-نگران نباشید . یه جراحی کوچیک بود . خوشبختانه مشکل حادی نیست …!
بنیامین میان حرفش پرید وگفت: برای دستش مشکلی پیش نمیاد؟!
پیرمرد خوش خنده ای بود …
خندید و گفت: نه پسرم . یک ماه و نیم تا دوماه تو گچ باشه ، بعدش هم چند جلسه فیزیوتراپی … وضع ساعدش از عکس خیلی بهتر بود . نگران نباشید !
فرح بخش نگاهی به صورت مثل مرده ی بنیامین انداخت وگفت: فکر کنم امشب و باید بستری بشه ، بنظرم بهتره کارای حسابداری و رو انجام بدید تا منتقلش کنن بخش !
امیرعلی دخالت کرد و گفت: من انجام میدم …
فرح بخش دستش را روی شانه ی بنیامین گذاشت وگفت: یکم به خودت مسلط باش !
چشمش ثابت مانده بود به بانداژ توری سفیدی که کل سرش را احاطه کرده بود !
پلکهایش لرزید …
بنیامین تکانی خورد.
مژه های خرمایی اش روی صورتش سایه انداخته بود . زیر چشمهایش گود به نظر می امد. لبهای صورتی کمرنگش غنچه و نیمه باز مانده بود.
پایین بینی اش خراش کمرنگی داشت … !
به یک دستش آنژیوکت و سرم بود… یک دستش هم توی گچ سبزی فرو رفته بود …!
با سر انگشت انگشتهای بیرون زده اش را نوازش میکرد …
امیرعلی با تقه ای به در زد و وارد اتاق شد .
بنیامین حواسش نبود .
امیرعلی روی قفسه ی فلزی پایین تخت دو پاکت ابمیوه و کیک را گذاشت وگفت: بیا یه چیزی بخور ! ساعت از دو بعد از ظهر گذشته بنیامین ! هیچی نخوردی از صبح !
بنیامین محلش نداد .
امیرعلی کنارش ایستاد وگفت: دیگه چرا نگرانی …. حالش که خوبه ! بهوشم که اومد … !
بنیامین کلافه گفت: چه فایده اندازه ی دو دقیقه هم نبود! یه لحظه چشماشو باز کرد و بست !
امیرعلی دستش را روی شانه ی بنیامین گذاشت و گفت: انقدر الکی خودتو نگران نکن. این هزار بار بنیامین!
بنیامین بدون اینکه چشم ازرهام بردارد گفت: نزدیک دو هفته است سیر ندیدمش ! اونوقت معلوم نیست چرا به این روز افتاده ! حرفهای فرح بخش منطقی نیست امیر !
امیرعلی روی صندلی مقابل تخت و کنار بنیامین نشست و گفت: از آنا بپرسی میفهمی!
پوزخند بدی زد وگفت: آنا ! آنا خبر داشت نمیذاشت رهام به این روز بیفته !
امیرعلی با دلداری گفت: حالا که چیزی نشده … تو سرت نشکسته؟! من چونم نشکسته ؟! پسربچه است… ! شیطنت داره !
بنیامین خشک گفت: ساعت سه صبح ؟!
امیرعلی ساکت شد … نمیدانست چه بگوید !
رهام سرش را جا به جا کرد.
بنیامین رویش خم شد …
ارام پلکهایش را باز کرد … چند بار پلک زد … از بار قبل هوشیار تر به نظر می رسید .
بنیامین لبخندی زد وتشدید دار گفت: چطّوری کاپیتان؟!
رهام به محض دیدن صورت بنیامین به گریه افتاد و نالید : بنیا…مین ….
خواست بلند شود که بنیامین خودش را جلو کشید و حین بوسیدن گونه های زردش گفت: جونم ؟! جون بنیامین ؟! ببینمت …
رهام را بوسید و بوسید … چند بار پیاپی … میخواست تمام دلتنگی های این چند وقت را همان لحظه یکسره رفع کند !
-چی شده پسرم؟! …
رهام به هق هق افتاده بود .
بنیامین صورتش را خم کرد…
باز هم صورتش را بوسید و گفت: جانم رهام؟! چرا گریه میکنی پسرم ؟! دستت درد میکنه؟!
رهام خش دار گفت: نه …
بنیامین مهربان گفت: پس چی ؟! چرا کاپیتان شجاع من گریه میکنه ؟؟؟!
وارام شروع کرد زیر گوشش حرف زدن !
امیرعلی از پنجره بیرون را تماشا میکرد …
رهام با بغض گفت: تولدم خراب میشه !
بنیامین خندید و گفت: چرا خراب بشه؟! مگه من میذارم خراب بشه ؟!
رهام باصدای گرفته ای گفت: یعنی تولد میگیری برام؟!
بنیامین به صدایش هیجانی داد و گفت: معلومه ؟! مگه میشه من برای پسرم تولد نگیرم؟! هان؟!
رهام دیگر گریه نمیکرد. اما صورتش گرفته بود .
بنیامین روی نوک بینی کوچکش را بوسید و گفت: گریه نداره که ! گچ دستتم سبزه …! به همه ی دوستات میگیم روش امضا کنن !
رهام به دستش نگاه کرد وبا بغض گفت: سبز خوشم نمیاد !
بنیامین دوباره گونه اش را بوسید و گفت: پس چه رنگی؟!
رهام با اخم گفت: قرمز !هم رنگ ماشینم … !
بنیامین لبخندی زد و گفت: باشه با ماژیک قرمز واست رنگش میکنم … خوبه؟!
رهام با قهر گفت: نمیتونم برقصم که!
بنیامین بلند خندید و گفت: مگه تورقص بلدی…
رهام زانویش را بالا اورد و گفت: به همه ی دوستام بگم؟!همه ی دوستای پیش دبستانیم؟!
بنیامین سری تکان داد وگفت: هرکسو دلت خواست دعوت کن …
رهام نگاهی به صورت بنیامین انداخت وگفت: لبت چی شده؟!
امیرعلی به سمتش چرخید …
رهام با دیدنش لبخندی زد وگفت: عمو امیر…
امیرعلی جلو رفت و گفت : چطوری خوشتیپ!
خم شد ورویش را بوسید .
رهام با دیدن اب پرتقال و کیک روی میز فلزی چشمهایش برقی زد وگفت: اب پرتقاله؟؟؟
امیرعلی خندید و بنیامین اخمی کرد وگفت: گرسنته رهام؟!
-بذار برم بپرسم میتونه چیزی بخوره یا نه …
بنیامین سری تکان داد و امیرعلی از اتاق خارج شد .
در که بسته شد بنیامین نگاهی به صورت رهام انداخت وگفت: رهام… دیشب چی شد پسرم؟!
رهام صورتش توی هم رفت و بنیامین فوری گفت: اگر دوست نداری تعریف نکن !
رهام لبهایش را برچید و گفت: مامان اومد تو اتاقم …
بنیامین دستی به پیشانی اش کشید وگفت: خب؟!
-بعدش از خواب بیدار شدم… هی صداش زدم … جوابمو نداد … بعد اصلا جوابمو نداد… بعدش من رفتم از اتاق بیرون …
رهام نگاهی به بنیامین انداخت وسکوت کرد.
بنیامین سری تکان داد و گفت: خب؟!
-رفتم بابا البرز و صدا کردم … جواب نداد. در زدم جواب نداد …
بنیامین با شست میان ابروهایش را فشار داد و گفت: خب ؟!
رهام با بغض گفت: مامان اونجوری شده بود باز …
بنیامین پی اش را نگرفت . میدانست آنا چطور شده ! میدانست چه درد بی درمانی است که ساعت سه صبح به سراغش می اید ! میدانست !
همه را می دانست !
تمام شک و شبه هاش برطرف شده بود ! از همان وقتی که فرح بخش گفته بود ساعت سه !
شستش خبردار شده بود دلیل و سببش چه چیزی میتواند باشد!
رهام ارام گفت: مامان اومد طرفم… بعدش دیگه نفهمیدم چی شد !
بنیامین ماتش برد ! امکان نداشت آنا رهام را از پله ها به پایین پرت کرده باشد ! محال بود …
بنیامین روی رهام خم شد وگفت: اشکالی نداره رهام … منم دستم شکسته… سرم شکسته ! همه ی مردا باید یه بار دستشون شکسته باشه!
رهام لبخندی زد وگفت: واقعنی؟!
بنیامین چشمکی زد و جواب داد: آره واقعنی …
کمی موهایش را کنار زد و رد سفیدی که بالای گوش سمت راستش بود را نشان رهام داد و گفت: ببین … منم جای بخیه زیاد دارم ! خاتون جون کلی دعوام میکرد!
رهام خندید و بنیامین لبخندی زد وگفت : اصلا ناراحت نباش ! باشه کاپیتان ؟! این یه ماموریت بود . تو پر قدرت از پسش براومدی !!! بهت افتخار میکنم !
رهام با هیجان به صورت بنیامین خیره شده بود …
بنیامین ادامه داد وگفت: باید بریم سراغ ماموریت تولد !
رهام کمی به فکر رفت و بعد از مکثی پرسید: یعنی مامان میخواست راستکی منو بترسونه؟!
بنیامین پوفی کرد وگفت: نه … ببین رهام…. تو پسر بزرگی شدی …. من و مادرت از هم جداییم … یعنی ….
رهام با دلخوری گفت: خودم میدونم. طلاق گرفتید !
بنیامین نگاه شیرینی به رهام انداخت و ارام گفت: توله سگ . گفتم جداییم !
رهام با اخم گفت: چرا تو میگی توله سگ من نباید بگم؟!
بنیامین اخم تندی کرد و گفت: هر وقت هم قد من شدی توهم بگو !
رهام با دلخوری گفت: اوه … خیلی مونده !
بنیامین لبخندی زد وگفت: مامانت یکم ناراحته ونگرانه ! بهش فشار اومده … یعنی … حالش زیاد خوب نیست !
رهام کودکانه نگاهش میکرد.
بنیامین مانده بود جمله اش را چطور کامل کند !
اب دهانش را قورت داد وگفت: نباید از دست مامان دلخور باشی رهام … دست خودش نبود ! خب؟!
رهام سرش را تکان داد که دردش امد و ناله کرد .
بنیامین با ترس گفت : چی شد؟!
رهام دست ازادش را روی سرش گذاشت وگفت: سرم درد میکنه …
بنیامین دستی به موهایش کشید وگفت: منم سرم درد میکنه رهام !
رهام نگاهش کرد و گفت: مثل مامان پوست لبتو خوردی که زخمش کردی؟!
بنیامین خنده ی تلخی کرد و گفت: نه …
و باز صورتش را بوسید . تنها کسی که زخم کوچک کنار لبش را دید و فهمید و پرسید رهام بود !
رهام مامانو ببخش باشه؟! دست خودش نبود … نمیخواست تو صدمه ببینی… من و مامانت تو هر شرایطی دوست داریم رهام .نمیخوایم هیچوقت هیچ بلایی سرت بیاد … میفهمی؟!
رهام اوهومی کرد وبنیامین ارام گفت: مامان نمیخواست تو رو از پله ها پرت کنه پایین !
رهام چشمهایش را گرد کرد وگفت: ولی مامان منو ازپله ها ننداخت پایین؟!
بنیامین نگاهش کرد ورهام گفت: فکر کنم خودم افتادم …!
بنیامین لبخندی زد وگفت : یادته رهام ؟!
-اره … تاریک بود ! چراغ بالا سوخته اخه !
بنیامین بلند خندید و رویش خم شد و صورتش را بوسید و گفت: مرسی کاپیتان . ماموریتتو خیلی خوب انجام دادی !
-میشه اب پرتقال بخورم؟!
همان لحظه در اتاق باز شد و امیرعلی گفت : میتونه بخوره ! پرسیدم از پرستاره !
بنیامین نی را در پاکت اب پرتقال فرو کرد و امیرعلی کمی تخت را بالا کشید و بسته ی کیک را باز کرد و گفت: فرشته زنگ زده بود … !
بنیامین پرسید : خب ؟!
-هیچی . رازی هم نگران حال پسرت بود !
بنیامین با تایید سری تکان داد ونی را در دهان رهام فرو برد .
امیرعلی من و منی کرد و گفت: فرح بخش رفت پایین! فکر کنم … چیز اومده … !
بنیامین فهمید ، تکه ای کیک در دهان رهام گذاشت وگفت: بگو بیرون بمونن!
تکه ی بعدی را خواست به رهام بدهد که رهام گفت: نمیخورم … پاکت ابمیوه رو بده دست خودم !
بنیامین با ملایمت گفت: رهام دستت سرمه … نباید تکونش بدی… من برات نگهش میدارم !
امیرعلی لبه ی تخت رهام نشست و گفت: نمیخوای بری پایین؟!
-برای چی؟!
رهام با غر گفت: تهش هنوز داره !
بنیامین کمی بدنه ی پاکت را فشار داد و امیرعلی نگاهی به رهام انداخت وگفت: بده من بهش میدم . تو برو پایین !
بنیامین کلافه از دخالت امیرعلی گفت: برو بگو بیرون بمونن!
امیرعلی از جایش با حرص بلند شد وگفت: الان وقتش نیست بنیامین .
رهام دستش را خواست بالا بیارد که بنیامین مانع شد و در جواب امیرعلی گفت: اتفاقا الان وقتشه!
امیرعلی سری تکان داد و گفت: پس بگم نیان؟!
بنیامین نگاهش کرد وامیرعلی با حالت تسلیم از نگاه تیز بنیامین گفت: باشه میگم ! چرا عصبانی میشی….
به سمت در رفت که بنیامین صدا زد: امیرعلی …
امیرعلی ایستاد.
بنیامین لبخندی زد و گفت: ممنون بابت امروز . خودمو گم کرده بودم ! همه ی زحمتها افتاد گردنت!
امیرعلی تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق بیرون رفت .
سرش را به سمت رهام چرخاند که بر وبر نگاهش میکرد .برایش چشمهای سبزش را چپ کرد و رهام غش غش خندید !
تلفن همراهش را میان صورت و سر شانه اش نگه داشته بود و منتظر بود افاق خاتون بالاخره تلفن را بردارد .
