خودمو روی مبل پرت کردم و تلوزیونو روشن کردم.
روی مبل دراز کشیدم و کوسنو زیر سرم گذاشتم.
یه کم تو کانالا چرخ بزنم و بعد برم بخوابم.
نیما رو دیدم که از پلهها بالا رفت.
خوشحال از اینکه از دستش راحت شدم دستمو زیر کوسن بردم.
حدود یک ساعت گذشت که درست مثل عزرائیل بالای سرم ظاهر شد.
– بیا بریم کارت دارم.
– نمیخوام خوابم میاد.
بعدم چرخیدم.
با حرص نگاهم کرد اما یه دفعه با اون زوری که داشت از مبل کندم و روی دوشش انداختم که با چشمهای گرد شده گفتم: چیکار میکنی؟ بذارم پایین!
اما به سمتی رفت که تقلا کردم.
– نیما بذارم پایین، کجام میبری؟!
سیلیای به پشتم زد که اوف بلندی گفتم و با حرص مشتمو محکم به کمرش کوبیدم که شروع کرد به خندیدن.
نفس پر حرصی کشیدم و منتظر اینکه کدوم قبرستونی میبرتم ساکت شدم.
از در پشتی بیرون اومد که با اخم گفتم: نیما جوابمو بده وگرنه گازت میگیرم.
– جون! تو فقط گاز بگیر.
بعدم شروع کرد به خندیدن که دندونهامو روی هم فشار دادم و زیر لب گفتم: کوفت!
با دیدن اینکه داره به سمت ساختمون استخر و ماساژ میره با تعجب گفتم: شوخی میکنی دیگه؟!
خونسرد گفت: نه کاملا جدیم، دلم هوس کرده، میدونی چند وقته اونجا نرفتیم؟
– دقیقا میخوای اون تو چه غلطی بکنیم؟
– میفهمی عشقم.
نفس پرحرصی کشیدم.
درشو با کلید باز کرد و وارد شد.
روی زمین گذاشتم و به سمت دستگاهها رفت.
خیر سرم پوشیده پوشیدم که نگاه این غزمیت به بدنم نیوفته اما حالا منو آورده اینجا که رسما لخت بشم!
به خدا میدونم که از عمد آوردتم تا تلافی اینجور لباس پوشیدنو سرم دربیاره.
درسته شوهرمه خدا ولی من نمیخوام، دوست ندارم.
دستگاهها رو روشن کرد که آب با فشار توی استخر ریخت و اتاق ماساژ هم کمی مه گرفت.
به سمتم اومد که گفتم: بیخیال نیما.
تیشرتشو از تنش درآورد.
بازومو گرفت و به سمت رختکن بردم.
پردشو کنار زد.
– زود باش خانمم، مایو هم نپوش میخوام ماساژت بدم.
دیگه بدتر!
با چشمهای گرد شده گفتم: جانم؟!
اخم کرد.
– چرا اذیت میکنی مطهره؟ مگه بار اولته؟ هیچوقت اینقدر غر نمیزدی!
لبمو گزیدم.
مطهره جون مادرت مثل قبل باش، قول میدم زود بگذره.
نالیدم: خب خوابم میاد.
– اول ماساژت میدم بعد بخواب.
با حرص گفتم: تو که میخوای دست به تن من بزنی دیگه چرا ماساژ؟
شیطون نگاهم کرد.
– حرف نزن آماده شو، تو اتاق منتظرتم، یه سری هم حرف دارم.
بعد به سمت اتاق رفت که پوفی کشیدم.
در شیشهایشو باز کرد و وارد شد.
همه چیزمو درآوردم و از توی کمد اون دوتا چیزو برداشتم و پوشیدم.
موهامم گوجهای بستم.
ازش خجالت نمیکشیدم چون چندماهه که باهاش راحت شدم، فقط فکر مهرداد اذیتم میکرد.
مطهره، اگه میخوای موفق باشی تا چند وقت زیاد بهش فکر نکن.
وارد اتاق شدم که دیدم فقط یه شورت پاشه.
آهنگ لایت و آرومی پخش میشد.
به تخت چوبی اشاره کرد.
چرخی به چشمهام دادم و روش دراز کشیدم.
اگه نخوام ناحقی کنم همیشه ماساژهاش حس خوبیو بهم میده، حسابی بلده چیکار کنه.
روغن مخصوصو توی دستش ریخت و با تمرکز و جدیت از پام شروع کرد.
همین که به رونم رسید بیاراده از جا پریدم و نشستم که با تعجب نگاهم کرد.
– چی شد؟!
آب دهنمو به زحمت قورت دادم.
– میشه اطراف اونجاها پرسه نزنی؟
هم خندهش گرفته بود و هم حرصی شده بود.
