رمان ویلان پارت 2

3
(2)

مستوره خانم لبخندی زد و گفت: سرت سلامت مادر…
بنیامین که وارد خانه شد نفسش را فوت کرد . تمام در ودیوار خاطره داشت … خاطره ها همه با هم داشتند به سمتش حمله میکردند. داشتند پاتک میزدند… هجوم اورده بودند به مغزش…
قبل از اینکه بیشتر از این خودش را ببازد ، پا تند کرد سمت اتاق زیر پله … همان دنج گاهی که شب های کنکور و جوانی و نوجوانی و کودکی اش را انجا گذرانده بود.
در را که باز کرد ، دست نخوردگی اتاق ، توی ذوق میزد. انتظار داشت حداقل یکی از ان عکس های عجیب و غریبش از دیوارکم شده باشد.
حداقل پوستر پدرخوانده بالای تخت نباشد … یا ان تصویر مار دو سر در جنگل های آمازون هم که بالای ساعت دیواری خواب رفته بود ، سر جایش نباشد!
به جز تمیزی پرده ها باقی چیزها همانطور بود که وقتی با آنا عقد کرد و این اتاق را به حال خودش ول کرد و رفت …
لبه ی تخت که نشست ، در با تقه ای با ز شد .
حاج خانم سیر در شربت سکنجبین گریه کرده بود . چشمهایش میگفت … شربت شور است !
کنارش نشست . قد و قواره اش را نگاه کرد و گفت: چرا اب رفتی مادر؟!
بنیامین لیوان پرملات سکنجبین خنک را دست گرفت و گفت: حرف خودمو به خودم تحویل نده افاق خاتون!
افاق نفس راحتی کشید و گفت: با خودم گفتم دیگه هیچ وقت افاق خاتون صدام نمیزنی …
بنیامین کمی طعم شربت را مزه مزه کرد و افاق گفت: زیادی شیرینه ؟!
بنیامین: نه…
-کم شیرینه بده ببرم شیرین کنم…
بنیامین نگاهش کرد وگفت: نه …
-گرمه؟! چند تا یخ بندازم توش؟!
بنیامین لب زد : نه …
-نکنه دیگه شربت سکنجبین دوست نداری …
بنیامین : چرا دوست دارم … !

افاق اشک کنج چشمش را با دسته ی روسری اش پاک کرد و گفت: این حالتو می بینم داغ دلم تازه میشه!
بنیامین حرفی نزد.
افاق ارام گفت: طلاق نداشتیم توخانواده… چرا باید شانس پسر من بشه … خدایا …
خواست هق هق کند که بنیامین دست گذاشت روی شانه اش گفت: نیومدم گریه کنی …
افاق تند تند گفت: چشم … چشم… گریه نمیکنم … پسرم اومده چه گریه ای … باید بخندم …
و نگاهش کرد. خیره شد به صورتش… به موهای درهم و برهمش… به ته ریشش…
خسته گفت: یه چیز بگم مادر ؟!
-بگو…
افاق با همان بغض چنبره زده ته حلقش گفت: طلاق بهت نساخته … عقد کرده بودی سر دو ماه نشده شکم اوردی جلو … الان پای چشات قد دو تا بند انگشت گود رفته …
بنیامین یک لنگه ی ابرویش را بالا داد وگفت: دو تا بند انگشت؟!
زیر نگاه دقیق افاق نصف شربت را خورد و لیوان را در پیش دستی گذاشت و گفت: از حاج اقا چه خبر؟!
افاق اهی کشید و گفت: رفته مسجد … ختم همین نوه ی اقای پیروزی… جوون بنده ی خدا سر تصادف جونش رفت !
بعد با هول گفت : تو که تند نمیری مادر؟!
بنیامین سری به علامت نه تکان داد و افاق گفت: دلم برا رهام یه ذره شده … چرا با خودت نیاوردیش؟! نکنه با آناهیتا وعده داشت؟!
-نه با بیتا فرستادمش اصفهان. خیلی وقت بود مسافرت نرفته بود. منم که با این وضع و اوضاع فعلا باید قید سفر و بزنم!
افاق اهی کشید و گفت: چند بار بابات گفت بری پیش خودش …
و زبانش را گاز گرفت چشمهایش را گرد کرد و تصحیح کرد: نکه خدای نکرده بگم شاگردی کنی ها … واسه خودت کار کنی… همون مغازه ی روسری فروشی مگه چه عیبی داشت؟!
بنیامین با شیطنت گفت: برم تو مغازه ی حاج اقا ، بعد به مردم روسری بفروشم… که وقتی پسرشون بعد چهار ماه بهشون سر میزنه، با روسری بیان جلو؟!
افاق خدا مرگم بده ای گفت و بنیامین باقی شربتش را سرکشید و افاق گره ی روسری اش را باز کرد وگفت : بخدا بی منظوربود . به حرم اقا قسم من اصلا نفهمیدم که تویی …صدای در اومد … سر کردم … بخدا …
بنیامین دستش را گرفت وگفت: چرا پشت دستت کبوده ؟!
افاق دستش را کشید و گفت: خورده به درو دیوار …
-جای سرمه … باز حواست به قند خونت نیست ؟!
افاق با خنده طفره رفت و گفت: نه طوریم نیست مادر. تو اومدی دیگه حالم خوبه … خودت خوبی؟! یه وقتی کم و کسری داشتی بگو ها … بخدا هزار بار با بابات تا دم در خونه ات اومدیم … رومون نشد بیایم تو …
بنیامین خواست جواب بدهد که صدای در امد .
بنیامین از حریر اویزان به پنجره نگاه کرد .بردیا بود ، سعی کرد اخم نکند .
افاق با ترس گفت: شام میمونی…
بنیامین نگاهی به چروک دور چشمهای افاق انداخت و گفت: نه … بذار دفعه ی بعد …
افاق با التماس نگاهش کرد وگفت: دلمه داریم… برگ مو. همونجور که دوست داری… سالاد شیرازی هم درست میکنم. با ماست و سیر… بردیا هم میفرستم تافتون تازه بگیره … میمونی؟!
بردیا بلند صدا میزد : مامان … افاق خانم ؟! کجایی …
افاق با واهمه گفت: بنیامین بگو می مونی …
صدای قدم های بردیا به در اتاق نزدیک میشد .
افاق ملتمسانه گفت: امشب میمونی پسرم؟!
بنیامین ارام گفت: باشه…
افاق فورا دست برد سمت صورتش ، اشکهای جمع شده را پاک کرد . بردیا در اتاق را باز کرد و با غرغر گفت: باز که چپیدی اینجا افاق ….
و خانم در دهانش ماسید.

با دیدن بنیامین جا خورد اما به خود ش امد و نیشخندی روی لبهایش نشست وگفت: به به … احوالات داداش بزرگه . از این ورا داداش. راه گم کردی… ! پس بالاخره یادت افتاد یه پیرزن پیرمردی یه گوشه ی شهر چشم به راهتن !!! باز جای شکرش باقیه …
بنیامین خونسرد نگاهش میکرد.
بردیا با خنده گفت: افاق جون چرا روسری سرت کردی! بابا طرف خودیه … پسرته ها نا سلامتی ! البته می دونم که …
افاق میان کلامش گفت: خوش اومدی مادر… دانشگاه بودی؟!
بردیا نوچی کرد وگفت: نه پیش دوستام بودم…
افاق خم شد پیش دستی و لیوان شربت بنیامین را برداشت وگفت: برو دست و روتو بشور ، میوه بشورم دور هم بخوریم …
بردیا نگاهی به بنیامین خشک انداخت و گفت: فکر کنم مستوره خانم داشت میرفت!
افاق مضطرب نگاهی به هر دو تایشان انداخت و ارام از اتاق بیرون رفت.
در که بسته شد ، بردیا با اخم و تخم گفت: هنوز بابا ننم زندن … خبر ای سی یوی مامان کشوندت اینجا نه؟! فکر کردی سفره ی ارث باز شد به تو هیچی نرسید!
بنیامین ساکت بود .
بردیا دو سه قدم از در فاصله گرفت .
بینی اش را خارش داد و گفت: چه خبرا ؟! برادرزاده ی عزیزم چطوره؟! رهام … خوبه؟!!! زن داداش چطورن؟! اوه … ببخشید داداش نمیخواستم داغتو تازه کنم. فراموش کردم طلاق گرفتی… زن داداش جدید وارد عرصه نشده هنوز؟!
بنیامین دست در جیبش کرد و دو تا کاغذ مقابلش گرفت.
بردیا با کنجکاوی دو قدم دیگر جلو امد. مقابلش ایستاد . با دیدن چک ها با تعجب گفت: چه خوب …
دستی رو شانه اش گذاشت وگفت: نگفتم بد نمیگذره.
بنیامین دستش را پس زد و بردیا گفت: اینا رقمی نبود. اصل اون بیست میلیونیه بود . تو که این همه زحمت کشیدی حداقل اونو واسم پس میگرفتی… !
بنیامین باز هم چیزی نگفت.
بردیا با خنده گفت : داداش بزرگه روزه ی سکوت گرفتی؟! جدی دلم واسه صدات تنگ شده … حداقل یه احوالپرسی کوتاه داشته باش باهام !
بنیامن مسکوت نگاهش میکرد.
بردیا سری تکان داد و گفت: باشه . مرسی که خودتو انداختی جلو… فردین بازی دراوردی … چکها رو گرفتی واسم . تشکر !
بنیامین نفس عمیقی کشید و بالاخره سکوتش را شکست: دیگه تمومش کن. اون چکت هم پاس میکنم . شرش کم بشه … خرج دانشگاهتو نذار پای اون میز لعنتی !
بردیا با حرص گفت: تو چه کاره ای که واسه من تعیین تکلیف میکنی…؟
ضربه ای به شانه اش زد و گفت: هان چه کاره ای ؟!
ضربه ی دوم را محکم تر زد ، انقدری که بنیامین کمی جا به جا شد و گفت: به من امر ونهی میکنی …
ضربه ی سوم را که خواست بزند بنیامین مچ دستش را گرفت وگفت: یه امشب به خاطر افاق و حاج اقا تحملم کن!
بردیا دستش را از پنجه ی بنیامین بیرون کشید و گفت: به خاطر اینکه هشت میلیونمو زنده کردی تحملت میکنم !
بنیامین سری تکان داد و خواست از کنارش رد شود که بردیا گفت: میدونی چیش خوبه … دیگه کسی نمیگه بنیامین و ببین! هنرمنده … شاسی بلند داره … عرض هفت سال زندگیشو جمع کرد … حالا دیگه مثال نیستی واسم … دیگه کسی نمیگه برو از بنیامین یاد بگیر…
بنیامین پوزخندی زد و گفت: خوبه که دیگه مثال برات نیستم …
بردیا با طعنه گفت: بیشتر درس عبرتی … حداقل به زور نمیگن بردیا ؟؟؟ اره برادر بنیامینه ! حالا میگن بنیامین؟؟؟اره برادر بردیاست !
بنیامین در اتاق را باز کرد و گفت: خوبه !
بردیا با غیظ ادامه داد : خوشحالم بدبختی تو می بینم داداش !
بنیامین دم در ایستاد و گفت: خوبه که بدبختی من تو رو خوشحال میکنه بردیا !
و بی توجه به چشمهای پر از کینه ی بردیا درب اتاق را ارام بست .

و بی توجه به چشمهای پر از کینه ی بردیا درب اتاق را ارام بست .
افاق با دیدن بنیامین ، از اشپزخانه بیرون امد و گفت: نگو که داری میری … من چایی دم کردم برات …
بشقاب میوه ی توی دستهایش را بالا اورد وگفت: میوه شستم … کجا میخوای بری؟!
بنیامین یک تای ابرویش را بالا داد وگفت: تا دلمه نخورم نمیرم !
افاق لبخند پت و پهنی زد و گفت: فکر کردم باز بینتون …
در اتاق باز شد ، بردیا که بیرون امد ، افاق لبش را دندان گرفت و گفت: بردیا جان برو دست و روتو بشور بیا باهم میوه بخوریم. الان باباتونم میاد. زنگ بزنم بره دوغ بخره …
بنیامین دست در جیبش کرد و گفت: من میرم میگیرم.
افاق لبخندی زد وگفت: دستت درد نکنه .
بردیا با حرص گفت: من میگفتم برم دوغ بگیرم احتمالا میگفتی چه عجب یه خیری هم از تو به ما رسید!
بنیامین نگاهش کرد . افاق با اخم رویش را برگرداند . با قدم های ارامی سمت نشیمن رفت.
تلویزیون را روشن کرد ، سه پیش دستی با کارد وچنگال روی میز وسط راحتی ها گذاشت .ظرف میوه را وسط قرار داد و دوباره به اشپزخانه برگشت.
بردیا با لبخند دندان نمایی گفت: برو دوغ بگیر دیگه … !
مکثی کرد وگفت: اها …
ودست در جیبش فرستاد و دو اسکانس پنج تومانی شمرد و گفت: بیا … میدونم وضعت خوب نیست . بیکاری …. زن طلاق دادی … مهریه میدی!
-بذار تو جیبت !
بردیا با خنده گفت: نه این مزد دستته … میگن عرق تا رو پیشونی کارگرته ، باید مزدشو بدی … راست میگن. هشت میلیونمو زنده کردی بالاخره!
بنیامین فقط نگاهش میکرد.
بردیا نگاهش را دزدید و دو اسکانس را تا کرد و در جیب پیراهنش فرستاد.
قبل از اعتراض یا حرف بنیامین پله ها را بالا رفت .
دستی به پیشانی اش کشید .
افاق کنارش امد وگفت :به دل نگیری ها … از رو بچگی و سادگیشه …
دستش را کشید و گفت: گفتم حاج اقا سر راهش بخره … الانا میرسه.
و کشان کشان ، هدایتش کرد سمت راحتی های جلوی تلویزیون .
روی کاناپه ی دو نفره نشستند ، افاق ارام گفت: اون پرونده ای که خواسته بودی …
بنیامین دقیق نگاهش کرد و گفت: خب.
افاق نفس تنگش را فرو داد و گفت: دو ماه پیش رفتیم پا بوس امام رضا … وای یادم رفت سوغاتی هاتو بذار بیارم.
خواست بلند شود که بنیامین تند گفت: بعدش؟!
افاق میخواست فرار کند … برود یک جایی زار بزند … اما روی این کاناپه ی دونفره ننشیند … در چشمهای این پسر نگاه نکند! فقط برود گورش را گم کند…
بنیامین کلافه از سکوت افاق گفت: خب . چی شد …
افاق بغضش را زوری قورت داد و گفت : اسمش منیره فلاحتیه … بازنشست شده … اما …
و نتوانست .
بلند شد.
بنیامین عصبی گفت: اما چی ؟!
افاق دستمال گردگیری جا مانده روی میز تلویزیون را دستش گرفت .قبل از امدن مستوره ، داشت میز تلویزیون را تمیز میکرد !
بنیامین کمی عصبی گفت: اما چی ؟!
افاق به خودش امد… نگاهش کرد. دو قطره اشک همزمان باهم فرو ریختند ، بردیا از پله ها پایین امد و بلند گفت: مرده داداش جان . طرفی که دنبالشی عمرشو داده به پروردگار منان !
و پاکت سیگارش را از جیب دراورد و با سبابه ضربه ای به بدنه اش زد و رو به بنیامین گفت: حالا چه توفیری واسه تو داره …
بنیامین مشت کرده بود.
انقدر سفت که سر استخوان پشت دستش به سفیدی میزد.

