سری تکون داد.
– آره میخوام اما نه به قیمت ریختن آبروش.
بهش نگاه کردم.
– نگران نباش، اون احمق بازی تو فکرم نیست؛ یه فکر دیگهای دارم.
اخم ریزی کرد.
– بگو.
– میدونی کریم سیاه کجاست؟
اخمهاش بیشتر به هم گره خوردند و بهم نگاه کرد.
– آره، چرا؟
– منو ببر پیشش.
سریع بهم نگاه کرد.
– چی داری میگی تو؟ میدونی که آدم خطرناکیه!
جدی بهش نگاه کردم.
– همین که گفتم، برو.
کلافه دستشو به ته ریشش کشید.
– باز معلوم نیست چی تو اون مغزته! خدا رحم کنه.
#مطـهره
موهامو باز کردم و روی تخت خوابیدم.
در حموم باز شد و ایمان با یه حوله لباس بیرون اومد.
چشمهامو بستم و گفتم: زود بخواب چراغو خاموش کن.
نفسشو به بیرون فوت کرد.
– این لباسها چیه که میپوشی مطهره؟
با حرص چشمهامو باز کردم و نشستم.
– مگه چشونه؟
با اخم گفت: واسه شوهر اینقدر پوشیده لباس میپوشند؟
چشم غرهای بهش رفتم و بازم خوابیدم.
– آره، پوشیده بهتره، امنیت داره.
چیزی نگفت و در کمد رو باز کرد؛ منم چشمهامو بستم اما برخوردن یه چیز توی صورتم از چا پریدم و با ترس نگاهی به اطراف انداختم.
با دیدن یه تاپ قرمز دندونهامو روی هم فشار دادم و بهش نگاه کردم.
– بپوشش.
با غدی گفتم: نمیخوام.
بعدم زود پتو رو روی سرم کشیدم و خوابیدم.
سعی کرد پتو رو برداره که با تموم توانم نگهش داشتم.
– میگم نمیخوام بپوشمش.
با حرص گفت: ولی من دلم میخواد تو رو اینطور ببینم.
پتو رو محکمتر گرفتم و با حرص گفتم: برو
مامانتو اینطوری ببین، به من چه؟
صداش رگهی خنده پیدا کرد.
– مطهره!
– کوفت.
یه دفعه پتو رو ول کرد که نفس آسودهای کشیدم اما با سنگینیای روی بدنم سریع پتو رو از سرم کنار زدم که با دیدنش اونم دقیقا روم استرس مثل خوره به جونم افتاد.
دستشو کنار سرم گذاشت و تو صورتم خم شد.
آب دهنمو به زحمت قورت دادم.
– از روم بلند شو.
نگاهش به سمت لبم کشیده شد که سریع دستمو روش گذاشتم.
– نگاه نکن اجازه نمیدم، تازه زخم کنار لبمم میسوزه.
به گردنم نگاهی انداختم.
نفسهام از ترس و اضطراب تند شده بودند.
– ای… ایمان، میپوشمش فقط… فقط از روم بلند شو.
اما انگار نمیشنید.
سرشو تو گودی گردنم فرو کرد که سعی کردم سرشو عقب ببرم.
لبشو روی گردنم گذاشت که نفسم بند اومد.
پاهامو تکون دادم و با عجز گفتم: نکن ایمان، برو عقب.
بوسهای زد و لبشو روی پوستم کشید که بغضم گرفت و مشتهامو به بازوش کوبیدم.
– ولم کن، نمیخوام.
دستشو زیر لباسم برد و بوسهای به قفسهی سینهم زد که با تقلا داد زدم: ولم کن، نمیخوام باهات رابطهای داشته باشم.
یه دفعه سرشو بالا آورد و با عصبانیت گفت: چرا نمیخوای؟ هان؟
به پهلوم چنگ زد و عصبی غرید: من شوهرتم، حق شرعی و قانونی منه، غیر از اینه؟ هان؟
با بغض گفتم: فعلا نمیتونم بهت اجازه بدم.
داد زد: چیه؟ باز مهرداد رو دیدی هوایی شدی؟
فقط با بغض نگاهش کردم.
تو صورتم خم شد و با فکی قفل شده گفت: تو دیگه زن منی، پس فکر اون کثافتو از ذهنت بیرون کن.
با چشمهای پر از اشک و عصبانیت به قفسهی سینهش زدم و با داد گفتم: بهش نگو کثافت، اون کثافت نیست.
