رمان پروانه ام پارت 104

4.2
(111)

 

 

#پارت_۴۹۷

 

– چطور می تونی از این سینه ها بگذری ؟! … بگو که تو هم منو میخوای ! …

 

– راستش رو بخوای … سینه های درشت هیچوقت توی سلیقه ی من نبوده !

 

–  نه ؟! … خب تصور کن سینه هام درشت نیست !

 

انگشتانش میون موهای سیاه آوش لغزید . دهانش رو نزدیک گوش اون برد و نفس داغش رو رها کرد … .

 

-چشماتو ببند و هر چی میخوای منو تصور کنه !

تصور کن یکی دیگه ام … هر کی که دوست داری ! با تصویر بدنِ یکی دیگه با من سکس کن ! سینه هام …

 

احساس کرد آوش میخواد باز هم پسش بزنه … خودش رو بیشتر به اون چسبوند … .

 

– سینه هام فکر کن کوچیک و دخترونه است … مثل سینه های یک دختر بچه ی هیجده ساله ! عوضش شکمم بزرگه ! اصلاً تصور کن حاملم !

 

خون در رگ های آوش منجمد شد … نفس بند اومد …

 

هلن زیر گوشش  زمزمه کرد :

 

– مثل بیوه ی برادرت ! اسمش چی بود ؟ پری … پروانه ؟؟؟

 

انگار آوش از اعماق خوابی سنگین بیدار شد . قدمی به عقب برداشت و نگاه به خون نشستش رو دوخت به صورت هلن . بعد تا قبل از اینکه بفهمه چی شده چنگ زد به گردنش و اونو به دیوار کوبید .

 

–  خفه شو ! اسم اونو نبر ! هیچ جنــ…ده ای حق نداره اسم اونو به زبون بیاره !

 

 

#پارت_۴۹۸

 

هلش داد به عقب که هلن ترسیده و گریان خودش رو کنار دیوار کشید و دستاشو روی گردنش گذاشت .

 

زیر پوست آوش داغیِ عذاب آوری تنوره می کشید . از خشم دیوانه شده بود !

 

اومده بود درستش کنه … حرفهای سنگینی که شب جشن به هلن گفته بود رو درستش کنه و محترمانه عذرش رو بخواد . ولی حالا همه چی بدتر شده بود !

 

هلن رو تقریباً کتک زده بود … و خودش رو هم دوست داشت بزنه .

 

– لعنت بهت هلن …

 

انگشت اشاره اش رو خشن و صبعانه مقابل صورت اون گرفت . هلن پلک هاشو تسلیم وار بهم فشرد و باز هق زد … .

 

– یادت باشه … من نمی خواستم اینطوری تموم کنیم ! نمی خواستم اینطوری …

 

صورتش حالتی گرفته بود … انگار از موقعیتی که داشتند چندشش می شد ! …

 

– تقصیر خودت بود هلن ! تقصیر خودت بود !

 

بیشتر از اون کلمه ای پیدا نکرد … .

 

نگاهش رو از هلن گرفت … از اتاق بیرون رفت … در رو پشت سرش بهم کوبید … .

 

***

 

خواب بی نهایت آرومی داشت … !

 

تمام شب انگار روی ابری سفید نشسته و در پرواز بود . وقتی چشم باز کرد … آرامش فوق العاده ای داشت !

 

صبح شده بود . نمی دونست ساعت چنده ، ولی آفتاب تا نیمه های اتاق پهن شده بود .

 

لبخند زد و پشت دستش رو روی پلک هاش کشید . همزمان چشمش به چیزی افتاد … .

 

گلدونی سفالی روی میز آرایش … پر از گلهای ریز بنفش رنگ !

 

 

 

 

#پارت_۴۹۹

 

در ابتدا فکر می کرد درست ندیده … چند باری پلک زد تا تاریِ دیدش رو بر طرف کنه و همزمان وزن بدنش رو روی آرنجش انداخت و روی تختخواب نشست .

 

زیبایی گلدان مسحورش کرده بود … و غافلگیر شده از دیدنش …

 

از روی تختخواب بلند شد و پای میز رفت .

 

گلهای ریز و بنفش چنان زیبا کنار هم چیده شده بودند که نمی تونست ازشون چشم بگیره !

 

کی براش این گلدون رو آورده بود ؟ … اصلاً چرا ؟!

 

دست جلو برد و گلبرگ های لطیف و بنفش رنگ رو با احتیاط لمس کرد … و فکر کرد پیدا کردن این گلها وسط زمستون احتمالاً کار سخت و پر زحمتی بوده !

 

خنده ای شاد و سرزنده روی صورتش پخش شد . خم شد و صورتش رو میون گلها فرو برد و بوی تازگی و طراوتشون رو عمیق نفس کشید .

 

حس سرزندگی و نشاط عجیبی زیر پوستش دوید . چرخید و شال گرمش رو برداشت و روی شونه هاش انداخت … و از اتاق خارج شد .

 

می خواست خاله اطلس رو پیدا کنه و در مورد گلها ازش بپرسه . امکان نداشت که اون ندونه چه کسی اون گلها رو توی اتاقش گذاشته … .

 

دست به نرده ها گرفت و از پلکان پایین رفت .

 

درست بعد از هشت روز … بلاخره خلوتش رو ترک کرده و پا گذاشته بود توی حیاط سنگی .

 

بعد از شب جشن و اون اتفاقات … .

 

#پارت_۵۰۰

 

– به به … پروانه خانم ! آفتاب از کدوم طرف در اومده ؟!