دستشو رو روی رونم گذاشت و نزدیک به صورتم لب زد: چرا خانمم؟ میترسی دلت بخواد؟
اخم کردم.
– زر نزنا! میزنمتا.
خندید و یه دفعه لبمو شکار کرد که چشمهامو روی هم فشار دادم.
بوسهی عمیقی زد و عقب کشید که چشمهامو باز کردم.
خوابوندم.
– نبینم دیگه حرف بزنی.
پوفی کشیدم، اونم به کارش ادامه داد.
– فردا شب واسه نیویورک بلیط گرفتم.
اخمهام به هم گره خوردند.
– چرا؟
– چندتا کار ناتموم دارم که باید انجامشون بدم.
– تنهایی میری؟
– بچرخ.
چرخیدم که مشغول ماساژ کمرم شد.
– باهم میریم.
– خب خودت برو، منو چرا میخوای ببری؟
شونههامو ماساژ دادم که زیر لب آخیشی گفتم.
– فکر میکنی این همه وقت تنها تو ایران ولت میکنم؟ همرام میای و مخالفتی هم نشنوم.
سکوت کردم اما اخمهام یه لحظه هم از هم باز نشدند.
معلوم نیست چند وقت میخواد بمونه، اونوقت نه من با دلتنگی میتونم اونجا باشم و نه مهرداد میتونه دوری منو تحمل کنه.
چیکار کنم خدا؟
***
غلتی زدم اما چون دستاش دورم حلقه بود نتونستم زیاد تکون بخورم.
درکمال تعجب بعد از ماساژ رابطه نخواست اما منکه اونو میشناسم، میخواد تشنهم کنه تا خودم پیش قدم بشم اونم حسابی کور خونده.
یه دفعه صدای گوشیش بلند شد که کمی نیم خیز شدم و روی میز برش داشتم.
همونطور که روی نیما لم داده بودم صفحهی گوشیو دیدم.
با دیدن اینکه شروینه اخمی کردم.
از روش کنار رفتم و تکونش داد.
– اوی، بیدار شو.
اونقدر تکونش داد که آخرش چشمهاشو ریز باز کرد و با صدای گرفتهای گفت: چی میگی؟
– شروین داره بهت زنگ میزنه یعنی برای بار دوم داره زنگ میزنه.
دو دستشو توی صورتش کشید و گوشیو ازم گرفت.
چشم بسته جواب داد و با صدای گرفته گفت: سلام.
خمیازهای کشید.
– نه نمیریم بیا.
ابروهام بالا پریدند.
مگه برگشته ایران؟
– باشه.
بعدم قطع کرد.
روی خودش انداختم و دستهاشو دورم انداخت.
– بگیر بخواب.
– ساعت هفته جناب، بیدار شو.
به لبش اشاره کرد که گفتم: حس بوسیدنم نمیاد.
یه چشمشو باز کرد.
– زود باش.
پوفی کشیدم.
لبمو روی لبش گذاشتم و بوسیدمش اما درآخر واسه خالی شدن حرصم لب پایینیشو محکم گاز گرفتم که صدای داد خفهش بلند شد.
با دلی خنک شده عقب کشیدم که با حرص چشمهاشو باز کرد.
– دارم برات.
یه دفعه گرفتم و روی مبل خوابوندم که جیغ خفهای کشیدم.
تا بخوام کاری بکنم گازی از لپم گرفت که دادم به هوا رفت و مشتمو محکم بهش کوبیدم.
عقب که کشید دستمو روی گونم که جز جز و درد میکرد گذاشتم و بهش توپیدم: مگه سگه هاری؟ روانی دردم گرفت!
خندید و دستمو به زود پایین آورد.
عمیق جای دندونشو بوسید که یه دفعه در باز شد که سریع عقب کشید.
با دیدن رادمان لبمو گزیدم.
بچهی بیچاره معلوم بود هنگ کرده چون فقط بیحرف بهمون نگاه میکرد.
نیما خونسرد گفت: کاری داری قربونت برم؟
با خجالت آروم گفتم: از روم بلند شو نیما.
رادمان به سمتمون اومد و از تخت بالا اومد.
کنارم دراز کشید که با تعجب گفتم: رادمان؟ چیکار میکنی؟
– منم میخوام باهاتون بازی کنم.
هینی کشیدم و دستمو روی دهنم گذاشتم؛ نیما هم از خنده ترکید.
با خنده رادمانو بغل کرد و محکم فشارش داد.
– آیی توله، من به تو چی بگم آخه؟
رادمان با درد گفت: ولم کن بابایی، تو خاله رو هم اینجور فشار میدی؟
از خجالت گر گرفته بودم.