به پایه ی میز نگاه میکرد. تمام واکنشی که توانست زیر نگاه سنگین افاق از خودش بروز دهد همین بود !

صدای تق و توق فندک بردیا با صدای بسته شدن در حیاط یکی شد .

بردیا مضطرب ، سیگار خاموش را در پاکتش انداخت و در ورودی را باز کرد .

حاج اقا چنان تند قدم برمیداشت که انگار چه خبر است . بی توجه به سلام زیر لب بردیا ،خودش را داخل خانه پرت کرد.

با دیدن بنیامین ، که به احترامش ایستاده بود با خنده گفت: ببین کی اینجاست … ببین کی اومده …

بنیامین جلو امد و سلام کرد.

کفش هایش را جلوی در دراورد ، سخت خم شد ، دوغ و هندوانه و پاکت های اجیل را کنج در انداخت . بنیامین جلوتر امد . خواست خم شود پشت دستش را ببوسد که نگذاشت.

حاج اقا با خنده و چشمهای نیمه اشکی بغلش زد. محکم و سفت… دلتنگی های چهار پنج ماه را میخواست در چهار پنج دقیقه صاف کند.

پیر مرد لاغر تر از افاق بود . قدش هم هم قد و قواره ی افاق … دوتایی با هم توافق کرده بودند لاجون شوند … انقدر لاجون که حلقه ی اغوش بنیامین سبب شکستن قولنجشان شود … مفاصل هیچکدامشان طاقت گره ی دستهای بنیامین را نداشت!

دو سه ضربه به پشت بنیامین زد و گفت: خوش اومدی پسر… به خونه ات خوش اومدی !

بردیا با حرص زیر لب گفت: هه … خونه ات!

حاج اقا رو به بردیا گفت: چرا خشکت زده تو … اون بساط و ببر اشپزخونه …

و دست بنیامین را گرفت و گفت: خوبی بابا جان؟! چه خبرا … دلمون تنگ شده بود برات پیرمرد…!

و خودش با سرخوشی خندید .

بنیامین کنارش نشست. افاق به اخم های بردیا نگاه کرد . میترسید . شاید حتی با خودش فکرکرد کاش به بنیامین اصرار نمی کرد .

پشت سر بردیا وارد اشپزخانه شد.

بنیامین بی مقدمه گفت: نگفته بودید رفتید مشهد؟!

حاج اقا شوکه شد. انتظارش را نداشت افاق به این زودی بند را اب داده باشد .

دستی به محاسن جو گندمی اش کشید و گفت: خبر خوش که برات نیاوردیم جار بزنیم پسرخوب!

بنیامین نفس عمیقی کشید و گفت: شاید باهاتون میومدم … شاید …

حاج اقا دستش را روی زانوی بنیامین گذاشت وگفت: صبور باش بابا جان . هزار راه دیگه هم هست … غم به دلت راه نده … تا اخرین روزی که خدا بهم عمر بده…. این نفس بره و بیاد من پی کار تو هستم!

بنیامین سرش را تکان داد.

از اشپزخانه صدای تق وتوق می امد .

بردیا کیسه ها را گذاشته بود روی میز ، افاق در قابلمه ی دلمه ها رب و سرکه ریخت و رو به بردیا که لبه ی پنجره نشسته بود لبخندی زد و گفت: مادر چه خبر از درس و دانشگاهت؟!
بردیا خنده ای کرد ، سرش را بالا اورد و گفت: به به پس بالاخره نوبت ما هم رسید …

افاق پنجره را باز کرد وگفت : میخوای سیگارتو همین جا بکش…هودو روشن میکنم ، به بابات نمیگم!

-داری باج میدی افاق ؟! فقط یه نخ سیگار ؟!

-داری باج میدی افاق ؟! فقط یه نخ سیگار ؟!
صدای خنده های بلند حاج اقا می امد. دلش انجا بود … اما باید بردیا را رام میکرد …
ته تغاری باز از حسودی اور دوز کرده بود !
خیلی وقت بود اینطور صدای قهقهه در نشیمن نپیچیده بود …
این صداها مال شش هفت ماه پیش بود که همه چیز سر جایش بود !
بنیامین می امد … حاج اقا سرش با رهام و فرهود و فرهاد گرم میشد و افاق می ماند و هزار هوس پختن برای نوه ها !
بنیامین هم یک بار هوس میکرد در حیاط شام بخورد … الاچیق درست کند ! برای بچه ها بالای درخت خرمالو ، خانه درختی بسازد !
میرفت پشت بام ، انجا کاهو سکنجبین بخوردند … بعد هم تا نیمه شب از هر زاویه ای عکس می انداخت …!
خوش بودند … !
اما حالا … انگار تمام ان روزها خواب بود !
یک خواب شیرین … !
افاق نگاهش به نشیمن بود ، لبخند کمرنگی زد و بعد از تعللی رو به بردیا گفت: مادرت بمیره یه امشب… قد دو ساعت بذار بهمون خوش بگذره . دور هم شام بخوریم.
در یخچال را باز کرد و گفت: ببین برات ژله هم درست کردم.
بردیا با پوزخند گفت: افاق خانم. اتفاقا اونی که ژله دوست داره من نیستم !!!
خواست از اشپزخانه بیرون برود که افاق استینش را کشید و گفت: من همین پنجشنبه میرم از بانک پول میگیرم. چهار تا لاستیکی که میخواستی عوض کنی رو عوض کن… خوبه؟!
بردیا نگاهی به مادرش انداخت وبا طلبکاری گفت: روکش صندلی های ماشینمم پاره است .
افاق نفسش را سخت بیرون داد و گفت: پول اونم بهت میدم .
بردیا سری تکان داد و گفت : خوبه …
خواست برود که افاق گفت : یه امشب و زهرمون نکن …
بردیا کلافه گفت : میخوای گم شرم برم سه تایی خوش باشید.هان ؟ امشب من فقط اینجا اضافه ام دیگه …
افاق با ترس گفت: خدا منو مرگ بده اگر یه همچین چیزی خواسته باشم!
بردیا سینه اش را جلو داد که خارج شود باز افاق گفت : مرگ مادرت بردیا…
بردیا چشمهایش را بست و گفت: اکی بابا. انقدر قسم نده … ! اون سیب زمینی تر، از این حرفهاست چیزی بهش بربخوره !
افاق لب گزید : برادر بزرگترته!
بردیا فقط گفت: اره… بزرگتره !

افاق لب گزید : برادر بزرگترته!
بردیا فقط گفت: اره… بزرگتره !
بنیامین وارد اشپزخانه شد و گفت: کمک نمیخواین؟!
بردیا خواست چیزی بگوید که با اشاره ی افاق سکوت کرد.
افاق مهربان گفت: نه جانم . برو سر میز .دارم میارم بساط شام و…
و اهی کشید و گفت : کاش بیتا و مرتضی هم بودن ! با فرهود و فرهاد …
نگاهی به بنیامین انداخت و با اضطراب گفت: جای آنا و رهامم خالیه !
بنیامین بی حرف از اشپزخانه بیرون رفت.
افاق که میز را چید ، حاج اقا با دستهای خیس دستمالی از جعبه ی دستمال کاغذی بیرون کشید ، نگاهی به دیس دلمه هاو سالاد شیرازی و ماست و سیر وسبزی خوردن و ژله انداخت و با لبخند گفت : چه کردی خاتون . سرت سلامت . میدونستی امشب بنیامین میاد ها …
افاق لبخند دندان نمایی زد و گفت: به دلم برات شده بود امشب یه خبری هست …
و با هول گفت : بردیا مادر بشین … بنیامین جان ، بشقابتو بده برات بکشم…
بردیا کنار بنیامین نشست و گفت: سعی کن همیشه بیای تا ما هم دلی از عزا دربیاریم.
حاج اقا خواست چیزی بگوید که افاق میانه را گرفت و با خنده گفت : حالا انشاالله تو زن گرفتی ، هر شب هرچی که دوست داری برات می پزه مادر.
بردیا یک دلمه ی برگ مو را به چنگال زد و در ظرف ماست و سیر گوشه اش را فرو کرد و گفت: اگر یه زن مثل آنا بگیرم که از گرسنگی میمیرم !
بنیامین نگاهش کرد و پرسید: چطور؟!
بردیا با توجیه و دهان نیمه پر گفت: یه پاش سر کار… یه پاش باشگاه … یه سرش ارایشگاه … بعد برو مهد دنبال رهام … بعد ببرش کلاس موسیقی… بعد ببرش ژیمناستیک و والیبال! کی وقت میکنه برای من غذا درست کنه؟!
حاج اقا در لیوان دوغ ریخت .
بنیامین زیر لب گفت: آنا اشپزیش خوب بود!
بردیا چشمکی زد وگفت: پس چرا طلاقش دادی ؟!
حاج اقا لیوان دوغ را جلوی بردیا گذاشت و گفت: دوغ بخور رو دلمه می چسبه!
بنیامین چیزی نگفت. برگ دلمه ها را جدا کرد که بردیا گفت: راستی بابا تا اخر هفته چهار میلیون لازمم برای ثبت نام ترم تابستون .
افاق با خنده گفت: تو پاییز و زمستونشو بزور رفتی مادر … تابستون دیگه نمیخواد بری…!
بردیا با جدیت ادامه داد: یادت نره ها … من از دوستای دیگم عقب ترم .
حاج اقا محلش نگذاشت.
بردیا کلافه گفت: اصلا شنیدی چی گفتم بابا؟!
بنیامین عوض حاج اقا گفت: ترم عادی دانشگاه چهارتومن نیست شهریه اش ! وای به حال تابستون که شهریه ی ثابت نصف قیمته !
افاق با ترس دست از خوردن کشید.
بنیامین با ارامش کمی ماست و سیر روی دلمه اش ریخت.
بردیا جا خورده بود.
حاج اقا گفت: جواب داداشتو بده دیگه بردیا خان ! چهارمیلیون پول مفت بدم دستت که باز سر از شمال و بازداشتگاه دربیاری؟!
افاق ارام گفت :حاجی چرا سالاد نمیخوری؟!
حاج اقا بی محل به افاق رو به بردیا گفت: کم این ماه خرج رو دست من نذاشتی ! سرکارم که نمیری…
بردیا با حرص نفس میکشید .

