رمان وارث دل پارت ۸۱

4
(19)

 

 

 

فیض سرش رو پایین انداخت و گفت :من شرمنده ام اقا

نیشخندی زدم و دستی توی هوا تکون دادم عذر خواهی

تو اصلا به درد من نمی خوره من الان باید اون روستا رو صاحب میشدم

نه اینکه بنشینم اینجا حرص بخورم

 

فیض هیچی نمی گفت فقط سکوت کرده بود و به حرف های من گوش می داد

این اخلاقش رو دوست داشتم اینکه هیچی نمی گفت و می گذاشت اونقدر بگم تا اعصابم اروم شه

دستی توی موهام کشیدم و کلافه چشم هام رو تو حلقه چرخوندم

نمی فهمیدم که باید چکار کنم حقا

نفسی بیرون دادم و لبم

رو به زبون تر کردم و لب هام رو

به حالت خنده کش دادم

 

_واقعا یه روزه همه تغییر کرد چی شد یهو ؟؟

از کجا به کجا رسیده بودم

دندونام رو گذاشتم روی هم واقعا چه اتفاقی افتاد

عصبی بودم دنبال یه چیزی بودم که ارومم کنه سرم رو بلند

کردم رو کردم سمت فیض و گفتم :

فیض برام شراب بیار

یه دختر باکره ام برام بیار ارومم کنه

می خوام مست کنم سر این دختره..

با چشم های گرد شده بهم نگاه کرد..

_اقا شما..

عصبی دستم رو مشت کردم

و‌کوبیدم روی میز با صدای خفه ای

گفتم : فقط برام بیار

نمی خوام نصیحت کنی که چی شده..

بااین حرفم سرش رو تکون داد

و چشمی گفت

 

فیض که بیرون رفت چشم هام رو گذاشتم روی هم دیگه از ته دل شروع کردم به جیع کشیدن

گلوم از شدت تن صدام فقط می لرزید ‌..

_ازت متنفرممم امیر سالار متنفرممم…

نه مرده ات نه زنده ات برام شگون نداره توی گورت (…)

 

****

 

گردن دختره رو به چنگ گردنم گرفتم..

شروع کردم به مک زدن گردنم رو به مک زد نفس عمیق شده ای کشیدم و لب هام رو به حالت خنده کش دادم‌….

_اومممم گردنت خوشمزه اس دوسش دارم

دختره ریز خندید نگاهی بهم کرد و لبخند عمیقی سر داد خودش رو کشید سمتم و گفت :

جا های دیگه ام هست بخوری ها

فقط گردن!؟

 

 

دستم رو جلو بردم و گذاشتم روی برامدگی های سینه اش فشار ارومی داد…اهی اروم کشید

خودم رو بهش نزدیک کردم و لب هام رو به حالت خنده کش دادم

 

لبی ازش گرفتم مست کرده بودم و هیچی حالیم نبود

فقط می خواستم این دختره رو جر بدم.

از جام بلند شدم اونم بلند شد همینطور که داشت لب می گرفت یه قدم عقب بر می داشت

تا اینکه بردمش سمت تخت و پرتش کردم روی تخت.

 

خودمم روش خیمه زدم و عین

وحشی ها به جونش افتادم و شروع کردم به خوردن لب و لوچه اش دستمم جا به جای بدنش می چرخوندم..

 

اونم هیچی نمی گفت و ساکت نشسته بود و من هر کاری می خواستم با بدنش می کردم

جرات نداشت هیچ کاری انجام بده و هیچی بگه

 

وحشی شدم و عین وحشی ها لباس هاش رو پاره کردم پوست بدنش رو که دیدم شهوت به دلم چنگ انداخت..

سرم رو پایین بردم و با به دندون کشیدن پوست گردنش تکون شدیدی خورد و گفت :

اخخخخ..

منم توجه نکردم و با شدت به کارم ادامه دادم.

 

****

 

امیرسلار

 

ارش توی یه خاکی پیچید و ماشین رو نگه داشت..

برگشتم سمتش و رو بهش گفتم :

چرا این جا نگه داشتی!؟

_می خوام یه چیزی بگیرم بخوریم

خیلی وقته چیزی نخوردیم

 

لب هام رو به حالت خنده کش دادم‌…

_چلو کباب..

_اوهو اقا رو نترک اصلا می دونی چیه ؟؟

یادم نمی اومد فقط حس می کردم باید این غذا رو بخورم

_باشه همین جا باش تا می یام

لبخند عمیقی زدم و گفتم :مرسی ممنون..

 

ارش رفت منم به همه جا کردم تا ببینم چخبره.

یه جای تفریحی و استراحت گاه بود تا استراحت کنن

و غذایی خواستن بخرن بخورم برام اشنا می اومد ولی بازم خاطره ای ازش یادم نبود..