عقب کشید و شیطون گفت: اوف چجورم!
با حرص به بازوش زدم که خندید.
رادمان بازومو گرفت.
– بازی کنید دیگه.
با چشمهای گرد شده گفتم: بچتم به خود رفته نیما!
خندید و جفتمونو بغل کرد.
شقیقهی منو لپ رادمانو بوسید و از رومون بلند شد.
با خنده گفت: لعنتیا حسابی سرحال شدم، بلندشید بریم یه قهوه و کیک توپ به بدن بزنیم.
رادمان بلند شد و روی تخت بالا و پایین کرد.
– آخ جون آخ جون!
بعدم به سمت نیما پرید که زود بغلش کرد.
خندیدم و روی تخت نشستم.
– شما برید پایین من موهامو شونه میکنم میام.
*****
با لبخند به اطراف نگاه میکردم.
چقدر بهار این خونه قشنگه.
شکوفه های سفید و صورتی زیبایی خاصیو به باغ داده بودند.
نسیمی که آروم موهامو میرقصوند حال خوبیو بهم میداد.
رادمان با سر و صدای زیاد داشت رو سبزهها ماشین بازی میکرد و مطمئن بودم نیما تموم وقت به من زل زده.
نگاهمو که به سمتش سوق دادم دیدم حدسم درسته.
خندیدم.
– خیلی بهم زل زدیا!
با لبخند موهامو پشت گوشم برد.
– هیچوقت از نگاه کردن بهت سیر نمیشم.
لبخند کم رنگی روی لبم نشست.
با دستهاش صورتمو قاب گرفت و شستهاشو روی گونم کشید.
سرشو جلو آورد و پیشونیمو عمیق بوسید که اون مقدار لبخندیم که داشتم از بین رفت.
عقب که کشید به زور لبخندی زدم.
دستشو روی رونم گذاشت و یه کم از کیکشو خورد.
– فردا به خدمتکارا میگم وسایلتو جمع کنند.
با ابروهای بالا رفته گفتم: خب خودم اینکار رو میکنم!
به نوک بینیم زد.
– نمیخوام خانمم خسته بشه.
خندیدم.
– رادمانو چیکار میکنی؟
– با خودمون میبریمش.
با تعجب گفتم: چرا؟!
– اونم مثل تو نمیتونم تنهایی وسط یه عالمه دشمن بذارم بمونه.
آهانی گفتم.
دستشو بالاتر برد که معترضانه نگاهش کردم اما پررو دستشو بالاتر برد که با حرص گفتم: نیما!
خونسرد گفت: زنمی.
دستشو به زور توی شلوارکم برد که غریدم: نکن رادمان میبی…
اما تو همین لحظه به لطف شانس عزیزم صدای متعجبش بلند شد: دارید چیکار میکنید؟
نیما نفس پر حرصی کشید و زیرلب گفت: فقط بلده اینطور مواقع حواسش به ما بشه!
آروم و با خجالت گفتم: دستتو بکش بیرون!
رادمان کنارمون وایساد که نیما زود دستشو بیرون آورد.
– کاری نمیکردیم باباجون، فقط دلش خارش پیدا کرده بود داشتم واسش میخاروندم.
خجالت زده خندیدم.
– بابات راست میگه.
انگار قانع شد.
یه دفعه دستشو به سمت پام آورد که با تعجب مچشو گرفتم و گفتم: چیکار میکنی رادمان؟
حق به جانب گفت: منم میخوام به بابام کمک کنم.
چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
نیما زد زیر خنده اما زود دستشو روی دهنش گذاشت و گفت: نمیخواد بچه، برو بازی کن.
با حرص بهش نگاه کردم.
– همش تقصیر توعه!
خندون گفت: اون فضوله!
رادمان تهدیدوار بهش نزدیک شد و گفت: چی گفتی بابایی؟! من فضولم؟!
ای خدا! این چه بچهایه آخه؟
نیما زیر لب گفت: اوه اوه!
بعد گفت: هیچی باباجون، بدو برو بازی کن.
رادمان مشتشو بالا برد و یه دفعه کوبوند جای حساسش که با چشمهای گرد شده زدم زیر خنده اما زود دستمو روی دهنم گذاشتم و از ته دل فقط خندیدم.
نیما صدای دادشو خفه کرد و چشمهاشو روی هم فشار داد و لبشو به دندون گرفت.
رادمان: حقته بابایی! دم سیروان گرم بهم گفت اگه یکی اذیتم کرد همین بلا رو سرش بیارم.
بعد قهرمانانه به سمت ماشینش رفت.
درحالی که از خنده نفسم بالا نمیومد به بازوی نیما زدم.
