ماهان عصبی خندید.
– چه نقشهای ریخته کثافت! کاش میشد ازش شکایت کرد.
چشمهامو باز کردم و شستمو به لبم کشیدم.
– نمیشه، عوضی همه جا نفوذ داره تازشم مدرکی ازش نداریم که ثابت کنه مطهره رو گول زده.
ماهان: باید یه جوری مطهره رو تنها گیر بیاریم و باهاش صحبت کنیم.
– خودمم همین فکر رو دارم.
نفس پر اضطرابی کشیدم.
– میترسم مطهره رو قاطی کثافت کاریاش کرده باشه.
با یادآوری یه چیز دست به سینه رو به روی ماهان وایسادم که سوالی بهم نگاه کرد.
با نیشخند کنج لبم گفتم: گفتم که دیشب دیدمش، اما تو باور نکردی.
چپ چپ بهم نگاه کرد.
– وقتی همش توهم میزنی انتظار داری باور کنم؟
محدثه با لبخند به دیوار خیره شد و گفت: هنوز باور نمیشه.
بهمون نگاه کرد.
– به عطیه بگم؟
سری تکون دادم.
– اما بهش بگو فعلا به کسی نگه.
باشهای گفت و گوشیشو از روی میز برداشت.
با اخم به میز خیره شدم.
بمیرمم نمیذارم زن منو با دروغ کنار خودت نگه داری… هرجور شده از چنگت درمیارمش، اینو بهت قول میدم نیما خان.
به ماهان نگاه کردم.
– به کاوه زنگ بزن بگو بیاد خونم.
اخم کرد.
– چی تو فکرته؟
– میفهمی.
******
#مـطـهـره
– رادمانو دارم میارم کنار خودم.
حرص وجودمو پر کرد.
– اون زنه هم میاد؟
خندید و روی پاش پرتم کرد.
– حسودی میکنی؟
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– حسودی چیه؟ من فقط شوهرمو واسه خودم میخوام.
باز خندید و چونمو گرفت.
– نه نمیاد، خودمم حوصلهی دیدن ریختشو ندارم.
با قهر نگاهمو ازش گرفتم.
– اصلا چرا باهاش ازدواج کردی؟
پوفی کشید.
– بهت گفتم که! ازم حامله شد، مامان و بابامم چسبوندنش به ریشم! وقتی هم که رادمان به دنیا اومد ازش طلاق گرفتم.
به گوشم نزدیکتر شد.
– بعدم که با تو آشنا شدم و شدی زندگیم.
سعی کردم لبخند پررنگ نشه.
لالهی گوشمو توی دهنش برد و بوسید که خفیف لرزیدم.
زبونشو روی شاهرگم کشید که چشم بسته گفتم: نکن نیما.
آروم خندید و دستشو به زیر لباسم برد که با حرص دستشو پس زدم و بهش نگاه کردم.
شروع کرد به خندیدن که با حرص به قفسهی سینهش زدم.
مچمو گرفت و کاملا روی خودش پرتم کرد که تو میلی متری صورتش قرار گرفتم.
سرمو کمی عقب بردم و گفتم: میترسم رادمان رابطهی خوبی باهام نداشته باشه.
لبخندی زد و موهامو پشت گوشم برد.
– نترس، بچهی مهربونیه.
شستهامو روی ته ریشش کشیدم.
– محمولهی شمال چی شد؟
– شروینو به جای خودم فرستادم، بدون سر و صدا فرستاده شد.
– عالیه!
پوزخندی زدم.
– حتما چون خودش بوده و میترسیده گیر بیوفته لو…
انگشتهاشو روی لبم گذاشت و با اخم گفت: ول کن دیگه!
نفس پر حرصی کشیدم و دستشو پس زدم.
– منتظر روزیم که دستشو برات رو کنم.
پوفی کشید.
**
همونطور که به کیسه بکس مشت میزدم و فکر میکردم دارم شروینو داغون میکنم زیرلب گفتم: صبر کن و ببین جناب شروین، مادر نزاییده شده که یکی بخواد منو دور بزنه.
با یه داد کیسه رو ول کردم و بعد گرفتمش.
دیگه جوری حرفهای شدم که دستکشش رو دستم نمیکنم.
بطری آبو برداشتم و یه نفس سر کشیدم.
همونطور که پارچههای دور دستمو باز میکردم به سمت تردمیل رفتم.
پارچهها رو انداختم و روی تردمیل وایسادم.
روشنش کردم و از حرکت آهسته شروع کردم تا اینکه تند شد.
