اخمهام به هم گره خوردند.
– فکر نکنم در حدی باشی که سوال کنی!
سرشو به زیر انداخت.
– ببخشید.
با همون اخم گفتم: حرفمو یادت نره.
چشمی گفت.
از آبدارخونه بیرون اومدم و دستی به کتم کشیدم.
تنها راهی که میتونم بدون مخالفت تو رو مال خودم کنم همینه.
ادای حال خرابا رو درآوردم چون میدونستم دلش زود رحم میاد.
تو این چند ماه تموم کاراش و رفت و آمدهاشو زیر نظر دارم.
بالای پلهها وایسادم و چندبار دستی زدم.
– همه توجه کنید.
تموم نگاهها به سمتم چرخید.
– امروز دیگه کار تعطیله، میتونید برید خونه.
#عــطــیـه
با تردید دستمو بالا آوردم.
خواستم زنگ بزنم اما استرس اجازه بهم نداد.
مطمئنم که خونشه.
به آش توی دستم نگاه کردم.
نفس عمیقی کشیدم و درآخر زنگو زدم.
چیزی نگذشت که در باز شد.
ابروهاش بالا پریدند.
– سلام.
سعی کردم استرسمو پنهان کنم.
– سلام.
آشو بالا آوردم.
– واستون آش آوردم.
بیشتر تعجب کرد.
– واسه من؟ چرا؟
لبخند محوی زد.
– نکنه مطهره گفته بیارید؟
حسادت وجودمو پر کرد.
– نخیرم اون نگفته.
با حرص قابلمه رو به قفسهی سینهش کوبیدم.
– بگیریدش.
با تعجب گرفتش.
خواستم برم که سریع گفت: صبر کنید.
منتظر نگاهش کردم.
– حالا که این همه راه اومدید نمیتونم بذارم همینطوری برید، بیاین داخل.
مثل چی ذوق کردم ولی به روی خودم نیاوردم.
– نه، نمیخوام مزاحم بشم.
از جلوی در کنار رفت.
– مزاحم چیه؟ بیاین تو.
از خداخواسته وارد شدم و ببخشیدی گفتم.
به سمت آشپزخونه رفت، منم کفشهامو درآوردم.
به اطرافم نگاه کردم.
با اینکه طلاق گرفته اما هنوزم توی این خونهست، کاش میشد فکر مطهره رو از ذهنش بیرون مینداخت.
مصمم زیرلب گفتم: تو میتونی عاشق خودت کنیش عطیه.
با بیرونش اومدنش بهش نگاه کردم.
با ابروهای بالا رفته گفت: چرا وایسادین؟ بشینید.
به طرف مبلها رفتم.
نشستم که خودشم نشست.
– چای دم گذاشتم، میخورید که؟
لبخندی زدم.
– آره.
– حالا به چه مناسبت آش پختید؟
– همینطوری.
آهانی گفت.
– خودم پختم امیدوارم خوشتون بیاد.
لبخندی زد.
– چرا واسه من آوردید؟
– همینطوری.
خندید و آهانی گفت.
مکث کرد و گفت: از بقیه چه خبر؟
میدونستم غیر مستقیم داره سراغ مطهره رو میگه.
– محدثه که چند وقت دیگه میره سر خونه و زندگیش، مطهره هم داره عدهش سر میاد و مسلمه که با استاد ازدواج میکنه.
نگاهش رنگ غم گرفت.
– که اینطور، مطهره خوشحاله؟
– مطهره عاشق استاده، معلومه که خوشحاله.
لبخند تلخی زدم.
– همین مهمه.
میدونستم حرفهامو با بیرحمی زدم اما اون باید بفهمه که مطهره جز مهرداد به فرد دیگهای فکر نمیکنه.
– آم… آقا ایمان؟
– بله؟
– تو اون پروژه که استاد عظیمی بهمون داده میشه بهم کمک کنید؟ یعنی اینکه من و شما یه گروه بشیم.
– منم داشتم دنبال یه هم گروهی میگشتم، یعنی شما با اینکه یه پسر هم گروهیتون باشه مشکلی ندارید؟
– مشکل که دارم اما چون به شما اعتماد دارم و میدونم آدم خوبی هستید بهتون میگم.
– آهان، باشه منم مشکلی ندارم.
از خوشحالی نزدیک بود جیغ بکشم اما به زدن یه لبخند اکتفا کردم.
ایول! این مرحله رو رد کردم.
#مـطـهـره
با اخم به اطرافم نگاه کردم.
چرا کسی اینجا نیست؟
یعنی اینقدر زود رفتند خونه؟
با آسانسور به طبقهی بعدی رفتم.
بند کیفمو توی مشتم گرفتم و با کمی مکث در زدم که صداش بلند شد.
– بیا تو.
در رو باز کردم و وارد شدم.
از جاش بلند شد.
– سلام، خوش اومدی.
وارد شدم و در رو بستم.
– سلام، ممنون.
