رمان هیلیر پارت 187

4
(65)

 

 

فوق العاده بود! معرکه…
چیزی که اون طرف پرده ها به زیبایی می درخشید به جرئت زیبا ترین لباسی بود که من توی عمرم دیده بودم!

یه لباس مشکی مات، که دکلته بود و برشای محشر و خاصی خورده بود. بلند ِ بلند تا نوک پا، کلوش و خیلی کم به خاطر آهار پارچه دامنش پفی شده بود. یه چاک بلند داشت که از روی شکم شروع می شد و خیلی باز بود اما زیرش تا روی رونم یه دامن کوتاه داشت که چیزی رو به نمایش نذاره… این دامن همش از نگینای یه اندازه و خیلی براق پر شده بود!

اگر اونو نداشت خالکوبیم توش معلوم می شد…
یه عالمه سنگ کاری های ظریف از سایز خیلی بزرگ تا خیلی ریز روی یه سری جاهای خاصش کار شده بود که انفدر نازش کرده بود لباسو که نمی تونستم لحظه ای چشم بردارم….

نقطه عطف لباس که باز بودن یقه اش رو تا یه حدی می پوشونده دستکش‌های خیلی بلندی بود که دقیقا از کنار لبه های یقه لباس شروع می شد.
یه یه چوکر ضخیم از جنس دامن کوچیک زیر لباس میخورد دقیقا روی گردنم…

لباس در یک کلام نفسگیر بود!
نفسگیر…

سعی کردم خود دار باشم و نشون ندم تا چه حد شیفته اش شدم…
اما فقط پنج ثانیه دوام اوردم!
بعدش دستمو گذاشتم روی دهنم و با چشمایی که از شدت ذوق اشکی شده بود به اون خانمه گفتم :

– این…

یکم مکث کردم و چشم دوختم به لباس و گفتم:

– این معرکه ترین چیزیه که توی تموم زندگیم دیدم….

اون جا بودن لبخند زدن. خانمی که موهاش کوتاه بود گفت:

– یکی از آس ترین کارای ماست! به قول خودتون چیزی نداره که عجیب و غریبش کنه ولی در عین حال زیبایی خیلی زیادی داره…. یکی از طراحی های خاص منه که فقط دو روز تمام داشتم توی حساط خلوت خونم بهش فکر می کردم و اتد می زدم…

دستامن زیر چونم گره کردم و گفت:

– یه جوری خوبه که دلم میخواد اسمتونو رو بازوم خالکوبی کنم… وای! میشه بپوشمش؟

خانمه با چندتا از دخترا که دور و بر لبس ایستاده بودن زدن زیر خنده:

– البته! چرا که نه عزیزم!

یکی از دخترا گفت:

– بیا بیبی. باید این لباسو تنت کنیم تا ببینیم سایزش چطوره…

سری تکون دادم، دیگه دره ای از حس بدم نمونده بود! برام مهم نبود کار ندارم یا هرچی! می‌خواستم این لباسو بپوشم… هر اتفاقی هم که میخواست بیوفته برام مهم نبود!
این مشکی لعنتی دقیقا همونی بود که براش به دنیا اومده بودم.

دختره که اسمش لیانا بود و اصرار داشت لی صداش بزنیم کمکم کرد لباسامو از تنم در بیارم و بعد با احتیاط لباس مشکی رو از تن مانکن درآورد و تن من کرد…

حسرتی وجودمو گرفت…
میخواستم همه منو ببینن!
اما مهم ترراز اون همه یه نفر بود که بیشتر اززهمه دوست داشتم این طوری منو ببینه…
با چشمای خمار و کاملا شیفته اش…
انگار که داره با نگاهش پرستشم می کنه…
یکی که….
یکی که…

با کنار رفتن پارچه ها از روی آینه قدی بزرگی که اون جا بود و با دیدن انعکاس دختری که توی آینه بود یخ زدم….!

 

سکوت همه با دیدن من توی آینه خیلی به چشم می اومد….

اون خانم مو کوتاه گفت:

– فوق العادست…. اندامی که تو داری رو حتی یه سوپر مدل هم نداره…

یکی گفت:

– هیکل مدلا فقط لاغر و ظریفه… تو ولی معرکه ای…
سینه های پر و درشتی داری ولی کمرت به اندازه کسی که مدلینگ کار می کنه ظریفه…
گودی کمرت تماشاییه و باسنت خیلی خوش فرمه….
دختر تو چرا مدل اختصاصی برند ما نمیشی؟

مثل خری که بهش تیتاپ دادخ باشن ذوق کرده بودم.
اون خانم موکوتاه گفت:

– پیشنهاد خوبیه اَبی! دلیار ما با افراد سرشناس زیادی کار می کنیم.
کارا دلوین و رابرت پتینشون و شارلیزترون و ریانا مدلای ما هستن.
این افتخار ماست که تو با بدن بی نقصت به برند ما بپیوندی….

لب گزیدم و گفتم:

– الان نه ولی بعدا اگر پیشنهادتون هنوز سر جاش بود شاید بهش فکر کنم.
ممنون که منو دعوت کردین…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 65

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شاه_مقصود

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده…
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 ماه قبل

واقعا اینو فراموش کرده بودم

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x