چند ثانیه بعد لبخندی زد و به انگلیسی گفت: تبریک میگم، همسرتون بارداره.
انگار دنیا روی سرم خراب شد و با چشمهای پر از اشک به نیما زل زد.
با سرخوشی برگه رو ازش گرفت و بهم نگاه کرد.
– دیدی گفتم؟
زمزمه کردم: آخرش کار خودتو کردی!
خندید و به نوک بینیم زد.
– همیشه من برندم خانمم.
بعد مچمو گرفت و کشوندم که به زور پاهای بیجونمو حرکت دادم.
چرا خدا؟ چرا باید این اتفاق بیوفته؟ مگه در درگاهت چه بدیای کردم که مستحق این همه عذابم؟
از آزمایشگاه بیرون اومد و قفل ماشینو زد.
درمو باز کرد و با سرخوشی گفت: بشین خانمم.
با نفرت و چشمهای پر از اشک نگاهش کردم و بعد نشستم.
درمو بست و همونطور که سوئیچو میچرخوند ماشینو دور زد.
سرمو به سمت شیشه چرخوندم و با بغض چشمهامو بستم و دستمو روی شکمم گذاشتم.
توی ماشین نشست و بلافاصله روشنش کرد و به راه افتاد.
– دیگه بداخلاقی نکن خانمم! خودت دیشب تصمیمتو گرفتی و گفتی دیگه ناسازگاری نمیکنی، الانم میخوام برم یه ناهار مشتی بهت بدم خوری، اونم کجا؟ کنار دریاچه.
نگاه تند و تیزی بهش انداختم و سعی کردم صدام نلرزه.
– ناهارت بخوره تو سرت، اصلا دیگه هیچی نمیخورم تا بمی…
با تو دهنی که خوردم حرفمو قطع کردم و با درد چشمهامو بستم.
به فرمون زد و نفس عصبی کشید.
– لعنت بهت!
دندونهامو روی هم فشار دادم و سرمو به سمت شیشه چرخوندم.
****
صندلیو واسم بیرون کشید که از لجش اون یکیو بیرون کشیدم و نشستم.
نفسشو به بیرون فوت کرد و بعد از آویزون کردن کتش نشست.
منو رو برداشتم و بهش نگاه کردم.
تصمیم گرفته بودم تا میتونم حرصشو دربیارم که ازم خسته بشه.
با غم زدگی نه دل من خنک میشه و نه اینکه کاری پیش میره.
منو رو به سمتش پرت کردم.
– نمیدونم چی انتخاب کنم.
با حرص نگاهم کرد و منو رو برداشت.
نگاهی به سعید فضول و اشکان که کمی دورتر از ما نشسته بودند انداختم.
چطوره که با نگهباناش حرصشو در و غیرتشو به جوش بیارم!
بلند گفتم: سعید؟
بهم نگاه کرد.
– بله خانم؟
با لبخند گفتم: گفته بودم رنگ چشمهات خیلی خوشگله؟
یعنی ابروهاش بالاتر از این نمیرفت.
نگاهی به اشکان که با تعجب و خنده نگاهش میکرد انداخت و بعد رو به من گفت: با منید؟!
به صندلی تکیه دادم.
– آره دیگه.
مدام صدای نفسهای پر حرص نیما رو میشنیدم و لذت میبردم.
– هی اشکان؟
به سمتم چرخید.
– بله خانم؟
– حالت موهاتو دوست دارم.
بدبختا هنگ کرده بودنا.
با همون حالت گفت: لطف دارید خانم.
یه دفعه نیما مچمو گرفت و به سمت خودش کشیدم که هینی گفتم.
عصبی لب زد: آدم باش مطهره وگرنه…
پریدم وسط حرفش: وگرنه چی؟
دستمو روی شکمم گذاشتم و با حالت ناز که از روی تمسخر بود گفتم: با وجود کوچولوم دلت میاد بلایی به سرم بیاری؟
دندونهاشو روی هم فشار داد و مچمو ول کرد که لبخند بدجنسی زدم و درست نشستم.
چنگی به موهاش زد و منو به دست بلند شد و رفت تا سفارش بده.
خوشحال از حرص دادنش پا شدم و به سمت میز اون دوتا رفتم.