به صندلیهای جلوی میزش اشاره کرد.
– بشین.
نگاه دقیقی به چهرهای که حتی یه ذره هم سرماخوردگی توش مشخص نمیشد انداختم و بعد نشستم.
نشست و گفت: چی میخوری؟
– هیچی، حرفتو بگو.
– نمیشه که چیزی نخوری، چی میخوری؟
برای اینکه بیخیال بشه گفتم: چای.
گوشی تلفنو برداشت و شمارهای گرفت.
چند ثانیه بعد گفت: یه چای بیار اتاقم.
گوشیو سرجاش گذاشت و انگشتهاشو توی هم قفل کرد.
– خوبی؟
پوزخندی زدم.
– اومدم که حالمو بپرسی؟
لبخندی زد.
– میدونی، تو شجاعی.
– ولی من اینطور فکر نمیکنم.
ابروهاش بالا پریدند.
– به خودت مطمئن نیستی؟
مکث کردم و درآخر آرومتر گفتم: نه، دیگه نه.
با لبخند گفت: نگران نباش، به زودی تبدیل به کسی میشی که همه ازت حساب میبرند، مثل یه ملکه.
گیج گفتم: یعنی چی؟
خندید.
– هیچی.
مشکوک بهش نگاه کردم.
رفتارش یه جوریه.
در به صدا دراومد که با “بیا تو”ی نیما در باز شد و یه مرد تقربیا چهل ساله با یه سینی دستش وارد شد.
سینیو روی میز گذاشت که نیما گفت: میتونی بری.
مرده با اجازهای گفت و از اتاق بیرون رفت و در رو بست.
به نیما نگاه کردم.
– خب؟
دستهاشو زیر چونهش زد.
– قراره با مهرداد ازدواج کنی؟
– آره.
– دوسش داری؟
جدی گفتم: برو سر اصل مطلب نیما، واقعا حوصلهی مقدمه چینی ندارم.
– میخوای بدونی جاسوس من کی بود؟
ابروهام بالا پریدند.
– واقعا میخوای بهم بگی؟
– آره.
– اونوقت درعوضش چی میخوای؟
به صندلیش تکیه داد.
– هیچی.
پوزخندی زدم.
– خودتو دست بنداز، بگو.
یه دفعه صدای زنگ گوشی توی اتاق پیچید.
نیما گوشیشو از روی میز برداشت و بهش نگاه کرد.
بلند شد و گفت: الان برمیگردم.
بعد به سمت در رفت.
از اتاق خارج شد و در رو بست.
با اخم به بخار چایی نگاه کردم.
باید احتیاط کنم، معلومه این نیما یه چیزی توی فکرشه.
چند دقیقه گذشت اما خبری ازش نشد.
پوفی کشیدم و به ساعتم نگاه کردم.
ساعت دو بود.
دستهی لیوانو گرفتم و یه قند توی دهنم گذاشتم.
لیوانو به لبم نزدیک کردم و به جلوم خیره شدم.
قطعا این نیما نقشهای داره.
داغی چاییو روی لبم حس کردم اما لیوانو پایین آوردم و به اتاقش نگاه کردم.
بلند بشم اتاقشو بگردم؟
نه ولش اگه بفهمه بدبختم میکنه.
لیوانو بالا بردم.
خواستم بخورم ولی یه دفعه گوشیم به صدا دراومد.
از جیبم بیرونش آوردم که با دیدن “مهرداد” هل کرده لیوانو روی میز گذاشتم که نمیدونم چی شد تموم محتواش روی میز ریخت.
سریع بلند شدم.
تا خواستم جواب بدم در باز شد و نیما به داخل اومد.
تماس قطع شد.
نیما با اخم ریزی در رو بست و گفت: چرا…
نگاهش به لیوان روی میز افتاد که لبمو گزیدم.
اخمهاش چنان درهم رفت که واقعا ترسیدم.
– چرا چاییتو ریختی؟
با صدای پیامک گوشیم بهش نگاه کردم.
بازش کردم که دیدن مهرداد فرستاده: کجایی؟ اومدم آپارتمان اما کسی در رو باز نمیکنه.
نیما به کنارم اومد.
– بشین.
بهش نگاه کردم که دیدم عصبانیت شدیدی توی نگاهشه.
گوشیمو توی جیبم گذاشتم و کیفمو برداشتم.
با اخم گفتم: یه روز دیگه حرف میزنیم.
خواستم برم ولی جلومو گرفت.
– گفتم بشین.
اخمهام بیشتر درهم رفت.
– برو کنار میخوام برم.
به تندی گفت: میگم بشین.
خونم به جوش اومد.
– حق نداری با من اینطور صحبت کنی، فهمیدی؟
بعدم از کنارش رد شدم اما یه دفعه بازومو گرفت.
تقلا کردم که بازومو آزاد کنم.
با عصبانیت گفتم: دستتو بکش.
چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم سابید.