داد زد: بهت تجاوز کرد، کثافت نیست؟ زد زیر قولش، کثافت نیست؟ هان؟
بغضم شکست و سکوت کردم.
از روم بلند شد و لگدی به تخت زد.
چنگی به موهاش زد و داد کشید: لعنت بهت!
بهم نگاه کرد.
– گریه نکن.
با گریه نگاهمو ازش گرفتم.
لحنش ملایمتر شد.
– مطهره…
خواست کنارم بشینه که سریع بلند شدم و به سمت در دویدم.
بلند گفتم: مطهره!
با هق هق به سمت اون اتاق دویدم اما یه دفعه بازوم کشیده شد و به دیوار چسبیدم.
با گریه گفتم: ولم کن.
اشک توی چشمهاش حلقه زده بود.
دستشو کنار صورتم گذاشت که دستشو پس زدم.
مچهامو گرفت و بهم چسبید.
– تا کی قراره این وضع ادامه پیدا کنه؟ هان؟
سرمو چرخوندم و با گریه چشمهامو بستم.
– نمیدونم، اصلا نمیدونم میشه بهتر بشه یا نه.
نالید: پس من چی مطهره؟ چرا فکر کردن به مهرداد رو تموم نمیکنی؟ چرا عاشق شوهرت نمیشی؟
آروم زمزمه کردم: نمیتونم.
بیشتر بهم چسبید و با بغض بلند گفت: پس چرا قبول کردی زنم بشی؟
آروم گفتم: تو که میدونستی فکرم پی مهرداده چرا پیشنهاد ازدواج دادی؟
– چون دوست داشتم تو چرا قبول کردی؟
با اشک بهش نگاه کردم.
– فکر میکردم اینطوری تلافی کار مهرداد رو سرش درمیارم، فکر میکردم با دوری ازش عشقش از سرم میپره ولی اینطور نشد.
چشمهاشو بست که قطرهای اشک روی گونهش چکید.
مچهامو آزاد کردم و دو طرف صورتشو گرفتم.
با غم لب زدم: معذرت میخوام، هم تو رو دارم عذاب میدم، هم مهرداد رو و هم خودمو.
دستهامو پایین آورد و بدون اینکه نگاهی بهم بندازه به سمت اتاق رفت.
قطرهای اشک روی گونم چکید و به زمین خیره شدم.
خدایا، من احمق بازی درآوردم اما تو کمکم کن.
اشکهامو پاک کردم و با کمی مکث به سمت اتاق رفتم.
توی چارچوب وایسادم که دیدم روی تخت خوابیده و پتو رو روش کشیده.
واقعا دیگه نمیدونم چی درسته و چی غلط.
چراغو خاموش کردم و با فاصله ازش روی تخت بدون پتو خوابیدم.
*******
با نوری که به صورتم میخورد چشمهامو باز کردم.
دستمو جلوی نور گرفتم و چند بار پلک زدم.
لعنتی! بازم نماز صبحم قضا شد!
با دیدن پتوی روم چرخیدم که دیدم خبری از ایمان نیست.
پتو رو کنار زدمو بلند شدم.
خمیازهای کشیدم و در دستشویی رو باز کردم و وارد شدم.
بعد از انجام کارهای مربوطه دست و صورتمو شستم و بیرون اومدم.
دستی توی موهام کشیدم و از اتاق بیرون اومدم.
بلند گفتم: ایمان؟
از صدایی نشنیدم.
دم آشپزخونه وایسادم که با نبودش اخمی کردم و چرخیدم.
بازم صداش کردم اما جوابی بهم نداد.
گوشیمو از روی اپن برداشتم و روشنش کردم که دیدم پیامی ازش دارم.
سریع بازش کردم و متنشو خوندم.
– کاری برام پیش اومده، معلوم نیست کی برگردم.
اخمهام به هم گره خوردند و بهش زنگ زدم اما با خاموش بودن گوشیش دلم هری ریخت.
کجا رفته؟
واسش فرستادم: پیاممو دیدی بهم زنگ بزن.
گوشیو روی اپن گذاشتم و دستی به صورتم کشیدم.
آروم باش، هر جا رفته آخرش برمیگرده، اونوقت سوال پیچش میکنی.
وارد آشپزخونه شدم و کرهی بادوم زمینیو از توی یخچال برداشتم و به همراه نون روی میز گذاشتم.