داشتند حرف میزدند که با بیرون کشیده شدن صندلی کنارشون سکوت کردند و متعجب بهم چشم دوختند.
نشستم و پا روی پا انداختم.
– راستش هیچوقت نشد که درست و حسابی باهم صحبت کنیم.
به سعید نگاه کردم.
– یه کم از خودت بگو، زن؟ بچهای؟ خانوادهای داری؟
– آم… خب، یه مادر دارم خانم که تو خانهی سالمندانه چون خیلی مریضه، آقا هم حقوق خوبی بهم میدند و میتونم خرجیشو بدم.
– و زن؟
– اون نه.
روی میز خم شدم.
– اوه! سختت نیست که مدام کنار ما باشی بدون هیچ رابطهای؟
خودمم از اینکه اینقدر بیپرده حرف زدم تعجب کردم اما حرصی که از نیما داشتم باعث اینا شده بود.
با تعجب گفت: خب… هست، ولی بخاطر پول…
اشکان با تعجب گفت: شما هیچوقت ماها رو تحویل نمیگرفتید خانم! الان خیلی عجیبه.
به صندلی تکیه دادم.
– راستش دیگه با نیما حال نمیکنم.
نگاه اشکان کوتاه بدنمو شکار کرد و بعد گفت: آم… چرا؟ ارباب که خیلی باهاتون خوبند!
– خانمم؟
با صدای پر حرص نیما بالای سرم سرمو بالا بردم و گفتم: جونم.
– فکر کنم بهتر باشه بریم سر میز خودمون، اینطور نیست؟
با چشمهاش انگار تهدیدم میکرد.
– بریم.
بلند شدم.
– باز باهم حرف میزنیم.
بعد چشمکی به سعید زدم که یه دفعه نیما بازومو گرفت و به سمت میز کشوندم که سعی کردم خندمو مهار کنم.
عصبی روی صندلی نشوندم و خودشم نشست.
– بهت پیشنهاد میکنم اینطوری منو امتحان نکنی مطهره!
خندیدم.
– چته؟ گوجه شدی عزیزم! فقط داشتم حرف میزدم!
چشمهاشو بست و نفس عصبی کشید که با سرخوشی به چهرهی حرصیش نگاه کردم.
هنوز اولشه نیما خان.
****
مشغول استیک خوردن بودیم که یه دفعه صدای داد و دعوایی اوج گرفت.
به سمت صدا که نگاه کردیم با دیدن اینکه سعید با یکی درگیر شده تعجب کردم.
انگار به قصد کشت همو میزدن که آدما سریع به سمتشون دویدند و با کمک اشکان سعی کردند جداشون کنند.
وا! یه دفعه چی شد؟!
نیما سریع بلند شد و به سمتشون دوید.
بلند شدم و با تعجب به طرفشون رفتم اما یه دفعه یکی مچمو گرفت و به زور کشوندم که نفس تو سینهم حبس شد و اومدم داد بزنم اما با دیدن مهرداد چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
خواستم حرفی بزنم اما همونطور که میکشوندم دستشو روی بینیش گذاشت که سکوت کردم و متعجب اما از طرفی شدید خوشحال خودمو به دستش دادم تا ببینم کجام میبره.
تو راهروی دستشویی وایساد که بهش فرصت ندادم و با دلتنگی بغلش کردم.
اونقدر محکم بغلش کرده بودم که حس میکردم داره خفه میشه اما دم نمیزنه.
برخلاف تصورم از خودش جدام کرد که متعجب نگاهش کردم.
دو طرف صورتمو گرفت و تند گفت: ببین خانمم، فرصت ندارم باید یه سری حرفها رو بهت بزنم.
خودمو جمع کردم.
معلوم بود قضیه جدیه.
– فردا شب دیگه همه چیز تمومه، دیگه کنارمی.
با بهت خندیدم.
– واقعا؟
بازوهامو گرفت.
– آره، مدارک کامل شده و به زودی اون نیمای عوضی دستگیر میشه، پس تا فردا شب صبر کن و نقشتو نگه دار.
نفس عمیقی کشیدم.
– نیما میدونه مهرداد.
ترس نگاهشو پر کرد.
– چی؟! کاری که باهات نکرده؟
لبخندی زدم.
– نه؛ نگران نباش، راستی، شروین چی؟
– اونم هم دست نیما محسوب میشه.
