رمان معشوقه‌ی فراری استاد پارت 26

4.4
(35)

 

چای و قند هم توی سینی گذاشتم و به همراه دو بشقابی که داخلش تخم مرغ بود رو روی میز گذاشتم و خودمم نشستم.
– اگه یه چیزی کمه ببخشید، هنوز عادتات واسه صبحونه رو نمی‌دونم.
لبخندی زد.
– همه چیز تکمیله.
لبخندی زدم و مشغول خوردن شدم.
کمی نگاهم کرد و بعد نونی‌و برداشت.
صبحونه خوردنمون که تموم شد خواستم بلند بشم و ظرف‌ها رو بردارم اما این سریع بلند شد و گفت: بشین خودم جمع می‌کنم.
با ابروهای بالا رفته گفتم: آخه…
– آخه نداره، معلومه بخاطر دیروز هنوز خسته‌ای.
لبخندی به این توجهش زدم.
– ممنونم.
تموم ظرف ها رو جمع کرد و مثل کدبانوی خونه شست.
منم تموم مدت نگاهش کردم.
چرا بیشتر پولدارا همچین هیکلای توپی دارند و بدنسازی میرند؟ پسرای عادی خیلی کم به فکر ساختن بدنشونند.
از دبیرستان از پسرایی که هیکل ورزیده داشتند خوشم میومد… یه علاقه‌ی خاصی به بازوی ورزیده و سینه‌ی ستبر مردا داشتم، الانم همینه.
به طرفم چرخید و درحالی که سعی می‌کرد نخنده گفت: من‌و خوردی تموم شدم!
اخم ریزی کردم.
– نترس تموم نمیشی.
خندید و بعد از شستن دست‌هاش شیر آب‌و بست.
به سمتم اومد.
به صندلی دست گذاشت و تو صورتم خم شد که کمی عقب رفتم.
اجزای صورتم‌و از زیر نظر گذروند.
– با اینکه می‌دونم جوابی بهم نمیدی اما بازم باید بگم که…
به چشم‌هام نگاه کرد.
– خیلی دوست دارم.
دلم هری ریخت و طبق حرفش فقط سکوت کردم.
دستش‌و کنار صورتم گذاشت و گونم‌و نوازش کرد.
– خوشحالم که اینجا پیشمی، خوشحالم که محرممی، تو بزرگترین آرزوی منی.
خیره نگاهش کردم.
از اینکه نمی‌تونستم منم با حرف‌هام بهش دل گرمی بدم ناراحت بودم.
سرش که نزدیک‌تر شد زود عقب کشیدم.
با التماس توی چشم‌هاش گفت: لطفا بذار ببوسمت، دیشب تا حالا تو حسرت بوسیدن زنم دارم می‌سوزم.
از لحنش دلم کباب شد و سکوت کردم.
به لبم چشم دوخت.
اون گناهی نداره، اون بخاطر کاری که مهرداد باهام کرد تقصیری نداره که باید بسوزه.
سرش آروم جلو اومد و درآخر لبش روی لبم نشست که چشم‌هام‌و بستم و سعی کردم پسش نزنم.
چند ثانیه لبش بی‌حرکت بود که بالاخره نرم و ملایم لبم‌و به بازی گرفت و بوسید.
عجیب این بود که نمی‌دونستم چه حسی دارم.
بد؟ خوب؟ نمی‌تونستم تشخیص بدم.
ایمان مثل مهرداد نیست، اون خوبه، بهم اعتراف کرد که دوستم داره اما مهرداد اینکار رو نکرد و سعی کرد با زور و تهدید من‌و کنار خودش نگه داره.
خدایا، کمکم کن زن خوبی برای ایمان بشم، فکر مهرداد رو از سرم بیرون کنم؛ می‌ترسم هیچوقت نتونم اینکار رو بکنم چون اون اولین کسی بود که بعد از ناامیدی مرگ محمد دوباره به قلبم امید داد.
شاید بخاطر لج بازی با خودم با ایمان ازدواج کردم.
می‌ترسیدم بیشتر عاشق مهرداد بشم و اونم مثل محمد تنهام بذاره.
آروم ازم جدا شد که چشم‌هام‌و باز کردم اما اون هنوز چشم‌هاش بسته بودند.
– ‌بهترین حسی بود که توی زندگیم تجربه‌ش کردم.

#مــحــدثــه

منتظر ماهان سرکوچه وایساده بودم و گوشیم‌و به کف دستم می‌کوبیدم.
با ترمز گرفتن ماشین خفن و خوشگلش جلوی پام در رو باز کردم و نشستم.
به سمتش چرخیدم اما با چیزی که دیدم هینی کشیدم و دو دستم‌و روی دهنم گذاشتم.
نفسش‌و به بیرون فوت کرد.
– افتضاح شدم نه؟
گونه‌ش باد کرده بود و قرمز شده بود.
کنار صورتشم خراش برداشته بود و کنار لبش پاره شده بود.
دست‌هام‌و پایین بردم و با ترس و بهت گفتم: صورتت چی شده؟! چرا داغونی؟! کی اینجور زدتت؟!