– خوبی؟
با درد زیرلب گفت: لعنت به این بچه! یه کم ماساژش بده خوب بشه.
حس خندم به کل پرید و با حرص گفتم: یعنی بمیر!
بعد بلند شدم اما سریع مچمو گرفت و درحالی که صورتش از درد قرمز شده بود با خنده گفت: شوخی کردم بشین.
چشم غرهای بهش رفتم و نشستم.
سرشو بالا گرفت و نفسشو به بیرون فرستاد.
– عجب ضرب دستی!
به رادمانی که خونسرد بازیشو میکرد نگاه کرد.
– یاد بچگیای خودم میندازتم.
نفس عمیقی کشیدم و بدون توجه به حرفش گفتم: نیما؟
بهم نگاه کرد.
– جونم؟
– تا چند وقت نیویورک میمونیم؟ باید برنامه ریزی کنم.
– مشخص نیست اما زود برمیگردیم.
نامحسوس نفس آسودهای کشیدم.
#نــیـما
فنجونو برداشت و از قهوهش خورد.
معذرت میخوام که فعلا دارم بهت دروغ میگم مطهره، اما مجبورم.
دکترت میگه هر چه بیشتر تو موقعیت و مکانی قرار بگیری که قبلا توش بودی یا هر چه بیشتر با آدمای مهم گذشتهت رو به رو بشی امکان درمان شدنتم بیشتر میشه.
باید از ایران دورت کنم، هیچوقت نباید به یاد بیاری.
حتی اگه هم به یاد بیاری اونجا دیگه مجبور به زندگی باهام میشی چون نه دیگه میتونی برگردی و نه اینکه مهردادو ببینی.
تو محکومی به موندن کنارم اونم تا آخر عمرت.
کم کم به زندگی توی نیویورک عادت میکنی خانمم.
#مــطـهــره
همونطور که دستمو جلوی دهنم گرفته بودم گفتم: گفته زود برمیگردیم.
نگران گفت: منکه میمیرمو زنده میشم تا برگردی!
اخم کردم.
– عه! خدانکنه، ببخشید فداتشم باید زود قطع کنم.
صدای نفس عمیقشو شنیدم.
– باشه خانمم، مواظب مال من باش.
خندیدم.
– مال تو چیه؟
با خنده گفت: منحرف نرو خودتو گفتم.
خندون گفتم: منکه منحرف فکر نکردم تو منحرفی!
شروع کرد به خندیدن که با خنده گفتم: دیوونه! خب دیگه من برم قربونت برم، خیلی دوست دارم.
سعی کرد خندهشو کنترل کنه.
– برو عزیزم، منم خیلی دوست دارم.
نفس عمیقی کشیدم.
– خداحافظ.
– خداحافظ.
گوشیو توی جیبم گذاشتم و به سمت ساختمون رفتم.
همین که به در رسیدم شروینو دیدم که ماشینشو پارک کرده و داره به این سمت میاد.
پوفی کشیدم و خواستم در رو باز کنم که بلند گفت: سلامی کنی بد نیستا!
به سمتش چرخیدم.
– لیاقتشو داری؟
از پلهها بالا اومد.
– من نمیدونم دقیقا مشکل تو با من چیه؟
رک گفتم: ازت خوشم نمیاد.
یه ابروشو بالا انداخت.
در رو باز کردم و وارد شدم.
بلند گفتم: نیما بیا این دوست بیشعورت اومده.
صدای نفس پر حرص شروینو شنیدم.
از توی آشپزخونه بیرون اومد و معترضانه گفت: مطهره؟!
خونسرد به سمت مبل رفتم.
– جونم؟
پوفی کشید.
هردوشون به سمت هم رفتند.
همو بغل کردند و شروع کردند به خوش و بش کردند.
اگه من این شروینو نمیشناختم میگفتم جونشم واسه نیما میده.
یه دفعه صدای رادمان از بالای پله ها بلند شد که همگی بهش نگاه کردیم.
– سلام.
شروین دست به جیب با خنده گفت: سلام قهرمان.
رادمان بهش رسید و محکم باهاش دست داد که خندیدم.
چقدر این بچه شیرینه.
شروین خم شد و به گونهش اشاره کرد که رادمان با اخم و لحن خاصی گفت: من فقط چند نفر رو میبوسم.
همونطور که انگشتهاشو نشون میداد گفت: یک، بابام؛ دو، مامانم؛ سه، خاله مطی…
تعجب کردم.
خاله مطی؟!
با تعجب به نیما نگاه کردم که دستشو جلوی دهنش گرفت تا نخنده.
– چهار، دخترای دیگه.
همین حرفش کافی بود تا شروین و نیما از خنده منفجر بشند و من با چشمهای از حدقه دراومده نگاهش کنم.