اون پسره، نمیدونم چرا وقتی بهش فکر میکنم یه جوری میشم… یه غریبهی در عین حال شدید آشنا.
حس میکنم یه حفرهای توی قلبمه که اصلا پر نمیشه.
توی فکر بودم که با صدای در سالن بهش نگاه کردم.
با دیدن شروین اخمهام شدید به هم گره خوردند و تردمیلو خاموش کردم.
پایین پریدم و همونطور که به سمت حولهم میرفتم با تشر گفتم: مگه خونهی خودته که همینطور سرتو میندازی پایین میای تو؟
دست به جیب سر تا پامو برانداز کرد.
به حولهم چنگ زدم اما تا خواستم روی شونم بندازم از دستم چنگ زد و کنار انداخت که با غضب بهش نگاه کردم.
دست به جیب جدی گفت: واسه من بپا میذاری خانم مارپل؟
جا خوردم اما سریع خودمو به اون راه زدم.
– نمیفهمم درمورد چی حرف میزنی!
اون فاصلهای که بینمون بود رو هم پر کرد.
هیکلی بودنش باعث میشد آدم پشتش گم بشه.
– به نظرت اگه به نیما بگم چیکار میکنه؟
پوزخندی زدم.
– آره اصلا من اینکار رو کردم.
رو پنجهی پام وایسادم و به صورتش نزدیک شدم.
– میدونی چرا؟ چون فکر میکنم تو یه نقشهی بزرگ توی سرت داری، میخوای کم کم تموم باندا رو لو بدی و منحل کنی و خودت یه باند بزرگ تشکیل بدی که بشه تنها باند قاچاق ایران.
نزدیکتر شدم.
– نه؟
پوزخندی روی لبش نشست و نگاهش کوتاه لبمو شکار کرد.
– سخت در اشتباهی، تو یه خودخواه از خود راضیای هستی که فکر میکنه هر چی میگه درسته.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
یه دفعه کش پشت سرمو گرفت و به صورتم نزدیک شد.
تهدیدوار لب زد: یه بار دیگه بفهمم واسه من جاسوس فرستادی عواقبش پای خودته.
با نفرت بهش نگاه کردم.
– یه روز شاید باید واسه من کار کنی پس حواست به کارات باشی.
با خشم غریدم: من هرگز جلوی توی لاشخور خم و راست نمیشم.
خندید و سرشو کنار گوشم آورد.
– خواهیم دید… ملکه.
ولم کرد و چرخید و با قدمهای بلند ازم دور شد که با دستهای مشت شده به رفتنش نگاه کردم.
خودم میکشمت، ببین کی گفتم.
****
تا خواستم شلیک کنم یه دفعه یکی از پشت بغلم کرد که هفت تیر رو پایین آوردم.
صداشو کنار گوشم شنیدم.
– عصبی به نظر میای!
– من خوبم.
تفنگو بالا بردم و سه بار شلیک کردم اما همشون به جاهای پرتی شلیک شدند.
– دیدی گفتم عصبی هستی، هروقت اعصاب نداری تیرت به هدف نمیخوره.
بیطاقت تفنگو رو به روم پرت کردم.
– شروین اینجا بود.
– میدونم.
– خوشم نمیاد که به این راحتی نگهبانا اجازهی ورود بهش بدند.
تو گوشم آروم گفت: چرا؟
از هرم نفسش سرمو کنار کشیدم.
– دستمالیت که نکرده؟ کرده؟
نفس پر حرصی کشیدم.
– نه.
– پس الکی عصبی هستی.
نه، این زیادی مخش تاب داره هر چی بگی قبول نمیکنه! مجبورم خودم دست به کار بشم.
خودشو بهم کشید که معترضانه با حرص گفتم: نیما!
خندید و به جلو هلم داد که سریع دستمو روی میز جوری که تفنگ بین دستهام قرار گرفت گذاشتم.
دستشو دور شکمم حلقه کرد و خم شد.
– ولم کن.
بندهای تاپمو که پایین آورد دندونهامو روی هم فشار دادم.
نزدیک گوشم گفت: میدونی، من دلم یه نی نی کوچولو میخواد، میخوام بچهدار بشیم.
اخمهام شدید به هم گره خوردند.
– تو دیوونهای؟ نه؟ وسط این هیری ویری بچه میشه نقطه ضعف!
لباسمو پایین کشید.
– اما من دلم میخواد.
– هیچوقت حرف بچه نمیزدی!
سرشو تو گودی گردنم فرو کرد.
– اما الان میزنم.