به راه افتاد.
– بگم باور نمی‌کنی.
بهش نزدیک‌تر شدم و نگران گفتم: چی شده؟ نکنه سحر آدم فرستاده؟
خندید.
– کی؟ اون بچه ننه؟ نه بابا!
اخم کم رنگی کردم.
– پس کی؟
دندون‌هاش‌و روی هم فشار دادم و با حرص گفت: مهرداد.
چشم‌هام تا آخرین حد ممکن گرد شدند و داد زدم: چی؟!
نفسش‌و به بیرون فوت کرد.
تند گفتم: یعنی چی؟ چرا اینجوری ازش کتک خوردی؟ چی‌کار کردی مگه؟
دستش‌و روی فرمون جا به جا کرد و کوتاه بهم چشم دوخت.
حرص از نگاهش می‌بارید.
– دیشب که بی‌هوشش کردم فهمید کار من بوده، صبح که بیدار شدم اولش با کلی تهدید می‌خواست بدونه خونه‌ی اون دوتا کجاست منم گفتم نمی‌دونم، فکر کرد دروغ میگم، تازه صیغه نامه رو هم پنهان کردم دستش بهش نرسه، بهش ندادم که شروع کردم به داد و بیداد کردن آخرشم زد به سیم آخر و تا می‌خوردم زدم.
با ناباوری گفتم: این داداشت روانیه!
– اصلا دیوونه شده محدثه! من یه چیزی میگم تو یه چیزی می‌شنوی، زده به سرش، همشم یه چیز رو تکرار می‌کنه و اونم اینه که وای به حالت اگه دستم بهت برسه مطهره.
با ترس نگاهش کردم.
– هیچوقت نباید بفهمه کجا زندگی می‌کنند.
نفسش‌و به بیرون فوت کرد.
– تو دانشگاه که هم‌و می‌بینند.
لبم‌و گزیدم.
وای خدا، چه گرفتاری‌ای درست شده‌ها!
نگاهش لبریز از نگرانی شد.
– می‌ترسم محدثه.
– واسه‌ی چی؟
کوتاه بهم نگاه کرد.
– می‌ترسم بازم مثل پنج سال پیش بشه.
اخمی کردم.
– مگه چجوری بوده؟
کلافه دستی به ته ریشش کشید.
– اونم شبیه قبلا من بود، اهل خوش گذرونی، مشروب، پارتی.
ابروهام بالا پریدند.
– اما بیست و پنج سالش که شد با تصادفی که کرد و کمرش آسیب دید افسردگی گرفت، بابام از حالش استفاده کرد و براش توضیح داد که کاراش غلطه و شایدم چوب همین کارای غلطش‌و داره می‌خوره، اونقدر گفت تا اینکه مهرداد تحت تاثیر حرف‌هاش قرار گرفت.
لبخند کم رنگی زد.
– از اون موقع همه‌ی رفتارهاش درست شد و جالبش اینجا بود که زود کمرش خوب خوب شد و تونست راه بره.
هنگ کرده بودم.
فکر نمی‌کردم گذشته‌ش اینجوری بوده باشه!
دستم‌و روی بازوش گذاشتم و با آرامش گفتم: نترس، داداشت از پسش برمیاد.
با نگرانی سرش‌و به چپ و راست تکون داد.
– نه، برنمیاد، من می‌دونم مطهره رو چقدر دوست داره.
غم وجودم‌و پر کرد.
***
#مطـهره

