی توی موهام بیدار شدم.
تا خواستم چشمهامو باز کنم صدای آروم مهرداد مانعم شد.
– چند روز بری که دلم برات تنگ میشه جوجه.
سعی کردم لبخند نزنم.
از حس نکردن روشنایی معلوم بود هنوز شبه.
انگشتشو آروم روی پلکم کشید که قلبم شروع به تند زدن کرد.
– تو بری من که دیگه وقتی صبح چشمهامو باز میکنم تو رو نمیبینم.
شستشو که روی لبم کشید، لبم نبض گرفت و نزدیک بود الکی خواب بودنم لو بره.
– اونوقت دیگه به امید سر به سر گذاشتن کی برم خونه؟ هوم؟
دلم از حرفهاش میلرزید.
کاش قلب لعنتیم آرومتر میکوبید و بیقراری میکرد تا مبادا بفهمه که بیدارم.
با حس داغی نفسهاش که روی صورتم پخش شد رسما گر گرفتم.
سشتشو به لب پایینیم کشید.
نزدیک خودم حسش میکردم؛ اونقدر نزدیک که صورتم از هرم نفسهاش داشت میسوخت.
– لعنتی چی داری که اینطور دیوونت شدم؟
نفسم بند اومد.
واقعا مهرداد بود که داشت این حرفها رو بهم میزد؟ یعنی بیخوابی نزده به سرش که باعث بشه این حرفها رو بزنه؟
لحظهای نگذشت که کنار لبم از گرمای لبش سوخت شد و دستش توی موهام بیحرکت موند.
لبش بیحرکت و ثابت مونده بود.
میترسیدم از صدای قلبم فهمیده باشه که بیدارم.
بالاخره لبشو برداشت و دستشو روی قلبم گذاشت که دیگه مطمئن شدم فهمیده بیدارم.
با یه نفس عمیق سعی کردم نفسهایی که کم آوردمو جبران کنم.
حرفی نزد و به جاش بغلم کرد که آروم گفتم: مهرداد؟
زمزمه کرد: بخواب.
انگار انتظارشو نداشت که بیدار بشم.
دیگه حرفی نزدم.
لبخندی از شیرینی حرفهاش روی لبم نشست.
کاش بشه یه روزی عقد دائمت بشم، بشم زن واقعیت، بشم خانم خونت، بشم زن استاد و مدلینگ مهرداد رادمنش!
چمدون به دست از پلهها پایین اومدم.
– منم دیگه دارم رفع زحمت میکنم.
اخمی روی پیشونیش نشست و به طرفم اومد.
– همین که رفتند برمیگردی دیگه نه؟
– خودت میخوای برگردم؟
رو به روم وایساد و عمیق توی چشمهام زل زد.
– بیشتر از هر چیزی که فکرشو بکنی.
لبخندی روی لبم نشست.
چمدونو روی زمین انداختم، خودمو تو بغلش انداختم و دستهامو دور کمرش حلقه کردم.
به ثانیه نکشیده بین بازوهای مردونهش گم شدم.
چشم بسته گفتم: دلم برات تنگ میشه.
حس کردم یه لحظه نفس تو سینهش حبس شد.
روی سرمو بوسید و آروم زمزمه کرد: دل منم برات تنگ میشه.
لبخندم عمیقتر شد.
چیزی نگذشت که از خودش جدام کرد و سریع دو دستشو توی صورتش کشید.
به طرف در رفت.
– معطل کنیم دیر به دانشگاه میرسی.
با لبخند به رفتنش نگاه کردم.
با کمی مکث چمدونمو برداشتم و پشت سرش رفتم.
****
جلوی آپارتمان وایساد.
به سمتش چرخیدم و بهش نگاه کردم.
از همین الان دلم براش تنگ میشه.
بهم نگاه نمیکرد، چشمهاشو بسته بود و با انگشتهاش روی فرمون ضرب گرفته بود.
با همون حالت گفت: نمیخوای بری؟
معلوم بود که داره اینکار رو میکنه تا بتونه دل ازم بکنه.
خم شدم.
دستمو اونور صورتش گذاشتم و گونهشو عمیق بوسیدم.
ازش جدا شدم.
بازم چشمهاشو بسته بود.
لبخندم کم رنگتر شد.
– خداحافظ.
– خداحافظ.
با غم در رو باز کردم اما تا خواستم پامو از ماشین بیرون بذارم یه دفعه بازومو گرفت، به سمت خودش کشیدم و لبشو روی لبم گذاشت که لبخندی روی لبم نشست.
دو طرف صورتمو گرفت و بوسهی عمیقی زد.
