لب زد:
– صبح زود راه میوفته. فکر کنم ساعت نه و اون طرفا برسه. عادل میارتش و خودش میره. بعد من و عمو…
نه ! نمیخواستم بقیه اشو بشنوم. پریدم وسط حرفش و گفتم:
– واقعا دلم نمیخواد عموتو ببینم.
صداشو شنیدم:
– اما من دوست دارم عمو تو رو ببینه. چون هم خودش بیخیال من میشه، هم میره به مامان و بابام میگه.
دست بلند کردم و آباژورو روشن کردم.
میخواستم واضح ببینمش…
توی نور کمی که می تابید مردمک چشماش گشاد شده بود و چشماشو تماشایی کرده بود.
– آخرشم برام نرقصیدیش…
آروم گفت:
– چیو؟
گوشه چشمشو از اشکش پاک کردم و گفتم:
– دریاچه قو رو…
– بعدا برات می رقصم.
چیزی نگفتم. می دونستم این بعدا هیچ وقت قرار نیست بیاد. این بعدا یه بخشی از هرگز بود
دوباره گفتم:
– قرار بود یه روز باهم بریم برام پیانو بخریم. حتی اونم نیومدی.
با بغض گفت:
– میخریم… قول میدم… اصلا، اصلا پیانوی من مال تو…. به اندازه بلک سوان نیست میدونم، حتی سیاه هم نیست… ولی پیانوی خوبیه. مال تو باشه…
لبخندی زدم و گفتم:
– واقعا؟
سری تکون داده بود و گفته بود:
– آره! اصلا من… کلید خونه رو قراره بدم به تو…. همه چیزش مال تو…این جا دیگه خونمونه… هر چیزی که این جاست مال تو هم هست…
و من میخواتسم داد بزنم من خونه ات و وسایل توشو نمیخوام! من فقط و فقط خودتو میخوام! تو رو! توی لعنتی رو!
اما نتوستم… فقط خندیدم و گفتم:
– آخ جون! یه کمد پر از لباسای دخترونه و سوتینای توری… حتما به دردم میخوره! مرسی! ممنونم ازت!
زد زیر خنده. خندش پر از بغض بود! مثل من!
آخرین دیدگاهها