یه دفعه دستشو گاز گرفتم که با داد ولم کرد.
سریع به سمت در رفتم که فریاد زد: جرئت داری برو.
زود از اتاق بیرون زدم و به سمت پله دویدم.
صدای فریاد نیما رو شنیدم.
– فرید بگیر این دختره رو.
ترس وجودمو پر کرد.
تندتر دویدم.
حس کردم که یکی داره بهم نزدیک میشه.
سریع از پلهها پایین اومدم اما یه دفعه یکی بازومو گرفت که با وحشت به عقب چرخیدم.
یه مرد هیکلی و کاملا سیاه پوش سعی داشت به زور بالا ببرتم.
نرده رو گرفتم و داد زدم: ولم کن عوضی.
نیما بالای پلهها دست به جیب وایساد.
نگاهش رعشه به تنم مینداخت.
از دوتا پله بالام آورد که بیشتر تقلا کردم.
مرده با صدای خشنی گفت: همرام بیا نذار قاطی کنم دخترجون.
بغض گلومو فشرد.
– میگم ولم کن.
رو به نیما داد زدم: باهام چیکار داری؟ هان؟
دونفر از پایین به سمت پلهها اومدند.
قدرتمو توی پاهام جمع کردم و لگد محکم و حرفهای به شکم مرده زدم که دادی زد و ولم کرد.
هراسون به پایین دویدم.
اون دونفر هر لحظه نزدیکتر میشدند.
یه دفعه مقنعهم کشیده شد.
ناخونهامو به دستش کشیدم که سریع دستشو کشید و اوف بلندی گفت.
خواستم بچرخم اما حواسم نبود که لب پلهم و یه دفعه زیر پام خالی شد که با یه جیغ افتادم و دور خودم پیچیدم.
سرم محکم به یه جایی خورد که درد وحشتناکی توش پیچید و قبل از اینکه دیگه چیزی نفهمم صدای فریاد نیما که اسممو گفت رو شنیدم و بعد از اون سیاهی مطلق.
#نـیـما
با ترس از پلهها پایین رفتم و کنارش نشستم.
سرشو بالا آوردم و تا خواستم صداش بزنم با دیدن خونی شدن دستم دیگه نفسم بالا نیومد.
با صدای لرزون گفتم: نه نه، مطهره؟
به فرید نگاه کردم که عصبانیت وجودمو آتیش کشید.
نمیدونم چی تو نگاهم دید که با ترس یه قدم به عقب رفت.
با خشم غریدم: بگیرید این دستپاچلفتیو تا بعدا یه گوشمالی حسابی بهش بدم.
سعید و رحیم از پلهها بالا رفتند و بدون توجه به التماسهای فرید اونو به زور از پلهها پایین آوردند.
سریع گوشیمو با دست خونیم بیرون آوردم و به اورژانس زنگ زدم.
طاقت بیار مطهره، طاقت بیار.
******
طول و عرض راهرو رو طی میکردم.
قلبم یه لحظه هم آروم نمیشد.
دستهایی که خون روشون خشک شده بود رو به صورتم کشیدم.
اتفاقی براش بیوفته اون فریدو میندازم جلوی سگا تا تیکه پارش کنند.
روی صندلی نشستم و چشمهامو بستم.
صدای گوشیش بدجور رو مخم بود.
درآخر گوشیو از کیفش بیرون آوردم.
با دیدن اسم “مهرداد” خونم به جوش اومد.
دیگه نمیبینیش.
گوشیو خاموش کردم و توی کیف انداختم.
عصبی و با استرس پامو به زمین کوبیدم.
با بیرون اومدن دکتر از اتاق عمل سریع به سمتش رفتم و با ترس گفتم: چی شد؟ حالش خوبه؟
نفس عمیقی کشید و سری تکون داد.
– تقربیا آره، خداروشکر ضربه مغزی نشده اما قسمتی از مغزش آسیب دیده.
قلبم هری ریخت.
– خب… خب این یعنی چی؟
باز نفس عمیق کشید و گفت: احتمال میدم فراموشی بگیره.
با بهت بهش نگاه کردم.
دکتر نگاه گذرایی بهم انداخت و بعد رفت.
به در اتاق عمل خیره شدم.
فراموشی؟
کم کم لبخند سرخوشی روی لبم نشست.
این عالیه! دیگه نیاز به قرصم نیست.
دستهامو داخل جیبهام کردم و منتظر بیرون اومدنش به دیوار تکیه دادم.
لبخند یه لحظه هم از روی لبم نمیرفت.
دیگه تموم شد مهردادخان، حالا دیگه نوبت منه.
#ســه_ســاعت_بـعــد
#مــهــرداد
با استرس و نگرانی بلند گفتم: نمیدونم ماهان، نمیدونم، رفتم پیش حمید شاید بتونه رد گوشیشو بزنه اما نتونست.
رو به روم وایساد و بازوهامو گرفت.
– آروم باش، پیداش میشه.