پول پیک را به سمت راننده ی موتور گرفت و با تشکر کوتاهی کیف لپ تاپش را روی دوشش انداخت .
موتوری صدایش زد وگفت: اقا صاحب شرکت حساب کرد !
وگاز داد و رفت.
بنیامین ابروهایش را بالاداد .همین مانده بود به رها رازی هم بدهکار شود! اگر کیفش را در شرکت جا نگذاشته بود ناچار نمیشد تماس بگیرد و لپ تاپش را بفرستد !
افاق بالاخره جواب تلفنش را داد .
-سلام …
-اوا مادر تویی ! چرا نیومدی اینجا … مگه نگفتی یکی دو هفته مهمون مایی ؟!
-خوبی خاتون؟!
-خوبم مادر. طوری شده ؟ صدات چرا اینطوریه؟!
بنیامین تک سرفه ای کرد وگفت: خوبم … امشب یه کاری دارم نمیتونم بیام .خواستم بگم بهت … !
همانطور که روی پله های مجتمع بیمارستان قدم میزد از خاتون شنید : چرا مادر. امشب میخواستم برات فسنجون درست کنم…
بنیامین خندید و گفت: بذار برام کنارواسه ی نهارم.
خاتون نگران گفت:کجایی مادر… میخوای بگم بردیا بفرسته شامتو؟! اخر وقت برنمیگردی خونه؟!
بنیامین اب دهانش را قورت داد و گفت: نه … فردا نهار میام. با رهام !
خاتون ذوق زد و گفت: راست میگی مادر…
و انگار که بغض کرده باشد گفت: چقدر دلم هوای بچمو کرده … خوب میکنی مادر… چی دوست داره براش بپزم … فردا نهار ؟!
بنیامین خنده ای کرد و گفت: حالا تا فردا وقت هست. خودم بهت میگم …
خاتون خندید وگفت: باشه مادر. شب گرسنه نمونی ها… اگرتونستی بیا اینجا .
بنیامین چشمی گفت و خاتون با مراقب خودت باش و چند سفارش دیگر تماس را قطع کرد .
بنیامین پوفی کشید و وارد مجتمع شد .
پنجه اش را دور بند کیف لپ تاپ قلاب کرد و حینی که منتظر اسانسور بود با حس سنیگنی نگاه کسی به عقب چرخید ، اما کسی نبود.
وارد بخش کودکان شد . با دیدن زن و شوهری که کناری نشسته بودند و شام میخوردند پوفی کرد وپا تند کرد سمت اتاق رهام.
بدون انکه در بزند وارد اتاق شد.
رهام با کوشی بازی میکرد !
صدای موزیکش کل اتاق را برداشته بود.
رهام چهار زانو روی تخت بود و کوشی روی پایش بود … و چشمهایش مثل همیشه روشن و خاموش میشد .
با تعجب لپ تاپ را روی صندلی گذاشت و گفت: کی کوشی و اورد ؟!
رهام نگاهش کرد و گفت: تو رفتی … یه خانم پرستار اینو برام اورد …
و با هیجان جعبه ی کادویی را هم بالا گرفت و گفت: اینم هست … ! بیا بازش کنیم … نمیتونم خودم…
بنیامین با عجله از اتاق بیرون رفت…
اما پشیمان شد و سرش را داخل اتاق کرد وگفت: من برم پایین برگردم نمیترسی که؟!
رهام اخم کرد و گفت: کارت تموم نشد؟
-زود میام…
رهام مظلومانه باشه ای گفت و بنیامین در را بست و به سمت استیشن پرستاری رفت.
دخترجوانی مقابل استیشن نشسته بود … !
بنیامین تک سرفه ای کرد و گفت: ببخشید خانم… کسی اومد ملاقات پسرم؟!
دختر سرش را بالا اورد و گفت: ملاقات؟! این ساعت غروب؟! نه …
بنیامین دستی به پیشانی اش کشید و دختر با کمی فکر گفت: اها … یه خانمی یه عروسک و یه بسته رو داد بدم به پسر کوچولوتون !
بنیامین تند پرسید: کی؟!
-ده دقیقه یک ربع پیش… ا
بنیامین سری به نشانه ی تشکر تکان داد و راه خروج رو پیش گرفت.
حسش میکرد… !
از نبودنش حتی، حسش میکرد … ! وارد محوطه که شد نگاهی به اطراف انداخت … دست به کمر ایستاده بود و دور و اطراف راوارسی میکرد !
خودش را پنهان کرده بود که چه چیز را ثابت کند … ؟! تقصیر ها را گردن بگیرد؟! به البرز بیشتر از این ها آتو بدهد ! حتی نیامده بود پسرش را ببیند …
مثل دیوانه ها به زن هایی که صورتی پوشیده بودند خیره میشد …
به زن هایی که کرم پوشیده بودند و گلبهی ! سه رنگ مورد علاقه اش بود … !
پوفی کرد و مستاصل وسط محوطه ی بیمارستان ایستاده بود … همین نزدیکی ها بود ! مطمئن بود همین نزدیکی هاست !
با شنیدن صدایش که یک لیوان چای خواسته بود به سمت بوفه ی کنار درب ورودی رفت…
یک مانتوی سیاه تنش بود …
مسیرش را دنبال کرد. لیوان کاغذی را گرفته بود … کنار سطل زباله ی پلاستیکی سفیدی که کیسه ی سیاه زباله نامرتبی داخلش بود و هزار مگس و پشه بالای سرش طواف میکردند ایستاد .
تی بگ را توی کیسه انداخت…
به سمت نیمکت نشان کرده اش راه افتاد … خمیده راه میرفت ! قوز کرده بود … دیگر شق و رق و ضربدری راه نمیرفت!
به ارامی به سمت نیمکت رفت.
دو دستی لیوان را چسبیده بود و به پنجره ی اتاق بخش کودکان مثل مرده ها نگاه میکرد !
به سمت بوفه برگشت یک بسته بیسکوییت کرم دار خرید و به سمت نیمکت قدم برداشت ، حواسش نبود … اصلا انگار پرت بود ، در این دنیا سیر نمیکرد !
بیسکوییت را روی زانویش گذاشت وگفت: با معده ی خالی چای نخور !
دستهایش را توی جیبش برد و با یک قدم از نیمکت فاصله گرفت که صدایش امد: خوبه حالش؟!
بنیامین بدون انکه برگردد گفت: چرا نمیای خودت ببینیش!
بی هوا از جایش بلند شد لیوان چایش را انداخت …
بنیامین با صدایی که امد به سمتش چرخید …
کمی از شلوارش را خیس کرده بود ؛ به سمتش امد و گفت: سوختی ؟!
انا با بغض گفت: من کردم ! من این بلا رو سرش اوردم …
بنیامین خم شد ، دست برد سمت شلوار انا … از لیوانی که روی زمین افتاده بود هنوز بخار بلند میشد .
سرش را بلند کرد وگفت: سوختی نه ؟!
انا پایش را عقب کشید و گفت: چرا هیچی نمیگی ؟!
بنیامین لبه ی نیمکت نشست ، انا هم کنارش قرار گرفت و همانطور که به صورتش زل زده بود گفت : تو رو خدا حرف بزن … بگو حالش خوبه؟!
-تو که از پرستارا پرسیدی… ! چه فرقی میکنه من دوباره همون حرفها رو تکرار کنم؟!
آنا خم شد و ارنج هایش را روی زانوهایش قرار داد .
بنیامین دستش را ارام پشت آنا گذاشت و گفت: چرا نمیای بالا ببینیش؟! مثل دزدا سرک میکشی هیجانش بیشتره؟!
-بیام بالا ؟!
بنیامین سری تکان داد و گفت: آره … چرا نیای ؟! چرا ازش فرار میکنی ؟! زورش که نمیرسه که بزنتت ! بلدم نیست طعنه بزنه ! ته تهش قهر میکنه با دو تا ماچ و ببخشید سر وتهش هم میاد !
انا با لحنی کفری گفت:
-خیلی واجبه بچگی رهام و تو سرم بکوبی؟! بی گناهیشو … مظلومیتشو … معصومیتشو …
صدایش رفته رفته بالاتر رفت و گفت: خیلی الان خوشحالی بل گرفتی که حق داشتی حضانت رهام و بگیری … ! حتما الان ته دلت غنج میره که منو به خاک مالیدی نه ؟!
بنیامین پوزخندی زد و با تاسف گفت: واقعا فکر میکنی من خوشحالم آنا ؟! حالم خوبه ؟!تو راجع به من چه فکری میکنی ؟!
انا سری تکان داد و گفت: تو این کارو کردی… تو اینو خواستی !
انگشت سبابه اش را به سمت سینه ی خودش نشانه گرفت وگفت:
-من خواستم ؟! من گفتم برو آنا … ؟! انا چی میگی ؟! اونی که یهو بعد سی و پنج سال بی هویت شد من بودم! بی خانواده ! یه اواره … یهو بعد هشت سال زندگی زنم میگه نمیخوامت ! … یهو بعد پنج سال دوندگی کرکره ی همه ی رویاهاتو با چهار تا بهانه میکشن پایین ! یهو بهم خبر میدن پسرت بیمارستانه ! بیا ؛ میام میبینم بچم مثل غریبه ها گوشه ی بیمارستان افتاده ! نه مادرش هست … نه پدربزرگش ! نه هیچ کس دیگه !
انا خواست حرفی بزند که بنیامین انگشت اشاره اش را مماس بینی ولبش گذاشت و گفت:هیس… آنا نگم میترکم !
انا ساکت شد …
بنیامین سری تکان داد و دستهایش را توی جیبش کرد وگفت: من نخواستم وضع زندگیت بدتر بشه آنا … نخواستم بدتر بشی آنا … هیچوقت نخواستم ! این چیزی بود که تو خواستی ! تو گفتی … یادته ؟! حرفات یادت رفته؟ من طلاقم میخوام …
آنا با زبانی که دیگر قاصر بود سخت لب زد : من گفتم… من حالم بد بود … چون تو حالت بد بود… تو دیگه بنیامین سابق نبودی … ! منو نمیدیدی!
بنیامین پوزخندی زد وگفت: آنا تو حتی سعی نکردی چهار ماه درکم کنی ! پدرت گفت و تو گفتی چشم بابا ! یه زن زنگ زد و تو گفتی طلاق ! میدونستی من آدم به زور نگه داشتنت نیستم ! از اولم میدونستی انا !
آنا دستهایش را جلوی صورتش گرفت و گفت: میتونستی منو مصرف کنی … مثل همیشه !
بنیامین خندید وگفت: چرا یادت رفته … چرا حرفاتو یادت رفته؟! “طلاق میخوام” … “زندگیمو هشت سال تلف کردی”… “زندگیمو میخوام !” یادت رفته؟! گفتی “این زنه کیه “… گفتم نمیدونم !
گفتی “چرا زنگ میزنه” .. گفتم نمیدونم !
گفتی “چی میخواد” … گفتم نمیدونم !
گفتی “داری دورم میزنی… گفتی اینو که میدونی ! ادم اگاهانه دیگران و دور میزنه مگه میشه ادم ندونه و زنشو دق بده! ”
گفتم آنا خط تلفن و عوض میکنم… گفتی “میخوای رو بازی نکنی ! ”
گفتم آنا برو سر قرارش ببین چی میگه … گفتی” برم که با پنبه سرمو ببری ! ”
هرچی گفتم دو تاروش گذاشتی… ! یادت رفت؟! یادت رفته ؟! “طلاق میخوام … با یه ادم دروغگو نمیشه زندگی کرد ! “…. “راسته … راسته که گرگ زاده گرگ میشه ! تا دیروز مثل بود امروز به چشم دیدم ! “… یادت رفته؟! همشو حفظم آنا ! همه ی حرفاتو یادمه ! تو رفتی! تو خواستی… !
نفسی از هوای الوده ی بیمارستان گرفت و گفت:
حالا طوری نشده که انقدر خودتو زجر میدی ! هزارتا بچه هر روز از پله ها میفتن ! مگه من کم افتادم… مگه تو کم افتادی ! نصف این جمعیت تو بچگیشون دستشون … پاشون… سرشون شکسته ! رهامم یکی از اونا … به خودت انگ اتهام نزن ! الکی گناهی که نکردی رو هم گردن نگیر! رهام هفت سالشه … درسته تو هوشیار نبودی اما اون که حالیش بوده ! خودش میگه تاریک بود خودم از پله ها افتادم… تو چرا تو دهن پدر انتخاباتیت میندازی که من بچمو پرت کردم پایین ! الکی کار نکرده اتو تو بوق و کرنا میکنی که چی بشه؟! پرونده ات درشت بشه کل ثروت مادرتو به جیب بزنه و خلاص؟!
انا هاج و واج به بنیامین نگاه میکرد .
سینه ی سنگینش را با تک سرفه ای کمی خالی کرد و پرسید: صبر کن ببینم … تو صبح بیدار شدی چطوری فهمیدی؟! البرز چیزی گفته؟!
آنا اب دهانش را قورت داد و گفت: لباسم خونی بود … جیغ زدم بابا اومد قفل در اتاق و باز کرد ! از اتاق که بیرون رفتم دیدم رهام نیست … بابا گفت تو از پله ها انداختیش پایین وبیمارستانه !
بنیامین پوفی کرد و آنا گفت: نتونستم بیام ببینمش… ترسیدم ! از واکنشش … از گریه اش … از پس زدنش ! تو پسم زدی هنوز سرپا نشدم که رهامم پسم بزنه بنیامین … طاقت اینو نداشتم!
و هق هقش کلامش را برید .
بنیامین جلو رفت و گفت: حالش خوبه . انقدر خودتو عذاب نده آنا … تو هم حالت خوبه ! چرا داری باز میری سمت فکرهایی که فقط ذهنتو مسموم میکنه !
مقابلش زانو زد و کف دستهای پهنش را روی زانوهای آنا گذاشت …
آنا از پشت پرده ی اشک در چشمهایش خیره شد .