ازم که جدا شد آروم چشمهامو با لبخند باز کردم.
نگاهشو بین دوتا چشمهام چرخوند و گفت: مواظب خودت باش.
– هستم، تو هم باش.
سری تکون داد و اخم ریزی کرد.
– فقط نفهمم رفت و آمدی با اون ایمان داشته باشی.
خندیدم.
– باشه.
دستهاشو برداشت که گفتم: خداحافظ.
درست نشست.
– خداحافظ.
*
از کلاس بیرون اومدیم.
عطیه با حرص گفت: دوست دارم کلهی این استاد رو بگیرم و بکوبم به دیوار.
محدثه هم سری تکون داد و با حرص گفت: پیر خرفت!
با اخم معترضانه گفتم: عه! این چه حرفیه؟
با طعنه گفت: نکنه ازش خوشت اومده؟
تهدیدوار بهش نگاه کردم.
– چی گفتی؟
خواست حرفی بزنه که صدای ایمان مانعش شد.
– مطهره؟
به طرفش چرخیدیم.
– قرار بود باهم حرف بزنیم.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
– آره، یادمه.
کولمو روی دوشم تنظیم کردم.
– کجا بریم؟
محدثه توی پهلوم زد و آروم گفت: استاد بفهمه قاطی میکنهها.
آروم گفتم: نمیفهمه.
ایمان: یه کافه همین نزدیکی هست.
عطیه: آم… ببخشید… ماهم بیایم؟
ایمان: آره حتما، چه اشکالی داره؟
لبخندی رو لب عطیه نشست.
– پس بریم…
روی صندلیها نشستیم.
اون دوتا هم پشت یه میز دیگه نشستد.
دستهاشو توی هم قفل کرد.
– باهام رک باش مطهره، حتی اگه مجبورت کرده هم بهم بگو.
لبخندی زدم.
– نه، مجبور نکرده، بخاطر یه چیز دیگه، اما هیچ کسی نفهمه، مخصوصا نیما.
اخم ریزی کرد.
– واسه چی برم به کسی بگم؟ بهم اعتماد کن.
نفس عمیقی کشیدم.
– من واسه کمک صیغهش شدم.
با چهرهی سوالی گفت: کمک؟ یعنی چی؟
حسابی تردید داشتم.
– میدونی، هوف… گفتنش سخته.
کمی به سمتم خم شد و با آرامش گفت: بگو، باهام راحت باش.
نفس عمیقی کشیدم.
– مهرداد یه بیماریای داشت… و اینکه فقط من میتونستم کمکش کنم که درمان بشه چون به من کشش داشت.
اخمی کرد.
– یعنی چی؟ چه بیماری؟
پوفی کشیدم.
– یه بیماریای که به شما مردا مربوط میشه و باعث میشه که… چیزه…
گونمو خاروندم.
تیر خلاصو زودتر از من زد.
– بیماریش درمورد رابطهست؟
با خجالت سری تکون دادم.
اخمهاش بیشتر درهم رفت.
– ناتوانی جن*سی یا جنون جن*سی؟ کدوم؟
از شرم لبمو گزیدم.
– ناتوانی.
چشمهامو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد.
– چند وقته؟
آب دهنمو به سختی قورت دادم.
– تقریبا اولای مهر.
– تا کی؟
آروم گفتم: نمیدونم.
سکوت کرد و نفسهای بلند و عصبی کشید.
با تردید گفتم: ایمان؟ خوبی؟
چشمهاشو باز کرد که از طرز نگاهش استرسم گرفت.
– یعنی اینکه تو الان…
معنادار نگاهم کرد که سریع گفتم: نه نه، هنوز دخترم، شرطمم همین بود.
بازم چشمهاشو بست و با انگشتهاش روی میز ضرب گرفت.
یه دفعه دستشو روی میز کوبید که از ترس به بالا پریدم.
– این چه کاری بود که کردی؟ به دور از چشم مامان و بابات این چه کاری بود؟ هان؟
سرمو پایین انداختم و آروم گفتم: اولش کلی اصرار کرد اما قبول نکردم، ولی بعدش تهدیدم کرد که میندازتم.
خشن گفت: واسه همین ترسیدی؟
سری تکون دادم که با همون لحن گفت: فقط بشین و ببین چجوری از دانشگاه پرتش میکنم بیرون.
یه دفعه به شدت بلند شد که با ترس سریع بلند شدم و جلوش پریدم.
– چیکار میخوای بکنی؟
نگاه عدهای به طرفمون چرخید.