بوسهای زد که چشمهام بسته شدند.
گردنمو مکید که آروم گفتم: اما من نمیخوام نیما.
چنگی به پهلوم زد که از درد لبمو گزیدم.
پایین اومد تا رسید به کمرم.
موهامو جلوم انداخت و زبونشو روی کمرم کشید که دستمو مشت کردم.
من بچه نمیخوام.
دستمو عقب بردم و روی صورتش گذاشتم.
– نمیخوام نیما.
درست وایساد و به سمت خودش چرخوندم.
دستهاشو دو طرف بدنم به میز گذاشت.
– وقتی بچه بیاد واسه رادمان خیلی بهتره.
به عمق چشمهاش نگاه کردم و مصمم گفتم: تو از یه چیز میترسی!
خندید.
– من از چیزی نمیترسم.
– می…
یه دفعه در سالن به صدا دراومد که پوفی کشید و عقب رفت، منم سریع تاپمو درست کردم.
نیما پشت سرش نگهم داشت که چرخی به چشمهام دادم.
نیما: بیا تو.
در سالن توسط سیروان باز شد کمی بعد یه پسر بچه به داخل دوید.
– سلام.
یه دفعه نیما به طرفش دوید که تعجب کردم.
– سلام عشق بابا.
پس رادمانه.
رادمان تو بغلش پرید که نیما محکم بغلش کردم.
– آخ قربونت برم، کلی دلم برات تنگ شده بود.
رادمان گونهشو محکم بوسید.
- من خیلی بیشتر.
با لبخند به سمتشون رفتم.
نیما چرخید و به من اشاره کرد.
– همونی که درموردش گفته بودم.
خوشحالی چشمهای رادمانو پر کرد و دست هاشو به هم کوبید.
بعد دستشو دراز کرد.
– سلام خاله جون.
خندیدم و باهاش دست دادم.
– سلام نیم وجبی.
دست دور گردن نیما انداخت و شیطون گفت: بابام خیلی ازت تعریف کرده.
با هیجان خاصی ادامه داد: گفته کلی بازی بلدی.
با ابروهای بالا رفته و خنده به نیما نگاه کردم که خندید.
نگاهش به یه چیز پشت سرم خورد که با ذوق گفت: وای تفنگ! من عاشق تفنگم!
تعجب کردم.
نیما: تفنگ خودت کجاست؟
به سیروان اشاره کرد.
– دست این غول.
هم خندم گرفت و هم تعجب کردم.
رو به نیما اخمی کردم و گفتم: به بچهی چهار پنج ساله تفنگ دادی؟
با حرکت لب گفت: اسباب بازیه.
آهانی گفتم.
یه دفعه صدای یه زن پشت سرش بلند شد.
– سلام عزیزم.
اخمهای نیما شدید درهم رفت و چرخید که با یه زن اروپایی رو به رو شدم.
با لبخند بدون توجه به اینکه منم اینجام به سمتش رفت که اخمهام به هم گره خوردند.
همین که رسید خواست لب نیما رو ببوسه که سریع عقب کشید و به منی که انگار داشتم آتیش میگرفتم اشاره کرد.
زنه ابروهاش بالا پریدند و برخلاف چهرهی صمیمانهی چند ثانیه قبلش با مغروریت به سمتم اومد.
دستشو دراز کرد.
– سارام، زن قبلیه نیما.
به اجبار باهاش دست دادم.
– فکر کنم منو بشناسی و دیگه نیازی به معرفی نباشه.
پوزخند محوی زد و دستشو انداخت.
با دلخوری به نیما نگاه کردم که کلافه نفسشو به بیرون فوت کرد.
خوبه گفتی که نمیاد!
#مــهــرداد
ماهان دست به سینه گفت: خب، الان کاوه یه مهمونی ترتیب میده که اونا هم دعوتند… اما…
دور هال قدم زد.
– اما ممکنه که نیان چون مهمونی قبلیش لو رفت و پلیسا ریختند.
عطیه سری تکون داد.
– آقا ماهان درست میگند، منم به همین فکر میکردم.
– واسه همینه که به کاوه گفتم به همه یه پیشنهادی بده که نتونند دعوتشو رد کنند، این یه مهمونی نیست، یه معاملهست.
محدثه با اخم گفت: به نظرتون کاوه قابل اعتماده که همه چیو کف دستش گذاشتید؟
سر تکون دادم.
– اون همیشه پشتم بود، چندین بار من از منجلاب بیرونش کشیدم، کاوه درسته که دختر بازه اما نامرد نیست.