بنیامین لب زد : تو هیچیت نیست آنا… چی باعث شده دوباره بیماریت عود کنه … از سر گرفته بشه ؟! تو هیچیت نیست دختر ! یکم به خودت بیا … تو هشت سال زندگی از کنار من جم نخوردی …
آنا لب زد : نه سال !
بنیامین نگاهش کرد و آنا تلخ گفت: نه سال شده ! تازه سالگردمون بود .
بنیامین لبخندی زد و گفت: امروز سرکار نرفتی ؟!
آنا سرش را به علامت نه تکان داد و بنیامین گفت: خوبه … بابای منم قرار بود روی کرسی مجلس امور و دست بگیره احتمالا منم دو خط درمیون سرکارم حاضر میشدم!
آنا نیشخندی زد و بنیامین با لحن آرامش بخشی دوباره گفت : تو با من خوب بودی آنا … اگر فکر میکنی …
انا اهی کشید وبنیامین ادامه داد: اگر فکر میکنی ازدواج باعث میشه حالت بهتر بشه… برو ازدواج کن ! از ایران برو … نمیدونم …
ماتش برد !
مثل یک مجسمه خشک شد !
بنیامین میخواست سکته اش دهد ! میخواست تاوان بخیه های دست و سر رهام را همین الان صاف کند…
ازجایش پرید و با حرص گفت:
-برام نسخه پیچیدی بنیامین ؟! این همه دور زدی … حرف زدی… بالا پایین کردی… صغری کبری چیدی که تهش برسی من شوهر کنم خوب میشم؟! از کی تا حالا روانشناس شدی؟!
-دفعه ی قبلی که نسخم جواب دادی!
انا عصبی گفت: بس کن … بس کن انقدر نسوزون ! من نه مال مردم و خوردم نه اختلاس کردم نه مفسد فی الارضم ! من زنت بودم بی انصاف… من عشقت بودم یادته ؟! با حرفات ادمو میسوزونی که چی بشه؟! میخوای دقم بدی ؟! سکتم بدی راحت میشی بنیامین ؟! … یکی اومد تو زندگیم عین سگ ولم کرد … اون یکی هم…
بنیامین تند گفت: تو مثل سگ ولش کردی !
انا با غیظ گفت: آره… ولت کردم… اما خواستم جبران کنم… خواستم برگردم …
بنیامین از روی زانو بلند شد و قامتش را صاف کرد .
انا مثل اسپند روی اتش باجلز و ولز کمی راه رفت و گفت: تو نیومدی… تو نتونستی بیای ! چون وچراشم خودت میدونی !
بنیامین دست برد و کتف چپش را مالش داد و گفت : بریم بالا رهام تنهاست !
آنا با بغض گفت: هر وقت به نفعت نیست پای رهام و وسط بکش !
-چی به نفعم نیست؟ زندگی با تو ؟! آنا دیوونه شدی ؟!
با لحن ملایم و شاعرانه ای که از تک تک کلمه هایش تمسخر می بارید گفت: من با تو خوشبخت بودم… بهترین روزهای زندگیمو داشتم کنارت …
پوزخندی زد و با تاسف گفت: میخواستی اینو بشنوی خیلی خب شنیدی ! دیگه چی ؟! همون حرفهای تکراری ! همون بحث تکراری ! خسته نشدی؟!
انا نالید :
-اره حرفهای تکراری … بحث های تکراری… ! اما این اخری تکراری نبود ! شاه تیترت بود … گل حرفهات همین بود ! تو خیال کردی درد من رابطه است که تنهاییمو بیخوابی و خواب گردی رو ربطش میدی به غریزه ! چی پیش خودت فکر میکنی که انقدر راحت پرت وپلاهای تو ذهنتو تف میکنی تو صورت ادم ! که طرفت جلوت به زانو دربیاد ؟! خوشحالت میکنه بنیامین نه؟! خیلی کیف میکنی یه جمله میگی دودمان ادمو به باد میدی ! قدیما حسابی تر حرف میزدی ! الان فقط حرف میزنی خودتو خالی کنی ! کی بیچاره تر از آنا ! نحس تر از آنا … !
گریه دیگر امانش را بریده بود اما باز گفت: بنیامین من دوست دارم… رهام و دوست دارم… تو رو دوست دارم… حتی این زندگی از هم پاشیده هم دوست دارم ! بعد تو روت میشه تو صورت من نگاه کنی … بگی برو ازدواج کن !
بریده بریده گفت: با یکی دیگه … اگر منتظر اینی که منم بگم تو بری … تو بری سراغ زندگیت … نمیگم بنیامین ! نمیگم …
سرش را پایین انداخت …
صورتش مچاله شده بود … قفسه ی سینه اش تند بالا و پایین میشد … !
صدای گریه ی توی گلویش خفه بود …
میان همان حال زارش نالید : خیلی بی معرفتی … خیلی بی معرفتی بنیامین !
زانوهایش طاقت وزنش را نداشت ، خم شد … همانطور که هق میزد روی زمین نشست …
بنیامین جلو رفت… چند نفری نگاهشان میکردند.
کلافه گفت : آنا بلند شو زشته …
فقط صدای نفس هایش را می شنید … دست زیر بازوهایش انداخت و با یک حرکت بلندش کرد و حینی که با قدم های ارامی به سمت شیر اب مسجد کنار مجتمع بیمارستان هدایتش میکرد زیر گوشش گفت: باشه ببخشید .من معذرت میخوام ! منظوری نداشتم …
انا مثل یک گوشت نامتوازن به بنیامین تکیه زده بود…
جلوی شیرهای ردیفی وضو خانه ایستاد ، زانویش را بالا برد و کف پایش را لبه ی سنگی وضو خانه گذاشت ؛ شیر اب را باز کرد و شال انا را با دست دیگرش پشت سرش نگه داشت مشتی اب به صورت آنا پاشید … !
آنا از حلقه ی اغوش بنیامین فاصله گرفت و خودش چند مشت اب به صورتش پاشید و چند نفس عمیق کشید.
بنیامین با دست خیس چنگی به موهایش زد و گفت: خودتو جمع و جور کن بریم پیش رهام .
آنا مضطرب گفت: یعنی بیام بالا ؟!
بنیامین سری تکان داد و گفت : اره …
آنا شالش را مرتب کرد و پرسید: بیسکوییتم چی شد؟!
بنیامین لبخندی زد و گفت: برو داخل وایسا میرم یه بسته ی دیگه بگیرم !
آنا اب دهانش را قورت داد و با صدای زخم داری گفت: پرتقالی !
بنیامین نگاهش کرد و گفت: میدونم ! نداشت !
آنا چیزی نگفت ، بنیامین به سمت بوفه رفت. وقتی وارد ساختمان شد ، انا کنار اسانسور پیشانی اش را به دیوار تکیه داده بود.
کنارش ایستاد وگفت: نگران نباش !
انا پلک هایش را بست و باز کرد .
تا رسیدن به طبقه ی سوم دلش مثل سیر و سرکه می جوشید .
از اسانسور بیرون امدند نگهبان جلوی ورودی بخش در چرت بود. به ارامی از کنارش گذشتند که پرستاری با دیدن بنیامین وآنا کنارهم گفت: فقط یک نفر میتونه همراه باشه ها !
بنیامین سری تکان داد وگفت: فقط چند لحظه !
ناچار سری تکان داد و گفت: باشه … ولی برای من مسئولیت داره ! صبح باید جوابگو باشم .
بنیامین سری تکان داد و دست آنا را که مثل مجسمه ها ایستاده بود گرفت ؛ پنجه هایش یخ بود .
درب اتاق رهام را باز کرد .
انا جلو نمیرفت ؛ پاهایش قفل بود …
نفس عمیقی کشید و خودش وارد شد ، رهام و کوشی روی تخت بودند و رهام یک دستی داشت با هلی کوپتر ناقص تازه اش ور میرفت.
با دیدن بنیامین با کلافگی گفت: بیا اینو سر هم کن …
بنیامین از جلوی در کنار رفت و رهام با نگاه ذوق زده ای گفت: مامان …
انا بی طاقت جلو رفت رهام را بغل کرد … تا جایی که میتوانست گریه اش را کنترل کرد اما جلوی اشکهای مزاحم را نمیتوانست بگیرد …
روی بانداژ رهام را ارام بوسید و گفت: ببخشید رهام… ببخشید !
رهام لبخندی زد و گفت: اینو تو برام خریدی؟!
انا سخت بازدمش را بیرون داد و به زور گفت: دوستش داری ؟!
-خیلی… به بنیامین بگو برام درستش کنه …
-میگم …
انا ارام گفت: منو بخشیدی رهام؟!
رهام اوهومی کرد و باز به بنیامین نگاهی انداخت و گفت: بیا درستش کن دیگه !
بنیامین نایلون بیسکوییت ها را روی پیشخوان فلزی پایین تخت رهام گذاشت و پایین تخت نشست وگفت: وای چه هلی کوپتر مجهزیه !
رهام اخمی کرد و گفت: مال منه !
بنیامین صدایش را تو دماغی کرد وگفت: نه دیگه مال من باشه !
رهام با حرص گفت: مامان یه چیزی بهش بگو …
انا خندید و گفت: بنیامین حرصش نده !
بنیامین دم هلی کوپتر را از توی جعبه اش برداشت وگفت: اول یه دور من باهاش بازی میکنم بعد رهام !
رهام با قهر گفت: اصلا مال خودت ..
بنیامین خندید و با همان صدای تودماغی طورش گفت : باشه حالا تمرکزمو بهم نزن بذار ببینم چی به چیه ! آنا هزار بار گفتم از این اسباب بازی ها نخر ! یه پیچش گم بشه نابود میشه …
کفش هایش را دراورد و چهار زانو روی تخت نشست و حینی که جعبه وکل وسایل را به سمت خودش می کشید با غرغر گفت: یه هلی کوپتر اماده میخریدی!
رهام و آنا با هم خندیدند و بنیامین زیر لب گفت: به جای خنده راهنماشو بده !
و رو به رهام گفت: اینا رو بهم پیچ کردی بشین بازش کن ! بلد نیستی برای چی سرهمش کردی !
انا سرش را توی جعبه کرد و گفت: راهنما نداره… پشت جعبه اش عکساش هست …
رهام با هیجان گفت: امشب جفتتون پیشم میموند؟!
آنا روی بانداژش را باز بوسید .
بنیامین اوهومی کرد و رهام کودکانه ارزو کرد : پس من بازم خودمو از پله ها میندازم پایین !
بنیامین و انا مات هم شدند …
رهام سرگرم باز کردن پیچ و مهره هایی شد که در غیاب بنیامین بهم وصلشان کرده بود !
بنیامین هنزفری را از توی گوشش با خشونت کشید و لپ تاپ را بست .
آنا تکانی خورد و با تعجب گفت: چی شده؟!
بنیامین کلافه از جایش بلند شد دستهایش را بالای سرش قلاب کرد . پشت پنجره ایستاده بود.
آنا با هول کنارش ایستاد و گفت: چی شده بنیامین ؟!
بنیامین زمزمه کرد: میدونستم ….
انا مسیر نگاهش را تعقیب کرد ؛ چیزی دستگیرش نشد . بنیامین کلافه نگاهی به صورت آنا انداخت و گفت: باید کمکم کنی !
-باشه اما چه کمکی ! اخه چی شده …
بنیامین به سمت لپ تاپش رفت ؛ انا کنارش نشست و بنیامین هنزفری را به سمتش گرفت و گفت: اینو گوش بده …
آنا کنجکاو و متعجب، نگاهی به تصویر مردی که در صفحه ی نمایشگر بود انداخت و پرسید: این کیه …
بنیامین کمی فیلم را عقب برد و گفت: گوش بده …
انا دقیق شد … مرد با ناراحتی سیگاری دود میکرد ودر یک جمله عمق فاجعه ی زندگی و متارکه اش را میگفت !
بنیامین تصویر را نگه داشت و انا گیج گفت: خب ؟!
-میدونی این کدوم فیلمه ؟!
انا نگاهی به لوکیشن پشت مرد انداخت . استخر و درختها و نمای ویلا اشنا بود …
ابرویش را بالا داد وگفت: مستند قماری که ساختی ؟! خب …
بنیامین اهی کشید و گفت: این فیلم خامه … قبل تدوینی که امیرعلی روش انجام بده … قبل صدا گذاری… قبل از همه چیز !
آنا نمی فهمید.
بنیامین در یک جمله گفت: پرویز عقیمه ! بچه دار نمیشه !
در نگاهش تغییری بوجود نیامد.
بنیامین کلافه تر زمزمه کرد : ارزو صیغه ی پرویزه و الان حامله است … کتک خورده به من پناه اورده ! به برادر بردیا … با یه بچه ! با یه سونوگرافی ! پرویز هم برای همین سراغشو نگرفته ! شک داشتم … تمام مدت شک داشتم ! اما حالا مطمئنم !
آنا چشمهایش گرد شد و زیر لب گفت : یعنی … یعنی اون دختره … با بردیا ؟!
بنیامین از جایش عصبی بلند شد .
رهام تکانی خورد .
بنیامین نگاهی به چهره ی سفید وپاکش انداخت.
انا مقابلش ایستاد و گفت: بردیا همچین ادمی نیست بنیامین ! باهاش حرف زدی؟! گردن گرفته ؟! یعنی قبول کرده ؟!
بنیامین سرش را به علامت نه تکان داد و آنا گفت: اون ادمی که من دیدم ممکنه با هزار نفر…
بنیامین به جای جواب آنا نالید: خاتون و حاجی بفهمن سکته میکنن !
آنا پوفی کرد و بنیامین دستهایش را در جیبش فرستاد و گفت: نمیدونم چه کار کنم آنا … کم اوردم ! بریدم …
لحنش شده بود مثل یک سال پیش…
مثل همان وقتها که می امد از هفته نامه و مشکلاتش میگفت.
انا از جایش بلند شد و گفت: چه کمکی ازم برمیاد بنیامین؟!
بنیامین نمیدانست ! به معنای واقعی نداستن !
گیج و گنگ به زمین خیره بود که آنا ارام گفت : بهتره اول ببریمش پیش یه دکتر . شاید اون ازمایش یه بهانه باشه برای تلکه کردن بردیا ! شاید اصلا دروغ گفته باشه … هان؟!