دستهاشو پس زدم و به عقب چرخیدم و چنگی به موهام زدم.
محدثه با نگرانی گفت: آخه مطهره جز خونهی فامیلاش اینجا جایی نداره که بره!
با چشمهای پر از اشک به حیاط چشم دوختم.
د بیا لعنتی، تو که میدونی من میمیرمو زنده میشم.
ماهان: دیگه انتظار بسه، عکسشو بردار بریم آگاهی.
سری تکون دادم و عکس دونفریمونو از کشوی زیر قفسه برداشتم.
خیره نگاهش کردم.
کجایی خانمم؟ کجایی؟
یه قطره اشک روی گونم چکید که سریع پاکش کردم.
#مـطـهـره
با سردرد آروم لای پلکهامو باز کردم که با تار بودن دیدم چندبار پلک زدم.
خواستم بلند بشم اما با پیچیده شدن دردی توی سرم بیاراده آخی گفتم و صورتم جمع شد.
با صدای یکی کنارم سریع نیم خیز شدم.
– بالاخره به هوش اومدی.
به مرد ناآشنای رو به روم با استرس زل زدم.
لبخندی زد و کنارم نشست که سریع ازش دور شدم.
با صدای گرفته گفتم: تو… تو کی هستی؟
نگاهش رنگ غم گرفت.
– پس حدس دکترت درست بوده.
به اطراف نگاه کردم و گیج و با استرس گفتم: یعنی… یعنی چی؟ من کجام؟
بهش نگاه کردم.
– تو کی هستی؟ اصلا چه اتفاقی برام افتاده؟
مغزم انگار داشت منفجر میشد، هیچی یادم نمیومد.
با ترس گفتم: چرا… چرا چیزی یادم نمیاد؟ چرا نمیفهمم چه خبره؟ اصلا خودم… خودم کیم؟
دستمو گرفت که سریع دستمو بیرون کشیدم.
– بهم دست نزن، جواب سوالامو بده.
نگاهش پر از اشک بود.
– اینجا بیمارستانه، بخاطر اینکه از پلهها پرت شدی پایین قسمتی از مغزت آسیب دیده، دکترت میگه…
چشمهاشو بست و ادامه داد: فراموشی گرفتی.
اخمهام از هم باز شدند و با بهت نگاهش کردم.
زیر لب زمزمه کردم: یعنی چی؟
با ترس ملحفهی رومو کنار زدم.
– نه من یادم میاد، حتما یادم میاد.
خواستم از تخت پایین برم که بازومو گرفت و با بغض گفت: استراحت کن.
بغض بدی گلومو فشرد.
دستشو پس زدم و با بغض گفتم: ولم کن.
هی سعی میکردم به یاد بیارم اما هیچی یادم نمیومد.
درآخر بغضم ترکید که دستهامو روی صورتم گذاشتم و هق زدم: یادم نمیاد، هیچی یادم نمیاد.
سریع رو به روم وایساد و دو طرف صورتمو گرفت.
– گریه نکن قربونت برم، شاید یادت رفته باشه اما من همه چیو بهت میگم، باشه؟
دستهامو پایین آوردم و با گریه گفتم: تو کی هستی؟ هان؟
کمی خیره نگاهم کرد و درآخر با بغض گفت: نیما نامزدت.
جا خورده زمزمه کردم: چی؟!
لبخند پر بغضی زد.
– اصلا نگران نباش خانمم، من پیشتم.
فقط بیحرف با صورت خیس از اشک به چهرهی جذابش نگاه کردم.
همین که تو گرمی آغوشش فرو رفتم چشمهام بسته شدند و باز بغضم گرفت.
– چی شد که اینطور شدم؟ کسیو جز تو دارم؟ اصلا خودم کیم؟ خواهش میکنم بهم بگو دارم دیوونه میشم.
– همه چیو بهت میگم نفسم، فقط اول آروم شو.
حرفهاش و آغوشش حس خوبی داره اما نمیدونم چرا ته وجودم یه جوریه، یه حس بدی دارم.
دستمو گرفت و دور کمرش گذاشت.
زمزمه کرد: بغلم کن.
با خجالت سرمو عقب کشیدم که بهم نگاه کرد.
لبخند مهربونی زد.
– دیگه نبینم گریه کنی، همیشه رو گریهت حساسم.
لبخند خجالت زدهای زدم.
– الان آرومی که تعریف کنم؟
سری تکون دادم.
ازم جدا شد.
– اول بذار به دکترت بگم بیاد.
باشهی آرومی گفتم.
خم شد و بوسهای به گونم زد که خجالت وجودمو پر کرد.
عقب کشید و خندید.
بینیمو کشید و با خنده گفت: آخ قربون خجالتت، دوباره باید از اول خجالتتو بریزم.
با لبخند سرمو پایین انداختم.
باز خندید و به سمت در رفت.
سرمو بالا آوردم و با نگاهم تا وقتی که از اتاق بیرون بره بدرقهش کردم.
