رمان وارث دل پارت ۹۳

4
(18)

 

 

 

_اره مامان…

پیداش کردم سه تا بچه ازش دارم

چشم هاش گرد تر شد : سه تا بچه!؟

چجوری پسرم!!؟

شما توی این مدت باهم بودین!!

خندیدم و گفتم : نه مامان توی اون مدت باهم نبودیم بچه هام سه قلوان…

 

_راست می گی!؟

_اره مامان دو تا پسر یه دختر

مهرداد مهرزاد دلاارام خیلی دوسشون دارم.

مامان چشم هاش برقی زد

_پسر دار شدی!؟

_اره مامان

مامان خیلی خوشحال شده بود

از خوشحال بودنش خوشحال شدم.

 

_مامان..

داشتم حرف می زدم که مریم با یه سینی چایی اومد :

چی شده مادر و پسر خوب خونه رو گذاشتین روی سرتون..

مامان برگشت سمت مریم امیدوار بودم بهش نگه اما یهویی گفت : نمی دونی چی شده پسر..

با حالت سوالی گفتم : چی شده!!

_امیر پسر دار شده اونم دوتا

از ماهرخ

 

همین که مریم اینو شنید لبخند از رو لبش محو شد

ناباور بهم نگاه کرد : این همه مدت پیش اون دختره بودی!؟

ما اینجا این همه اذیت شدیم!؟

دستم رو بلند کردم و گفتم : نه..

نه…

من حافظه ام رو از دست داده بودم..

_پس چطوری می دونی که ازش بچه داری!؟

 

با لب های رو هم اومده گفتم :

من ناخواسته پیداش کردم اون همه چی رو در مورد خودش و خودم گفت

اون کمک کرد بیام اینجا

خندید

_خنده داره

 

***

مریم

 

از چیز هایی که می شنیدم خنده ام گرفت..

_خنده داره..

می گی اون کمکت کرده اره!؟

سرم رو به چپ و راست تکون دادم

واقعا که..

باورم نمیشه اینجور ادمی بوده باشی این همه سال

 

 

 

این همه سال باهات زندگی کردم و بعد اینجور باید جواب منو بدی واقعا متاسفم برات منو به یه دختره

فروختی

اشکان واکنش نشون داد از جاش بلندشد..

 

اومد سمتم بازوم رو گرفت : مریم ببین منو خوب من حافظه ام رو از دست داده بودم

چند روزه که بدست اوردم ارش شاهده..

گریه ام شدید شد :کاش من بمیرم

تو این همه دروغ نگی پس اون هم همه حرف چی بود ها!؟

گفتی پیشش بودی الان داری میزنی زیر حرفات!؟

_من نمی زنم زیر حرفام

دیدار من و ماهرخ اتفاقی بود اون حتی بعدچند لو داد که ما زن و شوهر هستیم

اصلا بشین برات توضیح بدم..

 

نگاهی به مادر جون کردم

مادر جون هم سر تکون داد و گفت : اره دخترم بیا بشین برامون توضیح بده..

نذاشتی که بگه چی شده

بغضم رو قورت دادم و گفتم : باشه…..

بعد نشستم کنار مادر جون به امیر سالارهم اصلا نگاه نکردم

 

 

****

ماهرخ

 

 

صبح زود از جام بلند شدم تصمیم گرفته بودم ازمایش بدم

شباهت عجیب اون مرد منو به این کار وادار می کرد

لباس پوشیدم و بی سر و صدا از خونه اومدم بیرون

 

مهندس سر کوچه منتظرم بود

برگشتم پشت سرم رو نکاه کردم و بعد اروم حرکت کردم

به ماشین که رسیدم مهندس برام چراغ داد

دستگیره ی در رو کشیدم و در رو باز کردم..

 

سوار شدم و گفتم : سلام مهندس

 

مهندس منو که دید لبخندی زد : سلام ماهرخ خانم خیلی ممنون که این فرصت رو برای خوب شدن

عموم بهم دادین.

 

لبخندی زدم و گفتم : هم برای عموی شما بود هم برای این بود که من تشخیص بدم که کی ام..

هویت می خوام از این کلافگی در میام.

 

مهندس چشمکی بهم زد :اوکیه دختر عمو پس بزن بریم برای ازمایش

منم چشمکی زدم و گفتم : بزن بریم…

چقدر راحت بودم باهاش نه به چند دقیقه پیش نه به الان…

 

مهندس هم ای به چشمی گفت دنده رو جا زد و حرکت کرد

منم چیزی نگفتم سرنوشت داشت

منو سمت قضیه جدیدی هل می داد

 

****

 

برگشتم سمت مهندس و گفتم : اینجا کجاست!؟

_اینجا خونه ی عموی منه دوست دارین ببینیدش!؟

تنهایی با یه مرد توی خونه ی به این بزرگی…

با عقل جور در نمی اومد بهونه ی بچه ها رو کردم

 

_راستش خیلی دوست دارم ولی بچه ها تنهان

مامانمم تنهایی از پسشون بر نمی یاد

امیدوارم که ناراحت نشی

مهندس لبخندی زد : نه درک میکنم

ببخشید خواسته ی بی جایی بود

باز زده بودیم توی کار کتابی حرف زدن…

کلا فازمون دست خودمون نبود خدایی..