ماهان سری تکون داد.
– اینو راست میگه، میشه بهش اعتماد کرد.
بازم قدم زد.
– خب، به فرض که اومدند، بعدش چه نقشهای داری؟
خودمو روی مبل انداختم.
– میدزدیمش و میبریمش جایی که عقل جنم بهش نرسه، چه برسه به نیما.
همشون متعجب بهم زل زدند.
یه قند توی دهنم گذاشتم و چاییمو برداشتم.
ماهان: اما اونطوری که ازش تعریف کردی این مطهره دیگه اون مطهره نیست!
به رو به روم چشم دوختم و گفتم: شاید دیگه اون مطهره نباشه اما من هنوز همون مهردادم، همونی که اونقدر میجنگه تا به خواستش برسه!
اخمهام یه لحظه هم از هم باز نمیشدند.
از روی حرص تند غذا میخوردم.
اینکه زن سابق شوهرت داشته باشه جلوت غذا کوفت کنه آتیشت میزنه.
نیما بالاتر از همه نشسته بود و رادمان هم وسط اون و سارا بود.
با صدای سیروان بالاخره سرمو بالا آوردم.
– ارباب؟
نیما غذاشو جوید و سوالی بهش نگاه کرد.
سیروان: یه لحظه میاین؟
نیما بلند شد و به همراهش کمی دور شد.
نگاه پر حرصی به سارایی که داشت غذا به رادمان میداد و کلی قربون صدقش میرفت انداختم.
درآخر بیطاقت بلند شدم و بعد از برداشتن یه دستمال کاغذی همونطور که لبمو تمیز میکردم با قدمهای تند به سمت پلهها رفتم.
با اخمهای درهم از پلهها بالا اومدم و وارد اتاق شدم.
دستمالو با حرص توی سطل آشغال پرت کردم و مشغول باز کردن دکمههای لباسم شدم.
لباس و شلوارمو از تنم کندم و لباس خواب ابریشمی صورتی بلندمو پوشیدم و کمربندشو بستم.
خودمو روی تخت انداختم و دستمو زیر بالشت بردم.
زنهی عوضی معلوم نیست تا کی میخواد اینجا پلاس باشه!
حرص بند بند وجودمو پر کرده بود.
چیزی نگذشت که در باز شد.
سریع چشمهامو بستم و خودمو به خواب زدم.
صدای نیما بلند شد.
– مطهره؟
جوابشو ندادم.
در بسته شد و چند ثانیه بعد تخت بالا و پایین شد.
از پشت دستشو دورم انداخت و موهامو پشت گوشم برد.
– میدونم خواب نیستی.
بازم چیزی نگفتم.
گونمو بوسید.
– قسم میخورم که نمیدونستم قراره اونم بیاد، قرارمون این بود که فقط رادمانو بفرسته.
کمی تکون خوردم.
– ولم کن خوابم میاد.
بیشتر بهم چسبید که دندونهامو روی هم فشار دادم.
– زود دکش میکنم بره، پس حرص نخور.
اینبار با حرص چرخیدم و به عقب پرتش کردم که روی تخت افتاد.
– عوضی طلاق گرفته که میخواست لبتو ببوسه؟
بازومو کشید و روی خودش پرتم کرد.
– اون دید که تو هم هستی، فقط میخواست تو رو حرص بده.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– بهش بگو به نفعشه که دیگه نخواد منو حرص بده چون یهو میبینه با یه گلوله جوابشو میدم.
ابروهاش بالا پریدند.
– دوباره خشن شدی عشقم!
نفس پر حرصی کشیدم و خواستم از روش بلند بشم اما فشاری به کمرم وارد کرد که روش پرت شدم و دستم کنار سرش قرار گرفت.
کوتاه به لبم بعد به چشمهام نگاه کرد.
– میخوای حرص بخوره؟
– خیلی.
لبخند مرموز همیشگیشو زد.
– پس صدای نالهت بپیچه.
با ابروهای بالا رفته گفتم: چی؟!
چرخوندم و جای خودشو باهام عوض کرد.
همون طور که با یه دست بند لباسو باز میکرد گفت: صدای نالههات اونقدر بلند باشه که بره توی اتاقش.
با تردید گفتم: اما رادمان…
– اتاقش جداست، آخرین اتاقه، تازشم اون همیشه این وقت خواب میره.
کم کم لبخند بدجنسی روی لبم نشست.
طبق عادت همیشگیش سه دکمهی بالاییش باز بودند واسه همین بقیشو هم باز کردم.
