مهرداد کنارم نشست و همونطور که گونهشو نوازش میکرد لبخندی زد.
– به هیچ کسی نمیدمش، برید فردا بیاین.
خندم گرفت.
عطیه با حرص گفت: عه! آقا مهرداد!
با خنده گفتم: اذیتشون نکن مهرداد.
خندید و بعد از اینکه آروم گونهشو بوسید به عطیه دادش که ذوق مرگ شده شروع کرد به قربون صدقه رفتنش و به سمت محدثه و ماهان رفت.
مهرداد دستشو کنار سرم گذاشت و خم شد.
– خوبی؟
لبخندی زدم.
– آره، خداروشکر زیاد بخیه نخوردم.
تو چشمهاش خوشحالی عجیبی بود.
با خنده گفتم: عجیب خوشحالیا!
– چرا نباشم خانمم؟ حالا که بچه به دنیا اومده طلاقتو میگیری و سه ماه دیگه درست و حسابی ور دل خودمی.
بادم خالی شد
منو بگو که فکر میکردم بخاطر بچه خوشحاله!
– فکر میکردم بخاطر بچه خوشحالی شدی.
نگاهش رنگ عوض کرد.
– واسه به دنیا اومدن بچهی دشمنم خوشحال باشم؟
– بچهی منم هست مهرداد!
– اما بچهی من که نیست.
دلخور نگاهش کردم.
– یه روزی بهت میگه بابا.
پوزخند محوی زد که باز دل آرومم آشوب شد.
با ریختن یه عالمه آدم توی اتاق از جاش بلند شد که با غم نگاه ازش گرفتم.
عمههام و دختر عمههام یکی یکی جلو اومدند و بعد از بوسیدنم تبریک گفتند، شوهر عمههامم بهم تبریک گفتند که به همشون کوتاه جواب دادم.
عمه مریم بچه رو از محدثه گرفت و همونطور که باهاش حرف میزد به سمت شوهرش رفت.
عمه نرگس نیم نگاهی به مهرداد انداخت و گفت: مطهره جان، هنوز آقا مهرداد محرمت نیست که اینجاست.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
مهرداد اخمی رو پیشونیش نشست.
رو به من گفت: میرم یه هوایی بخورم برمیگردم.
مخالفتی نکردم چون میدونستم اینقدر بهش تیکه میندازند تا عصبیش میکنند.
از اتاق بیرون رفت که ماهانم گفت: با اجازهتون منم میرم.
محدثه: بیام؟
ماهان: نه بمون.
بعدم از اتاق بیرون رفت.
غم زده به پسری زل زدم که از نیما بود و همین میترسوندم که مهرداد باهاش کنار نیاد و دعوا بینمون بیوفته.
******
خونه خالیه خالی شده بود و تنها کسی که پیشم بود عطیه بود.
یعنی خودم خواسته بودم که هیچ کدومشون پیشم نمونند.
به اندازهی کافی امروز زخم زبون بهم زدند.
مامان بابامم تا چند ساعت دیگه میرسند.
از وقتی که مهرداد رفت دیگه ندیدمش.
با چشمهای پر از اشک گونهی کوچولومو نوازش کردم.
حتی اسمی هم هنوز واسش انتخاب نکردم.
لبخند تلخی زدم.
حتما اگه رادمان بود از اینکه داداش پیدا کرده کلی خوشحال میشد.
عطیه بشقاب مرغ پلو رو روی تخت گذاشت.
– حالا که همه رفتند یه چیز بخور، بچهتو نگه میدارم.
خواست بلندش کنه که نذاشتم و آروم گفتم: میل ندارم.
معترضانه نگاهم کرد.
– مطهره! اینکارا چیه آخه؟!
نگاه ازش گرفتم و مشغول نوازش دست پسرم شدم.
پوفی کشید و از جاش بلند شد.
چیزی نگذشت که صدای شماره گیری توی خونه پیچید.
به هر کی که زنگ زد انگار جواب نداد.
با صدای آیفون روسریمو روی سرم انداختم و به در اتاق خیره شدم.
