اخمش غلیظتر شد و تا خواست حرفی بزنه محدثه سریع گفت: مخالفت بیمخالفت، همگی امشب میریم بیرون.
معترضانه گفتم: محدثه!
با اخم نگاهم کرد.
– بذار امشب خوش باشیم…
معنادار و بیرحم ادامه داد: شاید دیگه این خوشیا نباشه واست.
با غم نگاهمو ازش گرفتم.
مهرداد چونمو گرفت و سرمو به سمت خودش چرخوند.
– تو یه چیزیت شده.
خیره فقط به چشمهای نگرانش خیره شدم.
– راستشو بخوای این روزا حس خوبی ندارم، یه جوریم.
پوزخند ماهان از نگاهم دور نموند.
دستشو پایین بردم.
– باشه میام.
لبخندی روی لبش نشست.
– اما زیاد نمیتونم بمونم.
معترضانه گفت: نشد دیگه!
پوفی کشیدم.
– حالا تا شب یه چیز میشه.
به در اشاره کردم.
– برید بیرون میخوام لباسهامو عوض کنم.
همشون بیرون رفتند الا مهرداد.
با ابروهای بالا رفته گفتم: برو بیرون.
دست به جیب ابروهاشو بالا انداخت.
چشم غرهای بهش رفتم.
شالمو توی کمد انداختم و دکمههامو دونه دونه باز کردم.
تا محرممی نمیتونم مخالفتی بکنم.
حتی اگه پشیمونم بشم دیگه خیلی دیر شده و پای آبروی خانوادم وسطه.
به سمت در رفت و در رو بست که استرسم گرفت.
چیزی نیست مطهره، آروم باش، بقیه اینجان، نمیتونه کاری بکنه.
مانتومو درآوردم و وارد حموم شدم و توی سطل انداختم.
تا خواستم بیرون بیام مهرداد وارد شد که انگار قلبم از کار افتاد.
خواستم بدون توجه بهش از کنارش رد بشم اما به دیوار کوبیدم که با ترس نگاهش کردم.
در حمومو بست.
– چرا… چرا در رو بستی؟ بذار برم.
دستشو کنار سرم به دیوار گذاشت.
تموم اجزای صورتمو از زیر نظر گذروند.
– چند شبه حست نکردم.
نفسم بند اومد.
- برو عقب.
دستشو کنار صورتم گذاشت و نزدیک به لبم گفت: یه کم آرومم کن، دوست دارم طعمتو بازم بچشم.
اشک توی چشمهام حلقه زد.
– لطفا ولم کن… من دیگه ازت میترسم.
ابروهاش بالا پریدند.
– میترسی؟ اونوقت چرا؟
– آخرین بار رو یادم نرفته.
آروم خندید.
– حال داد که!
با دستهای لرزون سعی کردم به عقب ببرمش اما دستشو دور کمر لختم حلقه کرد.
– تو که دیگه محدودیتی نداری.
سرشو تو گودی گردنم فرو کرد که با بغض گفتم: ولم کن.
بوسهای زد و گفت: آخرین دفعه به اوج رسوندیم.
پوست گردنمو بین دندونهاش گرفت و مکی زد که بغضم بزرگتر شد.
دست خودم نبود اما دیگه ازش میترسیدم.
سرشو بالا آورد و نگاه خمارشو بهم دوخت.
با بغض گفتم: از اتاق برو بیرون.
– زنمی، حق اعتراض نداری.
خواست لبمو ببوسه که داد زدم: گفتم برو بیرون.
ابروهاش بالا پریدند.
به قفسهی سینهش زدم و با فکی قفل شده گفتم: دارم فارسی حرف میزنم، برو بیرون.
ناباور نگاهم کرد و یه قدم به عقب رفت.
باز خواست بهم نزدیک بشه که این دفعه با تموم دل پری که ازش داشتم سیلی محکمی به صورتش زدم که صداش توی حموم پیچید، سرش به طرفی چرخید و چشمهاشو بست.
از عصبانیت و بغض به نفس نفس افتاده بودم.
– گورتو از اتاق گم کن؛ اصلا نه، گورتو از این خونه گم کن، گورتو از زندگیم گم کن، دیگه دور ور خودم نبینمت استاد مهرداد رادمنش.
دندونهاشو روی هم فشار دادم.
به عقب هلش دادم و از حموم بیرون اومدم.
سریع یه لباس آستین بلند برداشتم و پوشیدم.
شالمو روی سرم انداختم و تند از اتاق بیرون اومدم که دیدم همشون با ابروهای بالا رفته نزدیک درند.
با تندی گفتم: چیه؟ هان؟
به ماهان نگاه کردم.
– برادرتو از اینجا ببر.
آرومتر گفتم: فکر کنم بدونی که دارم ازدواج میکنم پس نمیخوام به شوهرم خیانت کنم.
چه تلخ حرف زدم!
عصبانیت نگاهشو پر کرد.
از کنارشون گذشتم و وارد آشپزخونه شدم.
دستهامو به اپن تکیه دادم و چشمهامو با عصبانیت بستم.
با یادآوری سیلیه به اون شدتی که بهش زدم بغضم گرفت.