دست به کمر زد و با لبخند خاصی بهمون نگاه کرد.
زیر لب گفتم: جلل خالق!
شروین همونطور که بلند میخندید به بازوی نیما زد و به سختی گفت: آی آی… نیما بچهت… خاک تو سرت!
نیما با خنده رادمانو بغل کرد و محکم گونهشو بوسید.
– دخترای دیگه؟ هان بابایی؟
رادمان سرشو تکون داد.
آروم به پشت دستم زدم.
– این بچه بزرگ بشه چی میشه! یعنی اگه من دختر داشتم عمرا دخترمو بهش میدادم.
به این سمت اومدند.
اون دوتا از خنده قرمز شده بودند.
شروین خودشو روی مبل انداخت و باز کوتاه خندید.
نیما کنارم نشست و رادمانو روی پاش نشوند.
با اخم ریزی گفتم: شما دخترای دیگه هم نباید ببوسی فداتشم، فقط زن خودتو.
رادمان یه نگاه به نیما و بعد به من انداخت.
– چرا خاله جون؟
– چون باید مال خودتو ببوسی، دخترای دیگه مال پسرای دیگهن.
با هیجان خاصی گفت: پس مال من کجاست ببوسمش؟
سعی کردم نخندم.
نیما خندون به نوک بینیش زد و گفت: بذار بزرگ بشی خودم یکی واست پیدا میکنم.
لبم جمع شد.
اگه باشی و توی زندان سر نکنی نیما خان!
رادمان بهش تکیه داد.
– ممنونم.
نیما خندون گفت: خواهش میکنم.
شروین دستی توی موهاش کشید.
نیما: چرا رفتی دبی؟
شروین: رفتم یکی از اقواممو ببینم.
زیرلب گفتم: تو گفتیو منم باور کردم.
نیما بلند شد و رادمانو روی مبل نشوند.
– برم ببینم این خدمتکارا دارند چیکار میکنند.
– میخوای من برم.
به سمت آشپزخونه رفت.
– تو دلت رحم میاد، باهاشون تندی نمیکنی.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
با پیسی که شروین کرد بهش نگاه کردم.
– چیه؟
نگاهی به رادمان که دست به سینه نشسته بود انداخت و گفت: بعدا حرف مهمی باهات دارم.
اخم کردم.
– دررابطه با چی؟
– درمورد دبی که رفتم و چیزهایی که فهمیدمه.
کمی دقیق نگاهش کردم و بعد سری تکون دادم که به مبل تکیه داد.
یه دفعه صدای بلند نیما اوج گرفت.
– من چی بهتون گفتم؟ گفتم اینجا پلاس بشید؟
پوفی کشیدم و بلند گفتم: ولشون کن نیما، بیچارهها صبح تا حالا دارند کار میکنند.
بلند گفت: پول مفت که بهشون نمیدم!… تا چند دقیقه دیگه استخر و شربت آماده باشه، فهمیدید؟
خدمتکارا با ترس چشمی گفتند و از آشپزخونه بیرون ریختند.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
– از دست این!
از آشپزخونه بیرون اومد و دستی توی موهاش کشید.
– چرا الکی خودتو عصبی میکنی؟
روی مبل رو به روم نشست.
– باید باهاشون تندی کرد وگرنه تنبل بازی درمیارند، به سیروان گفتم بهشون بگه استخر رو آماده کنند اما انگار نه انگار! نشستند حرف میزنند.
سری به چپ و راست تکون دادم و به رادمانی که با همون حالت به میز نگاه میکرد نگاه کردم.
– هی رادمان جون؟ توی فکری!
بهم نگاه کرد اما حرفی نزد و به نیما نگاه کرد.
– میدونی دارم به چی فکر میکنم؟
ابروهام بالا پریدند.
شبیه آدم بزرگا حرف میزنه!
نیما: به چی باباجون؟
– خاله میگه باید کسی که مال منه رو ببوسم اما تو چرا مامانیو نمیبوسی؟ مگه مال تو نیست؟
سرمو پایین انداختم تا متوجه حرص خوردنم نشدند.
هر چی باشه نیما شوهرمه و خوشم نمیاد تا وقتی که اسم من روشه به هر احدی ربط پیدا کنه، منکه شوهری نمیخوام که لبش لب هر احد دیگهای هم لمس کرده باشه.
نیما: آم… ببین پسرم، مامانت دیگه مال من نیست.
رادمان با تعجب گفت: چرا؟!
– چون مامانت میتونه با یکی دیگه ازدواج کنه.
گیج گفت: مگه با تو ازدواج نکرده؟
نیما بلند شد و پایین مبل نشست.
