p12
توجهی به جملهی قدیر نمیکند، تماس را قطع میکند و مقابل یک داروخانه توقف میکند.
مسئول داروخانه به محض صدای زنگولهی بالای در، چرتش پاره میشود و او با اخم پشت شیشهی دریافت دارو میایستد.
اسم قرص را که میگوید نیش مردک شل میشود و او اما گرهی بین ابروهایش را غلیظتر میکند…
مرد از بین داروها، داروی افزایش میل جنسی را بالاخره پیدا کرده و کوروش حین بیرون آوردن کارت بانکیاش میگوید
– یه سرنگ هم لطف کنید…
مرد اطاعت کرده و او بعد از پرداخت هزینه از داروخانه خارج میشود.
از سوپرمارکت یک بطری آب معدنی هم خریداری کرده و توی ماشین مینشیند.
سه قرص از ورق جدا میکند و توی بطری میریزد…
– زودتر باید تمومش کنم….
بطری را هم میزند، تا جایی که قرصهای صورتی رنگ توی آب حل میشود…
بطری را توی داشبورد پرت کرده و با سرعت تمام سمت مرکز شهر میراند.
به خاطر خلوتی خیابانها زودتر از چیزی که فکر کند به آن کوچه ی باریک بنبست میرسد…
نگاهی توی اطراف چرخانده و با شمارهی سیو شدهی او تماس میگیرد.
صدای پچ پچ مانند دخترک که توی گوشش میپیچد، دستانش دور فرمان سختتر حلقه میشوند و دندانهایش روی هم قفل….
– آقا ستوده!
بدون توضیح، تنها امر میکند
– سر کوچه منتظرتم موحد…
همین…
تنها همین یک جملهی چهار کلمهای را گفته و تماس را قطع میکند بیخبر از وحشتی که توی دل دخترک میاندازد…
#پارتسیزده
#p13
گوشی که توی دستش میلرزد، نگاهش را به پیامک دخترک میاندازد
« آقا چی میگین شما؟! حالتون خوبه؟ من نمیتونم بیام پایین…»
با اخم برایش تایپ میکند
« حالم خوبه، فقط میخوام برگهها رو ببینم، فردا میرم مسافرت…»
ارسال میکند و با پایش کف ماشین ضرب میگیرد…
تنها چیزی که ندارد، حوصله برای ناز کشیدن از دردانهی موحدهاست…
« نمیام آقا… بعد از مسافرتتون میدم بهتون»
دندان روی هم میساید و بار دیگر با دخترک تماس میگیرد…
تماس به آنی وصل میشود و صدای وحشت زدهی ماهور به گوشش میرسد
– آقا به خدا نمیتونم بیام…
– میدونم دیر وقته، میدونم میترسی… ولی ترس نداره که، برگهها رو بردار یه سر بیا سر کوچه بده دستم برو دیگه… نمیخورمت تو خیابون.
دخترک باز حرف خودش را تکرار میکند و دست او مشت میشود
– آقا به خدا نمیتونم… برید لطفا…
پلک روی هم میفشارد و غرشش را توی دلش خفه میکند
– نکنه خانوادهت حساسن؟!
دخترک خیلی زود جبهه میگیرد…
نقطه ضعفش را فهمیده بود.
– نه، کی گفته؟!
– کسی نگفته ماهور… یه ده دقیقه میخوای بیای برگهها رو بدی و بری ببین چه کولی بازی درمیاری!
صدایش اینبار پر از حرص و جوش است وقتی میگوید
– الآن میام.
#پارتچهارده
#p14
نیشخند میزند…
همانطور که قدیر گفته بود، دخترک آنقدرها هم سرسخت نبود!
با چشمان باریک شده میان تاریکی زل میزند به درب قرمز رنگ ته کوچه بنبست و طولی نمیکشد که دخترکی ریزه میزه، میان چادر گل گلی از خانه خارج شده و نگاه وحشت زدهاش در اطراف میچرخد
– آفرین گنجشکک جسور…
برایش چراغ میزند و دخترک بعد از مطمئن شدن از نبودن کسی توی کوچه سمت ماشین میآید…
با قدمهایی تند و کوتاه…
ترسیده است…
بدون اینکه نگاهش را از دخترک بگیرد، چاقویی ضامن دار از توی جیبش بیرون میآورد و کف دستش را با آن چاقوی برنده، زخمی میکند…
چهرهاش کمی به خاطر بریدگی عمیق دستش درهم میشود و او چاقو را با شلوارش پاک کرده و توی جیبش برمیگرداند.
دخترک خودش را سمت او رسانده و تقهای به شیشه میزند…
نگاهی کوتاه به بریدگی عمیق دستش میاندازد و خون، روی لباسش میچکد…
شاسی را که میفشارد، صدای مرتعش دخترک به گوشش میرسد
– بفرما آقا… لطفا دیگه نیا اینجا.
آنقدر ترسیده که حتی به اینکه آدرس خانهاش را از کدام جهنم درهای پیدا کرده فکر هم نمیکند…
دست زخمیاش را که بالا میآورد، دخترک با دیدن خون، جیغ خفیفی کشیده و دستش را روی دهانش میگذارد
– هیع! دستتون خونیه آقا!
نگاهی به دستش میاندازد
– چیزی نیست، یکم بریده…
دخترک با حالی بد نگاهش را به زخم عمیق میدوزد و بغضش میگیرد…
– خیلی عمیقه آقا… چرا نبستینش؟!
میدانست خون، حال دخترک را بد میکند و از قصد خودش را زخمی کرده بود…
– دستمال نداشتم… بده من برو…
دخترک اما با دلرحمی ماشین را دور زده و روی صندلی شاگرد مینشیند.
– من با روسریم میبندم، لطفا زودتر برید درمونگاه…. همین دویست، سیصد متر جلوتر یه درمونگاه هست.