لباسمو از هم باز کرد و دستشو روی شکمم گذاشت.
سرشو تو گودی گردنم فرو کرد و مشغول بوسیدنش شد که چشمهام بسته شدند و موهاشو تو مشتم گرفتم.
زبونشو روی شاهرگم کشید و نزدیک گوشم گفت: فرداشب…
لالهی گوشمو توی دهنش برد.
– کاوه یه مهمونی…
زبونشو روی لبم کشید.
– گرفته.
اخمهام درهم رفت و به عقب بردمش.
با ضربان قلب بالا گفتم: تو که نمیخوای بری؟
نگاه تب داری به قفسهی سینهم انداخت.
– پیشنهاد خوبی داده، میخواد یه محمولهی توپو از اونور بیاره اینور، قرار شده با همه جلسه بذاره ببینه با کدوممون که شریک بشه بیشتر سود میکنه.
سرشو پایین برد و بوسهای به تنم زد.
نفس زنان گفتم: چجور محمولهای؟
زبونشو رو خط بالا تنم کشید که چشمهام بسته شدند.
– هروئین.
زبونشو کشید تا گردنم رسید.
همیشه اینجوری تشنهم میکنه، واسه همینه که رابطه داشتن باهاش لذت بخشه.
– میخوام یه خیریه بزنم.
فشاری به کنار رونم وارد کرد که آخی گفتم.
– واسه پولشویی؟
گردنمو مکید و اوهومی گفت.
نالهای کردم و همونطور که داشتم میسوختم آرومتر گفتم: قبلا که گفتی گشتم و آدمای مردهای که حسابهاشون هنوز بازه رو پیدا کردم، حدود دو هزار نفری میشند.
بندهای لباس زیرمو از روی شونم پایین آورد.
– مثل همیشه خوشحالم میکنی.
بین شونه و گردنمو عمیق بوسید که نفس زنان گفتم: نکن کبود میشه.
آروم خندید و همین بلا رو سر گردنم آورد و گفت: زنمی دوست دارم مهر مالکیتمو بهت بزنم.
سیلیای به رونم زد که آخی گفتم.
– حرفیه؟
تبدار خندیدم.
– نه، همه چیم مال توعه.
همه منتظر کاوه نشسته بودند.
منم یه پام رو پله بود و یه پامم پایین پله و به نرده تکیه داده بودم و ناخونامو سوهان میکشیدم.
نگاه خیرهی یکیو حس میکردم که درآخر با نگاه سردی سرمو بالا آوردم که با شروین چشم تو چشم شدم.
باز نفرت وجودمو پر کرد.
به سوهان کشیدنم ادامه دادم و جدی به چشمهاش خیره شدم.
اونم با گستاخی به صندلیش تکیه داد و نگاه ازم برنداشت.
وقتی دیدم قصد چشم برداشتن نداره نفس پر حرصی کشیدم و سوهانو توی جیبم گذاشتم.
صندلی کنار نیمایی که داشت حرف میزد رو بیرون کشیدم اما با صدای شروین بهش نگاه کردم.
– مطهره جون؟
– چیه؟
دست به سینه گفت: این کاوه که معلوم نیست کی بیاد، یه گیتار بزن برامون یه وقت پر کنیای بشه.
تو این چند وقت بخاطر علاقهی زیادی که به گیتار داشتم رفتم و فشرده یاد گرفتم.
– برو با یه چیز دیگه خودتو سرگرم کن من حال خوندن ندارم.
بعدم نشستم و لیوانیو برداشتم و پر از آب پرتغال کردم.
نیما تا خواست شیشهی مشروبو برداره سریع مچشو گرفتم و نزدیک به صورتش آروم لب زدم: باید هشیار باشی.
بهم نگاه کرد.
– میدونی که کمش مستم نمیکنه.
– اما به هرحال بهتره تو حال الانت باشی.
سری تکون داد که مچشو ول کردم.
درست نشستم و یه کم از آبمیوهمو خوردم اما با تیر کشیدن سرم لیوانو پایین بردم و لبمو به دندون گرفتم.
مطمئنم چند ثانیه بعد دردش بدتر میشه اما بعد از چند ثانیه خوب میشه.
سریع بلند شدم و رو به نیما گفتم: میرم دستشویی.
سری تکون داد که سریع از پلهها بالا اومدم.
باز تیر کشید که دستمو به دیوار راهرو گذاشتم و چشمهامو روی هم فشار دادم.
لعنت بهش!
با بدبختی وارد یکی از اتاقها شدم و خودمو به دستشوییش رسوندم.