ماهان: مهرداد؟ خوبی؟
اما صداش نیومد و چیزی نگذشت که در با صدای بدی بسته شد که بغضم شکست، روی زمین فرود اومدم و صدای هق هقم تو آشپزخونه پیچید.
عطیه و محدثه با دو وارد آشپزخونه شدند و با تعجب نگاهم کرد.
چشمهامو بستم و سعی کردم صدای هق هقمو خفه کنم.
حضورشونو کنارم حس کردم و یکیشون بازومو گرفت.
محدثه: مطهره؟ آخه چی شد یه دفعه؟
عطیه: چیکار کرد که اینطور عصبی شدی؟
چشمهامو باز کردم و دستمو گرفتم و با هق هق گفتم: خیلی بد بهش سیلی زدم.
محدثه با چشمهای پر از اشک دست لرزونمو گرفت.
– تو داری با خودت چیکار میکنی؟
باز صدای گریم اوج گرفت که بغلم کرد و عطیه با بغض نگاهم کرد.
چشمهامو با گریه بستم.
عطیه با بغض گفت: بیا همه چیو به هم بزن، زن ایمان نشو، اینطور خودت نابود میشی.
چشمهامو باز کردم و با گریه گفتم: دیگه واسه پشیمون شدن دیره.
محدثه از خودش جدام کرد و با بغض و عصبانیت گفت: کجاش دیره؟ هان؟ از حرف مردم میترسی؟ به درک هر چی میخوان بگند.
با گریه سرمو به چپو راست تکون دادم.
– من دیگه نمیتونم باهاش ادامه بدم، دیگه هروقت نزدیکشم ازش میترسم، استرسم میگیره.
یه بار تکونم داد.
– آخه چی شده لعنتی؟ چیکارت کرده؟ اون شب چه اتفاقی افتاد که تو رو تو این وضعیت انداخته؟
دستهاشو پس زدم.
– ولم کنید.
بلند شدم که سریع بلند شدند و جلوم وایسادند.
– فقط ولم کنید بذارید آروم بشم.
هردوشونو کناد زدم و از وسطشون رد شدم.
دستمو روی دهنم گذاشتم و وارد اتاق شدم و در رو بستم.
خودمو روی تخت انداختم.
سرمو تو بالشت فرو بردم و صدای هق هقمو خفه کردم.
******
با حس نوازش دستی توی موهام بیدار شدم.
به خیال اینکه مهرداده چشمهامو باز نکردم و دستمو زیر بالشت بردم اما با یادآوری دعوای بینمون از جا پریدم که با دیدن ایمان خشکم زد.
لبخندی زد.
– سلام.
به خودم اومدم و سریع شال افتاده روی شونمو روی سرم انداختم.
– تو اینجا چیکار میکنی؟
– محدثه بهم زنگ زد گفت حالت خوب نیست.
نفس پر حرصی کشیدم.
– اومدم دیدم خوابی دلم نیومد بیدارت کنم.
دستهامو روی صورتم کشیدم.
– از کی اینجایی؟
– یه ساعتی هست.
نفسمو به بیرون فوت کردم و به ساعت نگاهی انداختم.
شش بود.
– چیزی بهت دادند بخوری؟
خندید.
– نه، هیچی.
نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم.
– بلند شو بیا یه میوهای چیزی بخور.
از اتاق بیرون اومدم که دیدم عطیه جلوی تلوزیون نشسته داره و تخمی میشکنه و خبری هم از محدثه نیست.
نگاهش بهم افتاد.
– ساعت خواب!
با اخم گفتم: محدثه کجاست؟
به تلوزیون نگاه کرد و یکی دیگه تخمه شکست.
– ماهان اومد دنبالش، انگار کلفت میخواست کمکش کنه گلخونهشو تمیز کنه.
پوفی کشیدم و وارد آشپزخونه شدم.
بلند گفتم: اونوقت تو نباید یه چیز به ایمان میدادی؟
با حرص گفت: به من چه؟
ابروهام بالا پریدند.
صدای خندهی ایمانو شنیدم.
صورتمو شستم و چای رو دم گذاشتم.
یه بشقاب و کارد رو برداشتم و ظرف میوهها رو از توی یخچال بیرون آوردم.
وارد هال شدم و بیحرف همه چیو روی میز گذاشتم و به سمت دستشویی رفتم.
بعد از انجام کارای مربوطه دستمو شستم و بیرون اومدم.
عطیه: آره هست، چطور؟
اخم کم رنگی کردم و کنارش وایسادم.
– کیه؟
– محدثه.
آهانی گفتم و نشستم.
عطیه: یه چیزی بگید دیگه.
وقتی دیدم ایمان دست به بشقابشم نزده گفتم: وا! بخور دیگه.
ورزشی به گردنش داد.
– میل ندارم.
– اینجور نمیشه که!
بشقابو و یه سیب برداشتم و خودم واسش پوست کندم.
خندید.
– نمیخوام، خودت بخور.
با اخم گفتم: حرف نباشه.
باز خندید و دیگه چیزی نگفت.
عطیه گوشیشو روی میز انداخت.
– چی میگفت؟
نیم نگاهی به ایمان انداخت و بعد نزدیک گوشم گفت: میگه ایمانو یه جوری دکش کن بره، مطهره هم آماده کن بریم بیرون.
اخمهام درهم رفت و به کارم ادامه دادم.