دستمو روی سرم که باندپیچی شده بود گذاشتم.
چشمهام کمی سیاهی میرفت و سرمم درد میکرد.
به سرم خون نگاه کردم.
حداقل خوبه که یکی کنارم دارم.
چشمهامو بستم و بازم به مغزم فشار آوردم اما جز پوچی نتیجهای نگرفتم.
با صدای در چشمهامو باز کردم که با نیما و یه مرد روپوش سفید به تن رو به رو شدم.
اون مرده که فکر کنم دکتره با لبخند کنارم وایساد.
– حال بیمار ما چطوره؟
– اگه سردرد و سرگیجه رو فاکتور بگیرم خوبم.
مشغول معاینه و بررسی شد.
– اینها طبیعیه دخترم.
کارش که تموم شد یه برگهای به نیما داد.
– این داروهاشه، برو بگیر.
نیما سری تکون داد.
– وضعیتشم خداروشکر خوبه.
نیما: ممنونم دکتر.
دکتر: خواهش میکنم.
بعدم به سمت در رفت.
منتظر به نیما نگاه کردم.
وقتی دکتر بیرون رفت گفت: برم داروهاتو بگیرم.
سریع گفتم: نه نرو، اول منو از این سردرگمی بیرون بیار.
به سمتم اومد.
کنارم نشست که به تاج تخت تکیه دادم.
نفس عمیقی کشید و به چشمهام نگاه کرد.
بالاخره با کمی مکث لب باز کرد: اسمت مطهرهست و پایین افتادنت هم تقصیر خدمتکاره، بالای پلهها رو خشک نکرده بود، تو هم داشتی میدویدی که از پلهها پایین بیای که لیز میخوری و پرت میشی پایین، اونموقع من خونه نبودم، بچهها تو رو میارم بیمارستان.
اخم کردم.
– بچهها؟
– منظورم اونهاییه که برام کار میکنند.
آهانی گفتم.
مکث کردم و گفتم: قضیهی ما چیه؟
لبخندی زد.
– تو کارمند شرکتم بودی.
ابروهام بالا پریدند.
– شرکتم یه شرکت تبلیغاتیه، اولین برخوردمون تو یه مهمونی بود، اونجا من تو رو از دست چندتا پسر که میخواستند بهت دست درازی کنند نجات دادم، بعدها کم کم این ارتباط قویتر شد، باهم شمال رفتیم، تفریح کردیم.
خندید و ادامه داد: یادمه واسه اولین بار که بوسیدمت چجوری از دستم فرار کردی.
خندیدم.
– چند وقت بعدش اعتراف کردم که دوست دارم اما تو گفتی که فرصت میخوای، منم بهت فرصت دادم که فکر کنی، فکراتو کردی و بهم جواب دادی، جوابتو خوب یادمه، گفتی با اینکه خیلی بیشعور و پررویی اما خیلی دوست دارم.
خندم گرفت.
– واقعا اینو گفتم؟
با خنده گفت: آره.
– پس دل پری ازت داشتم، نه؟
خندون گفت: راستشو بخوای یه کم اذیتت میکردم.
با ابروهای بالا رفته گفتم: از چه لحاظ؟
دستش که روی رونم نشست لبمو گزیدم.
به بالا حرکتش داد که یه حسی بهم دست داد.
– اینجوری.
اخم کردم و با حرص دستشو پس زدم که شروع کرد به خندیدن.
همون طور که میخندید به صورتم نزدیکتر شد.
به لبم چشم دوخت که آب دهنمو به زحمت قورت دادم.
– میشه بری عقب؟ هرم نفسهات اذیتم میکنه.
سرشو کمی کج کرد و گفت: مثلا چجوری اذیتت میکنه؟
با حرص گفتم: نیما!
خندید و سرشو نزدیکتر آورد.
نمیدونم چرا قلبم تند میزد و گرمم شده بود.
چشمهاشو بست و لبشو روی لبم گذاشت که تموم تنم گر گرفت و دلم هری ریخت.
اون دستشو کنار صورتم گذاشت و لبمو مکید که از حس فوق العاده خوب و لذت بخشش بیاراده چشمهام بسته شدند.
داشتم نفس کم میاوردم که خودش زودتر عقب کشید و پیشونیشو به پیشونیم تکیه داد.
نفس زنان گفت: همیشه باید مال من باشی، متوجهی که چی میگم؟ نه؟
لبخندی روی لبم نشست و نفس زنان آروم گفتم: کاملا.
سرشو پایین آورد و تو گودی گردنم فرو کرد که یه حسی بهم دست داد.
بوسهای زد که خفیف لرزیدم.
لبشو که برداشت چشمهامو باز کردم که نگاهم تو نگاهش خیره شد.
لبخندی زد.
– مهم نیست که فراموشی گرفتی مهم اینه که سالمی، این فراموشی هم یه خوبی داره.
ابروهام بالا پریدند.
– چه خوبی؟!