– میدونید که توی بیمارستانه؟
سری تکون داد که نفس راحتی کشیدم.
– نیما فردا تا آخرشب خونه نیست.
لبخندی زد.
– اونم میدونیم.
ابروهام بالا پریدند.
– اما مامورا رو خونشم میفرستیم که آدماشو دستگیر کنند.
نگران گفتم: مواظب خودت باش.
کوتاه گونمو نوازش کرد.
– هستم تو هم باش.
نفس عمیقی کشیدم و سری تکون دادم.
– پس فرداشب منتظرتم اما چرا الان همراهت نیام؟
– چون نباید نیما یه ذره شک کنه، میفهمی که چی میگم خانمم؟
سری تکون دادم.
کمی خیره نگاهم کرد و بعد سرمو گرفت و پیشونیمو بوسید که لبخندی روی لبم نشست.
عقب که کشید گفت: برو، خداحافظ نفسم.
خیره به چشمهاش گفتم: نمیتونم ازت دل بکنم.
هلم داد.
– برو خانمم الان نیما میفهمه.
با غم درونم گفتم: خداحافظ.
لبخندی زد.
– خداحافظ.
چرخیدم که برم اما بازم طاقت نیاوردم و به طرفش برگشتم و بی برو و برگشت لبمو روی لبش گذاشتم و عمیق بوسیدمش.
عقب رفتم که آروم چشمهاشو باز کرد و لبخندی زد.
– دلتنگش بودم.
لبخندی زدم.
– خداحافظ.
سری تکون داد.
به سختی ازش دل کندم و به سمت جایی که هنوزم دعوا بود دویدم.
اصلا متوجه نشده بود که نیستم.
انگار نقششون بوده!
کم کم دورشون خلوت شد و اون یکیو به بیرون از رستوران کشیدند.
نیما سریع به اطراف نگاه کرد که با دیدنم نفس آسودهای کشید.
رو به سعید عصبی گفت: چرا دعوا کردی؟
خون دماغشو با دستمال پاک کرد و گفت: خودش دعواش میومد ارباب، بخدا تقصیری ندارم.
پوفی کشید و دستمو گرفت و به سمت میز رفت.
به صندلی اشاره کرد.
– تو بخور، منکه زهرمارم شد.
– منم سیر شدم، ببین بیشترشو هم خوردم.
کتشو برداشت.
– خیلوخب بریم.
به سمت صندوق رفت که نگاهمو چرخوندم شاید مهرداد رو ببینم اما ندیدمش.
حتما رفته.
لبخند محوی زدم.
یعنی واقعا داره تموم میشه مهردادم؟
با یادآوری حامله بودنم تموم حس خوبم پر کشید، اشک توی چشمهام حلقه زد و دستمو روی شکمم گذاشتم.
با این بچه چیکار کنم خدا؟ اگه مهرداد بفهمه از نیما حاملهم چی؟
سرمو به چپ و راست تکون دادم.
حتی فکرشم وحشتناکه!
*********
سارا چمدون به دست پایین اومد که رادمان غم زده گفت: چرا داری میری مامانی؟
سارا لبخند محوی زدم و رو به روش نشست و دستهاشو گرفت.
- مامان بزرگت مریضه، کسی نیست پیشش، قول میدم زود برمیگردم.
رادمان سارا رو بغل کرد.
– دلم برات تنگ میشه.
سارا چشمهاشو بست و بغلش کرد.
آروم گفت: دل منم برات تنگ میشه.
اشک توی چشمهام حلقه زد.
میدونم رفتن پیش مادرش بهونهست، میدونم که نیما مجبورش کرده بره.
دیشب بخاطر حاملگیم یه جشن کوچیک گرفت، خوب شکستن سارا رو دیدم.
سارا ازش جدا و بلند شد.
معلوم بود بغض داره.
لبخندی زد.
– خداحافظ پسرم.
– من اینو نمیخواستم.
بهم نگاه کرد و پوزخند تلخی زد.
چمدونشو برداشت و به سمت در رفت اما باز چرخید و بهم نگاه کرد.
– با اینکه نمیخوام اینو بگم ولی باید بگم که از رادمان خوب مراقبت کن.
– حتما اینکار رو میکنم.