حاج اقا با تاسف گفت: موندم تو این دانشگاه چی یاد تو دادن ! بیست و دو ساله دارم خرجتو میدم. برو دنبال یه کاری ، دستت تو جیب خودت باشه!
بردیا حرصی گفت : میگم واسه دانشگاه میخوام! واسه رشتم …
حاج اقا خواست چیزی بگوید که بنیامین شمرده گفت: شاید کارگاه خصوصی دارن برگزار میکنن؟!
بردیا نگاهش کرد. انتظارش را نداشت.
با من من گفت : آره … آره … کارگاه نقشه کشی و …
بنیامین ادامه ی حرفش گفت: پلات و اتوکد … اینا خیلی هزینه بره … اگر واجب نیست …
بردیا میان کلامش گفت :واسه درسمه . اتفاقا خیلی هم واجبه .
بنیامین برای خودش سالاد کشید و گفت: میتونی رو کمک منم حساب کنی … این کلاسا به هر حال لازمه ! باید بگذرونی !
بردیا ماتش برد که افاق گفت: نه مادر من . باباش حی و حاضر … واسه درس بردیا هرکار لازم باشه میکنیم … اصلا حاجی نداد خودم میدم.
حاج اقا لازم نکرده ای زیر لب گفت و بردیا با دیدن چهره ی پدرش که نرم شده بود گفت: فقط تا اخر هفته بیشتر مهلت ثبت نام نیست !
بنیامین نگاهی به لبهای خندان بردیا انداخت و چیزی نگفت .
بعد از صرف شام ، بردیا به حیاط رفت ، حاج اقا تازه قامت گرفته بود برای نماز ، افاق هم در اشپزخانه مشغول بود .
بنیامین در را باز کرد .
بردیا لب حوض نشسته بود و با تلفن همراهش حرف میزد.
دستهایش را در جیبش فرو کرد و نگاهش کرد. پچ پچ میکرد … بااخم … با حرص … خفه خفه داشت داد میزد … !
حداقل از رگ های متورم گردنش میشد فهمید صوت عاشقانه بلغور نمی کند در گوش کسی !
ارام به طرف حوض رفت.
بردیا با گفتن بعدا بهت زنگ میزنم ، تماس را قطع کرد. رو به رویش ایستاد و گفت: میخوای آمار منو بدی به مامان؟! نترس پای دختر وسط نیست !
با سبابه انگشتش را به سینه ی بنیامین نشانه گرفت و گفت : که اگرم باشه … عمرا بذارم مثل دفعه ی قبل پاتو بذاری وسط زندگی من !
خواست رد شود که بنیامین ارنجش را گرفت و گفت: کاری به تلفن هات ندارم. هم تو میدونی … هم من که چهار میلیون واسه کارگاه نیست ، واسه دانشگاه هم نیست !
بردیا رویش را انداخت سمت در حیاط …
بنیامین تکانش دادوگفت: گفتم چک بیست میلیون و پس میگیرم . دیگه دردت چیه؟! باز هوس کردی خودتو بندازی تو چاه ؟!
بردیا کلافه گفت: الکی تیتر ننویس … قرار نیست دوباره برم سر میز !
بنیامین دست به کمر شد و گفت : پس چی … باز چه گندی زدی ؟!
-هیچی …
بنیامین متحکم پرسید: عین ادم حرف بزن. باز با دسته چک من برای کی چک کشیدی؟!
بردیا با حرص گفت: اه… گفتم که هیچی نیست !تو زندگی من دخالت نکن!
بنیامین تشرزد : عین ادم جوابمو بده … ! این بدهی های تو چرا تموم بشو نیست؟! چرا گندات تموم نمیشه؟! کیه این یارو که تا اخر هفته باید چهار میلیون پول بی زبون و بذاری کف دستش؟!!!
بردیا جواب نداد.
بنیامین دستش را پیچاند و بردیا با چهره ی تو هم گفت : دستمو داری میشکنی بنیامین !
بنیامین با تهدید گفت : مجبورم نکن چهار تومنی که خودم سر میز زنده اش کردم و دوباره ازت بگیرم ! خودتم خوب میدونی میتونم!
بردیا از شدت درد گفت : آی …
بنیامین رهایش کرد و گفت: بگو … گوش میدم !

بنیامین رهایش کرد و گفت: بگو … گوش میدم !
بردیا با نفس نفس گفت: چیه باز اومدی جاسوسی منو کنی ؟! اصلا به تو چه … چه کاره ای مگه؟!
بنیامین از میان دندان های کلید شده اش گفت: خیال کردی انقدر خرفت شدن که نفهمن این همه پول واسه ی یه دانشجوی دوزاری یکم زیادیه؟!
بردیا تقلا میکرد.
بنیامین اما محلش نمیداد.
بردیا با صدای بلندی گفت : ول کن دستمو نشونت بدم با کی طرفی.
بنیامین پوزخند زد . زانویش را پشت ساق پای بردیا گذاشت . کم مانده بود نقش زمینش کند.
بردیا کوتاه امده بود اما مقر نمی امد.
بنیامین فشار را روی دست بردیا بیشتر کرد که بالاخره صدایش به زور از ته حلقش درامد :
-زدم به یکی …
بنیامین ساکت شد. یعنی کلمه در دهانش ماسید … مات و مبهوت تماشایش میکرد !
بردیا اب دهانش را قورت داد و گفت: دیه است … یارو کتفش شکست .. .مجبور شدم ده میلیون دیه بدم !
بردیا وارفت لب و حوض و دستهایش را دور کاسه ی زانوهایش حلقه کرد.
بنیامین خم شد و گفت: چه جور دیه ایه که انقدر بی سر و صدا … بدون دادگاه و وثیقه و کلانتری؟!
بردیا با هراس نگاهش کرد و اقرار کرد: آنا کمکم کرد !
بنیامین خشکش زد .
بردیا سرش را پایین انداخت و گفت: اونطوری نگاه نکن . مجبور بودم به آنا زنگ بزنم …
-این اتفاق مال کیه؟!
– یک ماه و نیم پیش… نمیخواستم به آنا رو بزنم. مجبور شدم. کسی نبود ! به بیتا میگفتم میومد میذاشت کف دست بابا ! بعدم که حسابم با کرام الکاتبین بود!
بنیامین مسکوت نگاهش میکرد.
بردیا اشفته دستی به موهایش کشید و گفت: این چهار میلیون و بدم… میمونه یه قسط دیگه و تموم !
بنیامین پر استهفام گفت: تو الان ترم چندی؟!
بردیا با استرس گفت : این ترم نتونستم برم امتحان بدم. کل شهریه رو دادم به یارو ! میخواستم با پرویز حسابمو صاف کنم … این یارو هم شد قوز بالا قوز!
بنیامین فقط داشت نگاهش میکرد .
-یهو همه چی با هم گره خورد . حتی خواستم ماشین و بفروشم بابا نذاشت !
مکثی کرد وگفت : چرا لال منو نگاه میکنی؟!
بنیامین خسته لبه ی حوض نشست و گفت: تصادف کردی … بعد صداشم در نمیاری؟! دو ترمه دانشگاه نرفتی بردیا !
بردیا کف دستش را به پیشانشی اش کشید و گفت: بد اوردم… !
بنیامین سری تکان داد و گفت : چقدر دیگه بدهکاری؟!
بردیا حرفی نزد.
بنیامین صدایش را بلند کرد و گفت : پرسیدم چقدر؟!
بردیا با ترس گفت: سه تومن دیگه میمونه !
بنیامین لبهایش را روی هم می فشرد …
بردیا کمی جا به جا شد و بنیامین گفت: هفت میلیون بدهی اینجا … یه چک بیست تومنی هم اونجا !
بردیا ارام گفت : بابا رو راضی کنی ماشین وبفروشم همه اش حل میشه! حرفتو میخونه !
بنیامین پوزخندی زد و گفت : ماشین وبفروشی سه روز بعد ضجه میزنی واسه ماشین … !
بردیا پاهایش را دراز کرد و دستهایش را لبه ی حوض گذاشت و گفت: اگر سر زندگیم بودم اینطوری نمیشد!

بنیامین نیشخندی زد: یارو جلو چشمت دورت زد … بعد هنوز تو فکرشی؟! همین افکار احمقانه و بچگانه ات داره سرتو به باد می ده ! لابد پشت فرمون داشتی بهش فکر میکردی… باز فیلت یاد هندستون افتاد !
-میخواستم با عشق ازدواج کنم !
-منو ببین. با عشق ازدواج کردم عاقبتم چی شد ؟!
بردیا زانویش را بالا کشید . چانه اش را روی کاسه ی زانو گذاشت.
بنیامین بعد از چند دقیقه سکوت بحث را عوض کرد و پرسید:
-این یارو مگه چند جاش شکسته میخواد از تو ده میلیون دیه بگیره ؟!
-کتفش .. با چند تا خراش …
بنیامین سری تکان داد و گفت: هرکی به تورت خورده بز فرضت کرده ! چه اون دختره … چه این یارو …
بردیا گیج گفت: یعنی کمتره ؟!
بنیامین چشمهایش را باریک کرد و گفت: پی شو میگیرم. یارو انگار داره سرکیسه ات میکنه !
و نگاهش را در چشمهای بردیا انداخت و گفت : تابستون دانشگاهت درسی ارائه میده؟!
بردیا زیر لب گفت : هفت هشت واحدی میخوان ارائه بدن.
-واسه دانشگاه ثبت نام کن .
-میخوام برم سرکار …
-به توی ترم چهار معماری ، چه کاری میدن؟! باز میخوای دردسردرست کنی ؟! وایسا ببینم …
چشمهایش را ریز کرد و گفت: میخوای بزنی تو خلاف؟! دیگه نمیام جمعت کنم بردیا !
بردیا با حرص گفت: تو یه کافی نت کارتایپ و ترجمه و این چیزها … عصرها هم با یه کافی شاپی اون نزدیکی حرف زدم .برم اونجا کار کنم!
بنیامین با تمسخر گفت:اها … خوبه. اون دفعه تو کلاس گیتار عاشق شدی… حالا هم تو کافی شاپ !
بردیا از جایش پرید و گفت: تو کی میخوای دست از این لحن ازار دهنده ات برداری ؟! حتی به درد ، درد و دلم نمیخوری ! به تو هم میگن برا… در …
و خودش از حرفش جا ماند .
بنیامین لبخندی زد و چیزی نگفت.
بردیا دستی به موهایش کشید و گفت: ادمو عصبی میکنی … !
باز هم حرفی نزد .
بردیا لب حوض نشست و گفت : منظوری نداشتم .
بنیامین دستش را گذاشت روی شانه اش و گفت: کم ضرر بزن … کم خون این پیرزن پیرمرد و بکن تو شیشه !
بردیا با خشم گفت : من یا تو !
– خیلی رو داری !
بردیا سکوت کرد.
بنیامین بلند شد … خواست به سمت پله ها برود که بردیا دستش را گرفت و گفت : به بابا که نمیگی !
بنیامین جوابش را نداد .

بردیا جلویش رفت و گفت : نگو بهش. کلی زور زدم کسی چیزی نفهمه … !
بنیامین پوزخندی زد و بردیا لبهایش را خیس کرد وگفت: نمیخواستم اینطوری بشه…
-دقیقا چطوری؟!
بردیا سرش را پایین انداخت و گفت: از وقتی دسته چکتو برداشتم… یا … چشم در چشم شدند و گفت: از وقتی که …
بنیامین میان حرفش گفت : ولش کن. درست میشه . نگران نباش.
-چطوری میخوای بیست و هفت میلیون جور کنی … خودت کار نداری… مهریه ی آنا هم هست .
-من مثل تو نیستم بی گدار به آب بزنم … فکر این چیزا رو نکن .
-اگر میخوای پول مدرسه ی رهام و …
بنیامین سریع گفت: نه … گفتم نگران نباش.
چشمهایش را در چشمهای قهوه ای بردیا انداخت و گفت: قد یه پژو بدهی داری!
بردیا لبخندی زد و بنیامین دست هایش را توی جیبش فرو کرد و گفت: دلم میخواد تو همین حوض خفه ات کنم!
دستش را به چشمش برد و بنیامین گفت: درست میشه …
بردیا با فین فین گفت : یه چیز دیگه هم هست …
بنیامین منتظر نگاهش کرد.
بردیا با تته پته گفت: نمیخواستم باعث طلاقت بشم … فقط… فقط میخواستم … یعنی میخواستم … فقط میخواستم حقیقت و بفهمی !
بنیامین خونسرد گفت : فهمیدم !
خواست برود که بردیا گفت : بنیامین.
ایستاد … نگاهش کرد.
بردیا دست در جیب شلوارش کرد و یک برگه کاغذ یادداشت کوچک دراورد و گفت: اون زنه مرده … ولی این دخترشه… تو کرج زندگی میکنه . اسمش لادن فیضه… دختر اون زنه است … منیره فلاحتی !
بنیامین حیران نگاهش میکرد.
بردیا زیر لب توضیح داد: دو تااز دوستام که مشهد قبول شده بودند… امارشو گرفتن واسم…. نمیدونم شایدم به کارت نیاد ولی…
بنیامین کاغذ را گرفت و گفت : به کارم میاد … حتما میاد!
-فکر کنم بی حساب شدیم نه؟!
بنیامین لبخند کمرنگی زد و گفت: فکر کنم بهت بدهکارم شدم!
بردیا کمی سرجایش جا به جاشد و بنیامین دستی در موهای بردیا کشید وگفت: مرسی…
کاغذ را بالا اورد وگفت: این خیلی اتفاق خوبی بود امشب….
بردیا با بغض گفت : خواهش…
خواست برود که منصرف شد ، بی هوا بنیامین را در اغوش کشید .
بنیامین دستش را پشت کمرش فرستاد و گفت: گریه نکن … !
بردیا زیر گوشش گفت : نمیخواستم اینطوری بشه … نمیخواستم رهام اینجوری الاخون والاخون شه … پشت فرمون که بودم داشتم به همین فکر میکردم… یهو به خودم اومدم دیدم یه چیزی خورد به ماشین و کف آسفالت افتاده … فکر کردم کشتمش!
بنیامین دستش را لای موهای بردیا فرستاد و گفت: نگران نباش. درست میشه!
بردیا میخواست به هق هق بیفتد که بنیامین ارام گفت : بسه … تمومش کن . بشین یه ابی به سر و صورتت بزن !
و فاصله گرفت.نگاهش به ادرس و شماره تلفن ونام روی کاغذ بود.
بردیا لبه ی حوض نشست ، دو مشت آب به صورتش زد .
افاق پرده را که انداخت ، یک الهی شکر با خودش زمزمه کرد ، صدای سوت کتری میگفت ،چای حاج اقا قریب به یقین جوشیده بود !