کمی خیره نگاهم کرد و بعد گفت: مرگ مامان و باباتو به یاد نمیاری.
تموم حس خوبم پرید و وجودم لرزید.
– مامان… مامان و بابام مردند؟!
با غم سری تکون داد که اشک توی چشمهام حلقه زد.
– چجوری؟
– پلیسا کشتنشون.
دستمو روی دهنم گذاشتم و با بغض گفتم: چرا؟
نگاهش پر از نفرت شد.
– بدون اینکه مطمئن بشند مامان و بابات قاتلند وقتی که داشتند با تو فرار میکردند بهشون تیر میزنند و میکشنشون، منم به زور تو رو از اونجا بیرون کشیدم واسه همینه که الان زندهای.
اشکهام تند تند پایین اومدند و وجودم پر از نفرت و کینه شد.
به آرومی بغلم کرد و گفت: گریه نکن مطهره، انتقامشونو میگیریم، همین چند وقت پیش تصمیم داشتی که توی باند همراهم باشی، خواستی بشی بزرگترین باند قاچاق.
با گریه گفتم: با خلافکار بودن چی درست میشه؟ هان؟ انتقامشون گرفته میشه؟
نزدیک گوشم گفت: اونها اسم ما رو خلافکار میذارند اما خلافکار واقعی خودشونند که بیدلیل ننگ خلافکاری به یکی میزنند و میکشنشون اما برعکس، ما اگه یکیو میکشیم دلیل محکمی داریم.
لحنش پر از نفرت بود.
لبمو به دندون گرفتم تا صدای گریهم بلند نشه.
محکمتر بغلم کرد.
– خانم من باید قوی باشه، باید قوی باشی تا هیچ کسی نقطه ضعفی ازت نبینه، باید بیرحم باشی، این به نفع خودته.
سکوت کردم و چیزی نگفتم.
حس میکردم حرفهاش درسته.
کینهای که تو وجودم پدید اومده بود مثل تودهی سرطانی تموم وجودمو پر کرده بود.
دوست داشتم با دستهای خودم تک تکشونو بکشم.
– تو باهوشو شجاعی، قبلا اینو بهم ثابت کردی، تنها چیزی که کم داری قوی بودن و بیرحم بودنه، اگه این دوتا رو بتونی تو خودت جاش بدی اونوقته که دیگه همه باید ازت بترسند، اونوقته که به کمک هم انتقام مامان باباتو ازشون میگیری، باهام همراه میشی خانمم؟
شونههاشو گرفتم و به عقب بردمش.
اشکهامو با عصبانیت پاک کردم و به چشمهاش زل زدم.
– کمکم کن که دیگه ضعفی نداشته باشم نیما.
کم کم لبخندی روی لبش نشست.
– خودشه! این خانم منه.
#چند_روز_بعد
کیسه بکسو گرفت.
– تا میتونی بهش مشت بزن.
سری تکون دادم و نفسمو به بیرون فوت کردم.
قدرتمو توی دستم جمع کردم و شروع کردم به مشت زدن که گفت: محکمتر.
زورمو زدم که دستم حسابی درد گرفت.
چند ثانیه بعد خواستم وایسم که سریع گفت: واینسا.
نالیدم: دستم درد گرفته خب!
با اخم گفت: حرف نباشه بزن باید دستت عادت کنه.
پوفی کشیدم و سعی کردم ادامه بدم.
آخر ولش کرد و گفت: بسه.
یه مشت محکم زدم و ولش کردم که نمیدونم چی شد محکم کیسه بکسه بهم خورد که به عقب پرت شدم و از درد چشمهامو روی هم فشار دادم.
صدای خندهی نیما بلند شد که چشمهامو باز کردم و با حرص و درد گفتم: کوفت!
با خنده بازومو گرفت و بلندم کرد.
رو به کیسه بکسه با حرص نفس زنان گفتم: آشغال!
نیما با خنده گفت: یادت باشه که کیسه رو بگیری نه اینکه ولش کنی.
بازومو که حسابی درد گرفته بود ماساژ دادم.
– این تمرینات سخته.
بازوهامو گرفت و فشارشون داد که آخی گفتم.
– تو بدنسازی رفتی، از این بازوها خیلی وقته کار نکشیدی واسه همین درد گرفته.
با ابروهای بالا رفته گفتم: واقعا؟
سری تکون داد.
– یه کم استراحت کن، بعد ادامه میدیم.
پوفی کشیدم و روی سکوی چوبی نشستم اونم به سمتی رفت.
دستکشها رو از دستم بیرون آوردم و کنارم گذاشتم.
یه کم از آب توی بطری خوردم.
وارد یه اتاقک شد و چند ثانیه بعد با بالاتنهی لخت و یه چیز توی دستش بیرون اومد که سریع از خجالت نگاهمو ازش گرفتم و لبمو گزیدم.
خنده کنان به طرفم اومد.