غرید: بیچارش میکنم، اون مهرداد عوضیو به خاک سیاه میشونم.
خواست بره که بازم جلوش وایسادم و با التماس گفتم: توروخدا بیخیال شو ایمان، یه قضیهایه بین من و اون و یه روزی تموم میشه.
عطیه و محدثه سراسیمه خودشونو بهمون رسوندند.
ایمان دست مشت شدشو جلوی صورتم گرفت و به سمتم خم شد.
– بیخیال شم؟ اینکه با تهدید داره ازت استفاده میکنه و لذت میبره چیز مهمی نیست؟
کنارم زد و رفت که محکم به گونم زدم.
محدثه: چی شده؟
– بدبخت شدم.
به سمت ایمان دویدم و بازم جلوش وایسادم.
– ببین، من مشکلی باهاش ندارم پس دعوای الکی راه ننداز.
عصبی خندید.
– مشکلی نداری؟
– نه.
غرید: اینکه توسط یه پسر غریبه دستمالی بشی مشکلی نداری؟
از اینکه برای اولین بار اینقدر رک حرف زد تعجب کردم.
- بازم میگم، یه موضوعیه بین من و اون پس لطفا بیخیال شو و دخالت نکن، من بهت اعتماد کردم و گفتم.
چنگی به موهاش زد و زیر لب غرید: لعنتی!
نفسشو به بیرون فوت کرد.
– شب تو مهمونی درموردش حرف میزنیم.
با تعجب گفتم: چه مهمونیای؟
اخم کرد.
– نمیدونی؟
شونهای بالا انداختم.
– نه!
نفس عمیقی کشید.
– بابابزرگت ما رو دعوت کرده.
چشمهام گرد شدند.
– چرا؟!
– میخواد خانوادهها باهم آشنا بشند و هم اینکه دوتا دوست قدیمی وقتی باهم بگذرونند.
– پس بابا بزرگ تو هم با بابابزرگ من دوست بوده؟
سری تکون داد.
پس به این نتیجه میرسیم که آقا جون من و بابابزرگ نیما و مهرداد دوست بودند.
– میرسونمت.
از ترس اینکه مهرداد نزدیک آپارتمان واسم بپا گذاشته باشه گفتم: نه ممنون خودمون میریم، خداحافظ.
خواست حرفی بزنه اما سریع به سمت در رفتم که پوفی کشید.
محدثه و عطیه از کافه بیرون اومدند.
محدثه: شماها باهم برید، من تاکسی میگیرم میرم کمپ.
لبخندی زدم.
– باشه.
به ساعتش نگاهی انداخت.
– فکر کنم کم کم دیگه مامان و باباتم دارند میرسند تهران.
********
با استرس جلوی آینه وایسادم.
– آروم باش مطهره، سوتی نده، اصلا هم به نیما توجهی نکن.
با حالت زار روی تخت نشستم.
لعنت بهتون!
اصلا چرا این نیما و سحر هم باید بیان! فقط خانوادهی ایمانو دعوت میکردید دیگه!
یه دفعه صدای مامان از توی راهرو بلند شد.
– دو ساعت توی اتاق چیکار میکنی؟ بیا الان میرسند.
پوفی کشیدم و داد زدم: الان میام.
بلند شدم و مانتوی لیمویی_سفید توی تنمو مرتب کردم و از اتاق بیرون اومدم.
نفس عمیقی کشیدم و از پلهها پایین رفتم که صدای آقا جونو شنیدم.
– نمیدونید چقدر خوشحالم که قراره اون دوتا رو ببینم.
اخمی کردم.
اون دوتا؟!
– منظورتون از اون دوتا چیه آقاجون؟
همه بهم نگاه کردند.
نگاهم به سپیده خورد که با یه پوزخند روشو ازم برگردوند.
خداکنه مهرداد درست و حسابی ترسونده باشتش.
آقاجون: شهریار و محسن دیگه!
با شنیدن محسن با چشمهای گرد شده بیاراده داد زدم: مگه اونا هم میان؟
عمه مریم با تعجب گفت: وا! چرا داد میزنی؟ خب آره، مگه نمیدونستی؟
همونجا روی پلهها فرود اومدم و نالیدم: خدایا نه، حس میکنم امشب بدترین شب عمرم میشه!
مامان نگران به سمتم دوید.
– چی شد مطهره؟ خوبی؟
از ضایع بازیم لبمو گزیدم و سریع بلند شدم.
الکی خندیدم.
– آره آره، عالیم، فقط خیلی گرسنمه.
بعد از کنار مامانی که تعجب کرده بود گذشتم و به سمت آشپزخونه رفتم.
