رمان وارث دل پارت ۷۴

4.2
(12)

 

 

هنوز کامل بهوش نیومده بود

فقط خودش رو تکون می داد و نالهر زیر

لب می گفت مثل اخ گفتن..

 

درد داشت از جام بلند شدم این موقع دکتر رو

از کجا می اوردم نبود که..

باید خودم ارومش می کردم دوباره

صداش زدم..

 

-بابا حالتون خوبه!؟

بگید کجاتون درد می کنه

و بازم هیچی هیچ جوابی بهم نداد

کلافه از جام بلند شدم باید یه کاری می کردم یا نه نگاهم

به گوشی افتاد

دکتره خودش گفت هرچی شد

بهم زنگ بزنید

پس اشکالی نداشت که الان اگه بهش زنگ می زدم..

نفسم رو بیرون دادم و اب دهنم رو قورت دادم..

گوشی رو برداشتم و توی مخاطبین دنبال شماره اش گشتم..

نگاهی به ساعت انداختم‌

سه صبح بود..

 

کلید کردم روی شماره گوشی شروع کرد

به بوق خوردن در اخر هم..

به چند لحظه نرسیده به قطع شدن

جواب داد..

 

-سلام مریم خانم..

شرمنده شدم صداش اب الود بود

لبام رو تو دهنم فرستادم

و گفتم :

سلام اقای سهرابی ببخشید

بد موقع مزاحم شدم..

-خواهش می کنم چی شده!؟

اتفاقی افتاده..!؟

-راستش بابام بهوش اومده ولی

کامل نه..

الانم هی داره اخ و ناله می کنه..

 

مکثی کرد : تبش رو چک کنید

ببینید تب داره یا نه

کاری رو که گفت انجام دادم

برگشتم سمت بابا

و دست گذاشتم روی پیشونیش..

با حس تب بالا چشم هام گرد شد..

 

-تب داره اقای دکتر..

-پس بهوش نیومده تاثیر تبه داره

هزیون می گه

من عصری برام مشکل باید می اومدم

شهر..

تا من خودم رومی رسونم

شما می تونید تب پدرتون رو بیارید پایین..

 

با هیجان گفتم : چکار باید بکنم!؟

-اروم باشید‌

مزیم خانم من بهتون می گم که

باید چکار کنید..

فقط اروم باشید..

-باشه..

-اول….

 

بعد شروع کرد به حرف زدن باهام

منم مرحله به مرحله انجام

دادم

وقتی که گوشی رو قطع کردم کارام رو

سرعت دادم

که با سرعت بیشتری این کار رو انجام

بدم.تا دکتر سر می رسه

 

 

 

دکتر سر رسید تبش نیومد

پایین فقط تونستم جلوی تشنج کردنش رو بگیرم

تنها کاری که ازم ساخته بود همین بود..

دکتر اومد بااون هم‌

تا خود صبح بالاسر بابا موندیم

تا بلاخره خوب شد.

 

نای وایسادن نداشتم بزور خودم رو

کشیدم

سمت صندلی و نشستم روی

صندلی..

دکتر برگشت سمت من با لب های فشرده شده بهم نگاه کرد…

 

-حالتون خوب نیست مریم

خانم!؟

چشم هام رو تو حلقه چرخوندم

و گفتم :

نه راستش اصلا حالم خوب نیست….

خسته ام

از دیروز کنار بابامم..

دکتر لبخند تلخی زد و گفت :

باشه پس برو بخواب من کنار پدرتون هستم..

-اخه..

لبخند عمیقی زد : اخه نداره..

پاشو برو بخواب من هستم

نفس عمیقی کشیدم و بعد از جام

بلند شدم…

 

از دکتر تشکر کردم و اومدم بیرون

همینکه اومدم بیرون

با مامان سینه به سینه شدم

مامان نگاه زاری به

من کرد و گفت : سلام..

-سلام چی شده!؟

الان بهم گفتن که باز بابات حالش بد

شدالان چطوره.خوبه!؟

-خوبه مامان من خسته ام

برم بخوابم

دکتر داخله هرسوالی داری ازش بپرس

من باید برم..

 

مامان باشه ای گفت خودش رو کنار کشید..

منم با قدم های بلند شده شروع کردم به حرکت کردن..

 

***

راوی

 

فیض محکم هلنا رو گرفت و سمت

خونه روونه کرد هلنا خودش

رو تکون می داد

و می گفت ” ولم کنید ولم کنید

فیض هم دستی

گذاشت روی دهنش و محکم فشار داد..

 

هلنا با هق گفت :

ولمممم کن تو کی هستی

فیض با خنده گفت :

ساکت باش اهو خانم خوب افتادی

تو دام

اقا گرگه

 

 

 

فیض هلنا رو پرت کرد جلوی

اسلان..

اسلان با چشم های گرد شده بهشون نگاه می کرد..