فصل پنجم :
بدون آنکه ساعدش را از روی پیشانی بردارد گفت : خب ؟!
امیر علی از ان سوی خط داد زد : همین ؟! خب …
بنیامین با خمیازه ی بلندی کمی روی تخت جا به جا شد و لب تاب روی سینه اش بود .
با کلافگی گفت : نمیدونم . حالا که به قول تو شرکت اماده نیست .بیام چه کار …
امیر علی شمرده شمرده گفت : برای مصاحبه و تحویل رزومه !
بنیامین نگاهی به قاب عکس عروسی اش انداخت … آنا زنگ نزده بود ! عجیب بود … زیادی هم عجیب بود . خبر از رهام نمی گرفت. نمی پرسید ….!
نمی امد حتی …
بی بهانه یک مدتی بود زنگ نزده بود !
امیر علی از ان سمت خط داد زد : کجایی؟!
بنیامین کمی نیم خیز شد و گفت : اکی میام. کی بیام؟!
-بهت خبر میدم. همین روزها !
قبل از خداحافظی پرسید : حالا چرا انقدر روی این شغل اصرار داری ؟!
امیر علی سکوت کرد. گیر افتاده بود…
بنیامین فکر کرد ، آنا چرا نباید از حال رهام بعد از یک هفته خبر بگیرد ؟! او که به هر بهانه ای تماس میگرفت ، پیام میفرستاد … سر و کله اش اینجا پیدا میشد ، حتی برای بردن تخت و فرش و کنسول این اتاق هم نیامده بود …
امیرعلی انگار داشت حرف میزد.
از کل حرفهایش فقط شنید : این بهترین و ابرومند ترین جاییه که برای تو سراغ دارم !
بنیامین با شک پرسید : جای مطمئنیه ؟! کارش چطور… امیر من اهل خلاف نیستما !
امیر علی با صدا خندید و گفت : بنیامین امروز چته ؟! خیالت راحت … امنه !
-باشه … پس خبرم کن . توجیهش کن من جز عکاسی و ساخت تیزر تبلیغاتی کار دیگه ای نمی کنم. هیچ علاقه ای هم ندارم بشم بازاریاب ! متوجهی که؟!
امیرعلی : اکی … حواسم هست. تو فقط بیا شرکت و ببین . دو تا نمونه کار بساز … حله ! نونمون میفته تو روغن . طرف خانوادگی همه پولدار و دکتر !
بنیامین بی حرف تماس راقطع کرد .
چشمش را انداخت روی صفحه ی لب تاب روی سینه اش ، باید همین یک دست را می خرید .
نیم ست راحتی کرم هفت نفرهددر عکس که به نظر تمیز وسالم می امد .
یک قالیچه و یک تلویزیون که ال سی دی نبود را به سبد خرید اضافه کرد !
اگر رهام نبود عمرا همین دو قلم هم سفارش می داد . ادرس را زد ، هزینه را کارت به کارت کرد ، لب تاب را بست . فکرش را نمیکرد یک روز گرفتار خرید وسایل دست دوم دیگران شود ! بدون اینکه لمس کند جنس و پارچه را بفهمد !
تلفنش را که برداشت باز برای بار چند هزارم آمار تماس را چک کرد. نزده بود ! انا زنگ نزده بود …
آنا قید رهام را زده بود .
نه زنگی نه پیامی … نه خبری حتی !
چشمهایش را بست . نمی دانست چرا انقدر منتظر تلفن آنا بود !
باید میرفت سراغ کسی که بردیا کتفش را شکانده بود ، بعد هم به کرج می رفت … بعد هم !
نمیدانست … شاید شغل دوم … شاید هم دوباره میرفت سر وقت تفریح قدیمی اش ! …
باز نگاهی به گوشی اش انداخت . خراب نبود ، وگرنه امیرعلی چطور تماس میگرفت ، آنا هم بلاک نبود … اما زنگ نزده بود !

یک چشمش به کاغذ بود ویک چشمش به بلوار ، چقدر دور بود !
با دیدن نام خیابان ، با ذوق پیچید ، بعد هم کوچه ها را دنبال کرد تا آن بن بست فرد … سر کوچه پارک کرد. پنجه هایش دور فرمان قفل شده بودند.
با چند نفس عمیق ، بالاخره دلش را به دریا زد و پیاده شد.
دزدگیر را زد .
انقدر ادرس آن کاغذ را خوانده بود ، شماره ی پلاک و زنگ را از بر بود .
دستهایش را توی جیبش فرستاد ، با قدم های ارام و شمرده جلو میرفت . نمی دانست چطور روبه رو شود ، چطور مطرح کند … چطور سوالاتش را بیان کند.
اصلا چه بگوید ؟!
وسط کوچه که رسید خواست برگردد خواست بیخیال این تفحص عجولانه شود … اصلا شاید بردیا محض اینکه درد عذاب وجدانش را تسکین دهد یک ادرس صوری برایش پیدا کرده باشد !
اصلا از کجا معلوم منیره فلاحتی زارو زندگی اش را کف دست دخترش گذاشته باشد؟!
رو به روی پلاک سی و دو ایستاده بود . دستش در هوا … فکر میکرد، به زنگ نزدن و زدن و چه گفتن و چه نگفتن … همه چیز با هم در فکرش هم میخورد.
مثل یک مخلوط کن از کوره در رفته …
با صدای مهیب و عجیب غریبی ، تمام افکارش میکس می شد !
با صدای زنگ خودش را عقب کشید. انتظار نداشت ضمیر ناخوداگاهش وادارش کرده باشد به همین سادگی دستش را روی دگمه ی زنگ فشار دهد.
صدای ظریفی پرسید: بفرمایید؟!
با من من گفت : ببخشید منزل خانم فیض؟!
-بفرمایید؟!
بنیامین با مکث گفت : عذرخواهی میکنم مزاحمتون شدم خانم امکانش هست چند لحظه تشریف بیارید دم در؟!
-مامور پست هستید؟!
بنیامین چشمهایش گرد شد ، فکر اینجایش را نکرده بود. آنا اگر بود تا الان پایین بود !
چانه اش را خاراند و گفت: نه خانم فیض میخواستم چند تا سوال کوتاه بپرسم از حضورتون . اگر براتون مقدوره …
با صدای تقی اخم هایش در هم رفت.
حتی نگذاشت جمله اش کامل شود !
کمی از خانه فاصله گرفت ، در ورودی ارام باز شد . زن چادرش را زیر گلویش کیپ نگه داشته بود با طلبکاری گفت: بفرمایید اقا ؟!
بنیامین با سرفه ی کوتاهی گفت: سلام عرض کردم .
زن اخم هایش بیشتر توی هم رفت.
بنیامین با لبخند گفت: شما دختر مرحوم منیره فلاحتی هستید ؟!
همین جمله انگار آب روی آتش بود.
اخم های زن ارام ارام باز شد و صورتش از ان مچالگی درامد. لبخند کمرنگی روی لبهایش نشست و گفت: بله . بفرمایید . امرتون؟!
-خانم لادن فیض؟
سر تکان داد .
بنیامین نفس عمیقی کشید و زن چادرش را کمی شل کرد ، در هم کمی باز تر شد .
زیر لب گفت : من چند تا سوال درباره ی مادرتون داشتم ! البته اگر ایرادی نداشته باشه !
فیض با خجالت گفت : نه خواهش میکنم . فقط اینجا؟!
بنیامین با هول گفت : نه … نه اینجا که نه … یعنی … نمیدونم !
فیض سکوت کرده بود.
بنیامین لبخندی زد وگفت: البته درک میکنم. اگر ایرادی نداره بلوار چند تا نیمکت داره ! اونجا صحبت کنیم .
فیض مکثی کرد و گفت : بلوار دوره که !
بنیامین اشاره ای به اتومبیلش کرد و گفت: وسیله هست . دوباره شمارو برمیگردونم منزل !
فیض نگاهش را از روی ماشین بنیامین برداشت و با تعلل کوتاهی از روی ناچاری گفت : بفرمایید داخل .
خودش را از جلوی در کنار کشید ، بنیامین اهسته گفت: خیلی وقتتون رو نمی گیرم !

فیض باشدی گفت و جلو افتاد تا راهنما باشد ، ده دوازده پله که بالا رفت ، در ورودی نیمه باز را هول داد و گفت: بفرمایید!
بنیامین خم شد تا بند کفش هایش را باز کند.
دختر کوچکی جلوی در ایستاده بود و نگاهش میکرد.
بنیامین لبخندی به او زد و بالاخره از شر گره ی بند های کفشش خلاص شد . با یا الله کوتاهی وارد خانه شد .
فیض هدایتش کرد تا روی مبلی بنشیند .
با عذرخواهی تند تند گفت: ببخشید یخرده شلوغه . مهیا مامان عروسکاتو جمع کن دخترم.
بنیامین با شرمندگی گفت: شما ببخشید . بد موقع و سر زده مزاحمتون شدم!
فیض چادرش را زیر بغلش جمع کرد و از روی جا لباسی کنار در یک روسری برداشت.
وارد اشپزخانه شد. مهیا با کنجکاوی نگاه بنیامین میکرد .
بنیامین چشمهایش را درشت کرد ، مهیا لبخندی زد و با دو وارد اشپزخانه شد وگفت: مامان چقدر چشماش سبزه !
فیض با یک سینی شربت وارد هال شد وگفت: من درخدمتم.
بنیامین با تشکر کوتاهی لیوان شربت ایستاده در پیش دستی را از فیض گرفت و باز از نو گفت: معذرت میخوام اینطور سر زده مزاحمتون شدم .
فیض لبخندی زد و گفت: نه من عادت دارم. هر ازگاهی یکی از امثال شما میاد سراغم ! دیگه واسم عادی شده !
“امثال شما ” این یک عبارت کوتاه مثل ناخن کشیدن روی تخته سیاه بود !
لیوان شربت را بدون انکه دست خورده کند به پیش دستی برگرداند و روی میز گذاشت.
فیض مضطرب گفت: اگر گرمه یخ اضافه کنم !
بنیامین با تشکر کوتاهی سر اصل مطلب رفت و گفت: مادر شما چند وقته فوت شدند ؟
– ده سالی هست …
بنیامین پوفی کرد وفیض پرسید: چرا نرفتید همون جا پیگیری کنید ؟!
بنیامین: رفتم . البته نه خودم . ولی پرونده های مربوط به سال پنجاه و نه تو یه حادثه ی اتیش سوزی از بین رفته !
فیض اهی کشید و گفت : چه بد . یه وقتهایی قسمت نیست که …
بنیامین میان کلامش گفت : شما از همکارای مادرتون کسی رو نمی شناسید ؟ ادرسی … یا شماره تلفنی؟!
فیض سری تکان داد و گفت: چرا دو سه نفری هستند که میشناسم . اما تهران نیستند. یا مشهدن یا سبزوار و …
بنیامین : مهم نیست .میتونم شماره هاشون رو داشته باشم؟!
فیض بلند گفت : مهیا مامان . دفترچه تلفن و میدی دخترم.
و رو به بنیامین گفت: تنها کمکی که ازم برمیاد همینه … البته اون موقع که مامان در قید حیات بود هم بنده ی خدا کاری ازش برنمیومد . در حد همین !
بنیامین سری تکان داد و کلافه پوفی کشید .
مهیا دفترچه را به مادرش داد و روبه روی بنیامین ایستاد .انگشت به دهن نگاهش میکرد.
بنیامین لبخندی زد و گفت: چه دختر خوشگلی. چند سالته عمو ؟!
مهیا بی توجه به سوالش گفت: تو که چشمات سبزه همه جا رو سبز میبینی؟!
بنیامین بلند خندید و فیض با اخم گفت: تو چیه مامان … عیبه !
مهیا دوباره پرسید : این چیه تو جیبت ؟!
بنیامین خود نویس طلایی رنگ توی جیب پیراهنش را دراورد وگفت: خود نویسه !
مهیا یک قدم جلوتر امد و بنیامین گفت : میخوای مال تو باشه ؟!
مهیا با هیجان سرش را تکان داد و بنیامین گفت : منم یه پسر همسن تو دارم …
فیض نگاهش کرد.
بنیامین در خود نویس را برداشت .
مهیا با هیجان روی زمین نشست و فیض کاغذ یادداشتی را به سمتش گرفت و گفت : این شماره ی چند نفریه که در قید حیات هستن . البته خیلی هاشونم پیر و از کار افتاده شدن … حالا دیگه نمیدونم. چقدر به دردتون میخوره !
بنیامین کاغذ را گرفت و با تشکر کوتاهی بلند شد .
فیض انگشتش را به روسری اش کشید و گفت : البته یه چیز دیگه هم هست … نمیدونم شاید کمک کنه !
بنیامین با طعنه گفت : به امثال من ؟! چه کمکی؟!
فیض مبهوت نگاهش کرد.
بنیامین منتظر بود.
-خب مامان چند تا آلبوم قدیمی داره … مربوط به همون سال ها شاید کمکی بهتون بکنه . تا شربتتون رو بخورید براتون میارم . چیز قابل داری که نیست . تعارف نکنید …
بنیامین دوباره نشست لیوان را برداشت کمی محتویاتش را مزه مزه کرد ، مهیا روی کاغذ با خود نویس نقاشی میکشید .
دستش را روی موهای مهیا کشید و فیض سه البوم به دستش داد و گفت : البته یکی دیگه هم هست که فعلا دست ِ یکی از بچه هاست . فقط…
و سکوت کرد.
بنیامین پرسید : فقط چی؟!
-لطفا حتما البوم ها روبهم برگردونید.
-باشه چشم.
با تشکر کوتاهی ازجا بلند شد. حواس فیض پیش لیوان شربت نصفه بود !
با لبخند گفت : امیدوارم پیدا بشن!
بنیامین گیج گفت: کی؟!
فیض شوکه گفت : خب…. خب گم شدتون!
بنیامین: آها … بله .ممنون.
فیض به خودش امد و گفت: خودنویستون …
بنیامین کفشهایش را پوشید وگفت: باشه پیشش… من از این خودنویس ها زیاد دارم !
وبا خداحافظ کوتاهی نفهمید کی از پله ها پایین رفت و کی پشت فرمان نشست و کی سر از جاده ی منتهی به تهران دراورد !