با استرس وارد دانشگاه شدم.
از چشم تو چشم شدم با مهرداد می‌ترسیدم.
با قفل شدن دستم تو دست ایمان بهش نگاه کردم و خواستم دستم‌و بیرون بکشم اما نذاشت و اخمی کرد.
معترضانه گفتم: اینجا دانشگاهه.
بهم نگاه کرد.
– خب باشه، زنمی، کار اشتباهی نمی‌کنم.
نالیدم: توروخدا ول کن ایمان، مهرداد اینجوری ما رو ببینه بیشتر عصبی میشه.
اخمش عمیق‌تر شد.
– به درک! ببینه، دیگه باید قبول کنه که تو زن منی.
با حالت زار نگاهم‌و ازش گرفتم.
به در کلاس که رسیدیم نفس آسوده‌ای کشیدم.
وارد که شدیم دستم‌و ول کرد.
نگاه بچه‌ها بهمون خورد که به طرفمون اومدند و شروع کردند به تبریک گفتن.
منم به اجبار لبخند میزدم و جوابشون‌و می‌دادم.
آخرش که ولمون کردند کنار هم روی صندلی نشستیم.
اون دوتا هم هنوز نیومده بودند.
– مطهره؟
بهش نگاه کردم.
– بله؟
– امروز ناهار رو رستوران بخوریم؟
متفکر انگشت شستم‌و به لبم کشیدم.
– خب…
نگاهش به سمت لبم رفت که سریع دستم‌و روی چشم‌هاش گذاشتم.
– ‌به لب من نگاه نکن.
خندید و دست‌هام‌و گرفت و پایین آورد.
بوسه‌ای به دستم زد و با لبخند نگاهم کرد که از طرز نگاهش لبخندی روی لبم نشست و سرم‌و پایین انداختم.
دستش‌و کنار صورتم گذاشت و گونم‌و با انگشت شستش نوازش کرد که سرم‌و بالا آوردم.
با دیدن محدثه و عطیه که وارد کلاس شدند لبخندی زدم و خواستم سلام کنم اما با کسی که وارد کلاس شد نفسم بند اومد و با ترس سریع از سرجام بلند شدم.
یا خدا! امروز که با مهرداد کلاس نداشتیم!
ایمان با اخم بلند شد.
همه‌ی بچه‌ها تعجب کرده بودند.
یکی از پسرا گفت: استاد، امروز که با شما کلاس نداریم! احیانا اشتباه نیومدید؟
ضربان قلبم روی هزار رفته بود.
مهرداد کیفش‌و روی میز گذاشت و با اخم و جدیت گفت: استادتون امروز نتونست بیاد به جاش گفت من بیام بهتون درس بدم.
عرفان یکی از دوست‌های ایمان معترضانه گفت: خب کلاس‌و کنسل می کردن دیگه!
با همون حالت گفت: گفتند حسابی عقبید نمیشه کنسل کرد.
ایمان بهم نگاه کرد و انگار متوجه حالم شد که با اخم آروم گفت: ببین چجوری صورتت مثل گچ سفید شده! چی داره که ازش می‌ترسی؟ ناسلامتی شوهرت پیشته.
با ترس نگاهش کردم و تا خواستم حرفی بزنم صدای مهرداد مانعم شد.
– آقای قاسمی و خانم موسوی بهتون تبریک میگم.
این نگاهش‌و خوب می‌شناختم.
توش کلی تهدید موج میزد.
ایمان خیلی جدی گفت: ممنونم استاد.