– باید میگفتی لازم نکرده.
– گفتم خودش یه چیزی جور کنه بگه.
کارم که تموم شد بشقابو رو به روش گذاشتم.
– بخور.
– دست شما درد نکنه.
– خواهش میکنم.
به تلویزیون نگاه کردم.
سینمایی جنگ ستارگانو پخش میکرد.
نگاه خیرهی ایمانو حس میکردم.
بهش نگاه کردم اما رشتهی نگاهمون با صدای در قطع شد.
با استرس از جا پریدم.
– نکنه مهرداد باشه؟
اخمهای ایمان در هم رفت.
عطیه خونسرد بلند شد و به سمت در رفت.
رو به ایمان گفتم: برو تو اتاق.
پوفی کشید و بلند شد و رفت.
عطیه در رو باز کرد که با دیدن ماهان و محدثه نفس آسودهای کشیدم.
وارد شدند و ماهان در رو بست.
ماهان جدی گفت: برو آماده شو.
با اخم گفتم: من نمیام.
بلند گفت: ایمان خان؟
چیزی نگذشت که ایمان از اتاق بیرون اومد و جدی گفت: بله؟
ماهان: بهتره دیگه رفع زحم کنی.
معترضانه گفتم: ماهان!
با اخم نگاهم کرد.
ایمان با اخم گفت: تا مطهره نگه برو هیچ جایی نمیرم.
پوزخندی زد.
– نکنه مهرداد قراره بیاد اینجا؟ برو بهش بگو مطهره دیگه زن منه.
عصبانیت نگاه ماهانو پر کرد و به سمتش رفت که محدثه سریع جلوش پرید.
– آروم باش.
بیحوصله گفتم: بیا برو ماهان من جایی نمیام، حوصله ندارم، بعد از اون دعوا هم نمیخوام مهرداد رو ببینم.
ماهان: مهرداد گفته میخواد باهات صحبت کنه.
پوزخندی زدم.
به سمت ایمان رفتم و کنارش وایسادم.
– از این بعد اختیارم دست ایمانه و فکر نکنم دوست داشته باشه من پیش یه پسر غربیه برم.
کلماتم بیشتر به قلب خودم زخم میزدند.
ماهان با غم نگاهم کرد.
– تو دیوونه شدی مطهره! خودت بهتر میدونی بری مهرداد دق میکنه.
بغض به گلوم چنگ زد اما سعی کردم پنهانش کنم.
دست ایمان دور شونم حلقه شد.
– شنیدی که چی گفت؟ حالا هم برو.
ماهان نگاهشو از روم برنداشت.
با همون نگاه سرشو به چپ و راست تکون داد و بعد چرخید و در رو باز کرد.
از خونه بیرون رفت که محدثه پوفی کشید و پشت سرش رفت.
این دفعه غم نگاهمو پر کرد.
دست ایمانو پایین بردم و با لبخند ساختگی گفتم: شام میمونی؟
انگار فهمید که لبخندم ساختگیه چون لبخند کم رنگی زد.
– نه مجبورم برم دنبال کارای آتلیه.
– مشکلی نیست.
بازوهامو گرفت.
– تو داری کار درستو میکنی، به این باور داشته باش.
صدای پوزخند عطیه رو شنیدم ولی ایمان توجهی بهش نکرد.
– اولش سخته اما بعدش دیگه عادی میشه.
لبخند تلخی زدم.
– میدونم.
نفس عمیقی کشید و بازوهامو ول کرد.
تا دم در همراهیش کردم.
– خداحافظ.
سری تکون دادم.
– خداحافظ، مواظب خودتم باش.
لبخندی زد.
– هستم تو هم باش.
لبخند کم رنگی زدم.
وقتی رفت در رو بستم و شالو روی شونم انداختم.
رو به عطیه با اخم گفتم: تو چته؟
– چی چمه؟
– یه جوری داری رفتار میکنی انگار عشقتو ازت گرفتم!
پوفی کشید.
– زر نزن حوصله ندارم، حالا که شام شبمونو کنسل کردی برو یه چیزی بپز که تو این شکممون بریزیم.
#مهـرداد
ساعت مچیمو دور مچم بستم و گردنبند توپی مشکیو توی گردنم انداختم.
با صدای گوشیم از روی میز برش داشتم که دیدم ماهانه.
تماسو وصل کردم.
– بگو.
– هر کاری کردیم مطهره قبول نکرد بیاد.
عصبانیت وجودمو پر کرد.
– غلط کرده، نمیاد؟ باشه خودم به زور میبرمش.
پوفی کشید.
– بیخیالش مهرداد، امشبو بیخیال بذار آرومتر بشه بعد باهاش حرف میزنی، امشب فقط اعصاب هردوتونو خرد میکنی.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– بذار واسه یه شب دیگه، یه جوری خودم راضیش میکنم، راضی هم نشد به دروغ میگیم تو نمیای.
نفس عصبی کشیدم.
– خیلوخب، باشه.
اینو گفتم و تماسو قطع کردم.
عصبی گوشیو به کف دستم کوبیدم و درآخر با یه داد روی تخت پرتش کردم.
روی تخت نشستم و دستهامو توی موهام فرو کردم.
لعنت بهت مطهره!
تو میخوای منو روانی کنی؟
*
#مطـهره
از باشگاه بیرون اومدیم.