کتری کمی داغ بود و این یعنی اینکه صبحونه خورده رفته.
چای رو دم گذاشتم و روی صندلی نشستم و مشغول خوردن شدم.
*******
در قابلمه رو گذاشتم و وارد هال شدم.
روی مبل نشستم و تلوزیونو روشن کردم.
چرا مهرداد امروز کلاسشو کنسل کرد؟
ناخون شستمو توی دهنم بردم و گازش گرفتم.
بیطاقت گوشیمو برداشتم و روشنش کردم.
وارد اینستا شدم و آیدی پیجشو زدم.
با پیدا کردنش با کمی مکث روش لمس کردم که صفحهشو باز کرد.
با دیدن آخرین پستش نفسم بند اومد و حس حسادت وجودمو پر کرد.
لادن کنارش چه غلطی میکنه؟!
زیرشو خوندم.
” Best night”
همون دیشبم آپلود شده بود.
دندونهامو روی هم فشار دادم و دستمو مشت کردم.
ماهانم همراهشون بود.
به اطرافشون که دقت کردم دیدم همون ساختمونیه که مدلینگا پنهونی دارنش.
اشک توی چشمهام حلقه زد.
اولین بار اونجا واسم گیتار زدی.
چند روز پیش واسه خودم گفتم وقتی من از پیشت برم میری سراغ یکی دیگه، انگار داره حرفم درست از آب درمیاد.
دیشب من غرق بغض بودم و تو غرق خوشی.
وارد پیج لادن شدم که دیدم همین عکسو گذاشته.
یه عکس دیگه هم بود که با مهرداد و چندتا از مدلینگهای دیگه بود.
عدهای بخاطر خوب شدن رابطهش با مهرداد بهش تبریک گفته بودند.
به معنای واقعی گریم گرفته بود.
ذهنم سمت یه ماه پیش کشیده شد.
– وقتی درمان شدید میرید با لادن ازدواج میکنید؟
با تعجب گفت: چی؟! چرا باید برم با اون ازدواج کنم؟
با غم گفتم: چون قرار بود باهاش ازدواج کنید و هم اینکه دوستون داره.
با قاطعیت توی صداش گفت: نه ازدواج نمیکنم.
لبخند محوی زدم.
– منو چیکار میکنید؟
خیره نگاهم کرد.
– فعلا بهت جوابی نمیدم.
گوشیمو کنارم انداختم و پاهامو توی شکمم جمع کردم.
بغض بدی به گلوم چنگ میزد.
نزدیک بود بزنم زیر گریه اما یه دفعه صدای آیفون توی خونه پیچید.
با فکر به اینکه ایمانه چندتا نفس عمیق کشیدم تا شاید بغضم از بین بره.
بلند شدم و به سمت آیفون رفتم.
وقتی کسیو توی مانیتور ندیدم گوشیو برداشتم و با اخم درحالی که صدام کمی گرفته شده بود گفتم: کیه؟
نه جوابی داد و نه جلوی دوربین اومد.
بازم زنگ زد.
شاید آیفون خراب شده صدام بلند نمیشه.
پوفی کشیدم و گوشیو سر جاش گذاشتم.
یه چادر روی سرم انداختم و از هال بیرون اومدم.
کفشی پام کردم و از پلهها پایین رفتم.
– کیه؟
اما باز جوابی نداد و فقط در زد.
اخمهام به هم گره خوردند و با حرص در رو باز کردم اما با کسی که دیدم اخمهام از هم باز شدند و نفس تو سینم حبس شد.
دستشو به کنار در تکیه داد.
– سلام صابخونه.
به خودم اومدم و سریع در رو گرفتم تا ببندمش اما پاشو بین در و چارچوب گذاشت و به عقب هلش داد که به عقب پرت شدم.
وارد شد که با تته پته گفتم: تو… تو چطوری اینجا رو…
در رو بست که از ترس لال شدم.
– کار خیلی راحتی بود خوشگلم.
ضربان قلبم روی هزار رفته بود.
سعی کردم صدام نلرزه.
– برو بیرون.
به سمتم اومد که عقب عقب رفتم.
با ابروهای بالا رفته گفت: اینطوری از مهمونت استقبال میکنی؟
حواسم به پله نبود که پام بهش خورد و به عقب پرت شدم که هینی کشیدم و چادر از دستم در رفت اما مهرداد سریع عکس العمل نشون داد و دستشو دور کمرم حلقه کرد و گرفتم.