-نمیدونم… من فقط بخاطر این تو زندگیم راهش دادم که پای بردیا وسط بود !
آنا لبخندی زد و گفت: دکتر توکل معتمد منه ! میتونیم از اون کمک بخوایم !
بنیامین به صورت انا نگاهی انداخت و پرسید: ایرانه ؟!
-اره … همیشه تا اخر تابستون ایرانه .
بنیامین مکثی کرد وگفت: ممکنه یه وقت ازش بگیری ؟! برای همین هفته… !
سری تکان داد و بنیامین زیر لب گفت: میخوام خودتم باشی … !
انا لبخندی زد وبا ذوق گفت: معلومه هستم … فقط نمیخوای از بردیا مطمئن بشی؟!
-چرا … فقط توخونه یکم بحث شده …
آنا دخالت کرد و گفت: میخوای من باهاش حرف بزنم؟!
بنیامین لبخندی زد و روی مبل لم داد.
آنا با تشر گفت: چرا میخندی ؟!
بنیامین با حفظ زاویه ی لبهایش گفت: آنا تو که میتونی انقدر منطقی و عاقل باشی چرا همیشه این پوزیشن و حفظ نمیکنی ؟!
آنا خواست حرفی بزند که با صدای تلفن بنیامین سکوت کرد .
آنا خواست حرفی بزند که با صدای تلفن بنیامین سکوت کرد .
بنیامین موبایلش را سریع برداش امیرعلی بود برای اینکه رهام بیدار نشود از اتاق بیرون رفت.
آنا لپ تاپ را روی پایش گذاشت .
نمیدانست چرا موس را چرخاند روی درایوهای بنیامین…
با دیدن پوشه ی رها رازی و لادن فیض و منیره فلاحتی با کنجکاوی لادن فیض را باز کرد . هنوز چیزی کامل دستگیرش نشده بود که بنیامین با باشه باشه ای داخل اتاق شد و در را بست .
انا با هول از کارش دست کشید . بنیامین تیز نگاهش کرد و گفت : طوری شده؟!
آنا لپ تاپ را بست و گفت: نه ….
بنیامین اخمی کرد وگفت: باز شروع کردی نه ؟!
آنا از جا بلند شد وگفت: چیو ؟!
-تفتیش… جستجو… شک !
انا من و منی کرد و بنیامین قبل از اینکه انا چیزی بگوید گفت: بپرس … ! اگر با پرسیدنش خیالت راحت میشه و قرار نیست باز تو فکرات منو مواخذه کنی بپرس ! الان بپرسی بهتره تا بعدا !
انا سکوت کرد .
بنیامین منتظر گفت: بپرس. بذار وقتی حالم خوبه جوابتو بدم تا بعد بحث نشه !
انا صریح در اولین سوالش پرسید:
-رها رازی کیه ؟!
بنیامین نیشخندی زد و گفت: رییسم!
آنا چشمهایش را گرد کرد و گفت: کار پیدا کردی ؟!
-باید بیکار میموندم؟!
-کجا؟! چرا نیومدی شهرداری … من میتونستم برات یه کارخوب دست وپا کنم!
بنیامین با تمسخر گفت: بیام وسط امثال بابات جولون بدم که چی بشه؟!
انا کلافه گفت: وسط زنا جولون میدی چیزی نیست !
بنیامین سکوت کرد و چیزی نگفت.
چراغ اتاق را خاموش کرد و با حرص گفت: پاشو برو رو تخت بخواب !
انا ارام گفت: تو کجا میخوابی؟!
بنیامین جوابش را نداد .
انا بی حرف از جایش بلند شد و روی تخت زیر پنجره کنار تخت رهام دراز کشید.
بنیامین روی کاناپه مچاله شد ؛ دستهایش را زیر سرش فرستاد .
انقدر به صدای نفس های عمیق آنا و رهام گوش کرد تا چشمهایش سنگین شد !
درب اتاق باز و بسته شد .
ماهیچه ی پشت ساق پایش گرفته بود … به سختی از جایش بلند شد… عضلات گردنش درد میکرد.
با دیدن در باز اتاق از جایش پرید ؛ انا روی تخت نبود… شال سیاهش روی زمین افتاده بود … ان را برداشت … انا روی تخت نبود!
بدون انکه کفشهایش را بپوشد از اتاق بیرون دوید ؛ وسط راهرو بود … ارام به سمت پله ها میرفت. مردی از سرویس بهداشتی بیرون امد .
با دیدن آنا بدون روسری وسط بخش چشم از صورتش برنمیداشت.
بنیامین با هول به سمتش دوید … پرستار جوانی از اتاق مقابل استیشن بیرون امد با دیدن آنا اهسته گفت: خانم …
بنیامین لبش را گزید … نمیدانست چطور به دخترجوان و مردی که مقابل سرویس بهداشتی بود و بر و بر آنا را تماشا میکرد ؛ حالی کند…
به قدم هایش سرعت داد .
پرستار با هینی از حضور بنیامین خودش را عقب کشید و گفت: چی شده ؟!
بنیامین اخمی به مرد کرد و شال را روی سر انا انداخت و رو به دختر جواب با لحنی توجیهی گفت : نگران نباشید … !
دست انا را گرفت .مرد سری با تاسف تکان داد و وارد اتاقی شد .
پرستار مقنعه اش را مرتب کرد وبا تعجب گفت: خواب گرده ؟!
بنیامین جوابش را نداد …
شانه های انا را به سمت اتاق رهام هدایت کرد .
پرستار نفس عمیقی کشید و گفت: اقا ساعت شیش صبحه . یک ساعت دیگه سرپرستار بخش میاد . برای من دو نفر همراه مسئولیت داره . دیشبم بهتون گفتم… !
بنیامین سری تکان داد وگفت: چشم من الان میرم …
پرستار نگاهی به صورت انا انداخت وگفت: حالا الان نه …. منظورم ساعت هفت و نیم هشته!
بنیامین لبخندی زد و انا را به سمت اتاق برگرداند.
مثل یک چینی ظریف و شکننده هوایش را داشت زمین نخورد …
نفس عمیقی کشید و کمکش کرد روی تخت دراز بکشد. پتو را رویش مرتب کرد و شالش را ارام از روی سرش پایین کشید …
موهایی که نا مرتب روی صورتش ریخته بود را با سر انگشت کنار زد .
کف دستش را بالای سر انا روی بالش زیر سرش ستون کرد …
او را میدید و آنا نمیدید !
با انکه چشمهایش تماما باز بود … اما طعم نگاهش تلخ و غریبه بود !
هیچ عطر اشنایی نداشت …
انگار کور بود ! کمی خم شد بی هوا روی پیشانی اش بوسه ی نرمی زد .
به ارامی عقب رفت. انقدر عقب که از پشت به دیوار پشت سرش بخورد و تکیه دهد و زانوهایش خم شود و همانطور بی کفش به جسم مزاحم زیر پایش توجهی نکند و روی زمین بنشیند و خیره شود به چشمهای مرده و بی روح و بی تفاوت و باز آنا !
تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
شب همه بی تو کار من، شکوه به ماه کردن است
روز ستاره تا سحر، تیره به آه کردن است
متن خبر که یک قلم ،بی تو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر ، نامه سیاه کردن است
چون تو نه در مقابلی، عکس تو پیش رو نهم
این هم از آب و آینه خواهش ماه کردن است
ای گل نازنین من، تا تو نگاه می کنی
لطف بهار عارفان، در تو نگاه کردن است
لوح خدانمایی و آینه ی تمام قد
بهتر از این چه تکیه بر، منصب و جاه کردن است؟
ماه عبادت است و من با لب روزه دار از این
قول و غزل نوشتنم، بیم گناه کردن است
لیک چراغ ذوق هم اینهمه کشته داشتن
چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردن است
من همه اشتباه خود جلوه دهم که آدمی
از دم مهد تا لحد، در اشتباه کردن است
غفلت کائنات را جنبش سایه ها همه
سجده به کاخ کبریا، خواه نخواه کردن است
از غم خود بپرس کو با دل ما چه می کند؟
این هم اگرچه شکوه ی شحنه به شاه کردن است
عهد تو “سایه” و “صبا” گو بشکن که راه من
رو به حریم کعبه ی “لطف اله” کردن است
گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی
پرسش حال دوستان گاه به گاه کردن است
بوسه تو به کام من، کوهنورد تشنه را
کوزه ی آب زندگی توشه راه کردن است
خود برسان به شهریار، ای که در این محیط غم
بی تو نفس کشیدنم، عمر تباه کردن است
شهریار
فصل دهم :
سینی چای را مقابل شهریار گذاشت و گفت: طوری شده عمو؟!
شهریار با همان اخمی که در بدو ورود روی صورتش جا خوش کرده بود گفت : فوزیه کجاست؟!
رها مقابل شهریار نشست و گفت: دخترش یکم حال ندار بود فرستادمش بره بهش سر بزنه !
ماگ قهوه اش را برداشت و پایش را روی پا انداخت .
به چهره ی پر اخم و غضب شهریار خیره شد و مثل عمویش سکوت کرد .
شهریار پوفی کرد و پرسید: هوشمند کجاست ؟!
رها با چشمهایش به اتاق بالا نگاه کرد و شهریار کلافه از توی جیبش تراکت های تبلیغاتی را بیرون کشید و روی میز پرت کرد.
رهاکمی از محتویات ماگش نوشید و شهریار با اخم گفت :میدونی چیکار کردی؟! میفهمی چیکار کردی؟! اصلا حالیت هست که داری چه غلطی میکنی؟!
کنجکاو نگاهی به برگه های پخش شده روی میز انداخت و گفت: حالا باید به کدومشون رای بدم؟!
شهریار از جایش پرید و گفت: دختر جون میفهمی چه گندی زدی؟! چرا همه چیز وبه شوخی میگیری؟!
رها برگه ای را برداشت وبا خونسردی در قبال حرفهای تکراری شهریار گفت: من کاری نکردم! تو مملکت شما تاسیس یه شرکت ارایشی بهداشتی جرمه؟!
-شرکت ؟!
پوزخندی زد و گفت: تو خیال کردی شرکت راه انداختی ؟! چهار تا بچه مذلف روزنامه چی رو دور خودت جمع کردی که چی بشه؟! چهار تا ادمی که سرشون باد داره و فقط تو حاشیه ان! میخوان با فکرشون یه مملکت و عوض کنن!
رها بلند خندید وشهریار با غیظ گفت: بخند … بخند ! به ریش من بخند که به تو اعتماد کردم ! خیال کردم عاقلی… بالغی … سنی ازت گذشته! … تو پیش خودت چه فکری کردی رها؟!
رها متعجب برگه را روی میز انداخت وگفت: عمو من چه کار کردم مگه ؟!
-اونا متخصصن؟! تو خیر سرت نیروی متخصص استخدام کردی ؟! هزارتا اینکاره اش نتونستن پیش برن ! تو با چهار تا میرزا بنویس که هوای تغییر تو سرشونه میخوای صادرات و واردات کنی؟!
رها لبخندی زد و با ارامش گفت: اتفاقا همشون ایده های خوبی تو سرشونه . یکی لیسانس بازرگانی داره … یکی فوق دیپلم کامپیوتر و برنامه نویسی ! درسته تو هفته نامه کار میکردن اما الان تو شرکت من و زیر نظر من فعالیت میکنن ! قرار نیست که کار سیاسی بکنیم … تازه کاری هم که قراره انجام بدن بیشتر به روابط عمومیشون برمیگرده ! خیلی هم تحصیلات نمیخواد ! شما چرا انقدر نگرانی عمو ؟!
شهریار از روی میز یک برگه برداشت و گفت: نگران اینم ! نگران اون پسره چی بود اسمش….
رها لب زد: بنیامین بدیع !
-سردسته ی خرابکاراست ! اسمش تو حاشیه است … ! بین این دولتی ها شناخته شده است ! میفهمی رها ؟! تو اون ادمو اوردی تو تیم خودت … اصلا بهش گفتی چه کاره ای … چی هستی … ؟!پدرت کیه … مادرت کیه؟! بفهمه حتی یک ثانیه هم دم پر تو نمی چرخه ! نمیاد ابروی پدر زنشو بذاره کف دستش اونم وسط شرکت یه وابسته ی پهلوی !
رها خندید وگفت : پهلوی؟! کدوم پهلوی… تموم شد عمو ! دوره ی شاه و قدرت و منصب شما خیلی وقته تموم شده ! اینو نه شما فهمیدید نه پدر من ! تا کی میخواین با فکر گذشته پیش برید ؟! درست یه زمانی خیلی همه چیز برای شما خوب بود ! الانم خیلی چیزا برای دیگران خوبه !
بنیامین هم ادم خلافکاری نیست که شما انقدر راجع بهش نگرانید ! اون بیچاره هم بابت حرفاش به اندازه ی کافی اذیت کردن ! ازارش دادن . حالا حقش نیست یه کار اروم و شرافتمندانه انجام بده ؟! یه کار بی دردسر ؟!
شهریار پوزخندی زد و گفت: این پسر بفهمه تو کی هستی و چی هستی ! چهار تا جمله بارت میکنه و خداحافظ ! خودش نکنه پدرزنش میکنه !
رها از میان دندان های کلید شده اش گفت: پدر زن سابقش! از زنش جدا شده ! اصلا عمو چرا انقدر تند میرید ؛ اتفاقی نیفتاده که !
شهریار کاغذ مچاله ی توی دستش را به سمت رها پرت کرد و گفت: اتفاق از این بالاتر که پسره داماد یه دولتیه ؟! رها حکومت عوض شده ! قدیمی ها نیستن ! رفتن ! هرکی جونشو دوست داشت مالشو گذاشت رفت… هرکی مالشو دوست داشت جونشو گذاشت وسط و موند و مرد ! همیشه تو این روزهای داغ ما تو چشمیم … ثروتمون … داراییمون … شهرتمون ! تو داری باهمش بازی میکنی ! سر یه توهم هیچ و پوچ!
