رمان وارث دل پارت ۷۵

4.4
(19)

 

 

 

هلنا سکندری خورد و به جلو پرت شد..

سرم محکم به زمین خورد

حس کرد داره خون از پیشونیش می یاد‌

دستی روی سر گذاشت و فشار کمی بهش داد..

 

اخ ارومی از دهن هلنا خارج شد

-اخ..

هلنا از درد گریه اش

شدت گرفت دختر لوس مریم

و امیر سالار بود

کسی تا الان این طوری باهاش رفتار نکرده بود

 

فیض هم از کاری که کرده بود لحظه ای

ترسید و دستی

روی پیشونیش قرار داد خودش رو

کشید سمتش و با لب های

فشرده شده گفت :

چت شد دختره ی احمق!؟

 

هلنا با گریه گفت : زورت به من رسیده

فکر نکن تا اخر همینطور بی پشت

و پناهم نه..

بابامم هست…بیاد دمار از روزگارهمتون در میاره

مخصوصا اون مردیکه ی مغرور از خود

راضی…

فیض خندید..

 

-کدوم بابا!؟

همون بابایی که افتاد تو رود خونه!؟

اون بابا منظورته!؟

تا حالا دیدی مرده زنده بشه!؟

خون از روی پیشونیش

روون شده بود و روی لباش

رو پوشونده بود با دندون های رو هم

اومده گفت :

بابای من نمرده بهتون ثابت میشه

می یاد..

اون روز روز مرگتونه..

 

فیض بی حوصله شده بود دختر پر جر و بزی بود..

اخم هاش رو تو هم کشید

و گفت :

ببین منو یه کار می کنم خوب..

که همین جا زار بزنی

روی مخم نرو من مثل ارباب زاده

لطیف بر خورد

نمی کنم..

بعد یه چیز دیگه تا بابات بیاد

خانواده اش و‌روستاش برای اسلان شده

-خدا لعنتتون کنه..

فیض خندید..

 

-فعلا داره رحمت می ده…

توام استراحت کن این چند روزه خیلی کار داریم

 

بعد چشمکی زد و از جاش بلند شد

و رفت بیرون

هق هق هلنا هم بلند شد

 

****

امیر سالار

 

 

با صدایی که توی سرم پیچید سریع چشم هام رو باز

کردم و توی جام نشستم

یه دختر بابا می کرد اون دختر کی بود!؟

 

قلبم شروع کرد به درد گرفتن

ارش هم با من بیدار شده بود

دستی روی قلبم گذاشتم

 

 

 

دستی روی قلبم گذاشتم این حس بد تر از کابوس های

قبلی بود یه حس توی وجودم شکل

گرفته بود

که نمی تونستم درک کنم چیه..

شاید

یه حس مثل همون حسی که موقع دیدن

مهرزاد مهرداد و دلارام بهم

دست داده بود الان همین طور بودم

اما کسی رو ندیده بودم

 

فقط یه صدا منو به این حال انداخته بود

صدای ارش اومد :رفیق تو چته!؟

چرا باز این سر و شکل کشیده شدی!؟

اب دهنم رو بزور قورت دادم و برگشتم سمتش…

 

-کابوس دیدم ارش..

ارش چشم هاش گرد شد :کابوس چی دیدی!؟

-نمی دونم یه کابوس بد

یکی تو خواب بابا بابا می کرد انگار بچم بود

ازم کمک می خواست

ولی چهره اش رو ندیدم خیلی

حالم بده چرا این کارا می کنن..

دلم می خواست زمین دهن باز کنه و منو ببلعه‌…

چرا این حافظه ی لعنتی بر نمی گرده

دارم خسته میشم..

 

ارش سری تکون داد از جاش بلند شد

رفت سمت گنجه پارچ اب

و دارو هام اونجا بود قرصمو اورد با یه

لیوان اب

داد دستم..

و با حال نگرانی گفت : بگیر بخور حالت خوب میشه..‌.

قرص رو بدون هیچ اعتراضی گرفتم و بعد گذاشتم دهنم و با اب

بالا دادم..

 

نفس عمیق شده ای کشیدم..

-ممنون..

نشست کنارم…

-تو چرا اومدی اینجا مگه نباید کنار زنت باشی!؟

ماهرخ با موندن من توی اتاق اذیت

میشد..

 

-نه اون اذیت میشه برا همین

نمی خوام بمونم…

-اهان…

خوب هرچی حالا بگیر بخواب..

نمی تونستم اون صدا اون بغض هنوز

توی سرم بود

با حال خراب شده ای

گفتم :.نمی تونم تو بخواب من

باید فکر کنم

 

 

ارش سری به عنوان تاسف تکون داد

و بعد منو بزور

وادار کرد که دراز بکشم

اخمی کرد و گفت : با فکر کردن

هیچی درست نمیشه

فقط باید سعی کنی که همه چیز

یادت بیاد

چشم هام رو گذاشتم روی هم

و با شدت

فشار دادم ‌.