مهرداد پوزخند محوی زد و ایمان بدون توجه به اینکه بیشتر عصبیش می‌کنه گفت: دعوتتون کرده بودیم خیلی ناراحت شدیم که نیومدید.
دیدم که دست مهرداد مشت شد.
همه نشسته بودند و به ما نگاه می‌کردند.
از شدت ترس و استرس نزدیک بود پس بیوفتم.
به عطیه و محدثه نگاه کردم که دیدم با استرس نگاهشون بینمون می‌چرخه.
مهرداد: متاسفانه بخاطر برادرم اتفاقی افتاد که نتونستم بیام وگرنه…
به من نگاه کرد.
– خوشحال می‌شدم بیام و حسابی تبریک بگم.
تو این جمله‌ش تهدید موج میزد.
دستش‌و دراز کرد.
– می‌تونید بشینید.
نشستیم و چشم‌هام‌و بستم.
دست‌هام می‌لرزیدند و یخ کرده بودند.
با گرفته شدن دستم توسط ایمان سریع چشم‌هام‌و باز کردم.
– حالت خوبه؟ دستت یخ کرده، می‌خوای بریم؟
سرم‌و به چپ و راست تکون دادم و دستم‌و از توی دستش بیرون کشیدم.
مهرداد ماژیکش‌و برداشت و کتاب مربوط به درس امروزمون‌و از کیفش بیرون آورد.
یه کم که درس داد گذاشت نوت برداری و استراحت کنیم.
تو تموم مدت یه نیم نگاهم بهم ننداخت، منم تموم مدت سعی می‌کردم خودم‌و با فکر به اینکه ایمان کنارمه نمی‌ذاره آسیبی بهم بزنه آروم ‌کنم.
روی صندلی نشست و بهم نگاه کرد که سریع سرم‌و پایین انداختم و مشغول نوشتن شدم.
چیزی نگذشت که با صداش نفس تو سینم حبس شد.
– خانم موسوی؟
با استرس بهش نگاه کردم.
– بله استاد.
– یادم رفت لیست استاد شیرزاد رو بیارم، لطف کنید برید دفتر و از آقای معینی بگیرید.
خواستم بلند بشم که ایمان مچم‌و گرفت و با اخم گفت: من میرم استاد، نیاز…
مهرداد با اخم و تحکم گفت: من گفتم خانم موسوی، نه شما، لازم نکرده زحمت بکشید.
بهم نگاه کرد.
– برید.
به ایمان نگاه کردم و آروم گفتم: نگران نباش، اینجا دانشگاهه.
مچم‌و ول کرد و عصبی چشم‌هاش‌و بست.
مقنعه‌م‌و مرتب کردم و به سمت در رفتم.
مهردادم به میز چشم دوخت و خودکارش‌و روی میز کوبید.
از کلاس بیرون اومدم و بخاطر خلاصی از اون جو سنگین نفس آسوده‌ای کشیدم.
به سمت دفتر رفتم.
بهش که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و تقه‌ای به در زدم.
با “بفرمائید داخل” آقای معینی وارد شدم.
– سلام.
عینکش‌و از روی چشم‌هاش برداشت.
– سلام دخترم، کاری داری؟
– بله، استاد رادمنش گفتند…
با صدای مهرداد اونم پشت سرم مثل برق گرفته‌ها به سمتش چرخیدم.
– خانم موسوی؟
– ب… بله استاد؟
– لیست‌و برداشتم، حواسم نبود که توی کیفم گذاشته بودمش، بیاین سرکلاس.
اگه بگم استرسم نگرفته بود دروغ گفتم.
از اتاق بیرون رفت که با یه ببخشید بیرون اومدم.
سرم‌و پایین انداختم و پشت سرش رفتم.
با وایسادن و چرخیدنش سریع سرم‌و بالا آوردم.
جدی به چشم‌هام نگاه کرد.
– هر جا رفتم پشت سرم میای، فهمیدی؟
قلبم از کار افتاد.
– باید… باید برم سر کلاس استاد.
تند از کنارش رد شدم اما یه دفعه بازوم‌و گرفت و این دفعه عصبی گفت: همین‌طوری هم من‌و دیوونه کردی، بهت پیشنهاد می‌کنم بیشتر از این روانیم نکنی وگرنه دیگه واسم مهم نیست و از همین‌جا دستت‌و می‌گیرم و دنبال خودم می‌کشونمت.
با ترس نگاهش کردم.
بازوم‌و ول کرد و دستی به کتش کشید و به سمت در رفت.
قلبم انگار می‌خواست قفسه‌ی سینه‌م‌و بشکافه و بیرون بزنه.
پاهام یاریم نمی‌کردند که دنبالش برم.
می‌ترسیدم یه بلایی سرم بیاره یا بدزدتم، از این مهرداد روانی همه چیز برمیاد.
انگار متوجه شد که دنبالش نمیام و وایساد و چرخید.
چشم‌هاش‌و بست و دندون‌هاش‌و روی هم فشار داد که بی‌اراده از ترس یه قدم به عقب رفتم.
چشم‌هاش‌و باز کرد و به طرفم اومد که از ترس اینکه بیاد دستم‌و بگیره تموم انرژیم‌و توی پاهام جمع کردم و به سمتش رفتم که وایساد و بعد از انداختن نگاه خشنی بهم چرخید و راهش‌و ادامه داد.
دست لرزونم‌و روی قلبم گذاشتم.
کاش گوشیم‌و توی کیفم نمی‌ذاشتم.
از سالن بیرون اومدیم.
با وارد شدن به پارکینگ سریع وایسادم و با صدای لرزون گفتم: هر حرفی داری همین‌جا بگو.
وایساد و دست‌هاش‌و توی جیب‌هاش برد.
با کمی مکث به طرفم چرخید.
– باشه اما اینجا نه چون ممکنه یکی بیاد.
از خونسردی ظاهریش می‌ترسیدم.
به طرفی اشاره کرد.
– بریم اونجا کنار ماشین که کسی شک نکنه.
بعدم به اون سمت رفت که نفس پر ترسی کشیدم و همراهش رفتم.
بین ماشین اون و یه شاسی بلند وایسادیم.
رو به روم وایساد و به چشم‌هام زل زد؛ منم با ترس نگاهش کردم.
چند ثانیه فقط خیره بود و چیزی نمی‌گفت.
پاهای کم ‌جونم به سختی وزنم‌و تحمل می‌کردند.
خواستم سکوت‌و بشکنم اما با سیلی‌ای که توی صورتم فرود اومد به شدت به سمت ماشنش پرت شدم و از درد و شدتش چشم‌هام سیاهی رفت؛ کنار لبم پاره شد و اشک زیادی توی چشم‌هام حلقه زد.
موهام‌و از روی مقنعه تو مشتش گرفت و نزدیک گوشم غرید: حالا با اون ایمان روهم ریختی آره؟

