رمان مفت بر پارت ۱

4.2
(423)

 

 

 

– تو رو خدا نکن آقا… داداشام بفهمن می‌کشنم…

 

پوزخند زنان بازوی نحیفش را میان پنجه‌اش می‌گیرد و اهمیتی به گریه‌های از ته دل دخترک نمی‌دهد.

 

– حاج علی!

 

بلند و رسا مرد را صدا کرده بود و با دیدنش رنگ از رخ همه پریده بود…

دخترک سعی داشت از مرد قوی هیکل فاصله بگیرد اما مرد مهارش کرده بود

 

– بی‌ناموس حرومزاده! ولش کن..

 

فشار دستش روی بازوی دخترک بیشتر می‌شود و دخترک زار می‌زند از درد طاقت‌فرسای دستش…

 

فک قفل شده‌اش نشان از خشمش می‌دهد و اما تلاشش برای عصبی نشدن به نتیجه می‌رسد

 

– دخترت رو از این مطب‌های زیرزمینی جمع کردم حاجی! انگار شکمش رو بالا آوردن.

 

جان از تن دخترک می‌رود و انگار خون توی رگ‌هایش منجمد می‌شود….

وحشت خروار خروار توی دلش می‌جوشد و برادرش سمتش هجوم می‌آورد

 

– حرف دهنت رو بفهم حرومزاده…

 

مهران درشت اندام است و قوی اما زورش به مرد خشمگین مقابلش نمی‌رسد و با یک هل او، به عقب پرتاب می‌شود

 

– واسه دعوا نیومدم حاجی، افسار پسرت رو بچسب.

 

حاج علی جلو می‌آید و از چشمانش خون می‌بارد….

همه‌ی اعضای هیأت نگاهشان به معرکه‌ایست که به راه افتاده و کوروش سرش را بالا می‌گیرد.

 

– دشمنی تو با ماست…

 

پوزخندش را همه می‌بینند جز دخترکی که زانوانش سست شده و چیزی تا فروپاشی‌اش نمانده…

 

#پارت‌دو

#p2

 

– من با شما چه دشمنی باید داشته باشم حاجی؟!

 

پیرمرد رنگ به رخ ندارد و کوروش دست گذاشته روی ته‌تغاری‌اش…

دردانه‌ی حاج علی همان دختری بود که از ترس می‌لرزید و نگاهش پایین بود

 

– اینجا همه می‌دونن ماهور من از برگ گل پاک‌تره… آدم باش و با آبروی یه بچه بازی نکن پسر… شرف نداری تو مگه؟!

 

با همان پوزخند بازوی دخترک را کشیده و جلوتر می‌آورد

 

– اوه! خانومی ببین چه بهت اعتماد هم دارن!

 

هق هق ماهور دلش را به درد…. نمی‌آورد.

نباید بیاورد…

 

سرش را سمت حاج علی کشیده و توی گوشش آرام نجوا می‌کند

 

– اما انگار خوب نشناختی دخترت رو حاجی! حامله‌س… زنا کرده دخترت.

 

صدای پچ پچ‌ها… توی گوش دخترک گریان زنگ می‌خورد و نمی‌تواند نفس بکشد…

سنگینی نگاه‌ها کمرش را له می‌کنند

 

دنیا انگار از زیر پایش کنار رفته و دور سرش می‌چرخد…

حالت تهوع دارد و داروهایی که دکتر داده انگار تنش را بی‌حس کرده…

 

صداهای اطرافش کم کم از بین می‌روند و گوش‌هایش را صدای آب پر می‌کند….

زانوانش سست‌تر می‌شوند و مقابل نگاه‌های اهالی هیأت روی زمین می‌افتد.

 

کوروش با پوزخند عقب می‌کشد تا تن نیمه‌جان دخترک را زنان محل دوره کننده و اما با فرود آمدن ناگهانی مشتی روی ابرویش، برق از سرش می‌پرد.

 

– می‌کشمت حروم‌زاده… به خواهر من انگ بی‌آبرویی می‌زنی؟! مگه من مثل تو بی‌غیرتم؟

 

سرش را تکان تندی می‌دهد و خیره توی چشمان مهران پچ پچ می‌کند

 

– خواهرت خودش اومد خونه‌م…. با پای خودش.