 

-برا همین یاد اوری هم باید فکر کرد

من کلافه ام

نمی دونم باید چکار کنم..

-خدا خودش درست می کنه بگیر

بخواب..

نفسم رو بیرون دادم

و باشه ای گفتم پهلو به پهلو شدم

و دستی کذاشتم

زیر دستم.‌‌

چشم هام رو بستم و بعد به خواب عمیقی فرو رفتم ‌..

 

صبح شد سر سفره چندان

میلی به غذا نداشتم

ماهرخ میخ من بود با چشم های ریز شده

گفت :چرا صبحانه ات

رو نمی خوری ؟؟

-میل ندارم من باید برم

ارش تند سرش رو بلند کرد : کجا!؟

 

با نگاه عادی گفتم :

به روستام شاید اونجا قرار بگیرم

همه چیز

یادم بیاد زن و بچه هام

رو بشناسم..

ماهرخ پوزخندی زد : مریم نیازی

شناختن نداره

اون عفریته رو همه می شناسن

حرصی داشت حرف می زد خاله گلی

هشدار بار

گفت :ماهرخ مواظب حرف زدنت باش..

چه طرز حرف زدنه..

بعدا پشیمون میشی..

 

-والا راست می گم مامان شما که نمی شناسیدش

چه جونوریه اصلا مگه زنده موند

از کما در اومد…

خاله گلی : ماهرخ بسه ‌.

ماهرخ نفسی بیرون داد و گفت :

چشم من ساکت می شم

فقط بهش حرف اخر رو بزنم

مامان..

برگشت سمتم

 

و با اخم ادامه داد : امیر سالار تو بابای بچه هامی

بهت احترام می ذارم هیچ وقت حق دیدن بچه هات رو

نمی گیرم…

ولی من با وجود این زن دیگه زندگی نمی کنم

 

 

ولی من باوجود اون زن دیگه زندگی نمی کنم

باهات

منظورم رو می فهمی!؟

سرم رو به چپ و راست تکون دادم

و گفتم :

نه من درک نمی کنم همینقدر می دونم

من هر جا باشم توام باید

همونجا باشی حق نداری این حقیقت

رو تغییر بدی..

توام باید با من بیای

هر چهارتای شما متعلق به من هستین..

نباید این حقیقت رو تغییر بدی…

نمی تونی ام

تغییر بدی من می رم

روستام..توام باید با من…

 

به وسط،حرفم پرید :برای من بایدی وجود نداره

و برای توام…هر جا می خوای

بری برو

من چند ماه الکی زحمت نکشیدم که تو الکی همه چی رو پنبه کنی ‌.

من بچه هام رو می خوام هر سه تا رو

و هیچ تمایلی ندارم به اون

روستا و زندگی مسخره ی قبل برگردم

خوش اومدی..

اینو گفت و بعد با قدم های

بلند شده شروع کردم به حرکت کردن…

 

همه با تعجب به رفتنش نگاه کردن

من باعصبانیت

صدای بسته شدن محکم در و بعد

قفل شدنش به گوشم رسید

چشم هام رو گذاشتم روی هم و فشار دادم..

 

حاج قمبر با لبخند زوری گفت :

ناراحت نباش پسر..

یکم عصبیه وگرنه اینطور ادمی نیست

که بخواد ‌‌شما رو..

از جام بلند شدم رو به ارش

گفتم :

اماده شو می ریم پسر

-دیوونه شدی!؟

تو هیچی یادت نیومده پسر..

-همینقدر بدونم کافیه پاشو

گلی خانم از جاش بلند شد :پسرم

الان کارت درست نیست

این موقع رفتن فقط از روی

لجاجته همین

دیگه هیچ اتفاقی نمی افته..

 

چشم هام رو تو حلقه چرخوندم و نفس

عمیق شده ای کشیدم..

-من باید برم سر در گمم

این شما رو اذیت نمی کنه ولی

خیلی منو

اذیت می کنه….

 

ارش از جاش بلندشد : اگه بخوای بری

مشکلی ندارم ولی می دونم که

الان موقعش نیست پسر

فقط بری اونجا همه چیز بدتر میشه..

چشم هام رو زومش کردم

داشت در مورد چی حرف می زد!!؟

-داری در مورد چی

حرف می زنی!؟

چشم هاش رو توی حلقه چرخوندم

و گفت :

خوب یه مشکلاتی پیش اومده

بین روستای تو و اسلان..

اسلان رو می شناسی!؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیلی رحیمی
1 سال قبل

بازم چشاشو امیرسالار توحلقه چرخوند😂😂😂

دلنیا
دلنیا
پاسخ به  نیلی رحیمی
1 سال قبل

😂

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x