با بغض نگاهش کردم.
گلوم‌و گرفت و به ماشین چسبوندم.
با بغض گفتم: من…
گلوم‌و بیشتر فشار داد که از نفس تنگی مشت‌هام‌و به دستش زدم.
تو‌ صورتم خشن لب زد: کاری به سرت میارم که از کردت پشیمون بشی.
فشار دستش‌و بیشتر کرد که اشک‌هام روونه شدند و با تقلا سعی کردم از دستش آزاد بشم اما بهم چسبید و اجازه‌ی هیچ تقلایی‌و نداد.
به سختی با گریه گفتم: ولم… کن.
اما با بی‌رحمی به چشم‌هام زل زد و زجر کشیدنم‌و دید
– هم تو رو می‌کشم و هم اون شوهر لندهورت‌و، اما قبلش باید تقاص شکستنم‌و پس بدی، خود تو هم باید پس بدی.
شدت گریم بیشتر شد.
– مهرداد… من…
یه دفعه روی زمین پرتم کرد که از شدت درد چشم‌هام‌و بستم و صدای هق هقم بلند شد.
یه پاش‌و کنارم گذاشت و موهام‌و از پشت گرفت و کمی بلندم کرد.
نزدیک گوشم گفت: با خودت فکر کردی ازدواج می‌کنم و از شرش راحت میشم؟
عصبی خندید.
– نه، قبلا هم بهت گفتم، من از زندگیت بیرون نمیرم.
لبش‌و روی گوشم گذاشت که هرم نفس‌هاش آتیشم زد.
– زندگیت‌و برات جهنم می‌کنم.
با هق هق گفتم: با اون کاری که باهام کردی دیگه نمی‌تونستم کنارت باشم.
به دروغ گفتم: دیگه ازت بدم میاد، ازت بیزارم.
یه دفعه به زمین چسبوندم و جنون‌وار گفت: تو گه می‌خوری، تو غلط می‌کنی دختره‌ی احمق، حالا از من بدت میاد؟ می‌کشمت.
دستش‌و بیشتر مشت کرد که از سوزش موهام با گریه اوفی گفتم.
انگار جنون بهش دست داده بود و چیزی نمی‌فهمید.
با گریه گفتم: ولم کن، تو روانی شدی!
با موهام بلندم کرد که از سوزش جیغی کشیدم اما با تو دهنی که بهم زد جیغم نصفه موند و از درد چشم‌هام‌و با گریه روی هم فشار دادم.
کنار لبم شدید می‌سوخت و جوشش دوباره‌ی خون‌و خوب حس می‌کردم.
همون‌طور که گرفته بودم در ماشینش‌و باز کرد و روی صندلی خوابوندم که شروع کردم به تقلا کردن و با داد کمک خواستن اما سریع دستش‌و روی دهنم گذاشت و با چشم‌های به خون نشسته گفت: خفه شو تا همین جا بلایی به سرت نیاوردم دختره‌ی خراب.
ماتم برد و با بهت نگاهش کردم.
به من گفت خراب؟!
اون از خشم به نفس نفس افتاده بود و من از ترس و گریه.
بی‌اراده اشک‌هام می‌ریختند.
من خرابم؟!
همون‌طور که دستش روی دهنم بود و صدای هق هقم‌و خفه کرده بود یه چیزی‌و از روی صندلی جلو برداشت که با دیدن یه پارچه‌ی سفید با ترس نگاهش کردم.
دستش‌و برداشت که با داد و گریه گفتم: ولم کن کثافت، به میگی خراب؟ هان؟ پس توی چی هستی عوضی؟ تویی که…
با بسته شدن اون پارچه دور دهنم لال شدم.
محکم گر‌ه زدش که با ترس نگاهش کردم.
نزدیک صورتم آروم لب زد: تازه عروسی که توسط شوهر سابقش دزدیده میشه، تیتر خبری جالبیه، نه؟
شدت اشک‌هام بیشتر شدند و شروع کردم به تقلا کردن اما از توی ماشین بیرون آوردم و روی دوشش انداختم که با تقلا مشت‌هام‌و بهش کوبیدم.
تو این پارکینگ خراب شده چرا کسی نیست؟
در صندوق عقب‌و باز کرد و داخلش انداختم که قلبم از کار افتاد و صدای هق هق بخاطر پارچه خفه شد.
بدون اثرگذاری تقلاهام پارچه‌هایی که توی صندوق بود رو برداشت و باهاشون پاهام و دست‌هام‌و بست.
با عجز و گریه نگاهش کردم.
انگار با نقشه‌ی قبلی امروز اومده بود دانشگاه!
در صندق عقب رو گرفت و خم شد.
نیشخندی زد و گفت: زیاد تقلا نکن عسلم چون فقط انرژی خودت هدر میره، من به انرژیت نیاز دارم.
با گریه و التماس به چشم‌هاش زل زدم اما اون با بی‌رحمی نگاهم کرد و در رو بست که همه جا تیره و تار شد.
با هق هق چشم‌هام‌و بستم.
ایمان توروخدا پیدام کن.