عطیه به ساعتش نگاه کرد.
– من برم؟
– آره برو، من دربست میگیرم میرم خونهی آقاجونم.
سری تکون داد.
– باشه، پس خداحافظ.
با یادآوری یه چیز گفتم: راستی، آقاجونم گفته شب بیاین اونجا.
لبخندی زد.
– چه عالی!
خندیدم.
– خب دیگه خداحافظ.
– خداحافظ.
چرخید و به سمت ایستگاه خط رفت که از شانس خوبش تو همین لحظه خط اومد.
کنار خیابون وایسادم و واسه تاکسیها دست تکون دادم و بلند گفتم: دربست.
یه دفعه یه ماشین جلوی پام زد رو ترمز که سریع یه قدم به عقب رفتم.
شیشهش پایین کشیده شد که با دیدن مهرداد اخمهام در هم رفت و وارد پیادهرو شدم.
بلند گفت: مطهره؟
توجهی نکردم و به راه رفتنم ادامه دادم.
از ماشین پیاده شد و داد زد: بیا بشین تو ماشین.
توجه عدهای بهمون جلب شد که از خجالت لبمو گزیدم.
به سمتش چرخیدم.
– نمیخوام بشینم.
تهدیدوار بهم نگاه کرد.
– بشین تو ماشین مطهره.
با اخم گفتم: نمیخوام.
چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد که لبمو به دندون گرفتم.
یا خدا! باز این حالت!
چشمهاشو باز کرد و عصبی چندین بار به سقف ماشین زد و با فکی قفل شده گفت: بیا بشین تا قاطی نکردم، زود.
– گفتم نمیام.
نگاه بدی بهم انداخت.
خواست به سمتم بیاد که زود گفتم: باشه باشه میام.
با استرس به سمتش رفتم.
نشستیم و به راه افتاد.
چند دقیقه گذشت.
نه اون حرفی میزد و نه من.
چیزی نگذشت که خودش سکوتو شکست.
– خوبی؟
پوزخندی زدم.
– عالیم یعنی بهتر از این نمیشم.
پوفی کشید و معترضانه گفت: مطهره!
دست به سینه شدم و حرفی نزدم.
– خانمم، عزیزم، قربونت برم نکن اینکار رو با من، نکن اینکار رو با خودمون.
از کلماتش دلم زیر و رو شد.
دستمو گرفت اما سعی کردم دستمو بیرون بکشم.
با زوری که داشت تا لبش برد و بوسهای بهش زد که نفس تو سینم حبس شد.
دستمو به ته ریشش کشید.
با حرص گفتم: نکن.
خندون گفت: منکه هنوز…
جیغ زدم: نگو.
شروع کرد به خندیدن که دندونهامو روی هم فشار دادم.
دستمو که ول کرد چشم غرهای بهش رفتم و به سمت در چرخیدم.
دستشو روی کمرم گذاشت.
– خانمم؟
زیر لب گفتم: کوفت.
دستشو پایینتر کشید.
– بداخلاقی نکن دیگه.
با حس دستش روی بند لباس زیرم از جا پریدم و سریع به سمتش چرخیدم که شروع کرد به خندیدن.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– کجا داری میری؟
– میفهمی.
نفس پرحرصی کشیدم و به خیابون چشم دوختم.
کلی وقت تو سکوت گذشت.
با دیدن اینکه داره از تهران خارج میشه استرس وجودمو پر کرد.
– داری منو کجا میبری؟
جدی به جلو نگاه کرد و حرفی نزد.
سریع بازوشو گرفتم و نفس بریده گفتم: کجا داری میری مهرداد؟ هان؟
بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: تا وقتی که ادب بشی و عقلت سرجاش بیاد شمال میمونیم.
قلبم از کار افتاد و بازوش از دستم ول شد.
با بهت زمزمه کردم: چی؟
یا خدا! جمعه عروسیمه! آبروی خانوادم میره!
با ترس گفتم: نه نه مهرداد، برگرد، خواهش میکنم برگرد.
حرفی نزد که گفتم: میگم برگرد.
فقط دستشو روی فرمون جا به جا کرد.
این دفعه داد زدم: منو برگردون، زود.
قلبم انگار از جاش داشت کنده میشد.
محکم به در کوبیدم.
– میگم برگرد، نمیشنوی؟
بازم سکوت کرد که به سمتش هجوم بردم و با عصبانیت مشتهامو بهش کوبیدم و با داد گفتم: من با تو هیچ جایی نمیام، برگرد.
از ترس لال شدم.
انتظار همچین فریادیو ازش نداشتم.
هی دهنمو باز میکردم یه چیزی بگم اما تموم کلمات از ذهنم پر کشیده بودند.
درآخر تسلیم شده درست نشستم و با دلخوری سرمو پایین انداختم.
دستی به ته ریشش کشید و صدای نفس عصبیشو شنیدم.
دستهام مثل بید میلرزیدند.
*
رو به روی ویلا وایساد.
قلبم یه لحظه هم آروم نمیشد.
کاش یکی میفهمید که اینجام.
در رو باز کرد.
– پیاده شو.
از ماشین بیرون رفت که با کمی مکث پیاده شدم.
در رو با کلید باز کرد و کنار رفت.