تلفن را روی تخت پرت کرد و رو به فرشته گفت : شوهرت چی میگه فرشته؟
فرشته با حرص به امیرعلی گفت : نمیدونم منم !
امیرعلی دستهایش را توی جیبش فرستاد و گفت : من درک نمیکنم رها … میفهمی عواقب این کار چیه ؟! داری گند میزنی به زندگی بنیامین ؟!
رها پوزخندی زد و گفت : من گند میزنم؟! چه گندی امیر… میخوام زندگیشو نجات بدم… میخوام کمکش کنم!
امیر علی حین راه رفتن در طول اتاق گفت: اینطوری؟! فکر نمیکنی بدهی هاشو بدی شک میکنه ؟!
رها با خنده ی عصبی گفت : به چی ؟! به چی شک کنه ؟! اصلا شک کنه . میگیم تو دادی …
فرشته هم تایید کرد و گفت :اره…
امیر علی حرصی گفت : شما دو تا چرا نمی فهمید بنیامین از کل زندگی من خبر داره . میدونه من آه ندارم با ناله سودا کنم .یهو بیام قسط خونه اشو ، ماشینشو… چه میدونم حقوق کارمندای مجله ی اسبقشو بدم؟! شماها عقلتون پاره سنگ برداشته؟!
فرشته با غر گفت : اصلا تو برای چی همه ی زندگیتو میذاری کف دست بنیامین؟!
امیر علی دستش را در هوا تکان داد و گفت: وسط من و بنیامین نباش فری !
رها از لبه ی تخت بلند شدو گفت: خیلی خب خیلی خب بحث نکنید. امیر شرکت داره راه میفته … منم فقط میخوام به بنیامین کمک کنم ! دلم نمیخواد انقدر گیر باشه … بعدم شرکت راه بیفته همچینم نیست که تو اه در بساط نداشته باشی …
امیر علی کلافه دستی به موهایش کشید و گفت : دارم از دست شماها سرسام میگیرم. این نقشه می لنگه !
رها عصبی غر زد : کجاش !
-دلسوزیهای مسخره ی تو یه نمونه اشه ! به چه حقی رفتی قسط خونه اشو دادی ! اصلا از کجا فهمیدی …
رها خندید و گفت : پسرعموم رو سپرده بودم پیگیر باشه!
امیرعلی چیشی کرد و گفت: پیگیر بنیامین بودن خیلی فرق داره تا قرضهاشو پاس کنی !
رها لبش را گزید و گفت: خب داشت عقب میفتاد !
امیرعلی داد زد: بنیامین واسه ی تک تک ثانیه های زندگیش برنامه داره ! میفهمی ؟! بی گدار به اب نمیزنه؟! برعکس تو …
رها لبخندی زد و گفت: حالا چیکار کنم؟! نمیتونم برم بانک بگم ببخشید پول قسط این ماهی که پرداخت کردم رو پس بدید که !
امیرعلی کلافه گفت: خدا رو شکر کن فقط پیام هاشو چک نمیکنه … یعنی الان نمیدونم واکنشش چطوریه !
رها ملایم گفت : من که بودم کلی ذوق میکردم. یه خیری پیدا شده ، قسط این ماه منو داده دستش درد نکنه !
امیرعلی ضربه ای به پیشانی اش زد و گفت: رها … رها … داری گند میزنی به هرچی که رشته کرده بودی ! حالیته؟!
فرشته با اخم گفت : اصلا قسطشو داده که داده . تو چی میگی این وسط؟! هی شب بنیامین روز بنیامین… دیگه داری خستم میکنی ها امیر … !
امیرعلی با دندان قروچه گفت :برو بابا . من که هرچی بگم تو نمیفهمی!
فرشته با انگشت سبابه تهدید امیز گفت : من نمیفهمم؟! امیر با من بودی؟؟؟
امیر علی حرصی گفت : با تو بودم !
فرشته صدایش را بالا برد و گفت: با من درست حرف بزن امیر… داری خودتو میکشی واسه بنیامین . اون چند قدم واسه تو وزندگیت برداشته که اینجور سنگشو به سینه میزنی !
امیرعلی با تاسف گفت: فکر کنم یادت رفته این خونه … اون شغل … قرض ماشینی که زیر پامه. همش مسببش بنیامین بود ! فکر بنیامین بود . عوض تشکرته؟!
فرشته با غیض گفت : تو عرضه داشتی … الکی چرا منت کارهای نکرده ی یه نفر دیگه باید بالای سر زندگی من باشه امیر؟! تو خسته نشدی ؟!
و بدون انکه منتظر جواب امیرعلی باشد از اتاق خارج شد و در را کوبید .

رها لبش را گزید وگفت : ببخشید نمیخواستم میونه ی شما رو خراب کنم!
امیرعلی کنار رها نشست و گفت: نمیدونم با این گندی که زدی چطور ماست مالیش کنم؟!
رها کلافه گفت : خب عزیزم بگو یه پولی بهم رسید . پس اندازم بود . فرشته طلاهاشو فروخت… یه چیزی بهش میگیم . حالا انقدر جوش نزن ! سکته میکنی جوجوی فرشته رو نمی بینی ها !
امیر علی ارنج هایش را قائم روی زانوهایش گذاشت و گفت: تهش چیه رها؟! با این کارات به چی میرسی …
رها با ذوق گفت: معلومه بنیامین. این چه سوالیه امیر؟!
امیرعلی نگاهش کرد و گفت: بنیامین خریدنی نیست رها … مخصوصا با پول… تمام دارایی پدرش به نام بنیامینه … از خونشون تا مغازه … بنیامین خرج نمیکنه دلیل این نیست که نداره ! یکم غده فقط وگرن ندار نیست ! رها داری همه چیز و خراب میکنی … با این عجله … عوض صبوری … عوض سکوت … پله پله … مرحله به مرحله به بنیامین نزدیک میشی… اما اینطوری…. اینطوری تمام کارایی که کردیم دود میشه رها ! میفهمی؟!
-من چهار سال وقتمو … زندگیمو … انرژیمو … تمام داراییمو گذاشتم واسه چنین روزی… امیر من بنیامین رو دوست دارم. نمیخوام از دستش بدم. نمیخوام یه بار دیگه نداشته باشمش! تو اینو میفهمی؟! تو میفهمی من چقدر سختی کشیدم … من حتی ازدواج نکردم… حتی نتونستم زندگی کنم. یه گوشه ی ذهنم بنیامینه… نمیتونم امیر… نمیتونم عجله نداشته باشم… نمیتونم صبور باشم… !
-رها بنیامین حتی تو رو نمیشناسه !
-خب آشنا میشیم ! این همه برنامه چیدیم که من با بنیامین اشنا بشم… خودمو بهش ثابت کنم. بشناسونم! امیرچرا انقدر میترسی؟! اصلا از چی میترسی؟!
-نمیدونم اصلا از این تیپ بازی ها خوشم نمیاد. مخصوصا با صمیمی ترین رفیقم !
رها دستش را روی شانه ی امیرعلی گذاشت و گفت: امیرعلی بخدا بازی نیست . بخدا من قصد بدی ندارم … من از اولش هم قصد بدی نداشتم ! فقط میخوام بنیامین و داشته باشم همین …. الانم شرایط مهیاست ! فقط یکم کمک و حمایت تو رو لازم دارم ! برادرم باش … بخدا درست میشه همه چیز . دلم روشنه! من نیتم خیره امیر… اینکه زندگی بنیامین بهم خورده. زنش طلاق گرفته یا هر مسئله ی دیگه … اینا تقصیر من نیست امیر… من فقط بنیامین ومیخوام. خودشو… !
امیرعلی خواست چیزی بگوید که فرشته در را با هول باز کرد وگفت: بنیامین… بنیامین پشت دره ! ماشینشو از پنجره دیدم .
رها با استرس گفت : چی؟! اینجا چه کار میکنه ؟
امیرعلی از اتاق بیرون رفت و گفت : پس چرا زنگ نزد؟!
و همان لحظه صدای ایفون بلند شد.
رها مضطرب گفت: حالا چه کار کنیم …
فرشته دستش را کشید و گفت: تو بیا تو اتاق.
رها چشمهایش را گرد کرد و گفت: نه من الان باید برم دستشویی!
امیرعلی پشت گردنش را مالش داد و گفت : این بیاد بالا تا شب می مونه !
فرشته نفس عمیقی کشید وگفت: امیر یه جوری بفرستش بره!
رها دستی به دلش گرفت و گفت: وای باز دلپیچه شدم!
امیرعلی پوزخندی زد و گفت: میرم دست به سرش کنم .
فرشته لحظه ی اخر گفت : نیاد بالاها … هیچی تو خونه نداریم …
با دو از پله ها پایین رفت.
درب ساختمان را باز کرد ، بنیامین با تعجب گفت : ایفون مگه خرابه ؟!
خواست وارد شود که امیرعلی گفت : از این ورا …
نگاهی به چهره ی امیرعلی انداخت ، چشمهایش را باریک کرد و گفت: اومدم بهت سر بزنم !
قدمی که به جلو برداشته بود را عقب رفت.
دو تا زن پشت پنجره ایستاده بودند.
لبخندی زد و گفت: یکیش فرشته است اون یکی کیه؟!
امیرعلی چنان گردنش را چرخاند سمت پنجره که اه مهره هایش در امد.دو نفر از کنار پنجره فاصله گرفتند .
بنیامین پوزخندی زد وگفت: شیطون شدی امیر !
امیرعلی آشفته گفت: دوست فرشته است . چند وقتی هست که میاد پیش ما میمونه . یکم مذهبی و محجبه است . منم میرم پیش همسایه ها یا پشت بوم . یا تو خیابون دور میزنم !
بنیامین با حفظ پوزخندش سرتکان داد و گفت: خوبه !
و به سمت ماشینش دور زد و امیرعلی با شرمندگی گفت : بمون بنیامین .
بنیامین چیزی نگفت ، بی حرف سوار اتومبیلش شد و بی خداحافظی گازش را گرفت و رفت.

امیرعلی که وارد خانه شد ، رها داشت با زیپ چمدانش کلنجار میرفت و فرشته گریه میکرد !
امیرعلی با تعجب گفت: چه خبره اینجا؟
فرشته با بغض گفت: امیر تو یه چیزی بگو … داره میره.
امیرعلی گیج گفت : کجا رها ؟
-مهمون دو روزه بودم … دیگه داره ده روز میشه که اینجام.
زانویش را روی در چمدان گذاشت و زیپ را به زور بست و گفت : باید برم امیرعلی. موندنم اینجا اصلا اتفاق خوبی نیست. بنیامین هم به هرحال دوستته. رفت و امد دارید. بهتره من دور باشم! بفهمه دستمون تو یه کاسه است واسه جفتمون بد میشه!
مکثی کرد و گفت: اینطوری دیگه به شک و شبهه ی بنیامین هم دامن نمی زنیم!
زیپ ساک دستی اش را هم کشید و رو به فرشته گفت: به اژانس زنگ میزنی؟
امیرعلی عصبی غرید: بس کن رها . این مسخره بازی ها یعنی چی؟
رها با لحن ارام کننده ای گفت : امیر عزیزم. من دیر یا زود باید میرفتم.
امیرعلی میان کلامش گفت: تو داشتی دنبال خونه می گشتی … مگه خونه پیدا کردی؟ این وقت غروب، حالا کجا میخوای بری؟!
رها به زور لب زد : بی کس و کار که نیستم. خونه ی پدریم هست … ! میرم اونجا .
فرشته با چشمهای گرد شده گفت: بری اونجا ؟! پیش پدرت ؟!
رها لبهایش را به هدف لبخند کش داد و گفت: آره. بهتره اونجا باشم. خونه ی پدریمه. دلم یهو هواشو کرد فرشته …
امیر علی با تعجب گفت : پدرت هنوز زنده است !
رها بند کیفش را روی شانه انداخت و گفت : احتمالا … عمو میگفت نفس میکشه!
فرشته مضطرب گفت: رها اونجا راحت نیستی … اخه چرا میخوای بری… اینجا بد گذشت ؟ سخت گذشت؟! امیر نارحتت کرد؟!
رها خنده ای کرد و گفت: امیر حیوونکی … تو قدر شوهرتو نمیدونی فری !
فرشته با حرص گفت: الان وقت رفتنه اخه؟! یهو …
رها لب زد : بالاخره که باید بهش سرمیزدم. امشب به دلمم افتاده که برم اونجا. باعث و بانیشم بنیامینه…
لبخندی به زور لبهایش را زاویه داد و گفت: خیرش میرسه به بنیامین!
فرشته با اخم گفت: تازه خونمون یه سر و صدایی گرفته بود. از اون سوت و کوری دراومده بود.
رها با خنده گفت: دندون رو جیگر بذار ، شیش هفت ماه دیگه این جوجه سر و کله اش پیدا میشه، اون وقت دلت واسه ی سکوت خونه تنگ میشه! بعدم فرشته راه دوری که نمیرم. چهار تا خیابون بالاتر این حرفها رو نداره !
امیرعلی لبخندی زد و با کنایه گفت: فقط چهار تا !
رها خط و نشان کش گفت: مراقب فرشته باش… ببینم غم به دلش راه داده از چشم تو می بینم!
امیرعلی جدی گفت: امشب و بمون .فردا می برمت !
-نه … باید امشب برم. حال بنیامین و از پنجره که دیدم بهم ریختم … میخوام یه سر برم خونه ی پدریم… پیش بابام. میدونی چند ساله ندیدمش!
فرشته روی مبل نشست و گفت: اگر از روز اول میرفتی حرفی نبود اما امشب…
رها دسته ی چمدان را بالا کشید و گفت: اتفاقا امشب باید برم… از شنبه هم بنیامین میاد شرکت … برنامه شروع میشه ! با صبر و بدون عجله .
چشمکی زد و گفت: بالاخره نفهمیدم منو میرسونی یا زنگ میزنی آژانس…
امیرعلی سری تکان داد و گفت: از دست شما زنا من یکی که خل شدم! صبر کن لباس بپوشم میرسونمت …