 

پروانه به سرعت به عقب چرخید و صبورا رو دید … که سبدی لباس زیر بغلش زده و از عمارت خارج شده بود . به سرعت ازش پرسید :

 

– خاله اطلس رو ندیدی ؟

 

صبورا پر از ضن و گمان نگاهش کرد … انگار می خواست حدس بزنه دلیل اینهمه خوشحالی اون چیه . بعد مردد به در عمارت اشاره کرد :

 

– داخله … به گمونم ! ببین توی نشیمن نیست ؟

 

پروانه پا تند کرد و وارد سرسرای عمارت شد . هیچ کسی از امیر افشارها اونجا حضور نداشت … و این به نوعی باعث خوشحالیش بود !

 

اما صدایی از پشت درهای بسته ی نشیمن به گوش می رسید … صدای موسیقی … و صدای صحبت .

 

خوب که گوش کرد … انگار صدای اطلس بود :

 

– اینهمه شیرینی و میوه از شب جشن روی دستمون موند … همشون رو مطبخی ها حیف و میل کردن ! اگه اول به حرفم گوش می دادین و اینقدر بی اندازه پول خرج پذیرایی نمی کردین … حتی سیاوش خان هم توی امور تشریفات روی من حساب می کردن !

 

پروانه پشت در ایستاد و صداش کرد :

 

– خاله اطلس !

 

سکوتی اون طرف در برقرار شد … که پروانه رو ترغیب کرد در دو لنگه رو هل بده به داخل و باز کنه .

 

در نگاه اول نوری که با شدت از پنجره های بزرگِ نشیمن به داخل می تابید ،چشماش رو زد .

 

خاله اطلس رو دید که وسط فرش بزرگ ایستاده بود و سر چرخونده بود به طرف در … و در مقابلش ، آوش خان …

 

نشسته روی مبلِ صدری رنگ … آرنجش رو تکیه زده بود به میزِ کنار دستش … بهش چشم دوخته بود … .

 

 

#پارت_۵۰۱

 

دل پروانه هری ریخت پایین … .

 

به نوعی انتظار نداشت با آوش روبرو بشه . روزها بود که از دیدنش سر باز می زد … حتی وقتی آوش یکی از خدمتکارها رو فرستاده بود دنبالش ، کسالت رو بهانه کرده و نرفته بود …

 

می خواست موضع سفت و سختش رو در موردِ شایعاتی که امیدوار بود فقط شایعه باشه ، به اون نشون بده ! ولی حالا … بعد از روزها …

 

– سلام ! … امم …

 

انگشتانش رو درهم پیچید … به آوش نگاه نمی کرد … .

 

اطلس پرسید :

 

– کاری داشتی پروانه جان ؟

 

– نه ! … دارم … ولی مهم نیست !

 

مکث کوتاهی کرد ، هوا رو میونِ ریه هاش فرو بلعید و ادامه داد :

 

– ببخشید ، فکر می کردم تنهایید ! واگرنه مزاحم نمی شدم ! بعداً حرف می زنیم !

 

حتی یک قدمی از چارچوب بیرون گذاشت … که صدای آوش رو شنید :

 

– بیا تو ، خانمِ پروانه !

 

پروانه پلک هاشو روی هم فشرد و در دل خودش رو لعنت کرد !

 

قبلاً چقدر همصحبتی با این مرد رو دوست داشت … ولی حالا ازش فرار می کرد ! حالا براش راحت نبود … نه با فکر اینکه ممکنه این مرد خواهانش باشه !

 

باز صداشو شنید … .

 

 

 

– پروانه ؟!

 

مجبور شد برگرده به داخل اتاق … ولی همون دم در ایستاد و جلوتر نرفت .

 

– مزاحمتون نمی شم ، آقا ! بهتره یک وقت دیگه …

 

آوش گویی صداشو نمی شنید … نگاه کوتاهی به اطلس انداخت و با لحنی بی اعتنا دستور داد :

 

– تو می تونی بری ! … در رو هم پشت سرت ببند !

 

قلب پروانه تند می تپید … دلش فرار می خواست ! اطلس بدون اینکه چیزی بگه از کنارش عبور کرد … نگاهی به پروانه انداخت که رنگ و بوی سرزنش داشت !

 

لابد اون هم از بی احتیاطی پروانه شاکی بود !

 

و بعد از اتاق صبحگاه خارج شد و در رو بست .

 

پروانه باز هم انگشتانش رو در هم پیچید . حس می کرد داره از درون ذوب میشه ! قلبش جایی وسطِ گلوش می زد … آوش گفت :

 

– تشریف نمیارید جلوتر ؟ … یا من باید بیام اونجا ؟!

 

پروانه نفسش رو تکه و پاره از سینه خارج کرد و چند قدمی مردد به جلو برداشت . توی سرش دنبال بهانه ای می گشت … دنبال کلماتی قانع کننده تا بتونه تحویل این مرد بده و از جلوی چشماش فرار کنه … .

 

بعد آوش لبخند زد … .

 

– می دونستم نقشه ام جواب می ده !

 

پروانه گیج نگاهش کرد و پلک زد . آوش دسته های صندلی رو گرفت و بعد از جا بلند شد .

 

– از گلها خوشت اومد ؟!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 111

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
27 روز قبل

بعضی رمانا اینقدر خوب و قشنگن که حتی کاملشو که خونده باشی بازم میارزه که پارتا رو بخونی مثل این رمان

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x