رها کلافه ازجایش بلند شد و گفت: توهم نیست عمو ! نشونی هاش درسته ! این بار تیرم به خطا نمیره ! مطمئن باشید…
-چون چشماش سبزه؟! چون سال تولدش همخونی داره ؟! راجع به قبلی ها هم همینو میگفتی رها ! یادته ؟! راجع به همشون !
اهی کشید و در ادامه گفت: سی و خرده ای سال گذشته ! زندگیتون از هم پاشید … اون از برادر احمق من ! اون از مادرت که ول کرد و رفت ! اینم از دیوونه بازی های تو! میخوای به چی برسی رها؟!
رها جوابی نداد ، شهریار با لحن ملایم تری گفت: اسم رازی به اندازه ی کافی لکه دار هست ! به اندازه ی کافی تو چشم هستیم که با کوچکترین خطا دودمانمون رو به باد بدن !
رها دستی به موهایش کشید و گفت: شما از چی میترسید؟! از پدر زن بنیامین ؟! از خود بنیامین ؟! از اینکه من چهار تا روزنامه نگار و استخدام شرکت کردم ؟!
شهریار پوزخندی زد و گفت: از بی عقلی و حماقت تو میترسم ! از جسارت و نترس بودن اون پسره میترسم که حتی به پدر زنشم رحم نکرده ! بفهمه تو از کدوم قماشی و مال چه دوره و دارو دسته ای هستی شیش خط بنویسه تمومه رها ! شیش خط تو این دنیای مجازی از من و تو پخش کنه ! از پدرت ! از هوشمند ! … رها زندگیمونو داری بازی میدی ! یک کلمه کارتو بهش بگو و خلاص. این بازی های مسخره رو تموم کن!
رها سکوت کرد وشهریار با دلخوری گفت: از کجا معلوم این پسره هنوز به پدر زنش وصل نباشه ! واسه خاطر اینکه پدرزنشو بیاره تو مجلس یه دسیسه واسه امثال من و تو جور کنه ! میشه عزیز دولت ! میشه نورچشمی ! میفهمی رها ؟!
رها به تراکتهای روی میز خیره بود.
شهریار کلافه از سکوت رها کتش را پوشید و گفت: از حالا به بعد هم به من هیچ ربطی نداره کارات ! رو من حساب نکن رها !
و بدون انکه منتظر بدرقه ی رها باشد پا تند کرد و از خانه بیرون زد .
و بدون انکه منتظر بدرقه ی رها باشد پا تند کرد و از خانه بیرون زد .
هوشمند وسط پله ها ایستاده بود …
رها لبخندی زد وگفت:بابا چیزی میخواستی ؟!
هوشمند به بیرون اشاره کرد وگفت: رفت !
رها روی دومین پله مقابل پدرش ایستاد وگفت: کی رفت …
هوشمند جوابش را نداد نگاهش به در بود ؛ رها ارام دستش را دور بازوی پدرش حلقه کرد و گفت: بیاین بشینین پیش من ! خسته نشدید بس که توی اتاق بودید …
هوشمند حرفی نزد .
رها کمکش کرد تا روی مبل بنشیند .
تلویزیون را روشن کرد .
کنار پدرش نشست و گفت : چقدر موهات بلند شده بابا …
هوشمند ارام گفت: فریبا کجاست ؟!
رها لبخندی زد .
-فریبا یادته منو یادت نیست ؟!
به پشتی مبل تکیه داد و کوسنی را بغل زد . به چهره ی هوشمند خیره شد . نگاهش بی معنی بود ! چروک های صورتش هم لای ریش هایش گم و گور بودند !
موهایش هم انقدری بلند بود که بشود کش بست ! سبک درویشی داشت ، دیگر مثل قدیم خط ریشش را چکمه ای نمیزد ! مثل خواننده ی راک غربی موهایش را درست نمیکرد ! دیگر انکارد بودن صورتش اهمیتی نداشت ! خط اتو و لباس های مرتب و خوشبو هم بیشتر شبیه یک شوخی می امد !
با این سر و ریخت اگر مرتب می پوشید و بوی ادرار نمی داد باید شک میکرد !
حتی تاب موهایش هم خوابیده بود !
هوشمند نگاهش کرد و ارام گفت: هنوز نیومده؟!
انتظار توی کلامش مثل نمک پاشیدن روی زخم بود .
کلافه زانوهایش را توی بغلش کشید و گفت: نه … ولی میاد ! همین روزا ! اگر ببینیش کیف میکنی ! با اون قبلی ها فرق داره !شبیه جوونی های خودته ! همون قد و بالا؛ همونقدر رشید و چهارشونه! … همون فرم چونه و صورت ! همون چشما ! حتی صداش …لحنش … صلابتش… تحکمش !
رها چانه اش را روی زانویش گذاشت و گفت: هنوز به مامان فریبا نگفتم بابا ! ولی میگم … همین چند وقت میگم ! به خودشم میگم … !
رها نفس عمیقی کشید و با لحنی رویایی گفت: نمیدونم چطوری صداش کنم … ! بهش میگن بنیامین … اصلا این اسم بهش نمیاد ! ولی اسم پسرش رهامه ! کپی خودشه … مثل بچگی هاش ! پیش یه خونواده ی مذهبی بزرگ شده ! عکاسه … تو ، قدیم شلاق میزدی ایشون تیتر میزنه !
و با صدای بلندی خندید …
هوشمند چیزی نگفت؛ حتی نگاهش هم نمیکرد … نگاهش به تراکت های روی میز بود .
-نمیدونم چطوری بهش بگم ! چهار سال به روی خودم نیاوردم و حالا… ! حالا نمیتونم به روش بیارم ! نمیدونم چطوری بهش بگم ! از کجا شروع کنم … اصلا چی بگم ؟!
هوشمند خم شد و کاغذی را برداشت.
رها پوفی کرد و لب زد : گوش میدی بابا ؟!
هوشمند نگاهش کرد و گفت: تو کی هستی ؟!
خسته از جایش بلند شد و گفت : من همونم که گند زدم به زندگی خانوادم ! من دخترتم ! یادت نیست منو ؟! من که جلو چشمت بودم و یادت نیست … اما اونی که…
با صدای زنگ ایفون ، به سمت در رفت .
گوشی را برداشت.
-کیه؟!
-امیرعلی ام !
ابروهایش را بالا فرستاد و دگمه را زد . در ورودی را باز کرد و منتظر شد .
هوشمند کنارش امد و گفت: اومد؟!
رها جوابش را نداد .
امیرعلی با قدم های تندی خودش را رساند ، رها لبخندی زد و گفت: از این ورا !
امیرعلی سلامی کرد و فلشی را از توی جیبش فرستاد وگفت: اینو بنیامین فرستاده . عکس و طرح اولیه ی پوستراست ! چند تا طرح هم زده واسه بیلبورد !
رها هومی کشید و امیرعلی گفت: فکر کنم تیزر هم تا چند وقت دیگه اماده بشه !
-خیلی خوبه . ادم مسئولیه !
امیرعلی نگاهی انداخت به پیرمرد پشت سر رها انداخت که میخواست رها را کنار بزند اما رها در را نگه داشته بود .
رها اهمی کرد وگفت: پسرش چطوره؟!
-مرخص شده … عذرخواهی کرد بابت اینکه اونطوری جلسه رو ول کرد . ولی کارا رو رسوند !
رها سری تکان داد و گفت: عالیه . بیا تو یه چای بخور…
-نه فرشته تو ماشین منتظرمه . باید بریم سونوگرافی… !
مکثی کرد و ارام گفت: ایشون پدرت هستن ؟!
رها دستش را از جلوی در برداشت و هوشمند پا برهنه از در بیرون امد و مقابل امیرعلی ایستاد .
امیرعلی دستش را جلو برد و گفت: سلام پدر جان …
هوشمند لبخندی زد وگفت: خوش اومدی … خوش اومدی …
خواست بغلش کند که رها شانه ی هوشمند را به عقب کشید و گفت: مرسی امیرعلی . به فرشته سلام برسون … !
و دست هوشمند را کشید و با غرولند گفت: بیا تو بابا . پا برهنه چرا رفتی بیرون …
همانطور که غرغر میکرد در را روی امیرعلی که گیج و گنگ روی ایوان ایستاده بود ؛ بست.
و دست هوشمند را کشید و با غرولند گفت: بیا تو بابا . پا برهنه چرا رفتی بیرون …
همانطور که غرغر میکرد در را روی امیرعلی که گیج و گنگ روی ایوان ایستاده بود ؛ بست.
هوشمند روی مبلی نشست . به رو به رو خیره بود ، اما نگاهش ناکجا را می دید…
همانطور که به در بسته تکیه داده بود حرکات پدرش رادنبال میکرد ، با صدای ایفون دست دراز کرد و باغرولند گفت: چیز دیگه ای هم هست که بگی امیرعلی؟!
-ماهانم !
رها لبش را گزید ودگمه ای را زد ودر را باز کرد . هوشمنده از پله ها بالا رفت. نگاهش را از قدم های سست و بی هدف پدرش برداشت و به گام های بلند ماهان دوخت .
از جلوی درکنار رفت ، ماهان کفش هایش را دراورد و سلام کوتاهی گفت.
رها روی مبلی نشست و گفت : از این ورا !
ماهان سوئیچ ماشینی را روی میز کنار تراکت های تبلیغاتی و زیرسیگاری پر از ته سیگار گذاشت و گفت : بابام اینجا بوده نه ؟!
رها لبخندی زد و گفت: اره !
با اخم پرسید : باز چرا ؟! بحث کردید ؟!
-خیلی مهم نیست .
خم شد و سوئیچ را برداشت و گفت: همونیه که میخواستمه ؟!
ماهان سری تکان داد وگفت: اصلا توصیه نمیکنم تو ایران رانندگی کنی !
رها لبخندی زد و گفت: مگه بار اولمه !
ماهان حرفی نزد.
رها پرسید :چه خبر ؟!
ماهان با اخم گفت: خبرا که پیش شماست !
رها پر استفهام نگاهش کرد.
ماهان با نگاه معنا داری گفت : امیرعلی !!!
رها لبخندش را خورد وگفت: چیه توقع نداری که تارک دنیا باشم؟!
ماهان با طعنه گفت: نه ! چرا باید چنین توقعی داشته باشم ؟! اتفاقا خیلی خوبه که تو دنبال زندگیتی ! برادر منم دنبال زندگیش بود ما هم غمی نداشتیم !
-زود رفتی سر اصل مطلب حداقل بذار یه چای دم کنم !
خواست نیم خیز شود که ماهان کلافه گفت : بشین رها ! مسعود حالش خوب نیست !
-تقصیر من چیه ماهان؟!
ماهان با تعجب و کنایه گفت: تو تقصیر داشته باشی؟! نه چه تقصیری !
رها صریح گفت: گفتم بیاد باهم بریم نیومد … گفتم میمونم باهم باشیم قبول نکرد !
ماهان ازجایش بلند شد وگفت: واقعا؟! مطمئنی این حرفها رو بهش زدی ؟! از وقتی شنیده برای همیشه برگشتی از این رو به اون رو شده ! چپ کرده رها!
رها چشمهایش را گرد کرد وگفت: عمو راجع به تصادفش چیزی نگفت !
ماهان پوزخندی زد ، انگشت اشاره اش را سمت شقیقه اش برد و حینی که مدور حرکتش میداد گفت: از لحاظ ذهنی !
-من نباید برمیگشتم ماهان؟! باید میموندم همون خراب شده ای که بودم تا زندگی یکنواخت شما مثل روال قبلیش ادامه پیدا کنه . اره ؟! منظورت اینه دیگه نه ؟!
ماهان کلافه گفت : از وقتی برگشتی حتی به تلفنهاش جوابم ندادی !
رها اخمی کرد وگفت: تو از کجا میدونی من تلفنی داشتم ؟! خودت شاهدی من چند بار شام و نهار خونه ی شما بودم ! حتی خودشو نشون نداد ! حتی به خودش زحمت نداد از روی نسبتی که باهم داریم ، از روی شناخت فامیلی بیاد جلو و سلام علیک کنه ! خودشو از من پنهان میکنه ماهان! من حتی نمیدونم الان چه شکلی شده ! از اینکه خودشو ازم قایم کنه چی عایدش شده ؟!
ماهان سکوت کرد.
رها با طعنه گفت: کارت درست نیست که یه دستی بزنی مزه ی دهن منو بفهمی که خبرشو برای مسعود ببری! ماهان کار من و مسعود از این حرفها گذشته ! من و اون رابطه ای نداریم ! سالهاست رابطه ای نداریم ! الکی هم چپ کردن ذهنی برادرتو گردن برگشتن من ننداز ! همتون میدونید چرا اینجام ! میدونید چرا برگشتم !
ماهان پوفی کشید و رها به ارامی از جایش بلند شد.
خواست به اشپزخانه برود که ماهان سد راهش شد وگفت: بیاد ببینتت قراره بازم با هم جنگ داشته باشید یا اروم و محترم به حرفهای هم گوش میدید ؟!
رها لبخندی زد و یقه ی ماهان را صاف کرد و گفت: الان بگم آره. ذوق میکنی ماهان ؟!
ماهان رویش را برگرداند و رها گفت: باشه . من که خوشحالم میشم ببینمش ! ولی ازم توقع نداشته باشه که احساسات و عواطفم مثل قدیم باشه ! دیگه از سن و سال من و اون گذشته!
-اگر از سن و سال جفتتون گذشته پس چرا انقدرمسخره بازی درمیارید ! اون که از وقتی اومدی ول کرده رفته شمال ! تو هم که حتی یه حالشو نمیپرسی !
رها خندید وگفت: حتما خوبه که عمو عوض اینکه نگران پسرش باشه نگران سرمایه و نامشه!
ماهان نگاهش تغییر کرد وگفت: باز چیزی شده ؟! بابا بهت حرفی زده ؟! نکنه بابا گفته از مسعود فاصله بگیری ؟!
رها چشمهایش گرد کرد وگفت: من تو این مدت انقدر سرگرم گرفتاری های خودم بودم که حتی به مسعود فکرم نکردم ماهان ! به اندازه ی خودم مشکل دارم !