در باز شد و پس بندش صدای عطیه بلند شد: عه! سلام، چه عجب اومدید!
صدای کسیو نشنیدم اما چند ثانیه بعد قامت مهرداد توی چارچوب نمایان شد که با یه دنیا دلخوری نگاه ازش گرفتم.
– سلام.
جوابشو ندادم.
به سمتم اومد.
– خوبی؟ درد نداری؟
پوزخندی زدم.
مگه براش مهمه؟
کنارم نشست.
– خانمم؟ بهم نگاه کن.
– برو از اینجا مهرداد، نمیخوام ببینمت.
سکوت کرد اما کمی بعد گفت: باید باهاش کنار میومدم.
این دفعه بهش نگاه کردم.
چشمهاش لبریز از غم بود.
– باید با اینکه باید بچهی دشمنمو بزرگ کنم کنار میومدم، فرصت میخواستم.
با بغض گفتم: یعنی نمیتونستی یه زنگم بزنی؟ مهرداد من امروز له شدم، زیر حرفا له شدم تو کجا بودی؟ هان؟
اشک نگاهشو پر کرد.
– نیومدم که حرف بیشتری واست نشه.
بغضم بزرگتر شد.
– اما شد!
بغض کرد.
– ببخشم بخدا نمیدونستم خانوادهت در این حد بیرحمند!
چشمهای پر از اشکمو بستم که یه قطرهش روی گونهم چکید.
گرمی دستشو روی صورتم حس کردم.
– قربون اون چشمات برم، بیا امروز رو خرابتر نکنیم، گریه نکن.
چشمهامو باز کردم.
با بغض گفتم: مهرداد اگه پشتم نباشی کمرم خم میشه، به نظرت چجوری یه بچه رو بدون پدر بزرگ کنم؟
خم شد و لبشو روی شونه گذاشت و عمیق بوسید.
– من غلط بکنم پشتتو خالی بکنم، درمورد من چی فکری کردی؟
عقب کشید و با کمی مکث لبخندی زد.
– میشم بابای بچهت، غصه خوردی؟
با بغض خندیدم و با فاصله ازش بغلش کردم که کمی سوزش توی بدنم پیچید.
دیگه خیالم راحت راحت شد.
دستشو روی کمرم گذاشت و بالا و پایین کرد که گفتم: نکن اینکار رو!
کنار گوشم شیطون گفت: چرا؟
پیکی از بازوش گرفتم که اوفی گفت.
– خودت میدونی.
خندید و ازم جدا شد.
سعی کردم نخندم تا پررو نشه.
لبخندی زد.
– اولا عالی بود، میشد بگی بهترین دوران زندگیم بود.
لبخند حسرتباری زدم.
– آره، خیلی خوب بود اما مطمئنم بعد از این همه چیز درست میشه.
– انشاالله.
کنار بچه دراز کشید و دستشو تکیه گاه سرش کرد.
با فاصله ازم دستشو دور کمرم انداخت و خم شد و پیشونی بچه رو آروم بوسید.
خیره نگاهش کردم.
– بابا شدن بهت میاد.
چشمکی زد.
– میدونم.
خندیدم که خودشم خندید.
چند ثانیه فقط خیره به هم نگاه کردیم.
با لبخند شستشو روی مژههاش کشید.
– اسمشو چی بذاریم؟
لبخندی زدم.
– نمیدونم، باباش باید بگه.
کوتاه خندید.
– من همیشه اسم رایانو دوست داشتم، یعنی باهوش.
با لبخند گفتم: پس تصویب شد، رایان.
به رایان نگاه کردم و دستی به گونهش کشیدم.
– رایان کوچولوی مامان.
– فردا میرم کاراشو بکنم که تو شناسنامهش اسم منو به عنوان پدر ثبت کنند.
بهش نگاه کردم.
– عالیه!
*****
رایانو محکم گرفته بودم و با استرس پشت سر سربازه قدم برمیداشتم.
اینکه بازم بعد از چندین ماه قراره بلای جونمو ببینم استرسم میگرفت اما اون این حقو داره که بچهشو برای اولین و آخرین بار ببینه.