امیرعلی سری تکان داد و گفت: از دست شما زنا من یکی که خل شدم! صبر کن لباس بپوشم میرسونمت …
فرشته که سفارش هایش تمام شد ، بغل کردن ها و بوسه هایش تمام شد ، بالاخره رها را راهی کرد .
رها که کمربندش را بست ، امیرعلی که از پیچ کوچه پیچید ، رها گفت : ببرم یه هتل!
امیرعلی درجا روی ترمز زد و رها گفت: تو رو خدا امیر… هیچی نگو.
-خونه ی من انقدر بهت بد گذشت؟!
رها بی حوصله گفت: حال بنیامین خرابم کرد. شونه های خمش… ته ریشش… موهای بهم ریخته اش… خستگیش! اگر من احمق تو خونه ی تو پلاس نبودم اون با اون حال و روزش مجبور نبود بره امیر !
امیرعلی به خیابان خیره شد و رها با لحن ملتمسانه ای گفت: یه هتل ترو تمیز برام پیدا کن. یکم با خودم کنار بیام . تنها باشم !خواهش میکنم !
-میبرمت همون خونه ی پدرت !
رها رویش را برگرداند سمت پنجره ی سمت شاگرد و گفت : فکر میکنی منو بشناسه… ؟!
-حالا اگر راه نداد یه فکری میکنیم…
رها پیشانی اش را به شیشه تکیه زد و گفت : میترسم امیرعلی .
-ازچی ….
رها چشمهایش را بست و گفت: از همه چیز… از واکنش بنیامین… از واکنش خودم … از…
-اون موقع که فکرشو کردی نترسیدی؟!
-نه… خوشحال بودم .فکر میکردم همه چیز تمومه !
امیر علی دوباره کنار خیابان پارک کرد و گفت: رها اگر کل محاسباتت اشتباه باشه چی؟!
رها صریح گفت: فکر کنم اون موقع دیگه بمیرم…
امیرعلی با عصبانیت گفت: بس کن محض رضای خدا ! تا میای باهاش حرف بزنی حرف مرگ و میزنه!
رها پوزخندی زد و اشک کناره ی چشمش را گرفت و گفت : من سی و نه سالمه… داره چهل سالم میشه ! میدونی چهل سالگی یه زن با بچه هاش پر میشه… من چی ؟!
امیر علی پوفی کرد و گفت : تو خودت نخواستی ازدواج کنی… تو خودت از زندگیت بریدی …
رها کمی روی صندلی جا به جا شد و گفت : تو چراشو میدونی امیر… !
امیرعلی شانه ای بالا انداخت و گفت: اینا فقط توجیه !
رها بحث را عوض کرد وگفت : یکم بیشتر مراقب فرشته باش… اون که گناهی نداره این وسط ! حس میکنم تمام فشار رو اونه …
امیرعلی پس سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و گفت: من نگران بنیامینم… وسط این آشوب زندگیش…
رها با هیجان بی هوا میان حرفش امد: منو میبری خونه ی بنیامین ؟!
امیرعلی داد زد: الان؟!
رها با ذوق گفت : جان فرشته … تو رو خدا …فقط خونه اشو ببینم… ببینم چراغ خونه اش روشنه برام کافیه. خواهش میکنم. یه لحظه…
امیرعلی سری با تاسف تکان داد و راهنما زد.
رها با خنده گفت : وای من عاشق این قسمت های پلیس بازیشم!
امیرعلی با تشر گفت : فقط از جلوی خونه اش رد میشم!
رها با اشتیاق گفت : من به همونم راضی ام … بزن بریم…
و خم شد صدای رادیو را بلند کرد.
-خونه اش اینجاست ؟!
امیرعلی اتومبیل را خاموش کرد و گفت: هستی من برم یه سری بهش بزنم؟!
رها سری تکان داد و با شیطنت گفت: میخوای منم بیام؟!
امیرعلی چشم غره ای رفت و به سمت اپارتمان بنیامین رفت.
زنگ زد و بعد از چند لحظه در به رویش باز شد و وارد ساختمان شد.
بنیامین در واحد را باز گذاشته بود .

زنگ زد و بعد از چند لحظه در به رویش باز شد و وارد ساختمان شد.
بنیامین در واحد را باز گذاشته بود .
امیرعلی با دیدن جعبه ها ، زانویش را بالا کشید که بنیامین غر زد : بیا تو …
باهمان کفش ها وارد خانه شد. با دیدن کاناپه و تلویزیون با تعجب گفت: اینا چیه؟!
-دوست محجبه ی زنت تو ماشینته تعارفش میکردی بیاد بالا !
امیرعلی اب دهانش را قورت داد و گفت: تو چرا خلبان نشدی؟!
بنیامین زهرخندی زد و گفت: مشکوک شدی!
امیرعلی شمرده گفت : داشتم میرسوندمش خونه اش ، گفتم به تو هم سر بزنم.
با طعنه گفت:
-لطف کردی!
و کاناپه را هل میداد که امیرعلی کمکش کرد و هر دو با نفس نفس دست اخر رویش نشستند و امیرعلی بی پروا گفت: همین رییس شرکته ! باید هواشو داشته باشم یانه ؟!
بنیامین واضح شوکه شد و گفت: این دختره ؟!
امیرعلی سری تکان داد و گفت: اره دیگه .
-اسمش چی بود؟!
-رها رازی .
بنیامین با پوزخند گفت: دعوتش میکردی بیاد بالا .
امیرعلی خواست بلند شود که بنیامین ساعدش را گرفت و گفت: کجا؟ تو این وضع میخوای دختره رو بیاری تو خونه ی من؟!
امیرعلی شانه ای بالا انداخت و گفت: خب طوری نیست که … بیاد ببینه داغونی زودتر کارو بهت بده !
-تو که نونو چسبوندی . خوب با رییس شرکت جیک تو جیک شدی !
امیرعلی با خنده گفت : شانس من زده دختره دوست فرشته است !
-کارش چیه ؟! چی خونده ؟
امیرعلی مکثی کرد و گفت: والله من فقط میدونم لندن درس خونده .قراره یه شرکت تاسیس کنه و رییسمونه!
بنیامین کش و قوسی امد و گفت: چه مستقل… برعکس آنا!
امیرعلی با لحن مدافعانه گفت : از آنا ده سال بزرگتره !
بنیامین بی پرده پرسید: مجرده؟!
امیرعلی جا خورد. انتظار این کنجکاوی بنیامین را نداشت !
بنیامین نیشخندی زد و گفت: تو که وضع منو می بینی من شدیدا پول لازمم!
امیرعلی نگاهی به دور و برش انداخت و گفت: با این همه خرت و پرت معلومه چقدر پول لازمی ! پسر تو رو مبل نمی شستی چی میشد؟! می مردی؟!
بنیامین باز پرسید: نگفتی! مجرد؟!
-سن و سالش بهت نمیاد اخه !
بنیامین نیشخندی زد و گفت: چهار پنج سال اختلاف به جایی برنمیخوره !
امیرعلی خشک نگاهش میکرد ! آنا اگر این حرفها را می شنید دق میکرد !
بنیامین سری تکان داد و گفت: چیه نکنه به تو میاد؟…!
-کلا مدلش بهت نمیاد !
-طرف اهل حجابم نیست. تازگی خیلی منو دور میزنی امیر !
امیرعلی خنده ای کرد و بحث را چرخاند: تو رو مبل نمیشستی میمردی؟!
-واسه رهام خریدم … بیاد ببینه خونه خالیه بهم میریزه ! تلویزیون هم برده آنا .
امیرعلی با تاسف سری تکان داد و گفت: شما دو تا دیگه شورشو دراوردید . من برم این دختره رو برسونم . بعدش برمیگردم پیشت !
-نمیخواد . برو پیش فری . بهش سلام برسون .
امیرعلی دست داد و گفت: یه خرده به سرو وضعت برس… چیزی که رهام و بهم میریزه این خونه نیست ، ریخت نحس توئه !
و مثل بنیامین بی خداحافظی ، ازخانه خارج شد و در را کوبید !

و مثل بنیامین بی خداحافظی ، ازخانه خارج شد و در را کوبید !
رها لبخندی زد و گفت: چطور بود؟!
امیرعلی دنده عقب گرفت و گفت: فهمید تو توماشین نشستی!
رها بلند خندید و امیرعلی فقط چپ چپ نگاهش کرد.
-عجب جونوریه ! فکر نمیکردم انقدر تیز باشه!
-نمیشناسیش. هم تیزه. هم باهوشه . فقط یه وقتهایی به روت نمیاره که چقدر سر ازکارت درنمیاره ! الانم فکر کنم از همون وقت هاش بود.
رها با تعجب گفت: یعنی ممکنه فهمیده باشه ؟!
امیرعلی شانه ای بالا انداخت و گفت: هیچ وقت نمیاد بیشتر از اون چیزی که تمایل داره توضیح بده ! پس نمیدونم !
رها لبخندی زد و گفت: چه خوب میشناسیش!
-به هرحال هم محله ای بودیم. همسایه بودیم . بیشتر از پونزده ساله که رفیقمه!
رها دستش را لبه ی پنجره ی اتومبیل گذاشت و گفت: یکم ازش بگو…
-چی بگم؟!
-نمیدونم. مثلا…
کمی فکر کرد و گفت: مثلا … اوممم. چطوری بپرسم… اها . چی شد با آنا ازدواج کرد؟!
امیرعلی لبخند پت و پهنی زد و گفت: هیچوقت فکر نمیکردم عاشق بشه ، ولی شد !
رها نفس عمیقی کشید و پرسید: ادم عاشق که مغرور نمیشه. بنیامین مغروره . غده . چطوری تونسته عاشق بشه؟! به شخصیتش نمیاد ! به طالعشم نمیاد .
امیرعلی اخمی کرد و گفت: چرا به بنیامین نیاد … اتفاقا مهربونیش که عود کنه همه کاری میکنه . البته زبونشو نداره ولی تو عمل ادمو نرم میکنه!
رها رک پرسید : با آنا خوشبخت بود؟!
امیرعلی همان اندازه رک گفت: آره… البته هنوزم میشه امید داشت به زندگیشون!
رها نگاهش کرد و گفت: داری طعنه میزنی بهم ؟!
-نه چه طعنه ای !
-لحنت یه بوی دیگه ای می داد !
امیر علی خندید و گفت : رابطشون خوب بود. آنا دوست بیتا بود.هم دانشکده ای بودند. بنیامین هم بعد از چند بار رفت و امد آنا با بیتا ، رفت و گذاشت کف دست حاج خانم و …
رها میان کلامش گفت: حاج خانم مادر بنیامین ؟!
-اره … پدر آنا مخالف بود . بیشترم بخاطر سطح طبقاتی . ولی چند ماه بعدش موافقت کرد، بنیامین و آنا از صفر شروع کردند. با پشت سر گذاشتن دوران مستاجری و بی ماشینی و خیلی چیزهای دیگه … تازه بعد از هفت هشت سال همه چیز داشت خوب پیش میرفت که …
و نگاهش را در چشمهای رها انداخت.
رها حق به جانب گفت: چیه؟ بد نگاه میکنی …
امیرعلی آهی کشید و گفت: دلم میخواد به خاطر رهام که شده آنا و بنیامین برگردند !
رها حرفی نزد ، با دست به سمت راست اشاره کرد و امیرعلی راهنما را زد و پیچید.
بعد از چند ثانیه سکوت ، رها گفت : علت طلاقشون به همون موضوع مربوطه؟!
امیرعلی پوزخندی زد و گفت: یعنی تو نمیدونی ؟!
رها دستی به صورتش کشید و گفت: امیر بخدا امشب یه چیزیت شده . چقدر طعنه میزنی؟!
امیرعلی پشت چراغ نگه داشت و گفت: طعنه نمی زنم . فقط خیلی نسبت به این ماجرا خوش بین نیستم. نگرانم !