– برو تو.
نگاه پر ترسی بهش انداختم.
اونقدر نگاهم طولانی شد که پوفی کشید، بازومو گرفت و به داخل هلم داد.
– گرسنته؟
همونطور که سرم به زیر بود آرهی آرومی گفتم.
– لباس توی ویلا واست هست، میرم یه چیزی بگیرم.
دستشو دراز کرد.
– گوشیتو بده.
آب دهنمو با زحمت قورت دادم.
– دستم… دستم نیست، توی… توی کیفمه.
چیزی نگفت و در رو بست و قفل کرد.
دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
خدایا یه جوری باید برگردم تهران.
همه نگرانم میشند، آبروی خانوادم میره.
دو دستمو توی صورتم کشیدم.
وای خدا!
دیگه تحمل اینکه روی پا وایسم نداشتم واسه همین به سمت مبلها رفتم و روی یکیش نشستم.
باهاش سردم داره اینکارا رو میکنه دیگه وای به وقتی که بفهمه دارم ازدواج میکنم!
با پام روی زمین ضرب گرفتم.
شالمو روی شونم انداختم.
سرمو به مبل تکیه دادم و چشمهامو بستم.
خیلی نگذشت تا اینکه در با یه تیک باز شد.
لباسمو توی مشتم گرفتم و چشمهامو باز کردم.
در رو بست.
حضورشو حس میکردم.
صدای پلاستیکی که روی اپن گذاشته شد اومد.
– چرا لباساتو عوض نکردی؟
دیدم که داره به سمتم میاد.
سرمو پایین انداختم و با استرس با ناخونهام بازی کردم.
بعد از اون دادش ترسم ازش بیشتر شده.
کنارم وایساد و دستشو به مبل گذاشت.
– برو لباسهاتو عوض کن.
آروم گفتم: همینطوری راحتم.
همین که دستش به موهام خورد و پشت گوشم برد یه لحظه لرزیدم و سریع کنار کشیدم.
کنار صورتم خم شد.
– ازم فرار میکنی؟
نفس پر استرسی کشیدم.
صورتشو رو به روی صورتم آورد که ازش فاصله گرفتم.
چشمهای مشکیش الان برام ترسناک بودند.
خندید.
– ازم ترسیدی؟
بیحرف نگاهش کردم.
– عصبانی بودم سرت داد زدم، دیگه هم اتفاق نمیوفته البته به شرط اینکه دختر خوبی باشی.
نفس بریده گفتم: برم گردون.
اخمهاش به هم گره خوردند.
– این هفته گرفتارم، نمیتونم اینجا باشم، تازشم خودتم فردا کلاس داری.
چرخید و رو به روم خم شد که به مبل چسبیدم.
چونمو توی دستش گرفت و با تهدید توی چشمهاش گفت: یه بار دیگه حرف برگشتن بزنی اتفاق خوبی نمیوفته عزیزم، فردا هم کلاسمو کنسل میکنم.
اشک توی چشمهام حلقه زد.
خدایا چیکار کنم؟
– مامان و بابام نگرانم میشند.
- زنگ میزنی میگی شرکت یه کاری واسه تبلیغات پیدا کرده که همراه چندتا از کارمندا و من اومدی مثلا کرج.
بدتر شد که!
نالیدم: بذار برم.
اخمش غلیظتر شد.
– نه، انگار نمیشه باهات حرف زد! باز حرف خودتو میزنی.
درست وایساد و به سمت اپن رفت.
پوست لبمو به بازی گرفتم.
من مطهرهم، من میتونم خودمو نجات بدم، نمیذارم آبروی خانوادم بره.
حتی فکر به اتفاقاتی که قراره با اینجا نگه داشتنم بیوفته چهار ستون بدنمو میلرزونه.
سینی به دست از آشپزخونه بیرون اومد.
توی سینی دوتا همبرگر و دلستر بود.
سینیو روی میز گذاشت و درست کنارم نشست که ازش دور شدم اما دستشو دور کمرم حلقه کرد و به سمت خودش کشیدم که دلم هری ریخت.
– دستتو بردار.
با اخم ریزی همبرگر رو به سمتم گرفت.
– بخور حرف نزن.
با کمی مکث ازش گرفتم.
کاغذ دورشو باز کردم و خواستم بخورم اما با فرو رفتن دست مهرداد توی موهام سرمو تکون دادم.
- نکن.
ولم که نکرد هیج تازه لبشو هم به شقیقهم چسبوند که نفسم بند اومد.
همونطوری لب زد: منو دیوونه نکن، باشه؟
سعی کردم سرشو عقب ببرم.
– چه گیری کردم دست توها!
آروم خندید و سرشو عقب برد.
– بخور.
چشم غرهای بهش رفتم و مشغول خوردن شدم.
با اینکه گرسنم بود اما هیچ میلی به خوردن نداشتم.
استرس و نگرانی مثل خوره به جونم افتاده بود.
درآخر نیمی ازشو توی سینی گذاشتم که با ابروهای بالا رفته گفت: مثلا گرسنت بود!
– سیر شدم.
موهامو پشت گوشم برد.
– تو چته مطهره؟
به شب توی چشمهاش خیره شدم.
– من چمه؟
سری تکون داد.