این دیدار دیگه دیدار خداحافظی برای همیشهست، یعنی امیدوارم که باشه و باز نقشهای توی مغزش نریخته باشه.
این فکر استرسمو بدتر کرد.
به اتاق که رسیدیم سربازه در رو باز کرد و گفت: نیم ساعت وقت دارید خانم موسوی.
سری تکون دادم و وارد شدم که با دیدنش بیاراده نفس تو سینهم حبس شد.
داشت دور اتاق چرخ میزد که با ورودم به سمتم چرخید و لبخند عمیقی زد.
همونطور که به سمتم میومد نگاهشو بین من و رایان چرخوند.
نم اشک توی چشمهاش عجیب بود.
رو به روم وایساد و خواست بازوهامو بگیره که عقب کشیدم.
دستشو با کمی مکث انداخت و بدون اینکه لبخندشو محو کنه گفت: دلم برات یه ذره شده بود، تموم روزا رو به امید دیدن تو تو زندان گذروندم.
سعی کردم سرد باشم.
– اومدم نه بخاطر دیدنت، اومدم که بچهتو ببینی.
غم نگاهشو پر کرد و لبخندش کم رنگتر شد.
دست دور رایان انداخت و با احتیاط بغلش کرد.
پتو رو پایینتر کشید و لبخند عمیقی زد.
– نگاش کن! چقدر خوشگله.
سرشو پایین برد و بوسهای به پیشونیش زد.
– چطوری بابایی؟ مامانیو که اذیت نکردی؟ هوم؟
دست کوچولوشو گرفت و بوسیدش.
بهم نگاه کرد.
– تو سر قولت موندی، منم سر قولم میمونم.
تنها به تکون دادن سرم اکتفا کردم.
قدم زد و همونطور که آروم تکونش میداد شروع کرد به حرف زدن باهاش.
روی صندلی نشستم و کیفمو روی میز گذاشتم.
– اسمت چیه بابایی؟ هوم؟ مامانی واست انتخاب کرده یا خودم باید اینکار رو بکنم؟
- رایان.
بهم نگاه کرد.
– اسمش رایانه.
اخم ریزی کرد.
– خودت انتخاب کردی یا اون مهرداد؟
برای اینکه حوصلهی بحث نداشتم گفتم: خودم.
اخمش از هم باز شد.
– عالیه، اگه خودت انتخاب کردی پس معنیشو هم میدونی.
سر تکون دادم.
– آره، باهوش.
با لبخند به رایان نگاه کرد و همونطور که گونهشو نوازش میکرد گفت: پسر خوشگل خودم، نمیخوای چشماتو باز کنی بابات ببینه چشمات چه رنگیه؟
صندلیو برداشت و کنارم گذاشت.
نشست و یه پاشو تکیه به پایین صندلی من کرد.
محکم بغلش کرد و صورتشو فرود برد تو بدن رایان و عمیق بو کشید.
نیشخندی زدم.
– با اینکه چندماه تو زندانی ولی انگار خوب بهت میرسند که تغییر نکردی!
بهم نگاه کرد.
– اینجا هم مثل بیرون، فقط فضاش محدودتره، باید یه جوری تا بیست و دو سال دیگه دووم بیارم.
اینکه قراره این همه سال از دستش راحت باشم کلی خوشحالم میکنه.
– ماهی یه بار بیا ببینمش.
پا روی پا انداختم.
– نمیام چون بچه نباید حس دوگانه نسبت به باباهاش داشته باشه.
پوزخندی زد و چیزی نگفت.
باز به رایان نگاه کرد.
نگاه ازش گرفتمو با انگشتهام روی میز ضرب گرفتم.
– درخواست طلاق دادی؟
بهش نگاه کردم.
– آره.
خیره به چشمهام گفت: میدونی که چقدر عاشقتم.
بیتفاوت گفتم: میدونم.
– میدونی که نمیخوام سختی بکشی.
– میدونم.
مکث کرد و گفت: پس اگه بفهمم مهرداد کوچیکترین آزاری بهت رسونده فکر نکن اینجام و کاری نمیتونم بکنم، بر عکس خوب میتونم حالشو بگیرم، پس بهش گوشزد بکن، من عاشقتر از اونم.