-مشکلتم اون پسره است لابد !
رها جوابی نداد و ماهان دستی به موهایش کشید و گفت: رها ادرس شرکتتو مسعود ازم گرفته ! میخواد بیاد دیدنت !
-باشه . بیاد !
-خوشحال نشدی ؟!
رها ماهان را دور زد و گفت: من فقط از یه چیز خوشحال میشم ! اونم فکر کنم بدونی چیه !
ماهان به دنبالش وارد اشپزخانه شد وگفت: اگر این ادم اون نباشه چی ؟! اگر اینم مثل کیس های قبلی نباشه چی ؟!
رها در چشمهای قهوه ای ماهان خیره شد وگفت: چقدر شبیه پدرت حرف میزنی ماهان !
-برمیگردی باز؟!
رها در یخچال را باز کرد، ماهان دستش را کشید و گفت: برمیگردی ؟!
رها چیزی نگفت.
ماهان اضافه کرد: اگر مسعود بازم بهت درخواست ازدواج بده اما این ادم اونی نباشه که تو دنبالشی… نمیمونی رها؟! برمیگردی ؟!
رها سکوت کرده بود.
ماهان کلافه گفت: اصلا به من چه !
خواست برود که رها لب زد : نه !
ماهان کلافه گفت: اصلا به من چه !
خواست برود که رها لب زد : نه !
ماهان اخمی کرد وگفت: نه یعنی میمونی ؟!
رها پوفی کشید و گفت: خواهش میکنم ماهان الان اصلا دلم نمیخواد راجع بهش حرف بزنم !
-مسعود چه گناهی کرده ؟!
رهاپوزخندی زد وگفت: انقدر سنگ برادرتو به سینه نزن !
با صدای بوق یخچال ماهان درب یخچال را بست و به آن تکیه داد.
رها پشت میز توی اشپزخانه نشست ؛ ارنج هایش را لبه ی میز گذاشت و کف دستش را زیر چانه اش ستون کرد.
ماهان از جایش تکانی خورد ، صندلی کنار دست رهارا عقب کشید.
خودش را با اه کوتاهی روی صندلی انداخت و پرسید: هنوز با این پسره حرف نزدی؟
رها با غیظ گفت: این پسره اسم داره !
ماهان مسخره گفت: بنیامین یا رهام ؟!
رها چپ چپ نگاهش کرد و ماهان گفت : کی قراره باهاش حرف بزنی؟!
-هر وقت که دیدم وضعیت زندگیش و روحیه اش نرمال شده !
ماهان مستقیم به چهره ی رها زل زده بود .
رها خودش را عقب کشید و سرشانه هایش را بالا داد وگفت: چیه؟!
ماهان همانطور که بر و بر نگاهش میکرد گفت : تو نمیخوای ایران بمونی ! اون شرکت هم فرمالیته است !
مکثی کرد و گفت: بابا راست میگفت تو اصلا نیومدی که ایران بمونی، نیومدی که کار کنی !
رها لبخندی زد و گفت : میگم عین باباتی …
ماهان میان کلامش ادامه داد : واسه همین تمام همکارات همکارای اون پسره است ! میخوای اعتمادشو جلب کنی ! میخوای رضایتشو بدست بیاری !
رها ارام گفت: ماهان…
ماهان اضافه کرد: میخوای از ایران ببریش !
رها کلافه گفت: بس میکنی ؟!
ماهان گردنش را جلو کشید و پرسید : درست گفتم نه ؟!
رها محلش نگذاشت.
ماهان دستهایش را بالای سرش قلاب کرد وگفت: به مسعود میگم برنامه ات چیه … بهتره خودش تصمیم بگیره !
خواست بلند شود که رها تکانی خورد و گفت: صبر کن ببینم ! بریدی و دوختی و تمام ؟!
ماهان لبخند کجی زد و رها گفت: مسعود کی قراره بیاد ؟!
-هر وقت از شمال برگرده ؟!
-کی برمیگرده ؟!
-هر وقت حالش خوب بشه !
رها با حرص گفت : کی حالش خوب میشه؟!
-هر وقت تو بهش زنگ بزنی؟!
رها مسخره گفت: تازه باید منت کشی هم کنم !
ماهان از جایش بلند شد وگفت: اگر همون موقع ازدواج میکردید الان بچتون مدرسه میرفت !
رها حرفی نزد .
با صدای تلفنی که روی کانتر بود از جایش بلند شد.
فوزیه خانم بود … سلام علیکی کرد و یک راست رفت سراغ ساعت قرص های تیمسار …
رها سرتکان میداد و خب خب میکرد .
ماهان از اشپزخانه بیرون رفت…
رها با نگاهش دنبالش میکرد .با همان گوشی بیسیم از جایش بلند شد ، دست ماهان را کشید . وادارش کرد کناری بایستد .
فوزیه خانم ادرس کابینت داروهای هوشمند را میداد .
رها با دو از پله ها بالا رفت ، خودش را در اتاق انداخت و از ته چمدانش جعبه ای بیرون کشید.
وقتی از پله ها پایین امد ماهان داشت کفش هایش را می پوشید.
فوزیه خانم با تاکید گفت: یادت نره مادر …
رها بدون انکه چیزی از حرفهای فوزیه خانم دستگیرش شده باشد گفت: چشم…
-زنگ بزن مادر!
رها باز گفت : چشم و فوزیه خانم با خداحافظ کوتاهی تماس را قطع کرد.
رها گوشی را از پای گوشش پایین اورد و جعبه ی چوبی را به سمت ماهان گرفت وگفت: اینو بهش بده !
ماهان یک لنگه ی ابرویش را بالا داد و گفت: چی هست ؟!
-سوغاتی !
ماهان اخمی کرد و گفت: چراخودت نمیدی؟!
-چون نمیدونم حال برادرت کی خوبه ! تو بهتر میدونی …
و جعبه را جلوی پای ماهان گذاشت و بی خداحافظی وارد خانه شد .
سوئیچش را توی کیفش انداخت ؛ مقابل اینه ی قدی ایستاده بود و خودش را ورانداز میکرد. شال کاربنی با مانتوی آسمانی رنگش همخوانی داشت .
لبهایش را روی هم مالید و اجازه داد رنگ رژش کمی از خط لبش بیرون بزند … برق لب را پیچید ، درش به چشمش نخورد. همانطور روی میز رهایش کرد …
پرفیومی که برایش هدیه گرفته بود را برداشت ، کمی خودش را معطر کرد. نفس عمیقی کشید … باراخر لبهایش را روی هم مالید و از اتاق بیرون زد .
صدای صحبتهایش نوسان داشت !
یک بار داد میزد ، یک بار صدایش را پایین می اورد ، قدم میزد … می نشست !
و در همه ی حالت های صحبت کردنش صورتش بی تغیر کبود و سرخ بود ! اوضاع پدرش به نظر مساعد نمی امد !
صندل هایش را از توی کمد جا کفشی بیرون کشید که البرز متحکم گفت : صبرکن!
گوش نداد .
سگک صندل را بدون انکه تلاشی برای باز کردنش کند پشت پاشنه ی پایش انداخت که البرز تلفن را روی تشک مبل پرت کرد وگفـت: با توام آنا!
آنا کلافه گفت: بله بابا ؟!
-کجا شال و کلاه کردی؟!
انا نگاهی به پیراهن و شلوار اتوکشیده ی پدرش انداخت و گفت: میرم رهام و ببینم !
البرز با اخم گفت: چرا نگفتی بیارتش همینجا ببینیش!
انا جوابی نداد.
البرز جلوترامد و گفت: این چه ریخت و قیافه ایه برای خودت درست کردی؟!
آنا متعجب به خودش نگاهی انداخت و گفت:چشه مگه؟!
-با اون مرتیکه دست به یکی کردید ابروی منو ببرید ؟! یک نفراز تو با این سر وشکل عکس بگیره برای من بد میشه!
اناپوزخندی زد و گفت: نکنه برای اینکه شما رای جمع کنی باید چادر سرم کنم؟!
البرز با اخم گفت: لازم نکرده جایی بری !
آنا به سمت در چرخید و البرز با صدای بلندی گفت: اون پسر برای من نقشه کشیده ! داره علیه من عمل میکنه ! بعد تو باهاش قرار مدار میذاری؟!
انازیر لب غر زد : باز شروع شد…
و از سرشانه به عقب چرخید و با لحن کسل کننده ای از ترس همیشگی پدرش گفت: محاله … بنیامین هیچ وقت علیهت عمل نکرد بابا !
البرز با صدای بلندی گفت: مثل اینکه یادت رفته چه بلایی سر من اورد ؟!
انا کلافه صندلش را از پایش بیرون کشید وگفت: چی شده باز ؟! همون بحث قدیمی … همون حرفهای قدیمی … حداقل هفت هشت ماه از اون ماجرا گذشته ! این کینه کی قراره از بین بره ؟! کی قراره دلتون ازهم صاف بشه !
-شوهر تو ابروی سیاسی منو زیر سوال برد !
انا دستهایش را مشت کرد وگفت: شما چیکار کردی بابا ؟! از کار بیکارش کردی … با یه آتوی نصفه و نیمه پیش همه خوار وخفیفش کردی ! مگه کم براش زدی !
-انقدر از اون پسره ی بی پدر ومادر دفاع نکن !
انا با تهدید وحرص گفت: بابا به بنیامین توهین نکن ! اون پدر بچه ی منه !
-تو هم بچه ی منی ! اما بخاطر اون حروم زاده که نمک ما رو خورد و نمکدون شکست تو روی من وایمیسی !
انا یک قدم دیگر جلو رفت و مقابل البرز ایستاد و با لحن ارامش بخشی گفت: بابا خواهش میکنم. دست بردار… بنیامین همیشه بهت احترام گذاشت . یک بار از دهنش اقاجون نیفتاد !
انا یک قدم دیگر جلو رفت و مقابل البرز ایستاد و با لحن ارامش بخشی گفت: بابا خواهش میکنم. دست بردار… بنیامین همیشه بهت احترام گذاشت . یک بار از دهنش اقاجون نیفتاد !
البرز اخمی کرد و با صدای گرفته ای گفت: اونجور محبت به درد خود لااوبالیش میخوره ! تو هم حق نداری امروز از این خونه بیرون بری!
انا چشمهایش را گرد کرد والبرز سری تکان داد و گفت: همین که گفتم ! با این ریخت و قیافه برای من بد میشه … !
لبش را گزید وبا تشر گفت: مامانم همینطور دق دادی ها ! با همین بکن و نکن ها ! با همین باید نباید ها !
خواست به سمت در برود که البرز با حرص گفت: میری با دشمن من تو یه سنگر آنا ! از در رفتی بیرون … دیگه خودتو البرز ندون انا!
انا با بغض به سمت البرز چرخید و گفت: چرا بابا ؟! چرا منو از خودت میرونی ؟! مگه من تنها داراییت نیستم؟! مگه تنها سرمایه ات نیستم ؟! باز چی شده؟!
البرز در یک جمله تند توپید :
-شوهر احمق تو رفته تو تیم علیفر !
انا کلافه از ترس های قدیمی پدرش نالید:
-بنیامین چنین کاری نمیکنه !
البرز از روی میز تراکتهای تبلیغاتی را توی صورت انا پرت کرد وگفت: کرده ! اینا همش طرح بنیامینه ! حالا باز ازش دفاع کن ! حالا باز بگو …
انا عصبی نگاه کوتاهی به برگه هایی که روی زمین افتاد انداخت وگفت: بابا اصلا کرده… دلش خواسته از علیفر حمایت کنه ! شما چه کار دارید. مگه میتونی رای مردم رو با طرز تفکر خودت سوق بدی بابا ؟! بنیامینم یکی از مردم ! این همه عکاس … این همه روزنامه نگار ! دست از سر بنیامین بردار! بخاطرمن … خواهش میکنم !
البرز به پشتی مبل تکیه داد و نگاهش را سمت ساعت ایستاده کنار شومینه انداخت !
آنا کنارش نشست و دستش را روی شانه ی البرز گذاشت وگفت: بابا خواهش میکنم انقدر بابت این مسئله ی مسخره خودتو ناراحت نکن… بیست روز دیگه این انتخابات تموم میشه ! انشاالله شما هم میری تو مجلس… طبق ارزوی دیرینه ات … مصاحبه ات … اعلام نظر و وجودت … برنامه هات…. مطمئنم این بار دیگه میشه بابا !
البرز ساکت بود.
انا اهسته گفت: فقط تو رو خدا از بنیامین بگذر ! خواهش میکنم. بخاطر من . بخاطر دخترت !
البرز دست انا را پس زد و از جایش بلند شد ،کمی در سالن قدم زد و گفت: انا این پسر چموشه! باید بفهمه با کی طرفه !
بابا بس کن … تو رو خدا… محض رضای خدا ! چی بهت میرسه از اسیب رسوندن به بنیامین ! زندگی من خراب شد بابا … روحیه ام… سلامتیم ! زندگی بچم ! اینا برات کافی نیست؟!
البرز به خودش اشاره کرد و با حرص گفت:
-من خراب کردم آنا ؟! من گفتم این پسره به درد زندگی با تو نمیخوره ! حرف تو کله ات نرفت!
-اونی که تو انتخاب کرده بودی چی بابا ؟! اون خورد ؟! یک ماه بعد از عقد ولم کرد! تو اوج وابستگی ! تو اوج جوونیم ! من فقط بیست سالم بود ! بیست سالم بود که باعث شدی متارکه کنم ! یادت رفت؟!
البرز چانه ی ریش دارش را مالش داد وگفت:
-الان با یه بچه طلاق گرفتی ! اینو که خودت انتخاب کردی !
انا با تردید گفت :
-از کجامعلوم اون زنی که وارد زندگیم شد کار تو نباشه ! دسیسه ی تو نبود …
-کثافت کاری شوهرتو گردن من ننداز آنا !