– تو چی فکر میکنی؟ من الان به لطف تو زنم، به بدترین وجه ممکن از دنیای دخترونگیم بیرون اومدم درحالی که میشد همچین شبی یکی از بهترین شبهای عمرم باشه.
غم نگاهشو پر کرد.
آرومتر گفت: فقط میخواستم مال من بشی.
پوزخند تلخی زدم و به رو به روم نگاه کردم.
– اما واست مهم نبود که چجوری منو خرد میکنی! این حرفت یعنی اینکه به من اعتماد نداشتی.
دستشو دور شونم حلقه کرد.
– نکن اینکار رو با من، سرد بودنت بدجور وجودمو زخمی میکنه.
از لحنش قلبم فشرده شد.
کاش میدونست تصمیم گرفتم حرفهای قلبمو نادیده بگیرم و با عقلم پیش برم.
نفس عمیقی کشیدم.
این چند روز آخر فکر کنم بهتر باشه باهاش خوب باشم.
به زور لبخندی روی لبم نشوندم و بهش نگاه کردم.
– بیخیال این حرفها، چیزیه که گذشته، همبرگرتو بخور.
لبخندی روی لبش نشست.
– قلبت حسابی مهربونه.
لبخندم کم رنگتر شد اما بازم نگهش داشتم.
کاش میدونست چند روزی هست که دیگه با قلبم قهرم.
از همون اولش بهت گفتم که از عشق میترسم.
ازت فرار میکنم نه بخاطر اینکه دوست ندارم، بلکه بخاطر اینه که خودمو از بیشتر آلوده شدن به تو دور نگه دارم، نمیدونم عشق برای بقیه چجوری خودشو نشون میده اما برای من بیرحمه.
سرشو جلو آورد و شقیقهمو طولانی بوسید که چشمهامو با درد قلبم بستم.
نزدیک گوشم گفت: همیشه بدون مال منی، مال استاد رادمنش.
بغضم گرفت.
کمی چرخیدم و برای آخرین بار خودم واسه بغل کردنش پیش قدم شدم.
منو ببخش مهرداد.
بغلم کرد و روی موهامو بوسید.
مطمئنم بدون من خوشبخت تری، مطمئنم یکی بهتر از من پیدا میکنی.
چشمهامو بستم و حلقهی دستهامو تنگتر کردم.
عطرشو با دلتنگی عمیق بو کشیدم.
آروم گفت: خوشحالم که بخشیدیم، خدا میدونه چند شب خواب راحت ندارم.
لبخند تلخی زدم.
اونقدر تلخ که خودم از طعمش حالم به هم خورد.
یه دفعه یه چیز توی جیبش به لرزش دراومد که ازش جدا شدم.
لبخندی زد و دستشو کنار صورتم گذاشت و تو همین حالت یه چیز از جیبش بیرون آورد که دیدم گوشیمه.
یا دیدن اسم مامان دلم هری ریخت و استرسم باز شروع شد.
– همونایی که گفتمو بگو.
چیزی نگفتم و گوشیمو ازش گرفتم.
با استرس جواب دادم.
– الو؟
صدای عصبیش توی گوشم پیچید.
– کجایی تو؟
پوست لبمو کندم.
– گوش کن مامان، من الان جاییم، بخاطر یه کاری، اما تا فردا برمیگردم.
اخمهای مهرداد به هم گره خوردند و آروم گفت: کی گفته تا فردا؟
– یعنی چی؟ کجایی؟
با التماس به مهرداد نگاه کردم اما بازم با قاطعیت گفت: بگو جمعه.
نفسم بند اومد.
– الو؟
– چیزه مامان، بخاطر شرکت مجبور شدم بیام کرج.
زیر لب گفتم: استغفرالله!
باز ادامه دادم: وقتی بخوام بگردم بهت زنگ میزنم.
عصبی گفت: چی داری میگی؟ جمعه…
سریع سرمو عقب کشیدم.
– عروسیته! خانوادهی شوهرت فردا دعوتمون کردند!
نزدیک بود دیگه بزنم زیر گریه.
– داری میگی فردا، بهم اعتماد کن مامانم، من کاری نمیکنم که آبروتون بره، باشه قربونت برم؟
صدای نفس عصبیشو شنیدم.
– از دست تو دختر! خیلوخب.
بعدم بدون خداحافظی قطع کرد.
آروم گوشیو پایین آوردم.
خدایا چیکار کنم؟
یه دفعه گوشیمو از دستم چنگ زد که سریع گفتم: بده…
با اخم گفت: پیش من میمونه.
به مبل تکیه دادم و کلافه دو دستمو توی صورتم کشیدم.
یه دستشو دور شونهم و یه دستشو دور بدنم حلقه کرد.
– واسه چی اینقدر میخوای برگردی تهران؟ بذار چند روزی اینجا باشیم خوش بگذرونیم.
خوش بگذرونیم؟! واقعا؟!
شیطونه میگه برم بهش بگم ولی مطمئنم زندم نمیذاره.
با فکری که به ذهنم رسید شدید استرسم کمتر شد.
مجبورم همین کار رو بکنم اما فعلا باید خودمو آروم کنم.
نفس عمیقی کشیدم و لبخندی زدم.
– باشه.
لبخندی زد و لبشو روی لبم گذاشت و عمیق بوسیدم.