– تا نیومدند یه چیزی بخورم.
عمو حسین با خنده گفت: شکموی منی دیگه.
وارد آشپزخونه شدم و بلند گفتم: من نوکرتم.
صدای خندهی خودشو بابا و آقا جون بلند شد.
خاتون به سمتم چرخید که با حالت زار خودمو تو بغلش انداختم.
– امشب بدترین شب عمرمه.
بغلم کرد و با تعجب گفت: وا! چرا؟!
نالیدم: اون دوتا به جون هم نیوفتند معجزهست!
از خودش جدام کرد و گیج گفت: کیا رو میگی؟
نفس عمیقی کشیدم.
– هیچی، بیخیال.
با تعجب نگاهم کرد.
به بازوش زدم و در یخچالو باز کردم.
خدایا خودت به خیر بگذرون.
مهرداد… نیما… ایمان، به به! چه شود!
شیشهی آبو بیرون آوردم و بعد از اینکه توی لیوان ریختم خوردم.
با صدای آقا محسن هل کرده لیوانو توی سینک پرت کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم که صدای خاتونو شنیدم.
– بیچاره بچم زده به سرش!
صداهای زیادی توی سالن پیچیده بود و همه باهم خوش و بش میکردند.
خودمو وسطشون انداختم و با زنهاشون تک به تک دست دادم و سلام کردم.
با مرجان دست دادم و بینی آوا رو کشیدم.
– چطوری خوشگله؟
با ناز گفت: توبم، خیلی، تایی مهردادمم اومده، میتونستی؟ الان توشحال شدی؟
مرجان با اخم گفت: چی میگی بچه؟!
شروع کردم به خندیدن و لپشو کشیدم.
– خب اومده باشه کوچولو، خوش به حال خودت.
مرجان با خنده گفت: این بچه یه چیز میگه.
خندیدم.
– بچهست دیگه.
کاش میشد بگم بیشتر از هر چیزی که فکرشو بکنی خوشحال شدم.
از بین صدای مردا صدای مهرداد رو شنیدم که لبخند محوی زدم.
به دنبالش نگاهمو چرخوندم که کنار بابام دیدمش.
بابا: احمد ماشاالله پسرت چقدر بزرگ شده!
آقا احمد خندید و گفت: دختر خودتم پاک خانمیه واسه خودشا.
مهرداد رو دیدم که چه لبخند عمیقی روی لبش نشست و یه چیز زیرلب گفت که نفهمیدم.
دست به جیب نگاهشو چرخوند.
همین که نگاهش بهم افتاد با لبخند چشمکی زد و زمزمه کرد: چطوری؟
با لبخند خجالتزدهای دستهامو توی هم قفل کردم و با حرکت لب گفتم: خوبم.
اگه بگم دلم براش تنگ نشده بود دروغ گفتم.
بالاخره همه قصد نشستن کردند.
روی مبل نشستم که حدیثه هم کنارم نشست.
نیم نگاهی بهش انداختم.
– برو کنار مامان بشین بچه ننه، نمیخوام ریختتو ببینم.
چپ چپ بهم نگاه کرد.
– چه مرگت شده؟
با حرص بهش نگاه کردم.
– خاک تو سرت کنند که مثلا خواهرمی، چند وقته منو ندیدی؟
شونهای بالا انداخت.
– فکر کنم یه چند هفتهای بشه.
محکم پس سرش زدم که صورتش جمع شد و دستشو پشت سرش گذاشت.
– نباید بیان سلام کنند؟
پوزخندی زد.
– تو برو بچسب به همون محدثه و عطیهت!
نیشخندی زدم.
– حسودی میکنی؟
با حرص کیفشو برداشت.
– اصلا من رفتم.
منتظر شد بگم نرو اما وقتی دید نمیگم بلند و با حرص به سمت نجلا رفت.
با حس خوبی که از حرص دادنش نصیبم شده بود پا روی پا انداختم و لبخندی زدم.
آخیش، دلم خنک شد.
خیر سرش پونزده سالشه؛ اینقدر بیفرهنگه!
همه باهم حرف میزدند و سر و صدایی تو سالن راه انداخته بودند.
به مهرداد نگاه کردم که دیدم بهم زل زد.
لبخندی زدم اما نگاهم به کنارش افتاد که با یادآوری ماهان لبخندم کم رنگتر شد.
خدا لعنتت کنه سحر.
مهرداد نگاهی به کنارش انداخت اما انگار فهمید دارم به چی فکر میکنم که لبخندش جمع شد و جاشو به غم توی چشمهاش داد.