-شوهر من کثافت نبود بابا !خودتم میدونی …
البرز نگاهی به تراکت های زیر پایش انداخت وگفت: آنا بنیامین باید ادب بشه ! من اگر این پسر و سرجاش نشونم …
آنا قاطع میان کلامش گفت: بابا حق نداری به بنیامین صدمه ای بزنی ! اعتبارشو خدشه دار کردی… ابروشو بردی … از کار بیکارش کردی ! زندگی من وخودشو خراب کردی… تمام زحماتشو به باد دادی…. بخدا ببینم کاری باهاش داری… خودمو… این خونه رو… این زندگی رو اتیش میزنم ! بخدا یه بلایی سر خودم میارم که تا اخرین روز زندگیت هر روز نقل محافل دیگران باشی ! ادمی که نمیتونه واسه ی زندگی خودش تصمیم بگیره… چطوری میخواد روی کرسی مجلس برای شهرش تصمیم بگیره ! بابا دست بردار … با این کارا به هیچ جا نمیرسی !
البرز پوزخندی زد وگفت: لابد تو میخوای جلوی منو بگیری !
انا تلخ گفت:
-نمیتونم نه ؟! انگار فکر همه جاشو کردی ! منو بفرستی تیمارستان ! سرت خلوت میشه اینطوری… بنیامین و از بین ببری… منم تو تیمارستان… بچم هم چیزی باربیاری که از من نتونستی بسازی!
-این فکر اون پسره است نه ؟!
البرز مکثی کرد و با حرص گفت: اینا رو بلد نبودی انا… این حرفها ؛ حرفهای تو نیست انا ! اون یادت داده ! لابد همون گفته قرصهاتو دودستی تقدمیش کنی که باز همون حالت ها بهت دست بده که شب بری بالای سر پسرت ! البته انگار هدف من بودم !
البرز مکثی کرد و با حرص گفت: اینا رو بلد نبودی انا… این حرفها ؛ حرفهای تو نیست انا ! اون یادت داده ! لابد همون گفته قرصهاتو دودستی تقدمیش کنی که باز همون حالت ها بهت دست بده که شب بری بالای سر پسرت ! البته انگار هدف من بودم !
انا با زهر خند گفت: هدف؟!
البرز با اخم گفت: غیر از اینه ؟!
انا با صدای زخم خورده ای گفت: خوبه … انگار جفتتون خوب بلدید فکر همدیگه رو بخونید !
-خوب بلده مغز کوچیک تو رو با حرفهای پوچش پر کنه ! اصلا هنرش همینه !
-چطور تو میتونی تو فکر من نفوذ کنی که از بنیامین جدا بشم ! همونقدر که تو برام عزیزی بابا بنیامینم عزیزه ! بخدا بلایی سرش بیاد … از بین ببریش… یه پاپوش درست کنی عین همه ی روزنامه نگارا سر از زندان در بیاره ! میمیرم بابا …
البرز میان کلامش رک گفت:
-از ایران برو !
انا بهتش زد ! فقط توانست جرقه ی توی ذهنش رابه زبانش بیاورد :
-بچم …
البرز نگاهش کرد و گفت :
-با بچه ات !
جرقه ی دوم را بی پرده تر نالید:
-پس بنیامین ؟!
البرز تهدید امیز از وسط حرفهایش گفت:
-وگرنه یه کاری باهاش میکنم که سر از ناکجا دربیاره آنا !
با لحنی که تظاهر به دلهره داشت گفت: میدونی با روزنامه نگارایی که پاشون وسط سیاسته چه کار میکنن ؟! میدونی با جوایزی که بنیامین از کشورای اجنبی برده وسفرهایی که بنیامین رفته چه انگهایی که میشه بهش زد ؟! چو بندازم بنیامین جاسوسه ! کی میخواد ثابت کنه نیست ؟! حرف منی که یه عمر تو دولت بودم قابل قبوله … یا یه چشم زاغ دراز که زبونشم تنده و هزار تا وبلاگ و صفحه ی مجازی داره که همه از دم فیلتره و پر از حاشیه است؟!
اومی کشید و گفت: نمیدونم … شاید کم کم ده سال زندان براش ببرن … ! شایدم بیشتر … تهشم میدونی چیه ؟!
انا با تته پته گفت:
-تو قدرتشو نداری… ! قدرتشو نداری بابا !
-مطمئنی؟! میخوای امتحان کنیم؟! من عاشق بازی ام آنا!
انا مات شده بود ! کیش و مات !
البرز نفس عمیقی کشید و ارام گفت: یا مثل ادم با پسرت از ایران میری… یا هم …
انا خفه گفت:
-حضانت رهام با بنیامینه !
البرز با ارامش گفت:
-نگران نباش… منم اشناهای خودمو دارم !
به سمت جا لباسی رفت. صندل های انا که مزاحم ایستادنش رو به روی جا لباسی کنار در بود را با لگد کناری انداخت ، از توی جیب کتی که شلوارش تنش بود دو پاکت بیرون کشید.
به سمت انا که خشک شده بود برگشت ، دو پاکت را روی میز انداخت وگفت: هفته ی دیگه ! جمعه … اخرین پرواز ! میرید رم !
انا با دستهایی که نمیتوانست ارتعاششان را کنترل کند ، پاکت ها را باز کرد … با دیدن بلیط ها اب دهانش را قورت داد و با کور سوی امیدی ته دلش نالید:
-چرا سه تا بلیط!
-یکیش برای احسانه ! پسر فرح بخش… یه مدت رم هستید پیش عمه فرحنازت! … تا مقدمات سفرتون به نیویورک اماده بشه ! با رهام … بستر تحصیلی رهام هم من فراهم میکنم ! اصلا نگران نباش… !
به سمت جالباسی رفت ، صندل های انا را جلوی پایش انداخت و شال روی سرش را کمی جلوتر کشید و گفت: حالا هم برو به قرارت برس ! اما اگر بفهمم از این نقشه چیزی به بنیامین گفتی… یا بو برده … قدرتهامو نشونت میدم آنا … خودتم میدونی با تویی که از گوشت و خونمی نمیتونم اسیبی بزنم ! ازوقتی نوجوون بودی و از وقتی خدا بیامرز مادرت از بین رفت … به دندون کشیدمت ! به تیکه ی تنم کاری ندارم … بچه اتم همینطور! اما بنیامین… انا بنیامین با البرز … با خاندان البرز غریبه است ! از اول هم غریبه بود ! وصله ی ما نبود … تو بزور دوختیش … حالا هم طوری نشده … جدایید … تو این سر شهر اون اون سر شهر ! میشه تو این سر دنیا … اونم اون سر دنیا !
دست چپش را بالا اورد نگاهی پر اخم به ساعت مچی اش انداخت و گفت: حالا هم برو ! برای مصاحبه دارن میان خونه . بهتره که نباشی…!
و بی توجه به اشکهای آنا که خیلی وقت بود صورتش را خیس کرده بودند ، به سمت اتاق خوابش رفت.
نگاهش را از پلک های بسته و رد خشک شده ی اشک روی صورتش و نگین روی بینی اش سر داد به سرمی که اویزان بود و مایع درونش حتی نصف هم نشده بود !
با کلافگی از اتاق بیرون رفت ، دکتر توکل همانطور که با دستمال دستهایش را خشک میکرد با اخم و تخم رو به آنا گفت: فکر کردم برای خودت اومدی آنا! فکر کردم خبر خوش داری !
بنیامین دستهایش را توی جیبش فرو کرد و به پوستر نوزدای که روی سرش حوله ی شیری رنگ داشت تکیه زد !
توکل چشمهایش به آنا بود که سرش را پایین نگه داشت و چشم دوخت به ناخن های از صندل بیرون زده اش !
باتاسف سری برایش تکان داد و گفت: شما دوتا معلوم هست دارید چه غلطی میکنید ؟!
بنیامین با دو قدم کوتاه مقابل میز ایستاد و گفت: تمومه دیگه؟!
توکل حرصی دستمال کاغذی ها را توی سطل کنار میز پرتاب کرد وگفت: بله ! تموم شد !
-یعنی سقط شد و تموم؟!
توکل جوابش را نداد .
انا با بند کیفش بازی میکرد.
بنیامین ارام پرسید: چقدرباید تقدیم کنم !
-انا حساب کرده !
بنیامین چشمهایش را گردکرد. آنا بالاخره از رنگ ناخن های پایش دل کند ! سرش را بالا گرفت .
توکل با طعنه گفت: بار اوله می بینم یه زن داره گند کاری شوهرشو جمع وجورمیکنه ! بی غیرت شدی انا !
انا لبش را گزید وگفت: اونجور که تو فکر میکنی نیست !
توکل به پشتی صندلی اش تکیه داد و بنیامین چشم از انا برداشت و پرسید : تا سرمش تموم بشه برگشتیم !
و با اشاره ای به انا گفت بلند شود !
توکل از جایش پرید وگفت: چی میگی بنیامین؟! من اینو اینجا نگه دارم ! مگه بیمارستانه بستریش کنم! منو مجبور کردی تو مطب کار غیرقانونی انجام بدم… بفهمن پروانه ی پزشکیم باطل میشه!
بنیامین لبخند کجی تحویلش داد وگفت: حواست باشه من یه روزنامه نگارم !
توکل چشمهایش را از ترس و هراس گرد کرد و انا لبخندی زد و ارام گفت: شوخی میکنه … !
توکل نفس عمیقی کشید و گفت: فقط اندازه ی تموم شدن سرمش !
بنیامین سری تکان داد و حینی که در را برای خروج انا باز نگه داشته بود گفت: نگران نباش ! برای سزارین دخترمونم برمیگردیم!اون موقع خودم این لطفتو جبران میکنم !
و قبل از اینکه جواب توکل را بشنود در را بست .
نفس راحتی کشید وانا به ارامی از کنارش گذشت ، دستش به نرده بود و چند پله تا رسیدن به خروجی ساختمان را سلانه سلانه پایین رفت.
بنیامین پا تند کرد .
ارنجش را گرفت وگفت: خوبی؟!
انا نگاهی به چشمهای بنیامین انداخت و گفت: مطمئنی اینی که تیکه تیکه شد دختر خودت نبود !
و بدون انکه منتظر جواب بنیامین باشد راهش را کشید و رفت سمت اتومبیلی که توی افتاب پارک شده بود.
بنیامین دستهایش را توی جیبش فرو کرد و سوار اتومبیل شد .
انا استارت زد و بی حرف حرکت کرد .
بنیامین کمربندش را نبسته بود.
انا تذکر داد : کمربند !
بنیامین کمربندش را بست و کمی صندلی اش را عقب فرستاد .
تمام حواس انا به واکنش های بنیامین بود …
بنیامین ارام گفت: سرعت گیر !
انا حواسش را به خیابان داد … از سکوت خسته گفت: راست گفتی؟!
بنیامین جوابش را نداد .
آنا نگاهش کرد وبنیامین بدون انکه جواب نگاهش را بدهد لب زد: چراغ!
انا با هول ترمز کرد .
همانطور که به ثانیه شمار خیره بود باز گفت: راست گفتی بنیامین؟!
بنیامین ساکت بود…
آنا خودش ادامه ی حرفش را گفت و پرسید: راست گفتی که بچه ی تو نیست ؟!
بنیامین جوابی نداد.
انا پنجه هایش را دور فرمان قفل کرد و حرصی گفت: راست گفتی که میخوای بازم با من صاحبِ …
بنیامین میان کلامش خشک گفت: سبز شد!
انا پنجه هایش را دور فرمان قفل کرد و حرصی گفت: راست گفتی که میخوای بازم با من صاحبِ …
بنیامین میان کلامش خشک گفت: سبز شد!
انا پایش را روی پدال گاز فشار داد . با حرص دندان هایش را روی هم فشار میداد… وارد بزرگراه شد بنیامین نگاهی به حجم اتومبیل ها انداخت .
ارام گفت : اره راست گفتم!
انا هنوز از سرعتش کم نشده بود !
-اگر زنده بمونیم چراکه نه؟!
انا خندید و سرعتش را کم کرد .
بنیامین پوفی کشید و گفت: واقعا باید با این روش از من اعتراف بگیری؟!
-نه تو از آبم میترسی… ! با اونم میتونم ازت اعتراف بگیرم !
-خوب نیست نقطه ضعف های ادمو به روش بیاری !
انا بعد از تعلل کوتاهی بحث را عوض کرد و گفت: مدرسه ی رهام …
بنیامین بدون انکه صبر کند حرفش تمام شود گفت: چند جا رو در نظر دارم . مدارک پیش دبستانیشم تکمیل شده . برای هفته ی اینده باهم بریم …!
هفته ی اینده ؟!
انا به سمتش چرخید.
بنیامین با اخم گفت: جلوتو نگاه کن انا . وگرنه بزن کنار من بشینم!
انا ارام گردنش را چرخاند و گفت: باهم بریم؟!
-چیه نکنه نمیخوای تو انتخاب مدرسه اش نظری بدی؟! سی و یک شهریورم جشن کلاس اولی هاست ! باید با هم باشیم ! ناچاری یکم منو تحمل کنی!
خواست بگوید از خدایش است ! اما نشد …
به زور بغضش را با اب دهانش قورت داد وفقط لب زد: اها !
بنیامین نگاهی به صورت مثل گچش انداخت و انا ضبط را زد .
دستش را جلو برد پیچ ولوم را خواست بچرخاند که بنیامین خشک گفت: بگو انا !
-چی؟!
-همونی که قراره بگی !
انا لبخندی زد و گفت: خوبه هنوز میفهمی یه چیزی میخوام بگم !
-راجع به ارزوئه؟!
-چه راحت صداش میزنی!
-شاید جاریت بشه !
انا از نسبتی که بنیامین نثارش کرد چشمهایش برقی زد و با لبخند کجی گفت: خاتون سکته میکنه !
بنیامین کش و قوسی امد و گفت: بگو آنا . طفره نرو ! چی شده ؟!
انا بی پرده گفت:
-چرا رفتی برای علیفر عکاسی کردی؟! تو پول لازم داشتی به من میگفتی … اون ادم رقیب بابامه!
بنیامین حرفی نزد.
انا با حرص گفت: شما دو تا با این کاراتون دارید منو از بین می برید …
بنیامین نفسش را فوت کرد و گفت: بپیچ سمت تلو !