خیره به چشمهاش تنها سکوت کردم و اون ادامه داد: برای اینکه این چشمهات بارونی نشند حاضرم هرکاری بکنم.
با صدای گریهی بچه رشتهی نگاهمون قطع شد و شروع کرد به تکون دادنش.
– هیس بابایی، چه عجب بیدار شدی! حالا که بیدار شدی داری گریه میکنی؟
دستهامو دراز کردم.
– بدش من گرسنشه حتما.
بهم دادش که روی پام گذاشتمش و همونطور که تکونش میدادم زیپ مانتومو پایین کشیدم.
دکمههای لباس زیرمو باز کردم و بچه رو روی دست گرفتم و مشغول شیر دادنش شدم که گریهش خوابید.
با نگاه های خیرهی نیما اخمی کردم و سریع مانتومو جلوی دیدش گرفتم.
– نگاتو درویش کن.
بهم نزدیکتر شد
– هنوز واسم حلالی خانمم.
چپ چپ بهش نگاه کردم.
آرنجشو روی میز گذاشت و با لبخند نگاهم کرد.
پشت دستشو روی صورتم کشید که با اخم دستشو پس زدم اما مچمو گرفت و به صورتم نزدیکتر شد.
– برو عقب.
سشتشو به مژههام کشید که کنار کشیدم.
– نکن نیما!
دستشو دور گردنم انداخت که نفس پر حرصی کشیدم.
گونهمو بوسید و به خودش فشارم داد که با حرص گفتم: نیما!
دم گوشم گفت: تا محرممی نباید ازش استفاده کنم؟
سرمو چرخوندم.
– برو… عقب.
به لبم چشم دوخت.
– چند ماهه ندیدمت، اینطوری که رفع دلتنگی نمیشه.
دست زیر چونهش گذاشتم و سرشو بالا بردم که نگاهش از رو لبم برداشته شد.
کمی چرخیدم.
– وقتی آزاد بشم پسرمون میشه بیست و دو سالش، راستش دوست نداشتم توسط عشقم بیوفتم زندان.
– بزرگترین اشتباه تو، گول زدن من بود، میخواستم اینو بهت ثابت کنم.
– نه، اشتباه میکنی، این بزرگترین اشتباه من نیست و هیچ وقت هم ازش پشیمون نمیشم.
از پشت پهلوهامو گرفت و نزدیک گوشم گفت: بزرگترین پیروزی من، بچهدار کردنت بود.
اخمی روی پیشونیم نشست.
– اینجور همیشه رد پای منو توی زندگیت میبینی خانمم، یادته بهم گفتی روزی میرسه که رد پامم از زندگیت محو میشه؟
آروم خندید.
- اما نشد و هرگزم نمیشه.
لبشو روی گوشم گذاشت که از حرص چشمهامو بستم.
– من همیشه تو تک تک لحظاتت هستم، توی خاطراتت هستم، این بچه یعنی اینکه من از مهرداد باهوشترم.
با اخم به سمتش چرخیدم.
– منظورت چیه؟
دستشو رو تکیه گاه صندلیم گذاشت.
– مهرداد فکر میکرد با تعرض بهت میتونه تو رو مال خودش کنه.
با بهت گفتم: تو از کجا میدونی که بهم…
حرفمو قطع کرد: من از ریز به ریز زندگیت خبر دارم خانمم، منو دست کم گرفتی!
پوزخند محوی زدم.
کمی نگاهشو بین دو چشمم چرخوند و بعد ادامه داد: اما تو ازش دور شدی اما من یه کار دیگه کردم، تو رو حامله کردم و حالا حتی هم اگه ازم طلاق بگیری بازم توی زندگیت هستم.
با کمی مکث نگاه ازش گرفتم و با دیدن اینکه رایان بازم خواب رفته مشغول بستن دکمهها و زیپ لباسم شدم.
– از زندگیم حذفت میکنم نیما، الکی به دلت صابون نزن.
از جام بلند شدم که به صندلیش تکیه داد.