 

 

ارش اومد بوی کباب که به بینیم خورد حس خوبی بهم دست داد

نفس عمیق شده ای کشیدم و لب هام رو به حالت خنده کش دادم

ارش غذاها رو گذاشت روی پاهام سرش رو کج کرد

و گفت : خوب اینم از غذا اینجا جای

تفریحی قشنگی داره

می خوای اینجا بخوری یا بریم

اونجا!؟

 

حس کردم باید کمی تفریح کنم

_نه بریم همون جایی که می گی

سرش رو بالا پایین کرد و باشه ای گفت : باشه.

ماشین رو جا زد دنده رو جا زد و اروم شروع کرد به حرکت کردن

یکم بعد یه جا نگه داشت با کنجکاوی نگاهی به همه جا کردم

یه جای قشنگ و دبش بود

پارک تفریحی..

با الاچیق هایی که درست کرده بودن

منظره ی قشنگی بهش می داد

اب دهنم رو قورت دادم..

 

_چه قشنگه.

سرش رو بالا پایین کرد و گفت : اره خیلی..

اینجا شلوغ ترین و قشنگ ترین جا بین این چند روستاش سیزده به گرد جای پا نیست‌.

سرم رو بالا پایین کردم و لب زدم : بله تو راست می گی‌..

حالا من گشنمه بریم.

خودش رو کشید سمتم دستی به بازوم زد و گفت : بریم..‌

 

بعد با هم رفتیم سمت الاچیق و نشستم و‌ نگاه عمیق شده ای به همه جا کردم‌.

قشنگ بود ادم اشتهاش باز میشد‌

که غذا بخوره.

 

****

هلنا

 

مامان کمکم کرد که روی تختم دراز بکشم دستی گذاشت روی صورتم و شروع کرد به نوازش کردن من.

_الان خوبی!؟

سرم رو تکون دادم و گفتم : خوبم..مامان..

 

مامان خم شد روی صورتم و بوسه ای گذاشت روی پیشونیم..

شروع کرد منو اروم بوسیدن

_خداروشکر دخترم غم تو رو خیلی می خوردم

نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

چرا مامان ناراحتی!؟

_نیستم برای اینکه اینجایی خوشحالم

فقط دیگه این کار رو

نکن خوب!؟

سرم رو بالا پایین کردم و گفتم : باشه..

 

 

آزیتا و تیدا اومدن به دیدنم دلم براشون تنگ شده بود تبدا همین که منو دید اومد سمتم و خودش رو انداخت توی بغلم..

_آبجی دلم برات تنگ شده بود کجا بودی!؟

 

خندیدم و همه به خودم فشارش دادم و گفتم :

جون آبجی منم دلم برات تنگ شده بود خوبی توتیدا خانوم!؟

_اره ابجی..

 

تیدا شیرین زبون بود آروم گونه اش رو بوسیدم و به خودم فشارش دادم…

لبم رو به حالت خنده کش دادم…

 

دور کردن آزیتا خیلی آروم بهم زل زده بود.

اون برعکس تیدا خیلی آروم و ساکت بود.

تیدا رو نشوندم کنارم و بعد برگشتم سمت آزیتا دستشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم.

با چشمهای براق شده گفتم : تو چطوری!؟ حال تو مثل تیدا خوبه آزیتا؟؟.

 

آزیتا اون چشمهای معصومش رو گذاشت روی هم و گفت :

آره آبجی من خوبم تو خوب باشی منم خوبم..

با یاد اون زنه روانی چطور می تونست این بچه رو اونطوری کتک بزنه نفس حرص بیرون دادم..

الان که فکر می کردم خوب شد

که هلش دادم..

 

کشیدمش سمت خودم و گفتم : بیا عزیزم بیا کنارم بشین باهم حرف بزنیم دلم برای تو تنگ شده…

خندیدن به اومدن که نشستن و بعد با دوتاشون شوخی کردم..

اونام می خندیدن

 

****

کتایون

 

حاج علی اکبر حالش خوب شده بود و می توانست قشنگ راه بره از اینکه هلنا رو نجات داده بودیم یه نفس راحت کشیدم‌

 

دست روی قلبم گذاشتم و آروم فشار دادم.

حاج علی اکبر و نگاهی به من کرد و گفت:

حالتون خوبه خانم!!؟

سرم رو تکون دادم و گفتم :

خوبم ممنون…

_ خانم حالا دیگه نام هست این اسلان آن باید درس درستی بهش بدیم..

سرم رو تکون دادم و گفتم ؛

فعلا دنبال شر نیستم یکم آبا از آسیا بیفته فکر کنم کار نمیکنیم یه دفعه غافلگیرش کنیم..

 

_ اینم فکر خوبیه هلنا رو خیلی وقته ندیدم میشه بهش سر بزنم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیلی رحیمی
1 سال قبل

عالیه مرسی ولی خاهشا این دوتاجمله راحذف کن اولی چشماشوتوکاسه چرخوند دومی لباشوروی هم فشاردادوگفت چون نمیشه بالب بسته حرف زدمثل اینه که بگی ازجلوی چشام خفه شو😂😂😂

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x