رو به فیض گفت :

این دیگه کیه فیض

برای چی رعیت اوردی اینجا!؟

اسلان هلنا رو اصلا ندیده بود برای همین نمی شناختش..

با چشم های گرد شده گفت :

کیه واقعا فیض..

 

فیض لبخند عمیقی زد و گفت :

این اهوی چموش رو شانس اوردم

گرفتم

از طرف من هدیه به شما

نگاهی به صورت گریون هلنا کرد

هلنا از ترس جیکش در

نمی اومد خودش رو لعنت

فرستاد چرا از خونه اومده بیرون

چرا سر کشی کرده بود…

 

-اقا ایشون اهوی گریز پا دختر

ارسلانه

همون که چند وقته دنبالش هستین…

خوشحال نشدین!؟

چشم هاش رو فشار داد روی هم دیگه…

-اینو از کجا اوردی!؟

-مخبرا خبر اوردن اومده قدم زنی

و هوا خوردن

منم خودم رو رسوندن بهش و…

 

اسلان خوشحال شد

با صدای بلند شروع کرد به خندیدن..

یه خنده ی بلند‌…

 

-باورم نمیشه پسر

دمت گرم چه خوشگله فکر نمی کردم

ارسلان این

دختر خوشگل رو داشته

باشه..

از جاش بلند شد اومد سمتش نگاه براقی بهش انداخت

هلنا ترس برش داشته بود..

 

خودش رو روی زمین کشید اما فایده ای نداشت

اسلان خودش رو بهش رسوند

و‌کنارش نشست..

با چشم های براق شده گفت :

خوب خوشگله من چطورم منم خوشگلم!؟اررره ؟؟

نظرت در مورد شوهرت چیه

هلنا هنوز حالت بچگانه داشت با

اشک های

اومده گفت :

بذار برم تورو خدا من باید برم

خونه

مامانم نگران میشه

اسلان خندید : اخی مامانت

نگرانت میشه اون الان سرش با یه چی دیگه

گرمه مثلا باباش

به تو که فکر نمیکنه…

 

هلنا هق هق اش بلند شد با حال خراب شده ای گفت :

مامانم..

تو کی هستی اصلا من اینجا چکار می کنم!؟

 

 

 

خندید ارسلان : اومدی خونه شوهرت…

چرا نمی فهمی که اومدی خونه شوهرت..

اینجا خونه ی شوهرته منم شوهرتم..

باید عادت کنی..

فیض یه اتاق شاهانه براش

اماده کن

زن من نباید چیزی کم داشته باشه

باید بیشتر از خونه ی پدرش

راحتی داشته باشه..

 

هلنا با چشم های اشکی

گفت :ولم کن..

من باید برم خونه حال مادرم خرابه

تورو خدا….باید برم…

بذار برم..

اسلان با خونسردی

بهش زل زده بود یهو دستش

رو جلو برد و

با شدت فک هلنا رو گرفت با غیض

گفت :

ببین منو من یبار یه حرف رو

می زنم

اگه یبار دیگه بگی برم برم روی

سگ منو می ببینی

تو جایی برای رفتن نداری باید

بمونی..

حقت اینه که بمونی

اگه یه حرف فقط از رفتن بزنی

من می دونم با تو‌.

فهمیدی!؟

پس بذار من همیشه مثل ادم باشم

روی سگ منو بالا نیار

فهمیدی!؟

چشم هام رو گذاشتم روی

هم و با شدت فشار دادم…

 

فیض خم شد دستم رو گرفت و گفت :

اروم باش ارباب زاده

بچه اس یه حرفی زده چند روز

اینجا باشه

دیگه خودش می خواد بمونه..

چشم هاش رو توی حلقه چرخوند..

 

-ببرش از اینجا…

فیض سری پایین انداخت و گفت :

چشم ارباب زاده…

بعدخم شد مچ دست هلنا رو گرفت..

 

بزور بلند کرد

شروع کرد خودش رو تکون دادن

با شدت تکون می داد..

 

-ولم کن شماها کی

هستین…به من دست نزن …

-ساکت از جونت سیر شدی!؟

دنبالم

بیا..

 

هلنا رو کشون کشون دنبال خودش

کشید

هرچی می گفت ولم کن هیچ کاری انجام نمی داد..

تا اینکه به یه اتاق رسید..

در اتاق رو باز کرد و یعد هلنا رو پرت

کرد

داخل اتاق‌‌..

 

هلنا سکندری خورد و با شدت به جلو پرت شد..

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatemeh
Fatemeh
1 سال قبل

خواهش می کنم دوتا پارت بزار😔

نیلی رحیمی
1 سال قبل

این چشماشو درحدقه چرخاند به معنی چچیه واقعاا یعنی چشاشو چپول کرد؟؟اینجوری🙄🙄🙄😂😂😂😂

دلنیا
دلنیا
پاسخ به  نیلی رحیمی
1 سال قبل

مثل اینکه همینجوریه😂

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x