خندید.
– واقعا؟ اگه تونستی باشه، حرفی ندارم.
کیفمو روی شونم انداختم.
– لادن رفته خارج و گم و گور شده، برگرده هم نمیذارم باز توی زندگیم سرک بکشه، نه دیگه میذارم تو زندگی منو مهرداد رو خراب کنی نه اون و نه هیچ کسی دیگه، اینو بکن توی گوشت.
انگشت اشارهشو به سرش زد و با یه چشمک گفت: این خیالات توعه خانمم.
دندونهامو روی هم فشار دادم و نگاه ازش گرفتم.
خواستم برم که بلند شد و جلوم وایساد.
دستشو دراز کرد که با تردید رایانو بهش دادم.
پیشونی و گونهشو آروم بوسید و نزدیک گوشش یه چیزی زمزمه کرد که با اخم نگاهش کردم.
بالاخره ازش دل کند و بهم دادش اما تو حینی که روی دستم میذاشتش لبشو روی لبم گذاشت که سرجام میخکوب شدم و نفس تو سینهم حبس شد.
بوسهای زد و آروم جدا شد.
نزدیک به صورتم گفت: خداحافظ خانمم، باز هم دیگه رو میبینیم.
به خودم اومدم و اخمهامو شدید توی هم کشیدم.
بدون هیچ حرفی تنهای بهش زدم و به سمت در رفتم.
در رو باز کردم و بیرون اومدم که سربازه گفت: تمومه؟
با اخم نگاهی به نیمایی که خونسرد و با لبخند مرموز همیشگیش بهم نگاه میکرد انداختم و گفتم: آره.
#دو_سال_بعد
رایان که خواب رفت بازم با ذوق به برگهی رو به روم خیره شدم.
باورم نمیشه! وای خدا!
اگه مهرداد بفهمه مطمئنم از خوشحالی غش میکنه.
برگه رو به به قفسهی سینهم چسبوندم و خندیدم.
اینبار دیگه واقعا داری بابا میشی مهردادم.
دستمو روی شکمم گذاشتم و پاورچین پاورچین به سمت در رفتم تا این فسقلی بیدار نشه.
صبح تا حالا پدرمو درآورده از بس شیطونی کرده.
از اتاق بیرون اومدم و آروم در رو بستم.
شستمو به لبم کشیدم.
حالا چجوری سوپرایزش کنم؟
با فکری که به ذهنم رسید لبخند عمیقی روی لبم نشست.
اول رایانو میبرم پیش محدثه بعد فکرمو عملی میکنم.
*****
وسایلشو به محدثه دادم و بعد نشستم و بازوهای کوچولوشو گرفتم.
– زن عمو رو اذیت نکنیا، زود میام دنبالت.
سری تکون داد.
محدثه: حالا کلک، بگو ببینم چه خبره؟
چشمکی زدم.
– بعدا متوجه میشی.
یه دفعه صدای ماهان از توی حیاط بلند شد.
– او! ماشین آشنا میبینم! انگار تولهی داداشم اینجاست.
محدثه خندون سری تکون داد.
با حرص بلند گفتم: ببند دهنتو تا گل نگرفتمش ماهان.
صدای خندهش بلند شد.
رایان با خوشحالی از کنارم رد شد و داد زد: عمو جونی.
ماهان: چطوری شیطون؟
نفسمو به بیرون فوت کردم و بلند شدم.
– پس بچه دست تو، آخرشب میام دنبالش.
چندبار به گونهم زد.
– آخرش میفهمم.
خندیدم.
ماهان درحالی که رایانو بغل کرده بود و یه پلاستیک پر از خوراکی توی دستش بود بهمون نزدیک شد.
– سلام زن داداش.
چپ چپ نگاش کردم.
– سلام.
خندید و رو به محدثه گفت: سلام.
محدثه با خنده گفت: سلام.
ماهان گونهشو بوسید و بعد داخل رفت.
– بیا تو.
– نه ممنون، تا مهرداد نرسیده باید برم.
محدثه انگشت اشارهشو به سمتم گرفت.
– بعدا باید بهم بگی.