کمی نگاهمون کرد و بعد راهشو ادامه داد.
رادمان کنارم اومد و با غم گفت: مامانم کی برمیگرده؟
چون میدونستم امشب دیگه کار نیما تمومه لبخندی زدم و مطمئن گفتم: خیلی خیلی زود کنار مامانتی.
بهم نگاه کرد.
– واقعا؟
با لبخند سری تکون دادم.
سر به زیر به سمت پلهها رفت که لبخندم کم رنگتر شد.
این بچه گناهی نداره که باید بسوزه.
اشک توی چشمهامو پاک کردم و به سمت آشپزخونه رفتم.
#راوی
جاوید پا روی پا انداخت و همونطور که پیپ میکشید رو به جان محافظ شخصیش گفت: سارا رفت؟
– تا نیم ساعت دیگه پروازشون به مقصد کانادا بلند میشه.
لبخند مرموزی زد.
– خوبه.
با کینه ادامه داد: وقتشه اون پسرهی حقه باز جزای شکستن دخترمو بده، همشونو تو آتیش میسوزونم مخصوصا اون دخترهی عوضیو که جای دخترم نشسته.
جان با چاپلوسی گفت: نگران نباشید ارباب، امشب شما با خیال آسوده میخوابید.
جاوید خندید و بلند شد.
– میدونم، کاش میشد خودم زنده زنده آتیش گرفتنشونو ببینم.
به سمت پنجره رفت و پرده رو کنار زد.
به باغ فوق العاده زیبای رو به روش خیره شد.
– یادتون باشه رادمانو واسم بیارید.
– چشم ارباب.
با اشارهی دست نشون داد که دیگه مرخصه.
جان احترامی گذاشت و به سمت در رفت.
جاوید به پیپ کشیدنش ادامه داد.
– دیگه تمومه نیما خان شاهرخی! من هیچوقت از گناه کسی نمیگذرم.
#مـطـهـره
تصمیم گرفته بودم امروز تموم وقتمو واسه رادمان بذارم.
تنها کسی که دلم واسش تنگ میشه همین وروجکه.
اما از طرفی استرسه اینکه قراره شب چی بشه بد اذیتم میکرد.
همونطور که اطرافمو نگاه می کردم به جلو میرفتم.
– آقا کوچولو؟ کجا قایم شدی؟
صدای خندهی آرومشو میشنیدم.
با فهمیدن اینکه پشت بوتههاست آروم به سمتش رفتم.
وقتی بهش رسیدم یه دفعه جلوش ظاهر شدم که با خنده جیغی کشید و خواست فرار کنه که گرفتمش و با خنده گفتم: سک سکت کردم نیم وجبی.
دستهاشو دور گردنم حلقه کرد.
– باشه تو بردی، حالا بریم بستنی بخوریم؟
چشمکی زدم.
– بریم.
به سمت خونه رفتیم اما صدای کشیده شدن چمدون توجهمو جلب کرد.
چرخیدم که با دیدن سارا تعجب کردم.
رادمان جیغی کشید و با خوشحالی گفت: مامانی!
تقلا کرد که روی زمین گذاشتمش.
به سمتش دوید که سارا با لبخند دستهاشو از هم باز کرد.
با ابروهای بالا رفته به سمتش رفتم.
رادمانو بغل کرد و گونهشو بوسید.
رادمان با خوشحالی گفت: خاله گفته بود زود میای اما نمیدونستم اینقدر زود!
سارا کوتاه بهم نگاه کرد و بعد رو به رادمان گفت: مگه میتونم از پسرم دل بکنم؟ هوم؟
رادمان با ناراحتی گفت: اما مامان بزرگ چی؟ گفتی که تنهاست.
سارا: نگرانش نباش، زود میرم پیشش.
با تعجب گفتم: حالا واقعا چی شد که برگشتی؟!
سر و سنگین گفت: بخاطر هوای کانادا پروازشو کنسل کرده بودن.
آهانی گفتم.
همونطور که با رادمان حرف میزد و قربون صدقهش میرفت به سمت خونه رفتند.
********
روی حیاط نشسته بودیم و داشتیم شام میخوردیم.
منکه نمی شد اسمشو گذاشت خوردن، بهتر بود بگی بازی کردن.