با دویدن آوا به سمتش بهش نگاه کردیم.
دستهاشو از هم باز کرد که مهرداد لبخند کم رنگی زد و بغلش کرد و روی پاش نشوند.
آوا یه چیزی در گوشش گفت که حرص چشمهاشو پر کرد و عقب کشید.
فهمیدم که گفت: چی میگی بچه؟
آوا به من اشاره کرد که ابروهام بالا پریدند.
دستشو دور گردن مهرداد انداخت و سرشو بالا و پایین کرد.
مهرداد دندونهاشو روی هم فشار داد که از چهرهش خندم گرفت.
این بچهی چهار ساله رو ببین بخدا!
با باز شدن در و ورود یه نگهبان یه عده پشت سرش ریختند داخل که همه بلند شدند.
محکم به پیشونیش زدم.
بالاخره اومدند، یا خدا!
با استرس بلند شدم.
مهرداد رو دیدم که اخم ریزی رو پیشونیش بود.
همه به سمت اون قوم رفتند و بازم سالن از صدا ترکید.
اونا مثل خانوادهی آقا محسن اینقدر پر جمعیت نبودند، بیشترم نوهی کوچیک داشتند.
به اجبار به سمت بقیه رفتم.
هر جایی که مامان سلام میکرد منم پشت سرش سلام میکردم.
با رسیدن به مامان ایمان لبخندی روی لبم نشست.
اول با مامان سلام کرد و نگاهش که به من افتاد انگار گل از گلش شکفت..
بغلم کرد.
– سلام عزیزم.
– سلام، نمیدونید چقدر خوشحالم که شما رو میبینم.
از بغلش بیرون اومدم.
– منم خیلی خوشحالم.
به مامانم اشاره کردم.
– مامانم.
با خوشرویی گفت: هزار ماشاالله چه خانمی تربیت کردید.
مامان با لبخند عمیقی گفت: شما لطف دارید.
با صدای ایمان بهش نگاه کردم.
لعنتی عجب تیپی زده بود! درست مثل مهرداد خوشتیپه.
– سلام.
لبخندی زدم.
– سلام.
با یادآوری مهرداد لبمو گزیدم و زود به اطراف نگاه کردم اما خداروشکر اینورا نبود.
مامان ایمان به ایمان اشاره کرد.
– مطهره خانم با ایمان ما هم کلاسیند.
ابروهای مامان بالا پریدند.
– که اینطور!
ایمان اخمی کرد و آروم گفت: مهردادم اومده؟
سری تکون دادم که نفس عصبی کشید.
با استرس بهش نگاه کردم.
با دیدن سحر پشت سر ایمان که کنار نیما بود و حرف میزد عصبانیت وجودمو پر کرد و بیاراده دستم مشت شد.
یعنی الان جای محدثه خالیه.
همه به سمت صندلی و مبلها رفتند.
الان میفهمم که این همه صندلی و مبل توی سالن این عمارت به چه دردی میخوره.
به سمت همه رفتم.
نگاهم تو نگاه نیما گره خورد که ابروهاش بالا پریدند و از سر تا پامو برانداز کرد.
نگاه عصبی بهش انداختم که خندید و روی یه مبل نشست.
صدای گوشیم بلند شد که وایسادم و از جیبم بیرونش آوردم.
پیامی از مهرداد بود.
بازش کردم که دیدم نوشته: تا قاطی نکردم برو بشین، نبینمم به نیما یا ایمان نگاه کنی.
نفسمو به بیرون فوت کردم و بهش نگاه کردم.
با سر اشاره کرد که بشینم.
هی خدا!
رو یکی از صندلیهای خالی نشستم.
از اینکه اون زن عموم و ارشیا نیومده بودند کلی خوشحال بودم.
دیگه نمیخوام چشمم به چشم اون ارشیای عوضی بیوفته.
بالاخره مثل دفعهی پیش، بزرگها ازمون جدا شدند و توی حیاط رفتند.
اونجا آقاجون به خدمتکارها گفته بود که فرش پهن کنند؛ آتیش روشن کنند و بلال درست کنند.
سپیده و نجلا و مهلا به همراه چندتا از نوههای اونها توی اتاق میز بیلیارد که اتاقکش بیرون از ساختمون بود رفته بودند.
بیخیال اونهایی که نشسته بودند مشغول میوه خوردن شدم.
با صدای ایمان سریع بهش نگاه کردم.
– مطهره؟
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
عالیهههههههههههههه . اولین رمانی هست که اینقدر برای خوندنش مشتاقم . 😍😍😍😍