-منم نگرانم . منم حالم خوش نیست. ولی بالاخره که چی … ؟! امیر من خواب و زندگی ندارم چهارساله … چرا فکر میکنی من خوشی زده زیر دلم که برگردم ایران … ؟ چرا فکر میکنی قصد و نیتم کثیفه ؟! هان؟! امیر من مقصر طلاق آنا و بنیامینم؟! بگو … جوابت برام مهمه !
امیرعلی دو دستی فرمان را گرفته بود .
رها نگاهی به ساعد متورم امیرعلی انداخت و گفت: من فقط خواستم به بنیامین برسم. دیگه به اینکه کی این وسط له شد و زندگیش خراب شد فکر نکردم!
-باید فکر میکردی رها . باید به اینکه ممکنه کسی به اون تلفن ها شک کنه و بد بین بشه فکر میکردی !
رها رویش را برگرداند و گفت: خیلی بی انصافی امیرعلی ! خیلی… نه فقط تو . همتون. فرشته … آنا … بنیامین . اون حتی یک بار هم نیومدتا ما رو ببینه !
امیرعلی دنده را جا زد وگفت: شرایطشو نداشت. تو باید صبر میکردی… باید تحمل میکردی… تو بحرانی ترین شرایط زندگیش پاشدی اومدی خودتو انداختی وسط… من و فرشته گفتیم صبر کن. گفتیم چند وقت تحمل کن! رها تو آنا رو از بنیامین گرفتی… مادر بچشو… زنشو… تنها کسی که میتونست به بنیامین کمک کنه رو ازش گرفتی!
رها با حرص گفت: زنی که با چهار تا تلفن یک طرفه به شوهرش شک میکنه همون بهتر که از زندگیش میرفت. بنیامین سر یه قرار هم نیومد امیر ! من توی این چند ماه اخیر حداقل یازده بار اومدم ایران. بنیامین میتونست سر یه قرار حاضر بشه ولی نشد . اگر مشکل تو اینه . من رک و راست برم به آنا همه چیز و بگم . بگم کار من بود . بگم اونی که هفته ای سه بار با بدبختی از اون سر دنیا زنگ میزد محض رضای خدا دو کلمه با بنیامین حرف بزنه من بودم. میرم بهش میگم که حتی بنیامین یک بارم خیانت نکرد و حتی جوابمم نداد !
امیرعلی با طعنه گفت: لازم نکرده فداکاری کنی !
-امیرتو نمی فهمی … من زندگیمو گذاشتم وسط… تمام گذشته ام… آینده ام… حالم … تو کابوس ندیدی امیرعلی. تو بیخوابی نکشیدی… تو زخم معده و میگرنت با هم عود نکرده ! تو درد نکشیدی بفهمی من چه …
و رویش را گرفت سمت پنجره !
قطره اشک مزاحم کنج چشمش چنبره زده بود .
جاذبه وادارش میکرد فرو بریزد ، رها با سر انگشت محوش کرد. الان وقت خالی کردن عقده ها و حرصهایش نبود !
امیرعلی عصبی گفت: رها با این روحیه ی خرابت … فکر نمیکنی بهتره ادامه ندیم؟!
رها نگاهش کرد و گفت: باز جا زدی؟! امیر نمیتونی اصلا ایرادی نداره. باشه بهت حق میدم. ممنون تا همین جا ولی من هرجوری که هست تا اخرین روزش پیش میرم. چه تو کمکم کنی … چه نکنی !
امیرعلی کلافه نالید: من فقط نگران اینم که بنیامین …
مکث کرد.
حرفش را چرخاند و گفت: اصلا بنیامین نه … نگران توام… میدونی محاسباتت اشتباه باشه. اونجوری که تو میگی پیش نره. اونطوری که تو میخوای جلو نره ! همه چیز بهم میریزه. تمام زندگیت بهم میریزه ! یه وقتا با خودم میگم رها بیا بیخیالش شیم !
رها به زور نفسش را فوت کرد و گفت: خیلی دلم میخواست میتونستم خودمو منصرف کنم. خیلی دلم میخواست امیر. ولی نمیتونم. من چهار ساله دارم سعی میکنم ندیده بگیرم … فکر نکنم . اما نمیشه. حالا که موقعیتش پیش اومده . حالا که ثمره ی چهار سال سکوت من جوونه زده ، رشد کرده … حالا دیگه نمیتونم امیر… امیر میدونی چیه ؟! من امید دارم ! میدونی امید داشتن با آدم چیکار میکنه؟! آدمو وحشی میکنه … آدمو جنگجو میکنه … قانع میشه که کاری که داره بهش ورود میکنه درسته . هرچی میخواد باشه ! امیرتو رو خدا امید منو تو نا امید نکن ! کمکم نمیکنی درک میکنم ولی خواهش میکنم … میخوای منو تنها بذاری باشه … ولی خواهش میکنم عاجزانه … سد راهم نشو!
و بعد از رد شدن از سرعت گیر رها گفت: همین جاست . نگه دار.
امیرعلی با کنجکاوی به کوچه و نمای در و دیوار اجری خانه باغ نگاهی کرد و گفت: مطمئنی کسی خونه هست ؟!
رها پوفی کرد و گفت: اره زن بابام و سرایدار هستن !
امیرعلی شوکه گفت: زن بابا؟!
رها نیشخندی زد و جواب داد : چیه … چیز عجیبی گفتم!
امیرعلی با من من خواست رفع و رجوعش کند که رها گفت: از گفتن اینکه زن بابا دارم اذیت نمیشم امیر. بنده ی خدا ده سال بیشتره به امور خونه و پدرم رسیدگی میکنه !
امیرعلی نفسش را فوت کرد و گفت: نمیدونستم ولی!
-گفتن از بدبختی یا شهامت میخواد یا یه وقت مناسب .
امیرعلی لبخند زد و پرسید: الان وقتش مناسب بود یا تو شهامتشو داشتی؟!
رها خندید و گفت: هیچ کدوم. خواستم درد فضولی تو رو تسکین بدم همین.
و در اتومبیل را باز کرد .
امیرعلی هم متعاقبش پیاده شد، درب صندوق را باز کرد.
رها مقابل در زنگ زده ی قدیمی ایستاده بود ، دستش می لرزید . پلکش هم می پرید ، محل نداد ، دست دراز کرد و زنگ زد .
امیرعلی چمدانش را کنارپایش گذاشت و گفت: مطمئن که شدم کسی هست میرم.
رها لبخند کمرنگی زد و امیرعلی به خنده افتاد.
رها نگاهش کرد و پر استفهام گفت: چیه ؟ خنده ات واسه ی چیه؟!
امیرعلی بلندترخندید و میانش گفت: داشتم فکر میکردم اگر صدای تو رو بنیامین بشناسه چه کار کنیم !
رها لبش را گزید و چشمهایش را درشت کرد و گفت: یعنی تا این حد حافظه اش خوبه؟! مگه نگفتی تمام پیغام های من از تلفنش پاک شده؟!

-گفتم از حافظه ی دستگاه پاک شده . نه حافظه ی بنیامین !
رها مضطرب نگاهش میکرد.
امیرعلی اضافه کرد: فقط شانس اوردیم گریه میکردی و حرف میزدی !
رها با استرس گفت : امیر واقعا ممکنه یادش مونده باشه؟
امیرعلی شانه ای بالا انداخت و گفت: نمیدونم . بعید نیست .
رها شالش را روی سرش مرتب کرد و گفت: من نهایت پنج یا شش بار تماس گرفتم. تا جایی هم که یادمه صدام یا واضح نمیومد یا هم به قول تو با بغض بود و گرفته.
امیرعلی نگاهی به در انداخت و گفت: انگار یکی داره میاد .
رها با سر ناخنش به در چند ضربه زد و گفت: اقا جواد؟!
کسی از پشت در بلند گفت: بله کیه؟!
رها صدایش را صاف کرد و گفت: رها هستم اقا جواد . دختر تیمسار رازی!
صدای قدم ها تند تر شد . انگار کسی از پشت در لای سنگها می دوید.
در با صدای غیژ و غیژ بدی باز شد .
مرد میانسال با تعجب گفت: رها خانم شمایید؟! چه بی خبر…. خوش آمدید.
رها لبخندی زد و گفت: سلام اقا جواد … خوبین شما .
امیرعلی دسته ی چمدان را گرفت و ساک رها را روی دوشش انداخت . اقا جواد سلام کرد ودستش را برای امیرعلی جلو برد و گفت: خوش اومدید. بفرمایید.
و بلند داد زد: فوزیه … فوزیه ابجی… بیا ببین کی اومده !
نگاهش به سیاهی باغ بود .
قدیم لای همین درخت ها تاب سواری میکرد … بالای همین درخت ها ، توپ می انداخت … زیر سایه ی همین درخت ها مشق می نوشت.
فقط قدشان بلند تر شده بود و بارشان بیشتر… وگرنه تاریکی و ترس شب قدم زدن هنوز به قوت خودش پابرجا بود !
از سنگ های زیرپایش تا نمای کهنه ی امارت ، تا درخت های خوش قد و قامت … هیچ کدام هیچ فرقی نکرده بودند!
فوزیه روسری اش را گره میزد که با ذوق گفت: رها خانم شمایید؟! خوش اومدی مادر… چه بی خبر… چرا نگفتی یه گاوی گوسفندی جلو پات قربونی کنیم.
همانطور که لک لک کنان جلو می امد بلند بلند قربان صدقه اش میرفت.
رها خم شد و هیکل فربه و نقلی اش را دراغوش گرفت.
فوزیه خانم رویش را چند بار پشت هم بوسید و گفت: الهی همیشه بیای… قربونت برم چه خوب کردی اومدی …
و چشمش به قد وقامت امیرعلی افتاد که گفت: الهی دورت بگردم رها جان ایشون هم…
تا خواست کلمه اش را کامل بگوید که رها سریع گفت: نه نه … ایشون امیرعلی همسر دوستمه خاله فوزیه . لطف کردن منو تا اینجا رسوندن . همسر دوستمه!
فوزیه خانم با این حال لبخند زد و خوش امد گفت.
امیرعلی ساک و چمدان را دست جواد سپرد و رو به رها گفت: من دیگه پس برم .
رها دستش را از دست فوزیه بیرون کشید و چند قدم فاصله گرفت و گفت: قراره رفیق نیمه راه بشی امیر؟!
امیرعلی لبخندی زد و گفت: نه . فعلا که هستم. ببینم چه آشی برامون پختی.
رها مستقیم نگاهش کرد و گفت: قول میدم هیچ ضربه ی ناجوری به زندگی هیچکس نزنم!
امیرعلی با خنده سرتکان داد و رها گفت: چون فرشته تنهاست اصرار نمیکنم. وگرنه خوشحال میشم یه چای با ما باشی.
امیرعلی مچ دست چپش را بالا اورد و گفت: دیره .فرشته بدون من شام نمیخوره. مراقب خودت باش. تا بعد .
رها سری تکان داد و رو به جواد گفت: ممکنه بدرقه اش کنی اقا جواد.
و رو به فوزیه لبخندی زد و گفت: تپل شدی خاله فوزیه.
فوزیه دستش را دور کمر رها حلقه کرد و گفت : بیا بریم تو نور ببینم تو چه فرقی کردی دختر قشنگم. خدایا شکرت زنده بودم باز چشمم به صورت مثل گل تو افتاد …
درب ساختمان را برایش باز کرد و گفت: خوش اومدی به خونه ی خودت خوش اومدی .
رها نگاهی به اثاثیه انداخت .
دور تا دور نشیمن و پذیرایی انگار کفن پوش بود ! روی تمامی مبل ها رو انداز سفید … حتی روی عتیقه هایی که مادرش با شیفتگی جمع میکرد و سر وسامانشان می داد … یا هر ازگاهی از سر بی کاری و بی حوصلگی جا به جایشان میکرد!
روز اخری که میخواست از این خانه دل بکند ، حتی نگاهی به این بساط پر زرق و برق هم نینداخت.
کل محتویات چمدانش ، چهار ورق عکس بود و همین!
فوزیه خانم دستش را پشت کمر رها گذاشت و با فشارکوچکی مجبورش کرد جلوتر برود.
رها دگمه های مانتویش را باز کرد و گفت: بابا خوابیده؟!
فوزیه خانم سری تکان داد و گفت: تیمسار طبقه ی بالاست . همون اتاق سابقش. اتاق تو هم دست نخورده است دخترم. بخدا یک ساعت زودتر میگفتی مثل دسته ی گل جمع و جورش میکردم !