قفل کرده و نفس زنان به چشمهاش نگاه کردم.
نگاهش که به سمت لبم رفت به خودم اومدم و محکم به عقب پرتش کردم اما تا خواستم چادرمو روی سرم بندازم به دیوار کوبیدم و بهم چسبید که قلبم از کار افتاد.
با ترس گفتم: برو… برو عقب، من دیگه محرمت نیستم.
نیشخندی زد و موهامو پشت گوشم برد.
سعی کردم خودمو عصبی نشون بدم.
– میگم برو عقب، اصلا از خونه برو بیرون نمیخوام ببینمت.
دستشو روی قفسهی سینهم گذاشت و به دیوار چسبوندم.
به لبم نزدیک شد و آروم خندید.
– تو ایمانو مجبور کردی شکایتشو پس بگیره، نه؟
با استرس به سیاهی شب توی چشمهاش نگاه کردم.
به لبم نگاه کرد.
– چرا؟ هنوز دوستم داری خانمم؟ هوم؟
اشک توی چشمهام حلقه زد و عصبی گفتم: فقط بخاطر اینکه مدلینگی و زیر ذره بینی، وگرنه خودمم میرفتم ازت شکایت میکردم.
به لبم نزدیکتر شد.
صدای ضربان قلبم اونقدر بالا بود که مطمئن بودم اونم میشنوه.
دستهامو روی شونههاش گذاشتم و سعی کردم به عقب ببرمش.
با دلخوری و عصبانیت گفتم: حق نداری بهم نزدیک بشی، من دیگه شوهر دارم، تو برو بچسب به همون لادنت.
ابروهاش بالا پریدند و به چشمهام نگاه کردند.
خندید.
– پس پیج منو هم دید میزنی موش کوچولو؟ نه؟
چقدر دلم واسه موش کوچولو گفتنش تنگ شده بود.
اشک بیشتری چشمهامو پر کرد.
– فقط ولم کن مهرداد، اصلا از این شهر برو، یه جوری از زندگیم پاتو بکش بیرون که حتی رد پاتم نمونه.
خیره نگاهم کرد.
– تو چرا پاتو از زندگیم بیرون نمیکشی؟
بیحرف به چشمهاش زل زدم.
کاش میشد بگم بخوامم نمیتونم.
– دلم برات تنگ شده لعنتی خودخواه.
نفسم بند اومد.
کاش میشد بغلت کنم و منم بگم که چقدر دلتنگتم.
چشمهاشو بست و پیشونیشو به پیشونیم تکیه داد که با بغض چشمهامو بستم.
میدونستم کارش گناهه اما چیکار کنم که نمیتونستم ازش بگذرم.
عزممو جمع کردم و برخلاف عمیقترین خواستهی قلبیم محکم به عقب هلش دادم که به اون دیوار خورد و آروم چشمهاشو باز کردم.
سریع چادر رو روی سرم انداختم.
اشک توی چشمهامو با یه دست پاک کردم و گفتم: اگه حرفی داری بمون، نداری برو.
بدون مقدمه گفت: ازش طلاق بگیر.
اخمهام به هم گره خوردند.
– برو بیرون مهرداد، من همچین کاری نمیکنم.
دستهاشو توی جیبهاش برد و خونسرد گفت: باشه.
برخلاف اینکه فکر میکردم الان در رو باز میکنه و میره از پلهها بالا رفت که با چشمهای گرد شده گفتم: کجا؟
کفشهاشو درآورد.
– خونه پسر شجاع.
بعدم وارد هال شد.
دندونهامو روی هم فشار دادم و تند از پلهها بالا اومدم.
کفشمو درآوردم و وارد شدم که دیدم روی مبل لم داده و گوشیم توی دستشه.
جیغی کشیدم و به سمتش هجوم آوردم که سریع گوشیمو پشت سرش برد.
با حرص گفتم: گوشیمو بده.
ابرویی بالا انداخت.
– نمیخوام.
مرموز خندید.
– دلت برام تنگ شده بود که پیجمو نگاه میکردی؟
– من کار به پیج تو نداشتم خودش اومد.
سرشو بالا و پایین کرد.
– که خودش اومد!
از روی مبل بلند شد و گوشیو به سمتم پرت کرد که سریع گرفتمش اما حواسم به چادرم نبود که از دستم در میره و… مثل چی سر تا پام تو دیدش قرار گرفت.