دستهاشو گرفت و گفت: خیلی پیچیدهست، وقتی بزرگ میشی میفهمی.
بدون مخالفت گفت: باشه.
نیما از جاش بلند شد.
– خب پسرم، وقته استخره.
با خوشحالی از مبل پایین پرید.
شروینم بلند شد.
نیما: بلند شو دیگه.
– بعدازظهر بودم دیگه حوصلهی تو آب اومدن ندارم.
شروین: حالا چیزیت نمیشه که بی…
با نگاهی که بهش انداختم لال شد.
– حداقل بیا بشین.
– این قابل قبوله.
از جام بلند شدم و باهم به سمت در پشتی رفتیم.
شالمو مرتب کردم.
وارد استخر که شدیم هوای نسبتا داغ به صورتم خورد.
خدمتکارا زود بیرون رفتند که نیما بلند گفت: تا بیست دقیقه دیگه شربت نیارید من میدونم با شما.
روی سکو نشستم.
شروین لباس دکمهدار سفیدشو درآورد و تا خواست شلوارش دربیاره تهدیدوار گفتم: جلوی من دربیاری میکشمت، رختکن واسه همین موقعها گذاشتند.
با بدجنسی نگاهم کرد و دکمهشو باز کرد که شاکی رو به نیما گفتم: نیما ببینش!
پوفی کشید.
– بیا برو شروین.
بیشعور خندید و به سمت رختکن رفت.
رادمان لباس و شلوارشو درآورد و با پا به سمت رختکن شوتش کرد و سوتی کشید که با خنده سرمو به چپ و راست تکون دادم.
نیما همونطور که لباسشو درمیاورد به سمت رختکن رفت.
به رو به روم که استخر بود نگاه کردم و پاهامو تکون دادم.
چی میشد اگه با مهرداد تو استخر میرفتم.
چشمهامو بستم و تصورش کردم که لبخندی روی لبم نشست.
اون بازوهاش… اون سینهی ورزیدهش… اوف، اون سیکس پکهاش… لعنتی! نمیدونم چرا فقط بدن اونه که اینقدر واسم جذابه… حاضرم اعتراف کنم حتی اون اولاش که تحر**یک نمیشد بازم حس خوبی داشت چون با کسی بودم که یه حسی بهش داشتم.
با به آتیش کشیده شدن لبم از حس خوبم بیرون کشیده شدم و سریع چشمهامو باز کردم که نیما رو دیدم.
کوتاه بوسید و عقب کشید که هنگ کرده بهش نگاه کردم.
خندید و گفت: دیگه اینطور چشم بسته لبخند نزن چون سخت میتونم جلوی بچه خودمو کنترل کنم.
چشم غرهای بهش رفتم.
رادمان درحالی که یه شرتک پاش بود با اون چیز دایرهای بادیش به سمت استخر دوید که نیما داد زد: ندو میوفتی.
بعد به سمتش رفت.
شروینو دیدم که فقط یه شورت پاش بود.
با طعنه گفتم: جلوی من یه کم تنگتر میپوشیدی!
خونسرد گفت: تو نبین…
آروم و با حرکت لب ادامه داد: که شاید دلت بخواد.
با غضب بهش نگاه کردم که با پررویی خندید و به سمت نیمایی که توی آب رفته بود و داشت رادمانو روی اون چیز بادی میذاشت رفت.
به دیوار تکیه دادم و زیر لب گفتم: عوضی!
******
رادمان دست نیما رو پایین کشید و با التماس گفت: توروخدا بیا ماساژم بده، بیا بیا، بابایی لطفا.
هممون سعی میکردیم نخندیم.
نیما با بدجنسی سر به سرش میذاشت.
– ماساژت نمیدم چون همیشه وسط کارای من و خاله میپری.
دستمو روی دهنم گذاشتم.
بچهی بیچاره پاهاشو به زمین کوبید.
– دیگه نمیپرم قول میدم در بزنم.
نیما: قول میدی؟
– قول قول.
– خوبه پس بریم.
بعدم به سمت اتاق رفت که رادمان دستهاشو به هم کوبید و پشت سرش رفتم.
آروم خندیدم.
شروین همونطور که خودشو حوله پیج کرده بود کنارم نشست که با اخم ازش فاصله گرفتم.
– خوبی؟
نیشخندی زدم.
– واقعا اومدی اینو بپرسی؟
یه پاشو بیشتر روی سکو آورد.
– رفتم دبی، یکی از آدمام میگفت دوتا آدم اونجان که درمورد مرگ نامزدم اطلاعاتی دارند و میدونند کی باعث مرگش شده اما لب باز نمیکنند و اون نفر رو لو نمیدند.