از استرس هیچی از گلوم پایین نمیرفت.
هر لحظه منتظر ریختن پلیسها به داخل خونه بودم.
این نیما هم هر یک ساعت یه بار بهم زنگ میزنه و کلی قربون صدقهی من و بچمون میره، جوری که دیگه دیوونم کرده، با خودم گفتم اینبار که زنگ زد بهش جواب نمیدم.
با بلند شدن سارا بهش نگاه کردیم.
رادمان: کجا میری مامانی؟
سارا با لبخند گفت: میرم دستشویی.
بعد به سمت خونه رفت که رادمانم به خوردنش ادامه داد.
یعنی جوری خورده بود که انگار بمب وسط بشقابش ترکیده.
خندم گرفت.
– غذا رو دهنت کنم؟
بهم نگاه کرد.
– نه، خودم بلدم.
خندیدم.
– که اینطور!
به زور یه قاشق خوردم.
درآخر بیطاقت پوفی کشیدم و بلند شدم.
– کجا میری خاله جون؟
– الان برمیگردم.
از بین درختها به سمت راه سنگ فرش شده رفتم.
واردش شدم و کمی جلو رفتم که در ورودیو تونستم ببینم.
به آپارتمان نگاه کردم اما خبری ازشون نبود و پنجره هم بسته بود.
دستمو روی قلبم گذاشتم.
خدایا چرا زودتر تموم نمیشه؟
خواستم بچرخم و برم اما یه دفعه صدای نامفهومی بلند شد و پس بندش نگهبان دم در روی زمین افتاد که بیاراده یه قدم به عقب رفتم.
نکنه اومدند؟
یه دفعه سیاه پوشهایی وارد خونه شدند که نفس تو سینهم حبس شد.
عمرا اگه پلیس باشند!
با یادآوری رادمان با ترس تا تونستم فقط دویدم.
بهش که رسیدم با دیدن اینکه سالمه نفس آسودهای کشیدم.
زود بغلش کردم که با تعجب گفت: چی شده؟
هراسون به اطراف نگاه کردم.
– هر چی شد تو بغلم بمون، خب؟
با صدای سوختن و روشن شدن قسمتی از خونه سریع به سمتش چرخیدم که دیدم اون طرف باغ داره آتیش میگیره.
رادمان با ترس گفت: آتیشه!
سرشو تو بغلم پنهان کردم.
– فقط نگاه نکن.
سریع اسلحهمو از کمرم برداشتم.
چیزی نگذشت که صدای شلیکهای پی در پی کل عمارتو پر کرد.
اینا پلیس نیستند!
درحالی که از ضربان قلبم داشتم دیوونه میشدم به سمت خونه دویدم.
سارا!
یه دفعه یه تیر درست از بالای سرم رد شد که بی اراده سریع خم شدم و سر رادمانو بیشتر به قفسهی سینهم فشار دادم.
رادمان انگار به گریه افتاده بود.
– من میترسم.
نفس بریده گفتم: میبرمت بیرون، نترس.
یه دفعه یکی داد زد: نوهی جاوید خان!
سریع چرخیدم که یکی از اونها رو دیدم.
تردید داشتم اما بالاخره بخاطر جون رادمان ضامن اسلحه رو کشیدم و به پاش شلیک کردم که رادمان از ترس لرزید و اون مرده با داد روی زمین افتاد.
زیر دلم کمی تیر میکشید و همین باعث میشد آرومتر بدوم.
هنوز کلی به عمارت مونده بود اما یه دفعه درکمال ناباوری منفجر شد که از امواجش به عقب پرت شدم و به یه درخت خوردم که از درد نفسم بند اومد اما تو همین حال سعی کردم رادمان به جایی نخوره.
روی زمین پرت شدم و آخی گفتم اما سریع با یه دست نیم خیز شدم تا رادمان خفه نشه که کمر و زیر دلم تیر بدی کشید و چشمهامو روی هم فشار دادم.
با گریه گفت: خاله جون؟
با ترس و چشمهای پر از اشک به عمارتی که آتیش ازش بلند میشد نگاه کردم و با بغض داد زدم: سارا!
رادمان به هق هق افتاد.
– مامانم اون تو بود.
جیغ زد: مامانم!
بعد شروع کرد به تقلا کردن که محکمتر گرفتمش و بغضم شکست.