هینی کشیدم و سریع گوشیمو روی زمین انداختم و خم شدم اما تا خواستم برش دارم زودتر برش داشت و روی مبل پرت کرد.
معترضانه با عصبانیت گفتم: مهرداد!
فقط خندید.
به سمت چادرم رفتم و برش داشتم اما یه دفعه از پشت بغلم کرد که خون تو رگم یخ بست و نفسم بند اومد.
به خودش فشردم و کنار گوشم گفت: فکر کردی به این راحتیا ولت میکنم توله؟ هان؟ پس هنوز کاملا منو نشناختی.
حلقهی دستهاشو تنگتر کرد که بدنم شدید درد گرفت.
مشتهامو به دستش زدم.
– ولم کن، از خونه برو بیرون ممکنه ایمان برسه.
خندید.
– نترس، تا من نخوام نمیرسه.
دست از تقلا برداشتم و با ترس گفتم: چیکار کردی؟
چرخوندم و روی مبل انداختم که با ترس نگاهش کردم.
به مبل دست گذاشت و خم شد.
– یه کم باهاش حرف زدم اما قبول نکرد که طلاقت بده، منم گفتم باشه و یه دفعه همه جا براش تیره و تار شد.
دلم هری ریخت.
– یع… یعنی چی؟
از خونسردی توی نگاهش میترسیدم.
– یکی از آدمام بیهوشش کرد، راستش کلی هم کتک خورده.
سعی کردم ضعف نشون ندم.
– داری جفنگ میگی، تو اینکاره نیستی.
خندید.
– کجای کاری عسلم؟ من بخاطر تو قاتلم میشم.
نفس تو سینم حبس شد.
– میخوای بهت نشون بدم؟
با لرزش دستهام سری تکون دادم که کنارم نشست.
چادرمو برداشتم اما از دستم کشیدش و عصبی گفت: ول کن اینو!
بعدم به طرفی پرتش کرد.
اونقدر ترس داشتم که نخواستم عصبیترش کنم.
گوشیشو از جیب کت چرمش درآورد.
دستشو دور شونم حلقه کرد که سریع بلند شدم اما دستمو کشید و بین پاش پرتم کرد.
با تحکم گفت: مثل دختر خوب بشین و منو عصبی نکن.
دست لرزونمو مشت کردم.
موهامو پشت گوشم برد و گوشیشو بالا آورد که با چیزی که دیدم واسه یه لحظه نفسم بالا نیومد و دستمو روی دهنم گذاشتم.
یا خدا!
ایمان روی یه صندلی بسته شده بود و صورتش حسابی خونی بود.
عکس بعدیو زد.
بازم همین بود.
اشک توی چشمهام حلقه زد و بلافاصله روی گونم سر خورد.
با گریه گفتم: تو… تو چیکار کردی؟
کنار گوشم گفت: شانس آورد دلم رحم اومد گفتم زیاد نزننش.
با هق هق گفتم: چرا باهاش اینکار رو کردی؟ هان؟ چرا؟ اون گناهی نداره من بهش جواب مثبت دادم.
گوشیشو روی مبل انداخت.
– آره، تو جواب مثبت دادی، تو هم مجازات خودتو داری عزیزم.
با گریه و ترس چشمهامو بستم.
– هر کار میخوای با من بکن ولی اونو ول کن.
– فقط به یه شرط ولش میکنم.
سریع چشمهامو باز کردم و گفتم: چه شرطی؟
– شرطش چندان مورد پسندت نیست بازم میخوای بدونی؟
با اینکه ترس داشتم اما بازم با قاطعیت گفتم: آره.
دستشو روی رونم گذاشت و به گوشم نزدیکتر شد که هرم نفسهام گوشمو به آتیش کشید.
– ازش طلاق میگیری و پای صفته ها رو امضا میکنی.
با شتاب بلند شدم و با بهت به سمتش چرخیدم.
– چی داری میگی؟!
دست به سینه به مبل تکیه داد.
– فکر کنم حرفهام واضحه.
عصبانیت وجودمو پر کرد.
– تو زده به سرت؟ نه؟ عروس چهار روزه رو چه به طلاق؟ هان؟ دیگه اون صفتهی کوفتی واسه چیه؟
خونسرد گفت: خیلیها بودن که هفتهی اول نشده طلاق گرفتند، بگو باهم نمیسازیم، اختلاف داریم، تو که بلدی یه چیز ببافیو بگی، اون صفتهها هم واسه اطمینان اینکه وقتی طلاق گرفتی نتونی بازم در بری و بعد از عدهت با من ازدواج کنی.