خندیدم.
– باشه، خداحافظ.
– حالا شد، خداحافظ.
خواستم برم ولی رایان به بیرون دوید.
– مامانی مامانی؟
– جونم.
اشاره کرد که خم بشم.
خم شدم که نزدیک گوشم آروم گفت: نذار بابایی به اموال من دست بزنه وگرنه باهات قهر میکنم.
دندونهامو روی هم فشار دادم و با حرص عقب کشیدم.
– رایان!
دست به کمر زد و شاکی گفت: مال خودمند، یادم نرفته بابایی اذیتشون کرده بود سیاه شده…
سریع دستمو روی دهنش گذاشتم و لبمو گزیدم.
به محدثه نگاه کردم که دیدم دستشو جلوی دهنش گرفته تا نخنده.
– میبینی وضعیت منو!
با خنده گفت: برو دیرت میشه.
چشم غرهای به رایان رفتم و بلند شدم.
– بگو باشه مامانی.
پوفی کشیدم.
– باشه.
لبخند دندون نمایی زد و به داخل دوید.
محدثه: دو سالش شدهها! چرا از شیر نمیگیریش؟
کلافه گفتم: اصلا نمیشه، حالا مامانم گفته یه جوری مرخصی میگیره میاد کمکم میکنه، شیشهی شیرش تو کیفه یادت نره بذاریش تو یخچال.
سری تکون داد.
– خیالت راحت.
لبخندی زدم.
– ممنون، خداحافظ.
*********
رژلب قرمز جگریمو هم کشیدم و موهای آزادمو مرتب کردم.
دستی به لباس ابریشمی بلند قرمزم کشیدم.
امشب میتونه خودشو کنترل کنه؟
کوتاه خندیدم.
فکر نکنم، فکر کنم رایان تا فردا باید اونجا باشه.
بعد از اینکه لاک قرمزی که به ناخونهام زده بودم خشک شد ادکلن سرد و شیرینمو زدم و سریع برگه رو و وسایلهای دیگه رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.
وارد حیاط که شدم به سمت ماشینم رفتم.
در صندوق عقبشو باز کردم و برگه رو داخلش گذاشتم.
گل رز قرمزو هم کنارش گذاشتم و برگهی قلبیای که داخلش نوشته بودم ” بابا شدنت مبارک عشق زندگیم” رو بین گل و برگه چسبوندم.
به داخل خونه برگشتم و چون هوا یه خورده بهتر شده بود درجهی کولر گازیو کمتر کردم و بعد منتظرش روی مبل نشستم.
قلبم از هیجان حسابی تند میتپید.
چیزی نگذشت که با صدای ماشینش از جا پریدم و تند به سمت ضبط رفتم.
آهنگ لایت و آرامبخش عاشقانهایو پلی کردم و منتظر باز شدن در دستهامو توی هم قفل کردم.
در که باز شد صداشم بلند شد.
– اهالی خونه؟
آروم خندیدم.
با کت روی شونهش از پشت ستون که بیرون اومد با دیدنم بدبخت سرجاش میخکوب شد و متعجب به سر تا پام نگاه کرد.
با لبخند به سمتش رفتم.
– سلام.
همونطور که سر تا پامو برانداز میکرد کشیده گفت: سلام خانم، حسابی خوشگل کردی!
رو به روش وایسادم.
– البته زیاد از اینکارا میکنی اما امشب…
لبشو با زبونش تر کرد و چشمکی زد.
– چه خبره کلک؟ هوم؟
از گردنش آویزون شدم و گونهشو محکم بوسیدم.
– هیچی عشقم، رایانو بردم پیش داداشت که یه امشب راحت باشم.
کتشو انداخت و پهلومو گرفت.
– او! چه شود!
چونمو گرفت و نزدیک به لبم گفت: تنهایی، خلوت دونفری، جون.
خندیدم اما زود صدای خندم با لبای داغش قطع شد و شیرینی لذت بخشیو حس کردم.
چندین بار عمیق همو بوسیدیم و بعد جدا شدیم.
– تا لباساتو عوض میکنی و دوش میگیری شامو میکشم.