قرص توی جیبمو درآوردم اما تا خواستم بخورم درد شدیدتر شد که با یه آخ سریع دستگیره رو گرفتم تا نیوفتم.
انگار مغزم اونقدر کار کرده بود که داشت میترکید.
مثل اینکه یه دفعه یه خاطرهای به ذهنت میرسه اینطور شده بودم اما اونقدر مفهوم نبود که بفهمم چیه.
از درد اشکهام پایین میومدند.
به زور یه قرصو توی دهنم گذاشتم و فرو دادم.
– چرا از اول بهم نگفتی؟ چرا با تعرضت سعی کردی اینو بهم بفهمونی؟
یه دفعه سردردم به یکباره خوابید که نفس زنان و چشم بسته دستگیره رو ول کردم و کنار در فرود اومدم.
این دیگه چی بود؟ انگار صدا توی سرم میچرخید، درست مثل فیلمای تخیلی!
آب دهنمو به زحمت قورت دادم و به کمک در بلند شدم.
آبی به صورتم زدم و یه کم که حالم بهتر شد از دستشویی بیرون اومدم.
همین که از پلهها پایین رفتم خواستم به سمت صندلیم برم اما نگاهم به یکی دم در خورد که از پوشش معلوم بود نگهبانه.
بهم اشاره کرد که برم.
با چهرهی سوالی به خودم اشاره کردم که سری تکون داد.
ابروهام کوتاه بالا پریدند و بعد از نگاه کوتاهی که به نیما که پشت بهم بود انداختم به سمتش رفتم.
بهش که رسیدم جدی گفتم: بله؟
از سالن بیرون رفت که اخمی کردم و پشت سرش رفتم.
– داشتیم بار جا به جا میکردیم که یه بار روی یه ماشین افتاد و کاپوتشو داغون کرد… آم… فکر کنم ماشین شماست.
اخمهام شدید به هم گره خوردند و با دو از پلهها پایین اومدم.
به سمت پارکینگ دویدم که پشت سرم اومد.
وای به حالتون اگه ماشین نازنین من باشه.
بهش که رسیدم سریع جلوش رفتم.
با دیدن اینکه سالمه نفس آسودهای کشیدم.
به مرده نگاه کردم.
– ماشین من…
یه دفعه دستمالی از پشت روی دهنم قرار گرفت و یکی گرفتم که واسه لحظهای نفسم بند اومد اما سریع به خودم اومدم و تقلا گرفتم.
کم کم داشتم بیجون میشدم که تموم قدرتمو جمع کردم و آرنجمو محکم تو صورتش کوبیدم که دستهاش از دورم آزاد شد.
سریع چرخیدم و با لگد توی باغچه پرتش کردم.
بخاطر مادهی بیهوشی چشمهام تار میشدند اما سعی میکردم نفس بگیرم تا اثرشو بپرونه.
اون نگهبانهی عوضی به سمتم هجوم آورد که لگدی به زیر پاش زدم؛ با سر روی زمین پرت شد و آخی گفت.
سریع عقب رفتم و روشون اسلحه کشیدم.
نفس زنان با عصبانیت گفتم: کی بهتون دستور داده؟
هردوشون نیم خیز شدند و نگاهی به هم انداختند.
داد زدم: با شمام!
حرفی نزدند که عصبی ضامنشو کشیدم.
– باشه، حرف نزنید.
تا خواستم کنار پای یکیشون شلیک کنم درد بدی توی سرم پیچید که اسلحه از دستم در رفت و دنیا دور سرم چرخید.
دستمو روی سرم گذاشتم و همونطور که چشمهام سیاهی میرفت به ماشین دست گذاشتم اما یه دفعه پاهام سست شدند که یکی از پشت تو بغلش کشیدم و قبل از اینکه بیهوش بشم صدای آشناشو کنار گوشم که میگفت” ترسناک شدی خانمم” رو شنیدم و بعد از اون سیاهی مطلق!
#مــهــرداد
توی ون کشیدمش که خسرو و عماد سریع سوار شدند و ماهان به سرعت حرکت کرد.
بعد از اینکه دست و پاهاشو بستم روی صندلی نشستم و با دلتنگی تو بغلم گرفتمش.
سرمو تو موهاش فرو کردم و با لذت عطر موهاشو بو کشیدم.
– دلم برات تنگ شده بود موش کوچولوم.
ماهان با تعجب گفت: این واقعا مطهرهست؟! همونی که یه تار موشم من ندیدم؟!