#ایــمــان

مهرداد به بهونه‌ی تلفن جواب دادن بیرون رفته بود و تا الان برنگشتن اون و مطهره می‌ترسوندم.
فقط وای به حالت اگه مطهره رو اذیت کرده باشی جناب رادمنش.
با ورود آقای معینی اخم‌هام به هم گره خوردند و همگی بلند شدیم.
وقتی نشستیم گفت: استاد رادمنش گفتند کاری واسشون پیش اومده کلاس کنسله.
نفسم بند اومد و ترس وجودم‌و پر کرد.
یا خدا!
سریع وسایل‌های هردومون‌و جمع کردم.
عطیه و محدثه به طرفم دویدند و محدثه با ترس گفت: میگی مطهره رو جایی برده؟
نفس بریده گفتم: امیدوارم اینطور نباشه.
کوله‌ی خودم‌و خودش‌و برداشتم و به سمت در دویدم که اون دوتا هم پشت سرم اومدند.
قلبم روی هزار میزد.
وارد سالن که شدم بلند داد زدم: مطهره؟
نگاه همه به طرفم چرخید.
از سالن بیرون اومدم.
همینطور که هراسون اینور و اونور می‌رفتم اسمش‌و صدا میزدم.
با فکری که به ذهنم رسید به سمت پارکینگ اساتید دویدم.
اگه ماشین مهرداد نباشه یعنی اینکه مطهره رو برده.
وارد پارکینگ شدم و دقیق ماشین‌ها رو نگاه کردم.
رو به محدثه و عطیه که پشت سرم بودند گفتم: ببینید ماشین مهرداد هست یا نه.
باشه‌ای گفتند و پراکنده شدند.
ا‌ونقدر گشتیم و گشتیم اما خبری ازش نبود.
عصبی و کلافه دست‌هام‌و توی موهام فرو کردم.
– بلایی سر مطهره بیاد می‌کشمش.
عطیه: آقا ایمان؟

بهش نگاه کردم.
– بله؟
– به نظرم بریم خونش.
با فکری که به ذهنم رسید گفتم: آره فکر خوبیه اما نه خودمون تنها.
این‌و گفتم و بدون توجه به چهره‌های سوالیشون با عصبانیت به بیرون از پارکینگ دویدم.

#مطـهره

از روی کولش روی تخت انداختم.
اونقدر گریه کرده بودم که چشم‌هام می‌سوختند.
چمدون مشکی‌و برداشت و در کمد رو باز کرد.
با همون حالت نامفهوم گفتم: چی‌کار می‌خوای بکنی؟
انگار حرفم‌و فهمید که همون طور که وسایل و لباس توی چمدون می‌ریخت گفت: می‌برمت جایی که هیچ کسی دستش بهت نرسه.
دست‌هام‌و از ترس مشت کردم.
سوزش کنار لبم و بغض توی گلوم و تپش قلبم انگار من‌و تا مرگ می‌بردن‌و برمی‌گردوندند.
لباس‌های منم رو توی چمدون گذاشت و زیپ چمدون‌و بست.
تموم مدت با گریه نگاهش می‌کردم.
چمدون‌و برداشت و بهم نگاه کرد و چند ثانیه روی چشم‌هام ثابت موند.
درآخر چمدون‌و کنار تخت گذاشتم و خودشم کنارم نشست که از ترس کمی کنار رفتم.
دستش‌و که به سمت صورتم آورد سرم‌و چرخوندم و با گریه چشم‌هام‌و بستم.
پارچه‌ی دور دهنم‌و باز کرد و چونم‌و گرفت و صورتم‌و به طرف خودش چرخوند که چشم‌های پر از اشکم‌و باز کردم.
نگاهش به زخم کنار لبم افتاد.
– چندبار بوسیدتت؟
فقط سکوت کردم.
به چشم‌هام نگاه کرد.
– من‌و سگ نکن حرف بزن.
با گریه درحالی که زخم لبم می‌سوخت گفتم: بهت ربطی نداره، تو دیگه هیچ ربطی به من نداری.
چشم‌هاش‌و بست و دندون‌هاش‌و روی هم فشار داد.
– خفه شو اصلا نمی‌خوام حرف بزنی.
با دلی شکسته گفتم: ازت بدم میاد، از تویی که خودت‌و حق به جانب می‌بینی بدم میاد، تو خودت به این فکر کردی که وقتی اونشب اون بلا رو سرم آوردی چجوری شکستم؟ نه فکر نکردی پس منم فکر نکردم که می‌شکنی و رفتم با ایمان از…
با تو دهنی که ازش خوردم از سوزش و درد چشم‌هام‌و بستم و سعی کردم صدای هق هقم‌و خفه کنم.
همون‌طور که عصبی پارچه رو می‌بست گفت: بذار برسیم اونجایی که می‌خوام برم، کاری به سرت میارم که به التماسم بیوفتی.
گره محکمی زد و بلند شد.
بازوم‌و گرفت تا بتونه روی کولش بندازتم اما با تموم توانم تقلا کردم.
دلم نمی‌خواست همراهش برم چون می‌دونستم تا زهرش‌و نریزه و یه بلایی سرم نیاره آروم نمیشه.
یه دفعه موهام‌و از روی مقنعه گرفت و داد زد: بسه.
نفس زنان و با گریه نگاهش کردم.
غرید: با تقلا نه می‌تونی نظر من‌و عوض کنی و نه از دستم فرار کنی، پس من‌و از اینی که هستم دیوونه‌تر نکن.
از تکون نخوردنم زود استفاده کرد و راحت روی کولش انداختم که با ترس و گریه چشم‌هام‌و بستم.
خدایا کمکم کن، نجاتم بده.
چمدون‌و با اون دستش گرفت و از اتاق بیرون اومد.