با اخم گفتم: چرا باید نامزدتو بکشند؟
– دختر یکی از قاضیهای معروف تهران بود.
شدید تعجب کردم.
– یه خلافکار عاشق دختر یه قاضی شده؟!
– عشق مگه اصل و نسب میشناسه؟!
کاملا قانع شدم.
– خب؟
نفس عمیقی کشید.
– رفتم اونجا، تا چند روز گم و گور بودند تا اینکه تونستم گیرشون بندازم، آخرش با کلی شکنجه و آزار و اذیت و تهدید کشتن خانوادشون ازشون حرف کشیدم.
– کار نیما بوده؟
خیره نگاهم کرد.
غم عجیبی توی چشمهاش بود.
با کمی مکث گفت: نه، یه پاپوش واسش درست کرده بودند تا منو باهاش بد کنند.
ابروهام بالا پریدند.
– پس کار کی بوده؟
به اطراف نگاه کرد و عصبی خندید.
– کار کسی که میخواست منو به سمت خودش بکشه تا نیما رو زمین بزنه.
بهم نگاه کرد و با نفرت گفت: کوروش.
پوزخندی روی لبم نشست.
– عجب مارموزی! واقعا لیاقتش مرگه!
– من شرمندهی برادرمم مطهره، میگی چیکار کنم که جبران بدیهام بشه؟
– تو فقط خالصانه باهاش بمون، اینطوری جبران میشه.
لبخند کم رنگی زد.
– تو منو یاد اون میندازی.
بیتوجه به حرفش گفتم: از مرگش چقدر گذشته؟
– دوسال.
با ابروهای بالا رفته گفتم: یعنی از دوسال پیش زیر آبی نیما رو…
– نه از یه سال پیش.
نفس عمیقی کشید.
– لطفا اون قضیه مثل راز بینمون بمونه، چالش کن.
مکث کردم و گفتم: باشه.
لبخندی زد.
– ممنونم.
صدای خندهی رادمان بلند شد.
– قلقلکم میاد، نکن بابایی!
آروم خندیدم.
بلند شدم و به سمت اتاق رفتم.
درشو باز کردم که بوی خوب گل توی بینیم پیچید.
با خنده گفتم: چیکارش میکنی؟
همونطور که پاهاشو ماساژ میداد با خنده گفت: هیچی، قلقلکیه.
خندیدم و رو به تکیه گاه صندلی نشستم.
صدای شروین بلند شد: میرم دوش بگیرم.
نیما بلند گفت: پس از توی اتاق من یه دست لباس بردار.
صداش دور شد: باشه ممنون.
رادمان چشم بسته گفت: خاله جون شما هم بابام ماساژت داده؟
– تا دلت بخواد.
– حس خوبی داره نه؟
خندیدم.
– آره خیلی بابات کارش بیسته.
نیما کمرشو ماساژ داد.
– خاله جون؟
– جونم؟
– میشه به بابام بگی واسم یه داداش بیاره؟
با خنده گفتم: بابات بیاره؟
نیما آروم خندید.
– آره، به خدا بگه یه بچه واسش بیاره.
خندیدم.
– بابات دیگه بچه نمیاره.
نیما اخم کرد.
– کی گفته؟
بعد رو به رادمان گفت: غصه نخور قربونت برم، بهت قول میدم زود یه داداش واست بیارم.
رادمان دستی زد.
– ایول!
با تندی نگاهش کردم که گفت: بچه داداش میخواد، از تنهایی خسته شده.
با اخم گفتم: عمرا!
معترضانه نگاهم کرد که نگاه ازش گرفتم.
***********
– ببین چی بهت میگم؛ گوشیتو خاموش نمیکنیا، اگه اینکار رو بکنی قسم میخورم دیگه نذارم جایی بری.
پوفی کشیدم.
– چشم.
با اخم گفت: حالا چرا اونجا؟
– دوست دارم ببینم پایین شهریا چه زندگیای دارند، جرم میکنم؟
– اونجا محلههاش اصلا امنیت نداره.
با خنده گفتم: عزیزم، یه قاچاقچی از یه مشت دله دزد باید بترسه؟!
نفسشو به بیرون فوت کرد و نگاهی به ساعت مچیش انداخت.
– من باید برم، سعید میبرتت.
با تندی گفتم: نخیر، نمیخوام، میخوام تنها باشم، بهتم گفتم.
مانتومو کنار زدم و کلتو نشونش دادم.
– همین واسم بسه.
با حرص گفت: واقعا فکر کردی تنهایی اینجا اونجا میفرستمت؟
معترضانه گفتم: نیما! داری منو میبری نیویورک و معلوم نیست کی برگردیم، پس بذار واسه امروز خودم باشم نه با یه مشت بادیگارد همراهم!