دلم واسه بوسههاتم تنگ میشه.
عقب کشید و گفت: آفرین قربونت برم.
**
داشتم چایی میخوردم و فیلم میدیدم که با دیدن اینکه با چه لباسی توی دستش از پلهها پایین اومد چایی توی گلوم پرید و شروع کردم به سرفه کردن.
با ترس بهم نزدیک شد و دستشو چندبار به کمرم کوبید.
درحالی که اشک توی چشمهام حلقه زده بود و تک سرفه میکردم لیوانو که کمی از چایی روی مانتوم ریخته بود رو روی میز گذاشتم.
یکی دیگه هم زد و با نگرانی گفت: خوبی؟
نفس زنان چشمهامو بستم و سری تکون دادم.
حس کردم کنارم نشست.
تک سرفهی دیگه هم کردم و چشمهامو باز کردم.
تاپو جلوی روم گرفت.
– بپوش.
با اخم گفتم: عمرا!
ابروهاش بالا پریدند.
– تو خونه همیشه از اینها میپوشیدی!
لباسو از دستش چنگ زدم و با حرص بالا بردم.
– به نظرت این لباسه؟ این تور توری لباسه؟!
نگاهش شیطون شد: جون! خوبه که، هات میشی.
دندونهامو روی هم فشار دادم و لباسو پرت کردم.
– من نمیپوشمش.
با حرص لباسو از روی زمین برداشت.
تهدیدوار گفت: خودت میپوشی یا خودم تنت کنم؟
شاکی گفتم: اصلا تو چیکار به لباس تو تن من داری؟
لبخند شیطونی زد و دستشو دور گردنم انداخت.
– میخوام زن خوشگلم، خوشگل لباس بپوشه.
نفس پر حرصی کشیدم.
لباسو تکون داد.
– حالا میپوشیش؟ یا خودم تنت کنم؟
با حرص نگاهش کردم و لباسو از دستش چنگ زدم.
خواستم بلند بشم و برم توی اتاق اما نذاشت و گفت: همینجا!
اینبار عصبی گفتم: برو گمشو، نمیخوام.
چشمهاشو کمی ریز کرد.
– نمیخوای؟
آب دهنمو با زحمت قورت دادم.
– کاری نکن دکمههاتو از جا بکنم بعد مجبور بشی بدوزیشون.
– وحشی!
سعی کرد نخنده.
– زود باش خانمم.
با حرص لبمو با زبونم تر کردم و مشغول باز کردن دکمههام شدم.
خدایا خودت یه کاری بکن آمپرش نزنه بالا.
دستشو از دور گردنم برداشت که مانتومو درآوردم.
نگاه خیرشو روی بدنم میدیدم و همین استرس به جونم مینداخت.
تاپو تنم کردم.
اونقدر چسبون بود که نگو! تازشم کلش تور توری بود!
– آهان، حالا شد.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
پا روی پا انداختم و سعی کردم حواسمو به تلوزیون جمع کنم.
دستش که دور کمرم حلقه شد لبمو گزیدم.
همونطور که حواسش به فیلم بود انگشتشو توی تور فرو کرد و روی دلم کشید که از قلقلک شدنم از جا پریدم و مچشو گرفتم.
– قلقلکم میشه، نکن.
خندید و بهم نگاه کرد.
– راستش دلم واسه اینطوری دیدنت تنگ شده بود.
به بدنم نگاه کرد.
– واسه لمس کردنت.
سرشو زیر گلوم برد و بوسهای زد که کل وجودم لرزید و شدت ضربان قلبمو بیشتر کرد.
نفس عمیقی کشید و لبشو روی گردنم گذاشت که معترضانه و نفس بریده گفتم: مهرداد، برو عقب، اصلا حوصله ندارم.
بوسهای زد و کنار گوشم گفت: چند شبه خودتو ازم محروم کردی.
سعی کردم به عقب ببرمش.
– نکن، وگرنه مثل اون دفعه بد عصبی میشم.
– زنمی، حق نداری ازم فرار کنی.
اشک توی چشمهام حلقه زد.
خدایا من اینو نمیخوام.
سرشو بالا آورد که به چشمهاش نگاه کردم.
لبشو با زبونش تر کرد و به لبم چشم دوخت.
– حالا که هیچ محدودیتی بینمون نیست دوست دارم بازم حست کنم.
نفس تو سینم حبس شد.
– نه، من نمیخوام.
به چشمهام نگاه کرد.
– اونوقت چرا؟
خیره به چشمهاش فقط سکوت کردم.
دستشو روی رونم کشید.
سعی کردم ضعفمو نشون ندم.
دستشو بالاتر کشید که نفس زنان چشمهامو بستم.
زیر رون و کمرمو گرفت و روی مبل خوابوندم.
با التماس گفتم: مهرداد، لطفا بیخیال شو، من نمی…
انگشتهاشو روی لبم گذاشت.
عطش خواستن توی چشمهاش موج میزد.
– بیرحم نباش.
لبشو روی لبم گذاشت و همینطور که میبوسیدم تاپمو پایین کشید.
چون کشی بود راحت تا شکمم پایین کشیده شد.
حتی اونقدر تشنه بود که اهمیت نمیداد باهاش همراهی نمیکنم.