هنوز به پله نرسیده بودیم که یه دفعه صدای آیفون بلند شد.
گریم بند اومد و امید وجودم‌و پر کرد.
از حرکت ایستاد و زیر لب گفت: لعنتی!
انگار هر کی بود قصد دست برداشتن روی زنگ رو نداشت.
باز توی اتاق اومد و روی تخت نشوندم.
با تهدید توی نگاهش گفت: صدات درنیاد.
به اجبار سرم‌و بالا و پایین کردم.
بیرون رفت و در رو بست.
چشم‌هام‌و بستم.
تو نجات پیدا می‌کنی، تو از دست این روانی نجات پیدا می‌کنه.
باز بغضم گرفت.
من با اون مهرداد شر و شیطون چی‌کار کردم خدا؟!
فقط می‌تونم بگم خدا لعنتم کنه.
الان که آتیش عصبانیتم خوابیده تازه دارم میفهمم چه غلطی کردم اما الان دیگه راه برگشتی ندارم، درسته طلاق هست اما عروس دو سه روزه رو چه به طلاق؟ یا ایمان بدبخت چه گناهی کرده که باید بشکنه؟
چشم‌هام‌و که باز کردم چند قطره اشک از دریای چشم‌های روی گونم سر خورد.
خیلی احمقی مطهره، خیلی نادونی، خیلی بی‌رحمی.
لبم‌و به دندون گرفتم تا بیشتر از این بغضم نشکنه.
دلم خیلی براش تنگ شده بود.
یه دفعه صدای ایمان توی خونه پیچید که سریع به در نگاه کردم.
– مطهره؟
سعی کردم با همون دهن بسته صداش بزنم اما اونقدرا صدایی ازم بلند نشد.
با دیدن لیوانی که روی میز کنار تخت گذاشته بود خودم‌و به سمتش کشوندم و با دست‌های بسته شدم به پایین پرتش کردم که صدای شکستن همه جا رو پر کرد.
چیزی نگذشت که صداش‌و توی راهرو شنیدم.
– مطهره؟
و چند ثانیه بعد در به شدت باز شد.
خواست حرفی بزنه اما یه دفعه قفل کرد و بهت زده بهم نگاه کرد.
اشک‌هام‌و پاک کردم.
سریع به سمتم اومد و کنارم نشست.
پارچه رو باز کرد که سعی کردم با نفس‌های عمیق نفس‌هایی که کم آوردم‌و جبران کنم.
نگاهش به زخم کنار لبم افتاد که خشم نگاهش‌و پر کرد و دندون‌هاش‌و روی هم فشار داد.
نگران گفتم: مهرداد کجاست؟
همون‌طور که عصبی دست و پاهام‌و باز می‌کرد گفت: جایی که دیگه نتونه هیچ غلطی بکنه، زن من‌و میزنه؟ بیچارش می‌کنم.
ترس وجودم‌و پر کرد.
– چیکارش کردی؟ کجاست؟
حرفی نزد.
پارچه رو کنار انداخت و زیر بازوم‌و گرفت اما دستش‌و پس زدم و عصبی و نگران گفتم: میگم چی‌کارش کردی؟
همان‌طور که به زخم لبم خیره بود گفت: فرستادمش بازداشتگاه، ازش شکایت کردم.
نفسم بند اومد.
با ترس به قفسه‌ی سینه‌ش زدم و بلند گفتم: تو دیوونه‌ای؟! مهرداد مدلینگه! ممکنه همه جا بپیچه که تو زندونه.
به چشم‌هام نگاه کرد و غرید: به درک! غلط کرده که زن من‌و دزدیده.
نفس عصبی کشیدم و از روی تخت پایین رفتم.
از اتاق بیرون اومدم که بلند گفت: مطهره!
با اینکه حسابی ازش کتک خوردم اما راضی به ریختن آبروش نیستم.
از پله‌ها پایین اومدم و به سمت در رفتم.
همین که وارد حیاط شدم بازوم‌ کشیده شد که به عقب چرخیدم.
با اخم گفت: چی‌کار می‌خوای بکنی؟
– میریم شکایتمون‌و پس می‌گیریم.
خواستم بچرخم اما باز بازوم‌و گرفت و نزدیک صورتم شمرده شمرده گفت: من… شکایتم‌و… پس… نمیگیرم.
دندون‌هام‌و روی هم فشار دادم و خواستم حرفی بزنم اما صدای محدثه مانعم شد.
– خوبی؟
به طرفش چرخیدم که هردوشون‌و دیدم.
با دیدن وضعیتم سریع به سمتم اومدند.
عطیه به زخمم نگاه کرد و با ترس گفت: چی‌کار باهات کرده؟
پوفی کشیدم.
– بیخیال.
به ایمان نگاه کردم.
– میری پس می‌گیری.
چشم‌هاش‌و بست و دندون‌هاش‌و روی هم فشار داد.
– فهمیدی ایمان؟
نفس عصبی کشید و چشم‌هاش‌و باز کرد.
بهم اشاره کرد.
– ببین خودت‌و!
با کمی مکث گفتم: مهم نیست.
عصبی خندید و به اطراف نگاه کرد.
– که اینطور!
از کنارم رد شد و به سمت در رفت.
به زخمم دست کشیدم که با سوزشش صورتم جمع شد.
محدثه با غم نگاهم کرد و سری به چپ و راست تکون داد، بعدم به سمت در رفت.
عطیه بهم نزدیک‌تر شد.
– تو هنوزم مهرداد رو دوست داری.
خیره نگاهش کردم.
– کی گفته که ندارم؟
ابروهاش بالا پریدند.
– پس چرا…
از کنارش رد شدم.
– درموردش حرفی نزن.
****
#مـهـرداد