فوزیه خانم سری تکان داد و گفت: تیمسار طبقه ی بالاست . همون اتاق سابقش. اتاق تو هم دست نخورده است دخترم. بخدا یک ساعت زودتر میگفتی مثل دسته ی گل جمع و جورش میکردم !
رها کش و قوسی امد و گفت : بی زحمت به جواد بگید وسایلمو تو همین اتاق پایین بذاره .
فوزیه خانم چشم درشت کرد و گفت: نمیری اتاق خودت ؟!
-نه . دل و دماغ اونجا رو ندارم !
فوزیه خانم سرانگشتانش را روی چشم راستش گذاشت و گفت: رو چشمم . تا بری پدرتو ببینی ، منم یه دستی به اتاق بکشم.
رها لبخندی زد و گفت: نمیخواد . یه ملافه ی تمیز کافیه . فقط تو دست و بالت شام هست ؟!
فوزیه خانم چشمهایش برقی زد و گفت: معلومه که هست مادر. بخدا نیم ساعت نشده که کلتلت ها رو گذاشتم تو یخچال. همونا رو داغ کنم به دلت هست؟!
رها اخمی کرد و گفت: وای معلومه خاله فوزیه . چه حرفیه میزنی. از اون ترشی خوشمزه ها هم هست؟!
فوزیه خانم غش غش خندید و گفت: خوب حواست جمعه ها … اساعه برات اماده میکنم قربونت برم. ماشاالله هزار ماشاالله بزنم به تخته …
و در جستجوی تخته بود که رها فاصله گرفت .
نرده ی این پله ها یک زمان طلایی بود . یک زمانی دو مجسمه ی اعیانی شیر و خورشید پایین پله ها به چشم میخورد.
یک زمانی یک قاب بزرگ دور تا دور طلاکوب از خاندان پهلوی بالای دیوار پلکان بود !
پوزخندی زد !
ارام پله ها را بالا رفت … هر صدای ناهنجاری که از زیرپایش بلند میشد ، حجم خاطرات بیشتری به ذهنش حمله ور می شدند .
هر پله ای که بالا می رفت ، یورش دیروز بود …
هر صوت غریب و ناله ای که از پله ها می شنید … انگار همه ی در و دیوار خانه داشتند به سمتش هجوم می اوردند !
با یک مشت اتفاقات تلخ …
در اتاق نیمه باز بود ، می ترسید … شاید هم نگران بود . بیشتر دلش میخواست خودش را بردارد ببرد پشت بام ! پیش همان خانه ی چوبی که تیمسار دستور داده بود بابت تولدش ساخته شود!
میخواستند فراموش کنند.
ان تولد کذایی و شوم را خوب به خاطر داشت. ورود به هشت سالگی…
مادرش مثل مجسمه فقط کنارش نشسته بود … ! در تمامی عکس ها نگاهش یک سمت دیگر بود ! مثل همه ی آدم های چشم به راه و افسرده و خموده !
تمام ذوق تولد هشت سالگی اش خانه ی چوبی روی سقف بود … ! بعداز آن هم دیگر تولد نداشت .
یعنی کسی یادش نماند ! خودش هم تمایلی نداشت زادروزش را یاداوری کند ! با دوستانش میگذراند … روزش را شب میکرد ! مثل باقی روزها !
تقه ای به در زد ، حجم لاغر و مچاله ای کنج تخت به چشم میخورد !
در را کامل باز کرد.
برعکس باقی جاها که فغان و ناله شان بلند میشد ، این در انگار تازه لولاهایش را روغن زده بودند !
دستش به کلید برق رفت ، منصرف شد . در را پشت سرش بست. کمرش را تکیه داد به چوب اعلای قهوه ای رنگ !
ان موقع یادش هست که خاله هایش به نقش و نگار و در و دیوار و رنگ و رخ خانه چه جور نگاه می کردند !
ان موقع که تیمسار افتاده بود به جان در و دیوار …
رنگ میزد… درهای اتاق را عوض میکرد… وسایل نو میخرید . از ان عتیقه های قدیمی می خرید ! فرش دستبافت و نقاشی های گران !
در و همسایه کنجکاو می امدند سر سلامتی … مادرش مثل چوب خشک یک کنجی می نشست ! انگار نه انگار !
شمایل اتاق فرقی نکرده بود !
با خودش فکر میکرد .
فوزیه کارش را بلد بود . از پیرمرد نگهداری میکرد . رتق و فتقش می کرد . غذا می پخت … خانه تمیز میکرد. عروسی دو تا دختر ویک پسرش در همین باغ برگزار شده بود! جشن تولد دو تا نوه هایش هم همین جا !
درست بود سر نمیزد اما خبر همه چیز را داشت!
می دانست چه میکند و چه نمی کند.
کجا می رود و کجا نمی رود !
حداقلش خوب بود که مهر پیرمرد به دلش بود !
زیرپیرمرد را تمیز میکرد ، عوضش مزد میگرفت ! جای خواب اعیانی داشت … هر وقت مهمان رودربایستی دار هم برای هر کس از قوم و قبیله اش می امد ادرس و نشانی همین امارت بی صاحب را می داد . بد نبود!
بازی برنده برنده ای بود!
نگاهش را چرخاند سمت جثه ی پیرمرد !
مهتاب و نورافکنی باغ کمی به روشنایی داخل اتاق کمک میکرد. جلو تر رفت. پیر شده بود. پیرتر از چیزی که در کابوسهایش می دید …
پیرتر از چیزی که حتی تصورش را می کرد !
خم شد .
دستش را جلوی دهانش گرفت. بی اراده بود… پیر مرد شاید بوی ادرار میداد اما نه انقدر که باعث شود دلش بهم بخورد …
اما ضمیرناخودگاهش فرمانبردار نبود. دست راستش جلوی دهانش بود ! نمیدانست میخواست از هق زدن ناگهانی اش جلوگیری کند یا عق زدنش!
قفسه ی سینه ی پیرمرد ارام بالا میرفت … ارام تر پایین می امد.
ریش داشت . موهای نامرتب جوگندمی … نگاه که میکرد میفهمید هنوز هم چند تا تار موی سیاه می شد پیدا کرد !
چروک هم تا میخواستی داشت ! میشد تا قیامت نشست خطوط پوستش را شمرد!
مطمئن بود تا اخرین روز زندگی اش هم تمام نمیشد !
دستش را جلو برد ، وسط راه منصرف شد. فوزیه ارام صدایش میزد.
دست چپش معلق مانده بود .
تمام میلش برای بوسیدن و در اغوش کشیدن تیمسار هوشمند رازی خلاصه شد در یک دست چپ دراز کردن و یک دست راست جلوی دهانش گذاشتن!

از اتاق که بیرون امد دستش را از جلوی دهانش برداشت.
اشک های جمع شده در چشمهایش را نمی دانست کجا خالی کند.
تازه فهمید چقدر هوای این خانه سنگین است … آلوده است … ! پر از خاطره های ریز و درشت است که مثل کنه می امدند می چسبیدند …
بدتر از کنه … زالو بودند. خون مغزش را می مکیدند !
فوزیه خانم با لبخند مهربانی میانه ی پله ها ایستاده بود.
-شام حاضر کردم برات .
رها لبخندی زد و گفت: خواب بود . بیدارش نکردم.
فوزیه خانم اهی کشید و گفت: قرص ها دیگه مگه میذاره بنده ی خدا بیدار بمونه… تا فردا ده صبح خواب خوابه !
دست رها را گرفت و به سمت اشپزخانه برد .
با دیدن سفره لبخندی زد و گفت: خاله فوزیه خیلی زحمت کشیدی .گفتم هرچی باشه میخورم چرا دیگه املت درست کردی!
و مانتویش را به پشتی صندلی اویزان کرد .
فوزیه خانم خندید و گفت: مادر گفتم شاید دلت نباشه غذای مونده بخوری… ! البته کتلت هم گرم کردم ها !
از پارچ اب خنکی توی لیوان ریخت و فوزیه خانم کنارش نشست و گفت: با معده ی خالی آب یخ نخور دختر جون.
در پشتی حیاط با تقه ای باز شد ، اقا جواد یااللهی گفت ، فوزیه خانم خواست هین و جیغ بکشد که رها گفت: بفرما اقا جواد.
جواد بدون انکه به بی حجابی رها کار داشته باشد گفت : خانم با من امری نیست ؟! چمدونتون رو گذاشتم تو اتاق پایین. ملحفه ی تخت و روبالشی هم عوض کردم.
رها تشکری کرد و گفت: مرسی اقا جواد. شبتون بخیر.
اقا جواد سری تکان داد و درب اشپزخانه را بست .
رها نگاهی به فوزیه خانم که خشک شده بود انداخت ، نسبت به دفعات قبلی متمدن تر شده بود ، حداقل نه جیغ میزد نه لب به اعتراض باز میکرد ، تکه ی نانی برداشت وگفت: تعریف کنید . دختراتون خوبن؟! نوه دار نشدید ؟!
میدانست … اما از بی حرفی پرسید.
فوزیه خانم خودش را جمع و جور کرد و با خنده گفت: عروسم پا به ماهه. این چند وقته همش گوش بزنگم!
-پسره یا دختر؟!
چشمهایش برق زد و گفت: هر جفتش!
رها لبخند بزرگی روی لبهایش نشست وگفت: چقدر خوب. به سلامتی …
فوزیه خانم برایش سالاد کشید و گفت: تو خبری نیست مادر؟! قرار نیست ازدواج کنی؟!
رها لقمه ی کوچکی در دهانش گذاشت و گفت: از من گذشت خاله فوزیه !
فوزیه خانم اخم شیرینی کرد و گفت: واه چه حرفها میزنی . تو با این بر و رو … با این اصالت و خانواده …. با این همه ثروت … کم خواستگار نداری مادر جون.
خودت یکم سبک سنگین کن بعدم یکی رو انتخاب کن . هنوز دیر نشده !
رها خندید و گفت: باشه … حالا روش فکر میکنم !
فوزیه خانم اخمش را تند تر کرد و گفت: خارج نرفته بودی خودم واست استین بالا می زدم!
رها سری تکان داد و دو قاشق نازخاتون پشت هم بلعید و گفت: حالا اون گزینه ها اگر مجردن معرفی کنید شاید یه فرجی شد !
فوزیه خانم با خوشی گفت : راست میگی دخترم؟!
رها سری تکان داد و گفت: اره چرا که نه . البته یکم الان سرم شلوغه … حالا خودم دو سه نفری زیر نظر دارم ببینیم به کجا میرسه قضیه ام! . دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود .
فوزیه خانم واه بلندی گفت و در ادامه غر زد : مادر تو که هیچی نخوردی !
رها از جا بلند شد و گفت: اتفاقا امشب حتی بیشتر از حد مجازم خوردم . عالی بود . هم کتلت هم املت . هم این ترشی…
و با لذت یک قاشق دیگر در دهانش گذاشت !
فوزیه خانم سری تکان داد و گفت: مثل عروسم می مونی .اونم همینطور عین خودت به خودش هی سخت میگیره !
رها خنده ای کرد وگفت: بذارید تو ظرف شستن کمکتون کنم.
فوزیه خانم لب گزید و گفت: نشنوم این حرفو دیگه ها . برو دخترم. برو تو پذیرایی الان برات میوه میارم. چای هم دم کردم …
رها از اشپزخانه بیرون رفت .
شومینه ی کنج خانه چشمک میزد . جلو رفت … تمام قاب عکس ها با همان چیدمان قبلی بالای شومینه خودنمایی میکردند !
از عکس های عروسی که لباس داماد ، لباس ارتش اسبق بود … تا لباس ساده و بلند و بدون پف مادرش…
با ان گل های سفیدی که روی موهای مشکی اش عجیب زیبا به نظر می رسید !
لبخند زد …
عکس های خودش هم بود … عکس خودش و پسرعموهایش و عمو شهریار و خاله و…
پوزخند زد … نمیدانست اصلا خاله هایش زنده هستند یا نه ! چند سال بود نمی دانست ؟!
عکس خودش را برداشت …. موهای چتری روی پیشانی … با آن لباس صورتی !
چشمهایش را بست . حالش از مرور خاطرات بهم میخورد ! حالش از این زندگی پاره پوره هم بهم می خورد !

فصل ششم :
سر کوچه زیر سایه ی کاجی پارک کرده بود.
به جز آها و باشه چیز دیگری به زبانش نمی آمد . نگاهش به در سفید رنگ خانه ی البرز بود و کوچه ی خلوت !
بیتا در گوشی باز گفت: فکر کنم تا پنج ، پنج و نیم برسیم . نه مرتضی؟!
صدای همهمه ی فرهاد و فرهود و رهام در تلفن می امد.
بیتا از نو گفت: بنیامین تو سعی کن پنج و نیم خونه باشی!
بنیامین با تعارف گفت: شام و بیاید پیش من .
بیتا خندید .
-نه عزیزم. ما تو راه نهارخوردیم . باید برسم خونه … کلی کار دارم !
بنیامین اصرار نکرد.
بیتا با همان لحن سرخوشش خداحافظی کرد.
سرش را به پشتی صندلی تکیه داد ! میلش برای پیاده شدن و زنگ زدن و پشت درسفید رنگ ایستادن را سرکوب کرد !
خبری از آنا نبود…
ساعت چهار و سی دقیقه ی جمعه بود !
باید تا پنج خودش را به خانه میرساند ، بالاخره بعد از یک هفته دلتنگی رهام برمیگشت و خانه اش باز رنگ سرو صدا به خودش می گرفت !
رهام با دیدن خانه حتما ذوق میکرد !
دوباره چشمش افتاد به در سفید … آنا همین ساعت روز تعطیل میشد! حوالی همین ساعت هم به خانه می رسید …
با محاسبه و کسر وقت خرج کردن بین مسیر سابق و مسیر فعلی ، آنا باید تا پنج دقیقه ی دیگر سر و کله اش پیدا می شد !
پوفی کشید .
ارنجش را لبه ی پنجره گذاشت . کل ماشین داغ کرده بود ! کف دستش را زیر گوش چپش میزان کرد . انگار نه انگار بهار بود ! از اسمان گدازه می بارید .
اتومبیل سیاه رنگی از انتهای کوچه نمایان شد.
باز نفسش را فوت کرد ، اتومبیل آنا نبود . آنا هیچ وقت ماشین سیاه نداشت! حتی اگر هم اتومبیل سیاه داشت مطمئن بود که اهل داشتن باربند روی سقف ماشینش نبود!
بیشتر شبیه ماشین مرتضی بود !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x