اشک توی چشمهام حلقه زد و همونطور که به چشمهای بستهش زل زده بودم گفتم: نیما مطهرهی منو نابود کرده!
ماهان: غصه نخور داداشم، همه چیز حل میشه.
نفس پر غم و حرفی زدم و درمقابل نگاههای اون دوتا مطهره رو بغل کردم و چشمهامو بستم.
ماهان: کسی که مهرداد رو ندید؟
عماد: نه داداش خیالت راحت، من مواظب بودم.
چیزی نگذشت که با صدای گوشیم از آرامش افکارم بیرون کشیده شدم و چشمهامو باز کردم.
گوشیمو از جیبم بیرون آوردم که دیدم کاوهست.
تماسو وصل کردم.
– الو؟
– تو دردسر که نیفتادید؟
– نه خیالت راحت.
نفس آسودهای کشید.
یه دفعه صدای داد نیما بلند شد که ابروهام بالا پریدند.
– خوبه، نیما متوجه نبودش شده، اسلحهشو کنار ماشین که دیده فکر میکنه یکی دزدیدتش، نمیدونی چه هیاهویی اینجا شده!
خواستم حرف بزنم که تند ادامه داد: من باید برم فعلا.
بعدم سریع قطع کرد.
گوشیو کنارم روی صندلی پرت کردم.
ماهان: کاوه بود؟
– آره، میگه نیما فهمیده.
پوزخندی زد.
– یعنی جوری تقاص پس بده که به غلط کردن بیوفته.
به مطهره نگاه کردم و همونطور که گونشو نوازش میکردم با کینهی درونم گفتم: به سختی تقاص پس میده.
************
#مـطـهـره
با سردرد چشمهامو باز کردم که بخاطر نور ریزشون کردم.
خواستم دستمو روی سرم بذار اما نتونستم تکونش بدم که دیدم روی یه تختم و کلا به تاج تخت بسته شدم.
کم هوشی از سرم پرید و با نگاه پر استرسی به اطرافم نگاه کردم که با یه اتاق رو به رو شدم.
سعی کردم با تقلا خودمو آزاد کنم اما لعنتی انگار با هر تکونم سفتتر میشد.
داد زدم: کدوم کثافتی جرئت کرده منو بدزده؟
تموم فکرم به سمت شروین میرفت.
با داد گفتم: آهای شروین کثافت، اگه کار تو باشه خودم میکشمت.
با باز شدن در دست از تقلا برداشتم و نفس زنان درحالی که از عصبانیت داغ شده بودم به در چشم دوختم.
با کسی که وارد شد اخمهام از هم باز شدند و شدید جا خوردم.
لبخندی زد و سینی به دست به سمتم اومد.
– ظهر بخیر.
سینیو روی میز گذاشت.
با صدای گرفته گیج گفتم: اینجا چه خبره؟
کنارم نشست.
– ببخشید که مجبور شدم ببندمت چون این مطهره با اون مطهره فرق میکنه، خطرناکه.
لب خشک شدمو با زبونم تر کردم.
حرفهای نیما توی ذهنم اکو شد.
دزدیدتت.
بهت تجاوز کرده.
کم کم چنان خونم به جوش اومد که انگار متوجهش شد و تعجب کرد.
– خوبی؟!
غریدم: به چه حقی منو دزدیدی آشغال؟ هان؟
نگاهش جدی شد.
– آروم باش باید باهات حرف بزنم.
داد زدم: تو غلط میکنی که میخوای با من حرف بزنی! قسم میخورم وقتی این دستم آزاد شد خودم بکشمت.
چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد.
عصبی گفتم: یالا ولم کن تا بدتر عصبی نشدم متجاوز.
یه دفعه به شدت چشمهاشو باز کرد و با بهت بهم خیره شد.
پوزخندی زدم.
– چیه؟ فکر کردی حالا که فراموشی گرفتم کاراتو نمیدونم؟
با بهت گفت: کی بهت گفته؟
باز پوزخندی زدم.
– نیما.
زمزمه کرد: امکان نداره!
نفس عصبی کشیدم.
– ولم کن قول میدم به نیما نگم.
بهم نزدیکتر شد که اخمهام بیشتر به هم گره خوردند.
خیره به چشمهام گفت: نیما چیا بهت گفته؟
به صورتش نزدیک شدم.
– فکر نکنم بهت ربطی داشته باشه!
– مطهره، خواهش میکنم بگو.
عقب کشیدم.
– حقیقت، همون چیزایی که باید میگفت.