سوار ماشین ماهان شدم و در رو محکم بستم که معترضانه گفت: اوی! دره‌ها!
عصبی گفتم: حرف نزن راه بیوفت.
پوفی کشید و به راه افتاد.
– دعا کن تو مجازی نپیچه.
– نمی‌پیچه.
بهش نگاه کردم که با دیدن چهره‌ش خشمم فروکش شد و اشک چشم‌هام‌و پر کرد.
کوتاه بهم نگاه کرد.
– چیه؟ پشیمون شدی؟ یا می‌خوای دوباره بزنیم؟
با غم توی صدام گفتم: معذرت میخوام ماهان، نفهمیدم.
با حرص نگاهم کرد.
– دست تلخی هم داری لامصب!
نفس عمیقی کشیدم و به خیابون چشم دوختم.
تو این یه ساعتی که تو بازداشتگاه بودم به همه چیز فکر کردم و تنها راه حلی که به ذهنم رسید هرچند که زیاد خوب نیست اما چاره‌ای دیگه‌ای ندارم، باید انجامش بدم.
من مطهره رو راحت به دست نیاوردم که راحت از دستش بدم.
همون‌طور که به خیابون نگاه می‌کردم گفتم: می‌خوای به داداشت کمک کنی؟
کوتاه بهم نگاه کرد.
– در رابطه با چی؟
– برگردوندن مطهره پیشم.
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
پری
پری
4 سال قبل

وایییییی یعنی میخواد چیکار کنه😰

danie
danie
4 سال قبل

وای خیلی جذاب دارع میشه از نویسندش خیلی خیلی ممنون م فقط خواهشا زودتر پارت گذاری کنید البته الانم خوبه ولی چون داره هیجانی میشه ادم دوست دارع سریع تر بخونتش بازم ممنون خسته نباشید (:

شهرزاد
شهرزاد
4 سال قبل

ادمین مرررررسی ک مرتب پارت میزاری

Shakiba83
4 سال قبل

واییییی پارت بعدی را توروخدا زودتر بذارید . کاش نقشه ی مهرداد درست پیش بره و به مهرداد برسه . اگه به مهرداد نرسه خیلی مزخرف میشه

اسما
اسما
4 سال قبل

نمیدونم چرا از ایمان خوشم نمیاد

Diana
Diana
4 سال قبل

عررررررررررررررررر عالیه عالیه عالیییی به شدت مشتاق خوندن پارت های بعدیم⁦ B-)⁩

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x