کلافه دستی به ته ریشش کشید.
– پس دردسترس باش، هروقت بهت زنگ زدم جواب بده.
– باشه.
همونطور که زیر لب غر میزد به سمت در رفت که آروم ایولی گفتم و از پلهها بالا اومدم.
گیتارمو که برداشتم به یه آژانس زنگ زدم.
********
نزدیک ریل قطار وایساد که کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم.
وقتی که رفت حجابمو کامل کردم و به سمت کوچه قدم برداشتم.
چقدر دلم واسه اینجا تنگ شده بود.
کاش میشد به مهردادم بگم بیاد ولی نمیشه؛ از طرفی نمیتونم بهش زنگ بزنم چون ممکنه نیما بفهمه از طرفیم ممکنه آدم دنبالم فرستاده باشه.
واسه لحظهای دلم گرفت.
یعنی قراره از ایران دور بشم؟ میتونم دور از مهرداد سر کنم؟
وارد کوچه شدم که طبق معمول بچهها رو مشغول بازی کردن دیدم.
دیگه پنجشنبهست و تعطیلیشونه.
با بیرون اومدن راضیه اونم با یه پارچ شربت با لبخند گفتم: سلام.
یعنی جوری برگشت که گفتم کل مهرههاش به هم پیچیدند.
یه دفعه با یه جیغ به عقب رفت و پارچو انداخت که با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
– چته؟
به سمتش رفتم که با ترس به سمت فاطمهای که داشت از خونهش بیرون میومد دوید و گفت: تو هم میبینیش؟
یعنی هنگ کرده بودما!
فاطمه بهم نگاه کرد اما یه دفعه از جا پرید و سریع دستشو روی قلبش گذاشت.
– یا امام رضا!
دستهامو از هم باز کردم.
– چتونه شماها؟ مگه روح دیدید؟
بچهها با دو خودشونو بهمون رسوندند.
توپولو با ترس گفت: بچهها محلمون روح زده شده!
خواستم حرفی بزنم اما نگاهم به اعلامیهی ترحیمی که به در خونهی مرضیه چسبیده شده بود افتاد.
با یادآوری اینکه اینا هنوز فکر میکنند من مردم زد زیر خنده و بلند گفتم: فکر میکنید من مردم؟
به سمتشون رفتم که عقب عقب رفتند.
مرضیه همونطور که ترس داشت با بغض گفت: بیچاره هنوز فکر میکنه زندهست! میگند اونهایی که مرگ ناگهانی دارند تا چند وقت فکر میکنند هنوز زندهند.
با خنده گفتم: بابا من زندهم، مگه بهتون خبر نرسیده اونی که مرده من نبودم؟
با تعجب وایسادند.
فاطمه: یعنی.. یعنی تو الان… الان نمردی؟
با خنده گفتم: نه به خدا!
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
موندم این همه رمان این تنها رمانیه ک با روح و روان ادم بازی میکنه بعدشم نویسنده مهرداد و ایمان و نیما مطهر رو میخاستن والا با هر کدومشونم ی مدت زندگی کرد دقیقا هدفت چیه حالا نیما ام میخاد خارج بره بعدش نیما بر کنار میشه نکنه ی مدتم میخاد با شروین بگذرونه لادنم ب نام مهرداد و ب کام یگی دیگ حامله بشه ببندش ب ریش مهرداد
اه چرا نویسنده اینطوری می نویسه ؟ کاش نیما نتونه مطهره را ببره . کاش مهرداد یه کاری بکنه . کاش لادن از مهرداد حامله نباشه . چرا این رمان اینقدر تنش داره ؟ نویسنده اینا را به هم برسون دیگهههه
من موندم این نویسنده چیزیم از احکام شرعی سرش میشه ؟؟؟ مگه میشه ی دختر باکره که پدرشم زنده س سر خود صیغه بشه ؟؟؟ تازشم وقتیم که مثلا شوهر داره هی تو بغل ی نامحرم دیگه غلط میزنه …. و از طرفی براش مهمه که عده ش با ایمان سر برسه ؟؟ به نظرم خیلی تناقض داره
دقیقاااا
من فقط عاشق این توجهش به نمازشم
به کل پسرای داستان لب داده🤣
رمان خیلی خوبیه
ولی بابا خیییییلییییی تنش داره
آدم اعصابش خورد میشه
یه ذره آرامشم باشه بد نیستاااا
حوریه بهشتی مطهره جاااان
بابا فهمیدم خوشگل خوش اندام خوشتیپ و…. هس انقد ک گفتین حالمون بد شد
نویسنده یا همون ادمین زود تر جمع و جورش کنین دیگ این رمانو
خیسته شدیم