با گریه گفتم: تقلا نکن باید بریم بیرون.
با گریه و تقلا جیغ زد: مامانم!
به زور بلندش کردم که با تیر کشیدن زیر دلم نزدیک بود بیوفتم اما سریع قدرتمو توی پاهام جمع کردم.
اسلحهمو برداشتم و هر چند که تقلاهای رادمان سرعتو ازم میگرفت به سمت در دویدم.
رادمان مدام با گریه جیغ میزد و سارا رو صدا میزد.
با وایسادن یه سیاه پوش دیگه وایسادم.
زود روم اسلحه کشید و با صدای ضمختی گفت: زود پسره رو بده تا زنده بمونی.
با گریه و نفرت داد زدم: به دستور کی اینجایید؟
پوزخندی زد.
– به تو ربط نداره، یالا بچه رو بده.
رادمان میلرزید و گریه میکرد.
آروم گفتم: آروم باش رادمان.
با هق هق گفت: مامانم زندهست نه؟
شدت گریهم بیشتر شد.
– آره، تو گریه نکن.
مرده جوری داد زد که رادمان لرزید: زود باش.
اسلحهای که پشت سرم بود رو تو مشتم فشردم.
الان وقتشه آموزشهای نیما به یه دردی بخوره.
تمرکزمو جمع کرد و تو یه حرکت خیلی سریع با تموم نفرتی که داشتم به سمت مغزش شلیک کردم.
تا رادمان خواست ببینه نذاشتم و بازم دویدم.
برای اولین بار یه آدم کشتم!
سعی میکردم اشکهامو پس بزنم چون جلوی دیدمو میگرفت.
یه دفعه صدای آژیر پلیس همه جا رو پر کرد که نور امیدی تو وجودم روشن شد.
رادمان محکم بهم چسبیده بود و صدای گریهی خفهشو میشنیدم.
از خیس شدن دستم معلوم بود که از ترس بیاراده دستشویی کرده.
صدای پلیسهای انگلیسی که داد میزدند بلند شد و بین این همه هیاهو یه صدای ایرانیو میشنیدم که اسممو صدا میزد.
مطمئن بودم که مهرداد نیست.
یه دفعه یه چیز به زیر پام خورد که با سر روی زمین افتادم و اسلحه از دستم در رفت و از درد آخ بلندی گفتم.
یکی میخواست رادمانو ازم بگیره.
سریع چشمهامو باز کردم و با تموم دردی که تو ناحیهی سر و زیر دلم داشتم لگدی به صورتش زدم که به عقب پرت شد.
سریع نشستم و رو به رادمان نفس زنان گفتم: برو پشت درخت.
با گریه و لرز سری تکون داد و دوید.
مرده به سمتم اومد.
تا خواستم اسلحه رو بردارم لگدی به صورتم زد که از درد نفسم بالا نیومد و جوشش خونو زیر بینیم حس کردم.
به سمت رادمان رفت.
دستمو زیر دلم گذاشتم و با گریه لب زدم: خدایا کمکم کن.
با یه “یا علی” اسلحه رو برداشتم و درحالی که چشمهام تار میشد سعی کردم تمرکز کنم تا به رادمان نخوره.
رادمان با گریه جیغ میکشید و میگفت “خاله کمکم کن”.
عزممو جمع کردم و شلیک کردم که درست به قلبش خورد.
سه بار دیگه هم شلیک کردم که این دفعه روی زمین افتاد.
از درد اسلحه رو دیگه نتونستم نگه دارم که روی زمین پرت شد.
رادمان به سمتم دوید.
دستمو روی زمین گذاشتم و همونطور که از درد لباسمو تو مشتم فشار میدادم سعی میکردم بلند بشم اما نمیشد.
رادمان دستهای کوچولوشو دورم حلقه کرد و به خیال اینکه میتونه بلندم کنه تلاش کرد.
با گریه گفت: بلند شو خاله.
چشمهام هی تار میشدند و میترسیدم تو این هیاهو بیهوش بشم و بلایی به سرش بیاد.
یه کم بلند شدم اما از درد زیر دلم و صورتم باز روی زمین پرت شدم و آخ آرومی از بین لبهام خارج شد.
به زور چشمهامو باز کردم.