 

#پارت‌سه

#p3

 

〰〰〰

 

«چهار ماه قبل»

 

حین جویدن ناخن‌هایش گوش تیز کرده بود تا صدای حرف زدن برادرانش را با آقاجانش بشنود…

 

ناخودآگاه از مرد کوروش نامی که فقط اسمش را شنیده بود و اما باعث وحشت برادرش شده بود می‌ترسید

 

– من و مقصر خودکشی خواهرش می‌دونه آقاجون…

 

آقاجانش حین بالا و پایین کردن دانه‌های تسبیح، بدون نگاه به ماهان، رو به پسر بزرگش می‌گوید

 

– گفتی اومده بود بازار؟!

 

مهران با دلواپسی دست روی ته‌‌ریشش می‌کشد

 

– بله آقاجون… اومد بازار، انگار حجره‌ی مش قدیر رو خریده. اومده بیخ گوشمون آقا…

 

– مگه اون جریان تموم نشده؟ این الآن واسه چی اومده؟

 

لبش را می‌گزد و ترس توی دلش قل قل می‌کند…

مادرش را خوابانده و حالا کنار درب ورودی سالن، گوش ایستاده بود و اگر مهران او را می‌دید خونش گردن خودش بود.

 

– این پسره انگار اونور آب بوده، نمی‌دونم جریان اومدنش چیه ولی اینکه اومده بیخ گوش ما حجره‌ی فرش راه انداخته اصلا خوب نیست آقا…

 

سر جلو می‌کشد تا کامل آن‌ها را ببیند و ماهان ترسیده است…

مهران مضطرب است و آقاجانش هم… انگار کمی نگران…

 

– می‌گن کله خرابه آقاجون، گردن کلفته، شر ترین پسر نیک‌نام همین کوروشه. اگه شر درست کنه چی آقا؟!

 

منتظر است جواب آقا جانش را بشنود اما صدای بلند آقاجان باعث می‌شود تکان شدیدی بخورد و جیغش را به زور توی گلویش حفظ کند

 

– ماهور مادرت خوابید بابا؟!

 

روی پنجه‌ی پا، با دلی لرزان عقب می‌کشد و خودش را به در اتاق مادرش می‌رساند

 

– جانم آقاجون، چیزی شده؟!

 

– می‌گم مادرت خوابید؟!

 

در را آرام باز و بسته می‌کند تا پی به گوش ایستادنش نبرند

 

– بله آقاجون خوابید… براتون چایی بیارم؟

 

قدم برمی‌دارد و مقابل دیدشان قرار می‌گیرد و مهران و ماهان نگاهشان را سمتش می‌کشانند

 

– نه ما داریم می‌ریم دیگه. قرص‌های آقاجون رو بیار بخوره خودت هم بیا بیرون کارت دارم.

 

#پارت‌چهار

#p4

 

همانطور که برادرش می‌خواهد، خیلی تند و سریع قرص‌های پدرش را برایش می‌برد و سپس، شال پوشیده و به دنبال برادر بزرگش توی حیاط می‌رود.

 

– بله داداش؟!

 

مهران به ماهان اشاره می‌کند به راهش ادامه بدهد و خود سمت خواهرکش می‌چرخد…

همگی نفشان به نفس همین دخترک ریزه میزه بند است.

 

– از این به بعد پا تو بازار نمی‌ذاری ماهور…

 

دخترک لب گزیده و سر پایین می‌اندازد و مهران امر می‌کند

 

– من و نگاه کن…

 

خجل نگاهش را بالا می‌کشد و مهران اضافه می‌کند

 

– از مدرسه به خونه، از خونه به مدرسه… یهو چشم افتاد به مغازه و، دوستم فلان بود و هوس فلان چیز کرده بودم نداریم ماهور…

 

سرش را تکان می‌دهد

شانزده سال تمام حرفشان همین بود.

 

از در آرایشگاه مردانه سرک نکش ماهور…

تو بازار سر بالا نگیر ماهور…

تو مسجد، تو صف اول نشین ماهور…

 

– چشم داداش…

 

– چیزی لازم داشتی زنگ بزن زنداداشت، یا نگین براد بگیره بیاره…

 

نگین می‌توانست به بازار برود، توی خیابان‌ها بچرخد و آزادانه زندگی کند ولی او نمی‌توانست، چرا؟!