نفس تو سینم حبس شد و یه قدم به عقب رفتم.
با بغض سرمو به چپ و راست تکون دادم و عقب عقب رفتم.
– تو نمیتونی منو مجبور به اینکار کنی.
بلند شد و آروم به سمتم اومد.
– میتونم خوشگلم، تو که دوست نداری جوون مردم اونقدر کتک بخوره تا بمیره.
– خیلی پست شدی مهرداد.
خونسردی توی نگاهش از بین رفت و نگاهش یخ زد، جوری که از سرماش تنم لرزید.
– تو باعث تموم اتفاقاتی.
با چشمهای لبریز از اشک گفتم: نه، من نیستم، اولشو تو شروع کردی.
با برخوردن به در و فرو رفتن کمرم تو دستگیره از درد آخ آرومی گفتم و چشمهامو روی هم فشار دادم.
حس کردم دستشو کنار سرم روی در گذاشت.
گرمای نزدیک بودنشو خوب حس میکردم.
با همون چشمهای بسته گفتم: ایمانو ول کن.
چونمو گرفت که چشمهامو باز کردم و دستشو پس زدم اما مچمو گرفت و دستمو به در چسبوند.
ضربان قلبم تند شده بود، هم از ترس، هم از نگرانی و هم از اینقدر نزدیک بودنش بعد از یه هفته.
سرشو کمی کج کرد و چشمهای ملتهبشو به لبم دوخت که نفس بریده گفتم: برو عقب.
با همون حالت گفت: تا طلاق نگیری ولش نمیکنم، میدونی که چقدر ازش بدم میاد، پس هر چی بگم بزننش کمشه، تو که دوست نداری ایمان بخاطر تو درد بکشه؟ هوم؟
چونم از بغض میلرزید.
نه میتونم بگم باشه چون ایمان داغون میشه و نه میتونم بگم نه چون ممکنه بمیره.
قطرهای اشک روی گونم چکید.
خدایا چیکار کنم.
نگاهش همراه اشکم پایین اومد تا اینکه پایین صورتم با انگشت اشارش پاکش کرد.
انگشتشو کشید و با کشیده شدنش روی لبم مو به تنم سیخ شد.
سرش اونقدر نزدیک شد که پوست لبشو حس کردم اما تا بیاد کاملا روی لبم بشینه سریع نشستم و بغضم شکست که چشمهامو بستم و لبمو به دندون گرفتم تا صدای هق هقم بلند نشه.
حس کردم که کنارم نشست.
پاهامو توی شکمم جمع کردم و سرمو روی دستهام گذاشتم که از گریه شونههام لرزیدند.
با غم و عصبانیت توی صداش گفت: اینقدر احمق بودی که نفهمیدی میخوامت؟
اما حرفش آرومترم نکرد.
چیزی نگذشت که دستش دور شونم حلقه شد و تو بغلش کشیدم.
لبشو روی موهام حس کردم و بعد از اون بوسهای زد که سرمو بالا آوردم و با تموم دلخوریای که ازش داشتم به عقب پرتش کردم که سریع دستشو تکیه گاه بدنش کرد.
با صورت خیس از اشک گفتم: از خونه برو بیرون، نیاز به فکر کردن دارم.
– میدونی که هر چی دیرتر جواب بدی بیشتر کتک…
چشمهامو بستم و بلند گفتم: میدونم.
چشمهامو باز کردم و آرومتر گفتم: میدونم، تا شب بهت خبر میدم.
بعدم نگاه ازش گرفتم و از سرجام بلند شدم.
نزدیک آشپزخونه پشت بهش وایسادم و لبمو به دندون گرفتم تا نفهمه دارم گریه میکنم.
در هال باز شد.
– باشه، شب ساعت نه میام دنبالت.
چرخیدم و تا اومدم مخالفت کنم سریع بیرون رفت و در رو بست که صداش مثل پتک تو سرم کوبید و بعد از اون خونه غرق در سکوت تلخی شد.
*****
به ساعت نگاه کردم.
هفت و نیم بود.
دستمو توی موهام کشیدم و سرمو به مبل تکیه دادم.
مرغ نیم پز روی گاز مونده بود و ظهر تا حالا لب به هیچ چیزی نزدم.
از اون وقتی که رفته اونقدر فکر کردم که دیگه مغزم داره منفجر میشه.