رادمان پا زمین کوبید و با گریه گفت: بلندشو خاله من میترسم.
بازم اشکم دراومد.
مچشو گرفتم و بیجون لب زدم: برو یه جایی پنهان…
اما انرژیم به یکباره خالی شد که کاملا روی زمین افتادم و مچ رادمان از دستم ول شد و دیگه چیزی نفهمیدم.
**********
چشمهامو آروم باز کردم و بخاطر تار بودن دیدم چندبار پلک زدم.
دستمو روی سرم که کمی درد میکرد گذاشتم و آب دهنمو با تشنگی قورت دادم.
نوازش دستیو روی گونم حس کردم که سریع سر چرخوندم.
با دیدن مهرداد نفس آسودهای کشیدم.
تختمو کمی بالاتر آورد و بالشت زیر سرمو درست کرد.
– میرم دکترتو صدا کنم.
به سمت در رفت.
با اخم به اتاقی که توش بودم نگاه کردم.
انگار بیمارستانه.
از پنجره بیرونو نگاه کردم.
صبح بود.
یه دفعه انگار تازه ویندوزم بالا اومد که با یادآوری اتفاق دیشب قلبم از کار افتاد که سریع پتوی رومو کنار زدم و سرمو چنان از دستم بیرون کشیدم که سوزشش انگار جگرمو سوزوند اما بدون توجه به خونریزی دستم از تخت پایین اومدم و پا برهنه به سمت در دویدم.
یا خدا! رادمان!
بغضم گرفت.
در رو باز کردم اما با دیدن مهرداد و دکتر وایسادم.
با اخم گفت: چرا از جات بلند شدی؟
نگاهش به مچم افتاد که با تندی گرفتش و با تشر گفت: نگاه کن روانی!
مچمو بیرون کشیدم و با بغض گفتم: رادمان کجاست؟
جوابمو نداد و به جاش بازومو گرفت و به سمت تختم کشید.
– میگم رادمان کجاست مهرداد؟
با اخم گفت: بخواب.
یقهشو گرفتم و با بغض گفتم: بگو که پیش شماست.
با اخم گفت: چی میگی؟ اول بذار دکتر کارشو انجام بده بعد حرف میزنیم.
به اجبار خوابیدم.
بعد از اینکه تو اضطراب خیلی بدی دکتر معاینهم کرد و پرستاری باندی دور مچم بست و سرممو عوض و اون دستمو سوراخ کرد بیرون رفتند.
تموم مدت مهرداد با اخمی که روی پیشونیش بود دست به سینه به دیوار تکیه داد بود و به زمین خیره بود.
– بگو مهرداد، رادمان کجاست؟
تکیه از دیوار گرفت و کنارم روی تخت نشست.
– رادمان کیه؟
– یه بچهی چهار پنج ساله همراهم بود، بچهی نیماست، کجاست، ادارهی پلیسه؟
سردرگم گفت: ما که پیدات کردیم بچهای پیشت نبود!
قلبم وایساد.
دست لرزونمو روی دهنم گذاشتم.
– نه نه، باید اونجا میبود!
دستمو برداشتم و با بغض گفتم: مهرداد اون بچه… اون بچه حتما باید پیداش کنید، اون بچه…
بازوهامو گرفت و عصبی گفت: بچهی نیما به تو چه؟ هان؟
– اون گناهی نداره، اون یه بچهست! توروخدا پیداش کنید، اونهایی که به اونجا حمله کرده بودند رادمانو میخواستند.
یقهشو گرفتم و با التماس گفتم: مهرداد خواهش میکنم بهشون زنگ بزن و بگو.
سری تکون داد که یقهشو ول کردم.
گوشیشو از جیبش بیرون آورد و شمارهای گرفت.
دستمو روی قلبم که حسابی تند میزد گذاشتم.
فعلا فقط رادمان مهمه.
– الو سلام.
-…
– آره خوبه، ببین، میگه همراهش یه پسر بچهی چهار پنج ساله بوده، شما بچهایو دیدید؟
کوتاه بهم نگاه کرد.
– که اینطور، باشه اگه عکسی ازش پیدا بشه…
تند گفتم: عکسش تو پیج نیما هست.
کمی خیره نگاهم کرد و بعد گفت: آیدیشو بگو.