– پس چرا زنش شدی؟
پوزخندی زدم.
– چون نامزدم بوده! حرفا میزنی آقا پسر!
چشمهاش گرد شدند اما چیزی نگذشت که اخمهاش شدید در هم رفت و غرید: چیا بهت گفته؟
خونسرد گفتم: اول بازم کن، بعد بهت میگم.
یه دفعه مشتشو محکم به تاج کوبید و غرید: میگم چیا بهت گفته؟
اخمهام درهم رفت.
– هوی، به من دستور ندهها!
چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد.
– بگو.
حالا که فرصت پیدا کرده بودم میتونستم ازش استفاده کنم.
– اول غذامو بده بخورم چون گرسنمه.
نفس عصبی کشید و سینیو برداشت و روی پام گذاشت که دیدم املته.
– دستهامو باز کن.
– من احمق نیستم مطهره.
بعد نونو تیکه کرد که گفتم: دستت…
حرفمو قطع کرد.
– شستم.
اصلا نگران نبودم یا نمیترسیدم چون یه حسی بهم میگفت بهم آسیبی نمیزنه.
لقمه گرفت و جلوی دهنم برد.
با کمی مکث دهنمو باز کردم که توی دهنم گذاشت.
بازم نونو تیکه کرد.
سرش پایین بود که از فرصت استفاده کردم و اجزای صورتشو از زیر نظر گذروندم.
اصلا بهش نمیخوره اینقدر عوضی باشه! یه متانت و آرامش خاصی توی چهرشه.
از عطرش بیاراده نفس عمیقی کشیدم.
بوی عطرش بیش از حد آشناست که توی مغز خالی از خاطراتم گیجم میکنه.
– چرا بهم تجاوز کردی؟
نگاهشو به چشمهام دوخت و با کمی مکث گفت: ترسیدم.
ابروهام بالا پریدند.
– از چی؟
لقمه رو جلوی دهنم گرفت که خوردم.
غم عجیبی توی نگاهش رشد کرد.
– ترسیدم از دست بدمت.
پوزخندی روی لبم نشست.
– تو از اولشم منو نداشتی.
با تحکم گفت: داشتم.
عصبی خندیدم.
– اینقدر زر نزن واسم لقمه بگیر.
دستشو کنارم به تاج تخت تکیه داد و به سمتم خم شد که با اخم کنار رفتم.
خیره به چشمهام گفت: تموم حرفهای نیما دروغه.
نگاهم یخ زد.
– تا بیشتر از این عصبی نشدم ببند دهنتو.
– تو بگو نیما چی بهت گفته تا من حقیقتو بهت بگم.
نگاه ازش گرفتم و پوفی کشیدم.
دارم بد عصبی میشم.
– مطهره، تو چجوری تونستی به نیما اعتماد کنی؟ چرا به کسی اعتماد کردی که نمیشناختیش؟
بهش نگاه کردم.
– چرا؟ چون وقتی چشم باز کردم اونو دیدم، وقتی حس میکردم بیکسم اون کنارم بود، اما تو کجا بودی؟ هان؟
معلوم بود بغض داره.
– هر چی بهت زنگ زدم جواب ندادی، نگفته بودی که کجا داری میری، نتونستم پیدات کنم.
اشک توی چشمهاش حلقه زد.
– مطهره، تو اوج وقتی که فکر میکردم دیگه قراره برای همیشه مال من بشی از دست دادمت، گمت کردم و بعد خبر مرگتو شنیدم.
لعنت به چشمهاش! نمیدونم چرا نمیتونم چشم ازش بردارم.
قطرهای اشک روی گونهش چکید.
– اگه باور نمیکنی که تموم حرفهای نیما دروغ و حرفهای من راسته میتونم بهت مدرک نشون بدم، تو منو دوست داشتی، دانشجوی من بودی.
اخمهام از هم باز شدند و در حینی که نمیتونستم حرفهاشو باور کنم بهتم زد.
خواست دستشو روی گونم بذاره که عقب کشیدم که دستش روی هوا موند و با بغض چشمهاشو بست.
قلبم بیدلیل تند میزد.
به حرفهاش نمیتونستم اعتماد کنم اما ته قلبم به حرفهای نیما تردید پیدا کرده بودم.
– ادامه بده.
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
مرسی نویسنده که هرروز پارت طولانی میزاری دمت گرم👌
رمان عالیه ادمین نویسندش کیه؟؟؟؟؟؟
یکی از بهترین رمان هاییه که خوندم ممنون ک هر روز پارت میزاری😘❤❤