رمان وارث دل پارت ۸۸

4.3
(18)

 

 

 

آرش نفس امیر شده بیرون داد و گفت آره حالم خوبه داشتم فکر میکردم به اسلان چیزهایی که شنیدم از رعیت روستات.

اینطور که اوضاع معلومه چندان اوضاع خوب نیست..

باید سریع بریم سراغ خانوادت ات و بفهمند که تو زنده هستی.

حتی اسلان هم باید بفهمه که تو زنده ای و غلط اضافی انجام نده..

 

خندیدم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم..

_ حرص نخور اسلان از همون بچگی تو دار و حسود خیلی کارا کرد که منو زمین بزنه یا بکشه ولی خوب من قدرتمند تر از این حرف ها هستم..

الان هم فکر میکنه که من مردم

جرات پیدا کرده کعسمت دخترم بره…

بفهمه که من زنده‌ام ماره مرگش زده میشه..

 

_ شاید هم فهمید که تو زنده ای بخواد تو رو بکشه….

از این بشر هیچی بعید نیست باید خوب مواظب باشیم.

الان هم باید دنبال نقشه ای باشیم که خودت رو نشون خونوادت بدی که یهویی شکه نشن شاید فکر کردن تو مردی..‌.

باید کم کم بفهمند که تو زنده ای وگرنه ممکنه یه اتفاق بد بیوفته تا موفقیت یا نه!؟.

 

گفتم :

آره مخصوصاً مامانم که ناراحتی قلبی داره و باید مواظب باشم…

آرش تکون داد و با نفس عمیق گفت :

فعلا ناهار بخوریم بعداً در موردش صحبت میکنیم ….

_باشه..

 

بعد مادرش را صدا زد تا سفره رو بیاره‌..

 

****

اسلان

 

 

نگاهی به فیض انداختم هنوز از دستش عصبی به خاطر کاری که شده بود من بهترین فرصت رو از دست داده بودم دیگه مثل اون فرصت نصیبم نمیشد.

چشمام رو گذاشتم روی همدیگر و با شدت فشار دادم…

 

فیض خودش رو کشید جلو

_ حالتون خوبه آقا!؟

نگاهی بهش انداختم و گفتم :

به نظرت حال من خوبه!؟

با اون گندی که بالا آوردی میشه گفت که حال من خوبه!؟

نفسی بیرون داد و گفت : آقا زاده من که ازتون عذرخواهی کردم..

_ معذرت خواهی کردن تو دردی از من دوا نمیکنه.. اون چیزی رو که من می خوام برام نمیاره..

هلنا تنها شانس من برای رسیدن به کل دارایی امیر سالار بود

 

سرش رو پایین انداخت و گفت :

من برای تمام این ها متاسفم مطمئن باشید راهی برای آوردنش دوباره پیدا می کنم..

عصبی هرچی که روی میز بود رو ریختم پایین

 

 

 

فیض یه قدم عقب رفت حالت ترسیده ای به صورتش داد من نمی تونستم باور کنم.

نمی تونستم قبول کنم که اینطور اتفاقی افتاده باشه.

امیر با وجود نبودش بازم منو شکست داده بود.

 

فیض اومد سمتم رو به روم وایساد :

اقا زاده خواهش می کنم

اروم باشید به من اعتماد کنید من اون دختر رو براتون می یارم

عصبی برگشتم یقه اش رو گرفتم و کشیدم سمت خودم : چجوری هان!؟

چجوری تو تموم فرصت رو خرابکردی گفتم مواظب این دختر باش

گوش نکردی و فقط کار خودت رو انجام دادی…

حالا دیگه چیو درست کنی!؟

هوم!؟

 

با شدت تکون دادم رنگش به سرخی می زد…

تا اینکه ولش کردم چند قدم به عقب برداشت.شروع کرد به سرفه زدن.

توجه ای نکردم.

دستی توی موهام کشیدم و نفس عصبی بیرون دادم

_فیض از جلو چشمم گمشو نمی خوام بلایی سرت بیارم..گمشو برو رد کارت…

 

چشم هام رو فشار دادم .

_اقا زاده من جایی نمی رم هر بلایی خواستین سرم بیارین

عصبی تر شدم رفتم سمتش دستم رو مشت کردم و بعد کوبیدم توی دهنش.

_هر بلایی خواسته باشم سرت بیارم!؟

من دلم می خواد سر به تنت نباشه…..چون یه اشغال پر دردسری مثل قبل کارایی نداری…

چند تا مشت محکم کوبیدم توی صورتش و صورتش سمت چپ متمایل میشد ‌.

هیچی ام نمی گفت فقط پشت هم من می زدم…

افتاد روی زمین منم خسته شدم عقب کشیدم.