 

– چشم داداش…

 

غرهایش را تنها توی دلش می‌زند و جرأت بروزشان را ندارد…

 

– تو گوشیت هم حواست باشه با غریبه‌ها گرم نگیری…

 

باز هم چشم می‌گوید و مهران لبخندی برایش می‌زند

 

– آفرین دردونه… برو پی درس و مشقت.

 

مهران قدمی به عقب که برمی‌دارد صدایش می‌کند

 

– داداش مهران؟!

 

لبخندی به نگاه کهربایی خواهرش می‌زند

 

– بله؟!

 

– فردا مدرسه اردو داره، اونم نرم؟!

 

#پارت‌پنج

#p5

 

– اردو دیگه چیه ماهور؟! من می‌گم بیرون نرو تو از اردو حرف می‌زنی؟

 

سرش را با بغض پایین می‌اندازد…

به آن مرد قول داده بود.

 

– باشه داداش…

 

برادرش اطاعتش را که می‌بیند با افتخار دست روی سر دردانه‌اش می‌کشد

 

– آفرین دختر خوب. برو تو دیگه هوا سرده…

 

میل عجیبی به گریه کردن دارد اما سکوت می‌کند

 

– به سلامت داداش، سلام به زن داداش و بچه‌ها برسون.

 

برادرش با تکان سر جوابش را می‌دهد و به محض خروج مهران، با دو خودش را به داخل خانه می‌رساند…

 

آقاجانش را کنار بهاری که می‌بیند کمی دست و پایش را گم می‌کند

 

– داداش ماهان گفت تو لونه‌ی کفتراش دون بذارم آقاجون…

 

پیرمرد از روی زمین بلند می‌شود و غر می‌زند به جان ماهانی که خیلی وقت است. فته است و اصلا چنین خواسته‌ای از خواهرش نداشت.

 

– آخه یکی نیست بگه بی‌غیرت، کم مونده آبجیت رو بفرستی پشت بوم واسه کفتربازی…

 

پیرمرد سمت اتاق قدم برمی‌دارد و ماهور خیلی سریع می‌پرسد

 

– ببرم آقاجون؟!

 

– ببر ولی زود برگرد…

 

اطاعت می‌کند…

از توی کابینت دانه برداشته و گوشی‌اش را هم توی جیب شلوارش پنهان کرده و از روی نردبان توی حیاط سراسیمه بالا می‌رود..

 

دانه‌ها را به جای ریختن توی لانه، همانجا روی زمین می‌ریزد تا دیگر پرندگان تغذیه کنند و کنار لانه می‌نشیند و با شماره‌ی رندی که ازبر است تماس می‌گیرد…

 

صدای مرد که توی گوشی می‌پیچذ، دلش توی سینه‌اش گم و گور می‌شود

 

– بله؟!

 

– سلام آقا… منم ماهور…

 

دخترک دو روز تمام به خاطر داشتن شماره‌ی جذاب‌ترین معلم ریاضی اش از ذوق نخوابیده بود…

 

معلم جذابی که با آمدنش توی مدرسه‌ی دخترانه، به جای خانم اوصانلو، حواس بیشتر دانش‌آموزان را جلب جذابیت خود کرده بود.

 

 

دوستان این رمان و رمان جدید بعدی اشتراکی نمیشن 😊

فقط بازم مث قبل تنها خواستم حمایت شماهاست که باعث دلگرمی و انگیزه میشه❤❤مرسی

که چشمم باز اب نمیخوره 🤣

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 423

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین مقدم
10 ماه قبل

از رمانش خوشم نیومد ولی اینقد ماهی نمیشه کامنت تشکر نذاشت فدات قاصدک جونم

خواننده رمان
10 ماه قبل

پارت اولش که خوب بود امیدوارم قشنگترم بشه ممنون قاصدک جان

تارا فرهادی
10 ماه قبل

خسته نباشی قاصدکی
خیلی قشنگ بود
منتظر پارت بعدی هستیم♥️

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x