 

دنده رو جا زد و بعد اروم حرکت کرد…

 

 

***

 

مامان گلی و بابا قمبر منو که دیدن تعجب کردن باچشم های گرد شده

گفتن : کجا بودی تو!؟

لبخندی زدم و گفتم :رفتم پیاده روی..

 

 

 

_رفتم پیاده روی‌..

مامان گلی اخم شدیدی کرد : تنها این موقع صبح!؟

دختر ما ساده ایم اما نه در این

حد..

دنبالت اومدم سوار ماشین مهندس شدی کجا رفتی.

مکث کردم :مامان گلی من..

_تو چی دختر دستت درد نکنه دیگه

دروغ می گی دیگه

ناراحت شده بود هیجان به دلم چنگ انداخت

 

مامان گلی برگشت که بره

خودم رو تکون دادم بهش که رسیدم

مچ دستش رو گرفتم

_صبر کن مامان می گم همه چی رو

می گم

مامان برگشت نگاه چپ چپی بهم کرد…

_چیه خوب گفتم می گم

_منتظرم..

 

_وا مامان سراپا ایستاده!؟

بریم بشینیم بعد حرف بزنیم

_باشه

مامان هم مچ دست منو گرفت و دنبال خودش کشید

انگار خیلی عجله داشت که ماجرا رو بفهمه

 

****

راوی

 

 

کوروش بازم توی تنهایی خودش غرق بود این چند ساله خودش فقط

و خودش بود ‌

نگاهی به عسلی کرد اون عکس سه نفره بود

وحشت کل وجودش رو گرفت

از جاش بلند شد..

اون عکس تموم دار و ندارش بود

 

همه جا رو گشت نبود

حالت زاری به خودش داد از این اتاق بیرون نمی رفت پس عکس بود!؟

 

حتما یکی برداشته بود

با این فکر فرشته خانم رو صدا زد :

فرشته خانم فرشته خانم

فرشته خانم که هم خدمه و هم پرستار کوروش با صدای کوروش با عجله سمت اتاق رفت

در رو باز کرد و گفت : بله اقا جان!؟

 

کوروش با دست به عسلی اشاره کرد

_کجاست ؟

_چی اقا!؟

_قاب عکسم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
marzi
marzi
1 سال قبل

دید گفتم هیچ حس خوبی به مریم ندارم خدا کنه بابک پدرش دربیاد

marzi
marzi
1 سال قبل

ببخشید کورش

نیلی رحیمی
1 سال قبل

نگاکنیدچندتا سوتی دادین…اول اینکه مهندس میگه بایه اقای عموش زندگی میکنه اماتوخود داستان اقامیشن فرشته خانوم که هم خدمه اشه هم کنارش پرستاری میکنه…توپارتای قبلی هم مادرامیرسالار تعریف میکنه ماهرخ دخترخاهرشه که سرزا فوت کردن وشوهرش ولش کرده چون خانواده راضی به ازدواج پدر و مادر ماهرخ نبودن پس عموی مهندس چجوری میخادبشه بابای ماهرخ🤔🤔

نیلی رحیمی
1 سال قبل

سوتی دومم اینجاس که مادرامیروقتی متوجه میشه امیرصاحب۲تاپسرشده سوال میکنه مگه این مدت باماهرخ بوده که صاحب۲تاپسرشدن تاره دلارای هم کشک(چون دختره)🤔سوال اینجاس که امیر۲.۳ماه گم شده مادرش اینقدرخنگه که نمیدونه زن تو۲.۳ماه نمیتونه ۲بار حامله شه وبزاد.‌‌پس سوتی بزرگی نویسنده دادن😂😂☺

نیلی رحیمی
1 سال قبل

بیسترازهمه تعجب برتراینکه چراماهرحخ صبح تارفته بیرون بایدمامان گلی تعقیبش کنه ببینه سوارماشین مهندس شده مگه بهش اعتمادندارن؟؟؟

دلنیا
دلنیا
پاسخ به  نیلی رحیمی
1 سال قبل

راس میگی ها

دلنیا
دلنیا
1 سال قبل

من حس خوبی به مهندس ندارم احساس میکنم ماهرخ بخاطر اون به امیر سالار خیانت میکنه😕

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x