ِآیدیشو گفتم که به اون شخص اونور خط گفت.
– ممنون، خداحافظ.
گوشیشو توی جیبش گذاشت.
با یادآوری سارا اشک توی چشمهام حلقه زد.
– توی خونه جنازهی سوختهایو پیدا نکردید؟
بهم نگاه کرد.
– خود خونه هم خاکستر شده بود، دیگه چه برسه به آدمای توش!
قلبم از غم فشرده شد.
یعنی کار کدوم لاشخوری بوده؟ اون حمله کار کی بوده؟
فکرمو به زبون آوردم.
– نفهمیدید کار کی بوده؟
– نه، یا آدماش کشته شدند، یا فرار کردند و یا اگه هم دستگیر شدند خودشونو کشتند.
نفس پر غمی کشیدم و سرمو چرخوندم.
– نیما و شروینو هم دستگیر کردیم، قراره ساعت پنج به ایران منتقل بشند.
زیرلب گفتم: خوبه.
دیگه سکوت کرد.
یعنی اگه رادمان پیدا نشه هیچوقت خودمو نمیبخشم.
با یادآوری گریههاش بغضم گرفت.
بمیرم برات که بدون مادر باید بزرگ بشی.
اما نگران نباش، پیدات میکنم و خودم بزرگت میکنم.
نمیدونم چرا اخمهای مهرداد از هم باز نمیشد… انگار یه فکری اذیتش میکرد.
خیلی نگذشت تا اینکه سکوتو شکست.
– چرا نمیپرسی بچهت زندهست یا نه؟
مثل مجرما از جا پریدم و سریع بهش نگاه کردم.
به پنجره نگاه میکرد و پاشو به زمین میکوبید.
اصلا لال شدم و نمیدونستم چی باید بگم.
کم کم نگاهم کرد که از طرز نگاهش ترسیدم.
– از اون حرو**مزاده حامله شدی؟ هوم؟
لب باز کردم و با تته پته گفتم: اصلا اونطور نیست که تو فکر میکنی.
خم شد و دستشو کنار سرم گذاشت که آب دهنمو با صدا قورت دادم.
با همون نگاه گفت: بگو ببینم خانمم، قضیه چیه؟
با استرس گفتم: مستم کرد، بعدم کارشو کرد، اونوقت میدونست که من همه چیو به یاد آوردم اما من نمیدونستم که میدونه.
با خونسردی ظاهری انگشتشو روی لبم کشید و همونطور که به لبم نگاه میکرد لبشو با زبونش تر کرد.
– چطوری مستت کرد؟ هوم؟ به خواست خودت بوده دیگه نه؟ وگرنه به زور که توی دهنت نمیکنه!
به چشمهام نگاه کرد.
– گفت… گفت که عوض شدم… انگار… انگار دلم پیش یکی دیگه گیره… منم گفتم نه اما گفت که… پس ثابت کن.
نالیدم: به خدا مجبور شدم بخورم مهرداد، تازشم منکه نمیدونستم میدونه.
چشمهاشو بست، منم با استرس نگاهش کردم.
– حرفمو باور نمیکنی؟
بلند شد و همونطور که پشت بهم میرفت دستهاشو توی موهاش فرو کرد و عصبی گفت: لعنت بهت نیما.
خودمو بالا کشیدم و مضطرب گفتم: سقط شده دیگه نه؟ چون امکان نداره که با اون ضربهی امواج انفجار دیشب و ضربههای دیگه زنده بمونه.
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
برای اطلاع از بقیه رمان ها و وبسایت هامون به کانال رمان من مراجع کنید
وای خدا حالا چ جوری تا بعدازظهر صبر کنم بقیش بیاد نویسنده عزیز ایشالا ک خدا ب تک تک آرزوهاتون برسونتون ک انقد گلین و هر روز پارت میدین همین ویژگی خوب رمانتون می ارزه ب هرچی رمان دیگست نویسنده های دیگه انقد دیر ب دیر پارت میدن ک پارت جدید ک میاد باید بری قبلی رو بخونی بفهمی جریان چیه اما رمان شما تکه واقعا دمتون بیست مرسی از آدمین گل
سلام ساعت از ۴ هم گذشته پس پارت جدید کو؟؟
اووف چرا نیومد پس