-باز میخوای بری لواسون !
بنیامین چیزی نگفت .
انا راهنما را زد .
بنیامین ساکت بود …
بیخیال بحث قبلی شد و با صدای کنترل شده ای گفت: نظرت چیه رهام خارج از ایران تحصیل کنه ؟!
بنیامین آنی ماتش برد . این فکر آنا نبود ! حتی صدایش ؛ لحنش… انگار البرز با لحنی زنانه گفته بود ! دستور داده بود … امر کرده بود !
انا به رو به رو نگاه میکرد ، ابروهای نسکافه ای اش گره خورده بود . پوست لبش را می جویید …
با پشت دست مویی که روی پیشانی اش امده بود را کفری کنار زد .
بنیامین به در تکیه داده بود و تماشایش میکرد !
انا سکوت را شکست و پرسید : چیه؟!
بنیامین قاطع و با تحکم گفت:
-رهام هیچ جا نمیره آنا !
-رهام هیچ جا نمیره آنا !
انا لبخند مضطربی زد و با تته پته توجیه کرد: فقط همینطوری خواستم نظرتو بپرسم!
-مگه نظرمو نمیدونی؟!
انا چیزی نگفت.
بنیامین با صلابت شمرده توضیح داد:
-نظرمو میدونی آنا ! رهام هم هر وقت بیست سالش شد خودش تصمیم میگیره کجا زندگی کنه … کجا درس بخونه ! به حرف کی گوش بده ! تا اون موقع هم فقط من وتو میتونیم راجع به زندگیش تصمیم بگیریم !
انا سکوت کرده بود. تمام حرفهایش را از بر بود ! جوری بولد حرف زده بود که جای اما و اگر دیگری هم نباشد ! همه چیز را در همان نطفه خفه کرد !
با همین لحن و دو سه جمله اش !
بنیامین با دست اشاره ای کرد و انا جلوی ویلا نگه داشت.
ترمز دستی را بالا کشید . بدون اینکه چشم از مسیر رو به رویش بردارد بنیامین گفت: کارم ممکنه طول بکشه !
انا نگاهی به دور اطراف انداخت و گفت: چه بی در وپیکره !
بنیامین چیزی نگفت.
انا نگاهی به نیمرخ مصممش انداخت و پرسید : مطمئنی این تنها راهشه؟!
بنیامین از توی جیبش فلشی را به سمت آنا گرفت و گفت: این وبه بردیا بده ! این ورا هم نباش !
-مطمئنی نمیخوای منتظرت بمونم؟!
بنیامین کمربندش را باز کرد ، انا دستش را روی ساعد بنیامین گذاشت و گفت: بدون مشورت باتو هیچکاری نمیکنم بنیامین . از بابت رهام خیالت راحت باشه !
بنیامین لبخندی زد وگفت: هست ! مرسی منو رسوندی !
انا با شیطنت نگاهش کرد وگفت:
-هستی که گفتی چسبید !
بنیامین نیشخندی زد و انا گفت: خوبه هنوز یه جوری حرف میزنی که بهم میچسبه!
بنیامین تیز نگاهش کرد و صدایش زد : آناهیتا …
-جانم؟!
بنیامین لحن و نگاهش را هماهنگ کرد و با تشر صمیمانه ای گفت: کم پاچه خواری کن!
انا لبخند زد … از همان لبخند های پر ارامشی سبب چین پوست کنار چشمهایش می شد و خطوط کنار لبش را بیشتر نمایش میداد و برق ته نگاهش را بیشتر از هر وقت دیگری به نمایش میگذاشت !
انگار برای چند لحظه ی کوتاه تمام نگرانی هایش از چشمهایش بیرون رفتند .
انا نگران پرسید: مطمئنی نمونم؟!
بنیامین پیاده شد و گفت : اره . اروم برو . وقت کردی با بردیا هم حرف بزن !
انا اب دهانش را قورت داد و گفت: الان میرم به رهام سر بزنم باهاش حرف میزنم !
بنیامین سری تکان داد و انا لبش را گزید .
-خاتون ازت پرسیده رهام چرا دستش شکسته ؟!
بنیامین اوهمی کرد وانا پوست کنار شصتش را کند وگفت: از منم بپرسه چی بگم ؟! هرچی گفتی بگو که حرفهامون دو تا نشه …
بنیامین خندید وگفت: خاتون کی برات مادرشوهر بازی دراورده که بار دومش باشه !
انا با من و من گفت: خب اگر …
بنیامین میان کلامش توپید : نمیگه آنا !
انا پذیرفت.
-باشه .
-فعلا .
در را بست .
تا وقتی وارد ویلا شود تماشایش کرد .
انا دنده عقب گرفت … صدای فعلا گفتن بنیامین مثل ناخن کشیدن روی تخته سیاه بود! همانقدر دردناک و زجراور … ! و همانقدر هوشمندانه که در تک تک حروفش ، قرار بعدی گنجانده شود !
انا دنده عقب گرفت … صدای فعلا گفتن بنیامین مثل ناخن کشیدن روی تخته سیاه بود! همانقدر دردناک و زجراور … ! و همانقدر هوشمندانه که در تک تک حروفش ، قرار بعدی گنجانده شود !
مقابل در ایستاده بود … از لابه لای فرفورژه ها هم میتوانست خلوتی حیاط را ببنید … عجیب بود !
عصر جمعه اینجا جای سوزن انداختن هم نبود ! حالا خالی و خلوت ! چند تیوپ خالی دور استخر افتاده بودند … صندلی های جلوی ایوان هم شکسته و پراکنده در چمن ها پخش شه بودند !
شیشه ی چراغ های حیاط لای سنگفرش ها ریخته بود…!
مات و مبهوت از همان فضاهای خالی در داخل را نگاه میکرد.
-پلمپ شده؟!
با صدای آنا به سمتش چرخید … نرفته بود !
انا یک قدم دیگر جلو امد ، برچسبی که روی در بود را کامل خواند !
بنیامین یک تای ابرویش را بالا داده بود و گنگ به اطراف نگاه میکرد .
آنا نفس راحتی کشید و گفت: خدا روشکر !
بنیامین پوزخندی زد و گفت:
-نمیدونم اصل کاری هم دستگیر شده یا نه!
انا دست بنیامین را گرفت و گفت: بیا بریم اینجا خطرناکه …
بنیامین ایستاده بود .
انا کمی زور زد و گفت: … نیستن دیگه ! بهتر …
و همانطور که بنیامین را می کشید باملایمت گفت: ممکنه این ورا پلیس باشه ! تو رو هم گیر میندازن !
لبخندی به نگرانی انا زد …
انا حواسش نبود برای خودش غر میزد : اصلا دیگه نباید سر و کله ی تو و بردیا این ورا پیدا بشه ! خدا رو شکر …
-معلوم نیست کی لوش داده!
انا حرصی گفت: هرکی بوده دستش درد نکنه !
بنیامین حرف نزد.
مسکوت هم پای آنا به سمت ماشین می امد . وقتی پرویز به همین سادگی از چکش گذشته بود ، وقتی آرزو بی جا ومکان شده بود …
وقتی هیچ خطر و زنگ خطری نبود تا بردیا را تهدید کند… یعنی نبود ! پرویز و دار و دسته اش نبودند ! دود شده بودند ! فقط امیدوار بود مهره ی اصلی هم گرفته باشند !
آنا کوچه را دور زد و پرسید: کجا برم؟!
بنیامین نگاهی به ساعت انداخت و گفت: مگه نمیخواستی رهام و ببینی ؟!
-اها اره. برم سمت خونه ی خاتون ! دست خالی زشت نیست؟!
بنیامین کمربندش را بست و گفت: نه !
انا انگار با خودش حرف میزد: چرا زشته . باید یه شیرینی یا شکلاتی بگیرم …
بنیامین لب زد : نمیخواد . تو که غریبه نیستی !
انا گردنش چرخید سمت بنیامین ….
غر زد: جلوتو نگاه کن.
لبش به خنده کش امد و به رو به رو خیره شد .
بنیامین خنده اش را خورد و آنا صدای ضبط را کمی بلند کرد .
با صدای تلفن آنا ، بنیامین ضبط را کم کرد و گفت: میخوای جواب بدی بزن کنار.
انا گوشی را به سمتش گرفت و گفت: خودت جواب بده . کجای اتوبان بزنم کنار !
بنیامین نگاهی به مخاطب انداخت.
احسان فرح بخش بود !
صدایش را صاف کرد و گفت: بله؟!
-الو آنا …
بنیامین خونسرد گفت : مشغول رانندگی هستن ! بفرمایید .
فرح بخش با لحن ناراحتی پرسید:
-ببخشید شما ؟!
بنیامین ماند چه بگوید !
آنا با اشاره گفت: چی میگه ؟!
بنیامین با نیشخندارام گفت: نسبت منو میپرسه!
آنا اخم کرد و کفری لب زد: بگو شوهرشم!
بنیامین چشمهایش را گرد کرد وتوی گوشی فقط گفت: بعدا که دستشون ازاد شد باهاتون تماس میگیرن !
و بدون انکه منتظر جوابش باشد تماس را قطع کرد ، تلفن انا را روی داشتبرد انداخت .
آنا کلافه کناری پارک کرد و پرسید: چرا نگفتی؟!
بنیامین بدون واکنشی گفتک چیو نگفتم؟!
-خودتو به اون راه نزن!
بنیامین رک گفت: من راجع به چیزهایی که هست حرف میزنم ! نه چیزهایی که نیست !
بنیامین رک گفت: من راجع به چیزهایی که هست حرف میزنم ! نه چیزهایی که نیست !
انا فقط به اینکه نگاهش کند بسنده کرد !
بنیامین لب زد: خاصیت شغلمه!
-احسان فرح بخش وکیلمونه … خواستم بدونی که …
بنیامین میان کلامش گفت: نیازی نیست توضیح بدی آنا ! من که چیزی نپرسیدم!
آنا ماتش برد .
خواست چیزی بگوید که باز صدای تلفن همراهش بلند شد .
بنیامین واکنشی نشان نداد ، انا خم شد ، گوشی را که برداشت بدون اینکه بنیامین چیزی بپرسد گفت: توکله !
-الو …
بنیامین به صورتش نگاه میکرد که مچاله شده بود !
-خب !
بنیامین به رو به رو نگاه کرد.
انا رو به بنیامین گفت: دختره فرار کرده !
بنیامین سرش را به پشتی صندلی تکیه داد وجواب داد : مهم نیست .
انا حرف بنیامین را تکرار کرد و بعد از چند بار باشه و خب و نگران نباش ، تماس را قطع کرد.
-نمیخوای حرکت کنی؟!
-چرا انقدر خونسردی؟! چرا هیچوقت هیچی عین خیالت نیست ؟!
بنیامین خندید و گفت: همینم مونده غصه ی یه دختر …
و باقی حرفش را خورد!
انا از سکوتش استفاده کرد .
-خوبه پس ! تو غصه اشو نمیخوری دو هفته بهش پناه دادی ! نگران بچه اش بودی … اگر غصه اشو میخوردی چیکار میکردی بنیامین!
بنیامین با لحن ارامی گفت: بخاطر بردیا بود ! نمیخواستم تو بیست و یک سالگی درگیر ماجراهایی بشه که هیچ دخلی بهش نداره !
-به تو هم دخلی نداشت !
بنیامین مستقیم در چشمهای آنا خیره شد و گفت: چون برادر خونیش نیستم بهم ربط نداشت؟!
انا توجیه کرد : منظورم این نبود !
-پس چی؟
انا خواست ترمز دستی را بکشد که بنیامین مانع شد و گفت: پس چی؟! نباید دخالت میکردم ؟! باید میذاشتم احساسی عمل کنه و زندگیش گند بخوره ! آره آنا ؟!
– بردیا حتی ممنونتم نیست !
بنیامین نگاهش را از چشمهای انا برداشت وگفت: یه روز میفهمه !
انا بدون کنترل احساس و صدایش گفت:
-اره … تو هم یه روز میفهمی واسه ی زندگی خودت چقدر کم گذاشتی ! اون وقت دیگه خیلی دیر شده بنیامین !
بنیامین تکیه اش را به در داد و کامل به سمت آنا چرخید و گفت: من کم گذاشتم؟!
آنا با عصبانیت گفت: اره .. تو کم گذاشتی .. تو فقط نگران دیگرانی … همه ی فکرت اینه که بقیه در رفاه باشن… آرامش داشته باشن … ! خاتون دلش گرفته … ببریمش بیرون … اقاجون حالش خوب نیست باید ببرمش دکتر… بیتا اشتباه کرد با مرتضی ازدواج کرد ! بردیا درس نمیخونه باید کلاس کنکور بفرستمش ! رهام سفر نرفته … ببریمش یه جایی که اداب مسافرت و یاد بگیره ! … بعد من… ! من کجای زندگیتم بنیامین؟! من چی ام واست؟! یه خاطره نه؟! بهت میگم بگو نسبتمونو بگو … میگی نمیشه خاصیت شغلم بهم اجازه نمیده دروغ بگم !
بنیامین ساکت بود .
انا رویش را چرخاند … از پنجره به اتومبیل هایی که باشدت از کنارشان رد میشدند نگاه میکرد .
با صدای گرفته وبغض دارش گفت : داری باهام یه کاری میکنی که برای همیشه ولت کنم !
بنیامین خسته گفت: اگر نمیری سمت خونه ی خاتون پیاده شم!
انا با غیظ گفت: پیاده شو !
بنیامین نفس عمیقی کشید و درب ماشین را باز کرد .
به ارامی پیاده شد و مقابل چشمهای گرد و پر از حیرت آنا از ماشین فاصله گرفت.
چند قدم دور شد ، درحالی که دستهایش را توی جیبش فرو کرده بود صدایش امد: دربست …
انا در را بی هوا باز کرد … خودش را از ماشین بیرون انداخت که با صدای بوق کامیونی جیغی کشید و تنه اش را با ترس به بدنه ی اتومبیل چسباند.
بنیامین با تاسف نگاهش میکرد.
تاکسی سبزی جلوی پای بنیامین ایستاد .