خودمم از طرفی میخواستم و از طرفی هم نه.
لبشو برداشت و مشغول بوسیدن گردنم شد که دستمو مشت کردم.
کبود نشه صلوات وگرنه بدبخت میشم.
******
دستشو دور کمرم انداخت و موهامو پشت گوشم برد اما بهش نگاه نکردم.
با اخم گفت: باز چرا اخمهات توی همه؟ بهت حال ندادم؟
پوزخندی زدم و بهش نگاه کردم.
– گاهی وقتها اینقدر وحشی میشی که شک میکنم قبلا ناتوانی داشتی! حالا هم ولم کن که از روت بلند بشم.
– تقصیر خودته که چند شب پیشم نبودی.
عصبی خندیدم.
– آقا رو باش! یهو رو دل نکنی که هر شب میخوای!
نیشخندی زد.
– نترس، رو دل نمیکنم.
نفس پر حرصی کشیدم.
به لبم نگاه کرد.
– اینجوری بیشتر حال میده، گاهی فکر میکنم نادیده گرفتن قولم زیادم بد نبوده چون حسابی خوش میگذره.
با یه دنیا دلخوری نگاه ازش گرفتم.
– عوض معذرت خواهیته؟
– معذرت خواهی واسهی چی؟ معذرت خواهی واسه زن کردن زنم؟
اشک توی چشمهام حلقه زد.
یه دفعه جای خودشو باهام عوض کرد.
– این اخلاق تندت عاقبت خوبی نداره عزیزم، یه کم با شوهرت خوش رفتار باش.
پوزخندی زدم.
– تو شوهر من نی…
تازه فهمیدم چی میگم که سریع سکوت کردم و لبمو گزیدم.
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
هوف
فقد
دلم
میخا
مطهرع
ب مهرداد
برسع
باو
لنتی
انقد
خاطر خواه
داری
همی
مهرادت
خوبع
این دیگه اخر دیوانگیه،دختره(مطهره) عاشق مهرداده، واسش میمیره و همه جسم و روحش رو در اختیار پسره گذاشته حالا واسه لج کردن رفته با اون پسره (ایمانه).یعنی واقعا احمقه
منم دلم میخواد مطهره ب مهراد برسه ته دلمم همینو میگه ولی الان چرا با ایمان میخواد ازدواج کنه لجمو درمیاده اخه ادم چ شکلی میتونه باکسی ک دوسش ندارع زندگی کنه:(
یعنی چجور ادمیه این مطهره😡
وقتی مهرداد با زبون خوش گفت دور و بر ایمان نباش
گوش نکرد و مدام تو بغل اون بود و باهاش قرار میزاشت
حالا یه جوری از تعهد به ایمان حرف میزنه ک انگار بودن با مهرداد تعهد لازم نداشت
محرمیت محرمیته دیگه,, صیغه و غیر صیغه نداره
ببخشید یک سوال این رمان تا چند پارته و فصل دوم هم داره ؟
من میگم ایمان هم جز اون باند هست و میخواد مطهره رو جذب خودش کنه و ازش سوءاستفاده کنه
کاملا باهات موافقم…
یاده رمانه عروس استاد افتادم
ممنون از رمان خوبتون آدمین جونم پارت بعدی رو نمیذاری
سلام رمانتون خیلی خوبه به نظر من مطهره کار خوبی میکنه
که از مهرداد دوری می کنه اونشب مهرداد خیلی بیشعورانه رفتار
کرد.
تقصیر مطهره است خب میخواست اینقدر نسبت به هشدار های مهرداد نسبت به ایمان گوش میکردی
به قول یکی
خود کرده را تدبیر نیست
به نظر من مطهره باید با ایمان ازدواج کنه آخه اینخوری خیلی خوب میشه و با بقیه رمان ها یه تفوتی داره آخه من هرچی رمان خوندم آخرش بهم میرسن
مثل دختری از جنس اقلیما
مثل برایان
بنظرم مهرداد یه آدم وحشی اگه واقعا مطهره رو دوست داشت اینجوری باعث زجر کشیدن عشقش نمی شد وبه التماس های مطهره گوش میداد
به نظر من مطهره باید با ایمان ازدواج کنه آخه اینخوری خیلی خوب میشه و با بقیه رمان ها یه تفوتی داره آخه من هرچی رمان خوندم آخرش بهم میرسن
مثل دختری از جنس اقلیما
مثل برایان
بنظرم مهرداد یه آدم وحشی اگه واقعا مطهره رو دوست داشت اینجوری باعث زجر کشیدن عشقش نمی شد وبه التماس های مطهره گوش میداد
رمانتون خیلی مسخره میشه اگه مطهره با مهرداد ازدواج کنه😁😁
به نظر من مطهره باید با ایمان ازدواج کنه آخه اینخوری خیلی خوب میشه و با بقیه رمان ها یه تفوتی داره آخه من هرچی رمان خوندم آخرش بهم میرسن
مثل دختری از جنس اقلیما
مثل برایان
بنظرم مهرداد یه آدم وحشی اگه واقعا مطهره رو دوست داشت اینجوری باعث زجر کشیدن عشقش نمی شد وبه التماس های مطهره گوش میداد
رمانتون خیلی مسخره میشه اگه مطهره با مهرداد ازدواج کنه😁😁