به نفس نفس افتاده بودم :

باید اموال امیر رو بدست بیارم همه اش برای منه

 

 

****

 

فیض بعد اون کتک هایی که خورده بود صورتش کبود شده بود

الان هم با یه مرد اومده بود اخم ریزی کردم و انگشت اشاره ای سمت اون مرد کردم و گفتم :

این مرد کیه!؟

فیض نیم نگاهی به تون مرده کرد

 

_اقا راه حل مشکلی که باهاش دستو پنجه نرم می کنید

 

 

 

با حالت سوالی گفتم : یعنی چی نمی فهمم فیض!؟

فیض لبخند عمیقی زد

و گفت : اقا گفتم همه چیز رو درست می کنم.نامزدتون دنبال معلم خصوصی برای کنکور بودن ‌.

درک نکردم منظورش از نامزد چیه.

 

با اخم های تو هم رفته خودم رو سمتش کشیدم با دندون های رو هم اومده گفتم :

درست حرف بزنم ببینم این مسخره بازی ها چیه میگی!؟

فیض نفسی بیرون داد و گفت : دارم از هلنا خانم صحبت می کنم اقا

ایشون معلم خصوصی برای کنکورشون می خواستن به این بهونه یه معلم میشه فرستاد

تا بفهمیم داخل عمارت چخبره.

 

تک ابرویی بالا انداختم : دختر رو چه به کنکور دارن..

_دیگه ارباب زاده اس..

الان اومدم نظرتون رو بدونم اقا

سجاد پسر خوبیه..

خندیدم‌..

 

_خوب بودن دیگه به کار من نمی یاد….

من کارایی می خوام می تونه کار کنه!؟

خراب کاری نکنه بفرستش بره!!!

پسره واکنش نشون داد : بله اقا لطفا بهم اجازه بدین خودم رو نشون بدم….

نیشخندی زدم..

 

_که خودت رو نشون بدی ؟؟

باشه من تورو می فرستم عمارت امیر

اونجا کارت معلمیه

اما مو به موی خبرا رو برام می یاری

فهمیدی ؟؟

چشم هاش حالت ترسیده ای

به خودش داد

 

_بله اقا مطمئن باشید کارم رو درست می گم…

_خوبه دهن لقی تو کار ما نیست

هر اتفاقی افتاد اسلان نمی شناسی وگرنه زبونت رو از دهنت می کشم

بیرون.

اینم گرفتی ؟؟

_بله ارباب

_خوبه فیض کار هایی رو که باید انجام بده رو بهمون بگو

محمد فیض چشمی گفت و بعد شروع کرد به حرف زدن..

 

****

هلنا

 

حوصله ام سر رفته بود اومده بودم سراغ لب تاب مادر جون

فیلم های دوربین رو گذاشته بود اونجا اخم هام رو کشیدم توی هم دیگه ‌

یه فیلم برام جالب اومد

دستم رو جلو بردم و روی صفحه کلید لمس کردم.

 

کلیپ باز شد با دیدن محتوتای فیلم دقتم بهش بیشتر شد

باورم نمیشد…این مرد باباست!؟

با اب دهن قورت داده شده بهش نگاه کردم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیلی رحیمی
1 سال قبل

سلام رمان قشنگیه اماچندتاعیب داره که قبلا هم گفتم امابازم میگم چون توجه نشده… اول اینکه حالتهای شخصیتهای داستان رابدبازگو میکنیدمثلا بجای اینکه بگین لبخند زد همیشه ازاین جمله لبهایش رابه حالت خنده کش داداستفاده میکنی. یعنی چی مثلا یاچشماشو توحدقه چرخوندچیه یعنی چپول کرده چشاشو یالباشو گرفته کشیده مثل این جوکر لبخند درست کرده😂😂خاهش میکنم بااین جمله های مسخره تر نزن به رمان یکم داستانت رامثل بزرگترها ونویسنده های خبره بنویس حالا یادم نیست ولی توفن گفتاری وادبیات رمان خیلی کوتاهی شده ملسی جیگررر هرچند باز فردا تا رمانو بخونم یاچشامو بایدتوحدقه بچرخونم یالبامو به حالت خنده خنده کش بدم والااا بوووخداا😁

نیلو
نیلو
پاسخ به  نیلی رحیمی
1 سال قبل

آره موافقم باهات رو پاشنه پا چرخیدم رفتم🚶‍♀️😂

...
...
1 سال قبل

چرا پنج شنبه جمعه ها نمیزاری رمان ، آخه این روزا آدم خیلی بیکاره حوصله امون بیشتر سر می‌ره مخصوصا که الان تابستون ، لطفا پنج شنبه جمعه ها ام بزار خیلی ممنون

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x