واقعا دوراهی سختیه.
طلاق بگیرم میترسم مردم تو سر مامان و بابام بزنند که دخترت زندگی کن نبود اما این مهم نیست چون بعدش مهرداد عقدم میکنه، من بخاطر ایمان تردید دارم.
قبول کردنم مساوی میشه با ول کردنش و قبول نکردنم هم…
نفسمو به بیرون فوت کردم.
حتی نمیخوام درموردش فکر کنم.
به مبل دست گذاشتم و بلند شدم.
اونقدر ضعف داشتم که حتی حوصلهی راه رفتنم نداشتم.
وارد اتاق شدم.
بالاخره بعد از کلی بیحوصلگی و گرسنگی حاضر شدم، بماند که چندین بار روی تخت نشستم و بازم بلند شدم.
گوشیمو توی جیبم گذاشتم و وارد آشپزخونه شدم.
یه مسکن قوی برداشتم و با آب خوردم.
خداکنه خوابم نگیره، همیشه این مسکن سردردمو زود خوب میکنه اما بدجور خوابم میگیره.
منتظر اومدنش روی مبل نشستم و با پام روی زمین ضرب گرفتم.
بازم توی تردید غرق شدم.
مهرداد آدم کش نیست حتما ولش میکنه اما دیگه شناختمش، تا طلاقش نگیرم ول کن این ماجرا نیست.
با استرس پوست لبمو با بازی گرفتم.
چیکار کنم خدا؟
با صدای آیفون نفسمو به بیرون فوت کردم و بلند شدم.
کت چرم مشکیمو پوشیدم و از هال بیرون اومدم.
چکمهمو پام کردم و از پلهها پایین رفتم.
نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم که سریعا نگاهم به جای ماشینش به خودش افتاد.
شیشه رو پایین کشید.
– بپر بالا موش کوچولو.
پوفی کشیدم و چرخی به چشمهام دادم.
در رو باز کردم و نشستم که بوی ادکلن همیشگیش توی بینیم پیچید.
در رو بستم که بلافاصله دور زد و به راه افتاد.
صدای آهنگو بالا برد که سرمو به دستم تکیه دادم و پوفی کشیدم.
– سلام کردن یادت ندادند؟
زیرلب گفتم: ببند.
صدای آهنگو کم کرد.
– چی گفتی؟
– گفتم ببند.
تا خواست چونمو بگیره دستشو پس زدم.
– من محرمت نیستم.
با اخم کوتاه بهم نگاه کرد و یه دفعه کنار خیابون زد رو ترمز.
– بهم نگاه کن.
بهش نگاه کردم که تو صورتم دقیق شد.
– چرا رنگت زرده؟
دستی به صورتم کشیدم.
– واقعا؟
– آره.
نفس عمیقی کشیدم.
– ناهار نخوردم.
اخمش عمیقتر شد.
– چرا؟
– چون میل نداشتم.
ترمز دستیو پایین کشید.
– پس اول میریم شام میخوریم.
مخالفت نکردم چون حتی حوصلهی حرف زدنم نداشتم.
باز به راه افتاد.
********
سیر که شدم عقب کشیدم.
نگاه خیرهشو تموم مدت حس میکردم.
– مطهره؟
بهش نگاه کردم.
– بله؟
کمی به سمتم خم شد.
– بازم شیطنت توی نگاهتو میخوام ببینم.
تلخ خندیدم.
– خودم باز درستت میکنم.
خیره نگاهش کردم.
یعنی میتونست؟
با یه پلک زدن خیرگیمو از روش برداشتم.
– حال ایمان خوبه؟
اخمی بین دو ابروش افتاد.
– تا قبول نکنی وضعیتش چندان مناسب نیست.
– چرا دست به همچین کاری زدی؟
کمی سکوت کرد و درآخر گفت: برای به دست آوردن تو.
پوزخند تلخی زدم.
– تو منو واسه شبات میخوای؟ نه؟ دیدی با هیچ کسی نمیتونی…
آروم روی میز زد و عصبی گفت: نه، چرا همیشه فکرت میره سمت اون لعنتی؟
حق به جانب گفتم: مگه غیر از اینه؟
سعی کرد صداش بالا نره.
– آره.
ابروهام بالا پریدند.
– پس واسه چیه؟ هان؟
سکوت کرد که گفتم: میبینی؟ جوابی نداری!
– دارم.