– چیه؟ خجالت کشیدی؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم با اخم گفتم: چرا لباستو درآوردی؟
رو به روم وایساد.
– چون ورزش کردن اونم بدون لباس راحتتره.
یه چیز رو به روم گرفت.
– اینو بپوش.
به دستش نگاه کردم که با دیدن یه تاپ متعجب به خودش نگاه کردم.
– شوخی میکنی دیگه؟ من این نیم متر پارچه رو بپوشم؟
– غر نزن بپوش وگرنه خودم تنت میکنم.
با اخم و حرص گفتم: برو گمشو! نمیخوام.
بلند شدم و خواستم برم ولی بازومو گرفت و تهدیدوار گفت: نمیپوشی؟
با استرس گفتم: نه.
خونسرد گفت: باشه عشقم.
مچمو گرفت و به طرفی کشوندم که با تقلا گفتم: کجام میبری؟ بابا ولم کن نمیخوام بپوشم مگه زوره؟
یه دفعه زیر زانو و گردنمو گرفت که از ترس جیغی کشیدم.
– من مربیتم پس هرچی میگم باید بگی چشم.
با حرص بهش مشت زدم و گفتم: بذارم زمین.
چیزی نگفت و به سمتی رفت که نفس پر حرصی کشیدم.
نگاهم به بدنش افتاد.
اوف لعنتی عجب چیزیهها! بازوها رو نگاه.
بیاراده دستم روی قفسهی سینهش گذاشتم.
چقدر سفته!
با صداش هل کرده سریع بهش نگاه کردم.
– تموم شد؟
خنده از نگاهش میبارید.
متعجب گفتم: چی تموم شد؟
با خنده گفت: دید زدن بدن من!
اخمهامو توی هم کشیدم.
– مگه بدن بیریخت توهم نگاه کردن داره آخه؟
با حرص و خنده گفت: بدن بیریخت من؟ هان؟
یه دفعه روی زمینم گذاشت و به دیوار کوبیدم که با استرس بهش نگاه کردم.
موهامو کنار زد، یقهی مانتومو گرفت و بدون مقدمه تموم دکمههاشو از جا کند که با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
توجهی به نگاهم نکرد و لباسو تا پایین دستم درآورد که با تقلا گفتم: چیکار میکنی نیما؟ ولم کن.
بین خودشو دیوار گیرم انداخت که نفسم بند اومد.
– شوهرتم مطهره، اذیتم نکن.
بیحرف بهش نگاه کردم و لبمو گزیدم.
با غم توی نگاهش گفت: مدتها سعی میکردم خجالتتو بریزم و نمیدونی که چه زجری کشیدم، لطفا بازم اذیتم نکن.
دلم از لحن و نگاهش سوخت.
چقدر چهرهش مظلومه؛ گاهی وقتها شک میکنم که رئیس یه باند بزرگه.
اون تقصیری نداره اگه من فراموشی گرفتم.
واسم تعریف کرد که وقتی مامان و بابام کشته شدند چقدر اذیتش کردم و هر روز پیشش گریه میکردم.
حقش نیست که بازم عذاب بکشه.
– معذرت میخوام، لباسو بده خودم میپوشمش.
لبخندی روی لبش نشست.
عقب که کشید نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم.
لباسو به طرفم گرفت که ازش گرفتم.
نفس عمیقی کشیدم.
عزممو جمع کردم و مانتومو درآوردم.
خواستم تاپو بپوشم اما نگاه خیرهشو روی بدنم حس کردم.
تاپو تو صورتش کوبیدم و با حرص گفت: نگاه نکن.
چشم بسته خندید.
سریع تاپو پوشیدم اما از وضعیتش لبمو گزیدم.
خط بالا تنم بدجور تو چشم بود.
چشمهاشو باز کرد که چشمهاش برقی زدند.
– جون! حالا شد هات من.
درحالی که از خجالت داشتم آب میشدم مچمو گرفت و کشوندم.
– بریم سر بقیهی تمرین.
#مـاهـان
با غم به مهرداد نگاه میکردم.
سکوت تلخی توی اتاقش پیچیده بود.
اینقدر داره خودشو اذیت میکنه که آخرش بعد از چند روز بیهوش و مریض روی تخت افتاد.
تو داری با خودت چیکار میکنی داداشم؟
نفس عمیقی کشیدم.
محدثه کنارم نشست و سرشو روی شونم گذاشت که دستمو دور شونهش حلقه کردم.
– ماهان؟
– جونم؟
– میگی مطهره کجاست؟
نفس پر غمی کشیدم.
– نمیدونم.
معلوم بود بغض داره.
– پلیس ردی ازش نگرفته؟ یا کسی زنگ نزده که دیدتش؟
آروم لب زدم: نه، هیچ خبری ازش نیست.
با بغض گفت: داداشت داره داغون میشه.
اشک بیشتری چشمهامو پر کرد و بغض به گلوم چنگ انداخت.
با صدای آیفون سریع از هم فاصله گرفتیم.
بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم که پشت سرم اومد.
تند از پلهها پایین رفتم و صفحهی آیفونو نگاه کردم.
با دیدن حمید سریع در رو باز کردم.
محدثه: یعنی خبری از مطهره داره؟
با امید گفتم: شاید.
همین که وارد خونه شد بدون مقدمه گفتم: سلام، خبری شده؟
از نگاهش نمیتونستم تشخیص بدم که چی میخواد بگه.
– سلام، مهرداد کجاست؟
– توی اتاقه، فعلا بیهوشه سرم بهش وصله.
آروم آهانی گفت.
محدثه: آقا حمید از مطهره خبری نشد؟
نگاهش بینمون چرخید.
قلبم روی هزار میزد و این سکوتش میترسوندم.
عصبی و با ترس گفتم: د حرف بزن!
نفس عمیقی کشید و بهمون نزدیکتر شد.
هی دهنشو باز میکرد که یه چیزی بگه اما نمیگفت.
محدثه دستمو گرفت که دیدم یه تیکهی یخه.
بهش نگاه کردم که با ترس نگاهم کرد.
آروم گفتم: چیزی نیست، آروم باش.
اما خودمم به این حرفم اطمینان نداشتم.
حمید کیف دستیشو روی میز گذاشت و یه سری پلاستیکهایی رو بیرون آورد.
یکیشو به طرفمون گرفت.
– این واسه مطهرهست؟
محدثه ازش گرفت که دیدم یه ساعته اما نصفیش سوخته.
محدثه سریع گفت: آره خودشه.
نگاه حمید رنگ عوض کرد.
یکی دیگشو به محدثه داد.
– این چطور؟
چقدر گردنبندش آشناست؟
محدثه با ترس گفت: آقا مهرداد بهش داده بود.
مضطرب گفتم: اینها رو از کجا آوردی؟
همه چیو توی کیف گذاشت.
اشک توی چشمهاش وجودمو میلرزوند.
درست و حسابی نمیتونستم نفس بکشم.
– امروز گزارشی به دستمون رسید، یه ماشین از دره پرت شده بود پایین…
نفس تو سینم حبس شد و محدثه به بازوم چنگ زد.
– وقتی رفتیم گفتند که یه دختر توی ماشین بوده، انگار قبل از اینکه پرت بشه کشته شده بوده و از عمد توی ماشین گذاشته بودنش و از دره به پایین پرتش کردند تا اثری ازش نباشه، مامورا این وسایلو تونستند ازش پیدا کنند.
با غم ادامه داد: تسلیت میگم بچهها.
چنان شکی بهم وارد شد که فقط بیحرکت به حمید چشم دوختم و واسه یه لحظه حس کردم که دیگه قلبم نزد.
یه دفعه دست محدثه از دور بازوم باز شد و روی زمین افتاد که حمید سریع کنارش نشست و نگران گفت: محدثه خانم؟
نمیفهمیدم داره چه اتفاقی میوفته.
انگار کل ذهنم قفل کرده بود جوری که حتی نمیتونستم نگاهمو بچرخونم.
حمید تند گفت: ماهان محدثه خانم بیهوش شدند باید ببریمشون بیمارستان.
اما بازم فقط بیحرکت به جلو خیره شدم و تنها جوشش اشکو توی چشمهام حس کردم.
دنیا دور سرم میچرخید و تموم تنم یخ کرده بود.
حمید با ترس سریع رو به روم وایساد که فقط زیرلب زمزمه کردم: مهرداد میمیره!
دستشو بالا برد تا سیلیای بهم بزنه اما پلکهام روی هم افتادند و بعد از اون سیاهی مطلق!
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
وای نهههههههههههه!
چقدر دلم برا مهرداد سوخت. به نظرم اصلا حقش نیست.
واییییییییییییی چه عذابیییییییییی اصن حالم بدجوررر گرفته شد
مهرداد گناه داره بیچارههههههههه . کاش زودتر می فهمید مطهره پیش نیماست . کاش مطهره همه چیز یادش میومد . چقدر نیما آشغاله که به مطهره دروغ گفت . دلممممم برای مهراد می سوزه . آخه یعنی چی ؟ حالا که داشتن به هم می رسیدن باید این اتفاق می افتاد ؟ نهههههههه 😭😭😭
ووووویییییییییی اه بابا دلم گرفت عصبی شدم
اخ الان ک به جاهای قشنگ قشنگش رسیده بود اههههههههههههههه
نیمای بیشخصیت
مطهره خنگ
مهرداد بیچاره
اوووووخیییییییی
اااااااااااه از مطهره و نیما متنفررررررر شدممممم
یعنی چی آخه بعد اون ظلمی ک نیما به مهرداد کرد مطهره چرا دلش واسش سوختو رفت چرا فکر نکرد باید به مهرداد بگه چرا آخه
مهرداد بیچاره دلم واسش سوخت اصلا
ch bd😢😢