– ای به چشم خانمم.
گونهمو بوسید و بعد از برداشتن کتش به سمت پلهها رفت، منم وارد آشپزخونه شدم.
میز شامو کم کم آماده کردم.
با بالا تنهی لخت و یه شلوارک پاش پایین اومد که لبخندی زدم.
– بفرمائید شام.
با لبخند بهم نزدیک شد و کمرمو گرفت.
گردنمو بوسید و نزدیک گوشم گفت: راستش دلم میخواد به جای شام تو رو بخورم.
خندیدم.
– اونم به وقتش، الان نوبت شامه.
دستمو گرفت و میز رو دور زد.
صندلیو واسم بیرون کشید.
– بفرمائید خانم.
با لبخند تشکری کردم و نشستم که خودشم رو به روم نشست.
خیره نگاهم کرد.
– همیشه قرمز زیادی هاتت میکنه، مخصوصا وقتی که اینقدر یقهت باز باشه.
رو میز خم شدم و شیطونتر از خودش گفتم: دوست داری یا نه؟
خم شد و خیره به یقهم گرفت.
– عاشقشم.
کوتاه خندیدم و درست نشستم.
یه میز اشاره کردم.
– بفرما غذا…
غذاشو زودتر تموم کرده بود و سنگینی نگاهشو تموم مدت رو من انداخته بود.
از چشمهاش میفهمیدم حسابی دلش میخواد.
یه دفعه جوری که یه چیز یادم اومده لقمهمو قورت دادم و گفتم: راستی.
به چشمهام نگاه کرد.
– جونم.
– بیزحمت برو تو صندوق عقب ماشینم یه سری وسایل هست بیار.
– چی هست؟
– برو خودت میبینیش.
با چشمهای ریز شده نگاهی بهم انداخت و بعد بلند شد.
به سمت در رفت که از جام بلند شدم.
از آشپزخونه بیرون اومدم و دستمو روی قلبم گذاشتم.
یعنی عکس العملش چیه؟
خیلی نگذشت که یه دفعه صدای دادش بلند شد: مطهره؟
دو دستمو روی دهنم گذاشتم تا صدای خندم بلند نشه.
در با صدای بدی باز شد و به ثانیه نکشیده قامتش با برگهی توی دستش نمایان شد.
نفس زنان گفت: این راسته؟ هان؟
با ذوق سرمو تکون دادم.
– آره.
با بهت بلند خندید.
– این عالیه!
یه دفعه به سمتم هجوم آورد و جوری بغلم کرد که هر دومون روی مبل افتادیم.
محکم بین بازوهاش حبسم کرد و پی در پی گردنمو بوسید که با خنده گفتم: خفه شدم مهرداد.
فشارشو از رو بدنم کمتر کرد و لبشو محکم روی لبم گذاشت.
چندین بار بوسهای زد و باز بغلم کرد.
– انگار دارم بال درمیارم، امشب یکی از بهترین شب زندگیمه.
چشم بسته لبخندی زدم و دستمو توی موهاش فرو کردم.
– خیلی دوست دارم مهردادم.
– اما من عاشقتم، روانیتم.
لبخندم عمیقتر شد و دستهامو دور گردنش حلقه کردم.
سرشو عقب کشید و پیشونیشو به پیشونیم تکیه داد که هرم نفسهاش توی صورتم پخش شد و غرق لذتم کرد.
– آمادهای خانمم؟
آروم خندیدم و گفتم: از کی اجازه میپرسی؟
– الان فرق میکنه نمیخوام نی نیمون اذیت بشه.
باز خندیدم و سرمو تو گودی گردنش فرو کردم.
– تو همه حال من واسه تو آزادم عشق جان.
بعد بوسهای زدم.
از روم بلند شد و دست زیر زانو و گردنم انداخت و بلندم کرد.
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
مرسی نویسنده عزیز عالی بود عاشقتم 😘😘😘
مرسی خیلی خوبه
سلام رمانتون عالیه ولی خیلی دیر میزارید پارت هاشو
پارت هر روز بود اینقد قدر نشناسی کردن که …