با اخم گفتم: پس چرا نمیگی؟
– چون الان وقتش نیست.
پوفی کشیدم و سرمو روی دستهام گذاشتم.
همینطور که حدس زدم بدجور خوابم گرفته.
دستشو روی بازوم گذاشت.
– اعتراف کن که نمیتونی کنار ایمان باشی، با هر لمسی که بکنه منو به یاد میاری، کنارش که هستی تو فکر منی.
سرمو بالا آوردم.
– زیادی به حرفهات مطمئنی!
لبخند محوی زد.
– مگه غیر از اینه؟
– ببین مهرداد، من الان از خواب چشمهام باز نمیشند، مغزم کار نمیکنه که چی باید بگم، پس امشبو بیخیال و فردا دنبال جوابت بیا.
– آره، چشمهات داد میزنند که خوابت میاد.
درست نشستم.
– پس ببرم خونهم و درضمن، ازت خواهش میکنم به ایمان غذا بده.
با بیرحمی گفت: تا قبول نکنی هیچ کدوم از خواهشاتو قبول نمیکنم.
به چشمهاش زل زدم.
– خیلی بیرحم شدی.
– تو چی؟ نیستی؟
نگاه ازش گرفتم و آروم لب زدم: مصوبش خودتی.
خواست حرفی بزنه که بلند شدم و کتمو برداشتم.
از جاش بلند شد و بیحرف از کنارم رد شد و به سمت صندوق رفت.
حرف حق جواب نداره.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت در رفتم…
ماشینو روشن کرد و بعد از اینکه ضبطو خاموش کرد بیحرف به راه افتاد.
چشمهای سنگین شدمو بستم و سعی کردم از سکوت توی ماشین نهایت استفاده رو ببرم.
*********
#مـهـرداد
از نفسهای منظمش معلوم بود که خوابه.
من بیرحم نیستم مطهره، اما مجبورم خودمو اینطوری نشون بدم تا راه دیگهای نداشته باشی وگرنه هر سه وعده به ایمان غذا میدم، بیشتر اون زخمهای روی صورتش توی عکس هم فتوشاپه، واقعی نیست، ایمانو هم با تو ترسوندمش، مطمئنم بخاطر نجات جونت راضی به طلاقت میشه.
فکر میکنه توسط یه باند دزدیده شدی و فقط من میتونم نجاتت بدم، بهش مهلت دادم فکر کنه، اگه پای برگهی طلاقو امضا کنه یعنی اینکه قبول کرده تو رو نجات بدم.
کلافه دستی توی موهام کشیدم.
پشت چراغ قرمز وایسادم.
به راهی که واسه رسوندنش به خونهی ایمان باید میرفتم نگاه کردم.
چرا باید ببرمت خونهی اون؟ میبرمت خونهی خودم و تلافی این چند روزی که نبودی یه دل سیر نگات میکنم.
********
روسریشو روی شونش انداختم و کنارش روی تخت خوابیدم.
دستمو زیر سرم بردم و بهش خیره شدم.
موهاشو پشت گوشش بردم.
لعنت بهت که منو اینطوری اسیر خودت کردی.
گونهشو نوازش کردم و شستمو روی لبش کشیدم.
منتظر روزیم که بدون دغدغه تو بغلم بخوابی.
سرمو جلو بردم و آروم لبشو بوسیدم که وجودم غرق لذت و آرامش شد.
سرمو نزدیک سرش گذاشتم و دستمو دور بدنش حلقه کردم.
حتی صدای نفسهاشم دوست دارم.
سرمو تو گودی گردنش فرو کردم و بوی مو و تنشو با لذت بو کشیدم.
نزدیک گوشش آروم لب زدم: کاش بدونی خیلی دوست دارم لعنتی.
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
وایـــــــــے خدا
بیچاره مهرداد دلم واسش سوخت😭
کاش ایمان و مطهره زودتر راضی به طلاق شن
عالییییییییییییییییییییییی 😍😍😍 همچنان منتظر پارت بعدی هستممممم 😊😊
وای دیدین دیدین گفتم اخرش با مهراده وای دمم گرم چ حدسی زدم جووووووووووووووون ایول ب خودم:))))))))))
خو اونکه معلومه با مهرداده چون اصلا اسمه رمان معشوقه (استاده)
اما در نظر داشته باش هنوز نیما مونده:-)
خیلیییی رمان خوشگلیه فقط امیدوارم تا آخر تابستون تموم بشه