#پارت_۴۹۷
– چطور می تونی از این سینه ها بگذری ؟! … بگو که تو هم منو میخوای ! …
– راستش رو بخوای … سینه های درشت هیچوقت توی سلیقه ی من نبوده !
– نه ؟! … خب تصور کن سینه هام درشت نیست !
انگشتانش میون موهای سیاه آوش لغزید . دهانش رو نزدیک گوش اون برد و نفس داغش رو رها کرد … .
-چشماتو ببند و هر چی میخوای منو تصور کنه !
تصور کن یکی دیگه ام … هر کی که دوست داری ! با تصویر بدنِ یکی دیگه با من سکس کن ! سینه هام …
احساس کرد آوش میخواد باز هم پسش بزنه … خودش رو بیشتر به اون چسبوند … .
– سینه هام فکر کن کوچیک و دخترونه است … مثل سینه های یک دختر بچه ی هیجده ساله ! عوضش شکمم بزرگه ! اصلاً تصور کن حاملم !
خون در رگ های آوش منجمد شد … نفس بند اومد …
هلن زیر گوشش زمزمه کرد :
– مثل بیوه ی برادرت ! اسمش چی بود ؟ پری … پروانه ؟؟؟
انگار آوش از اعماق خوابی سنگین بیدار شد . قدمی به عقب برداشت و نگاه به خون نشستش رو دوخت به صورت هلن . بعد تا قبل از اینکه بفهمه چی شده چنگ زد به گردنش و اونو به دیوار کوبید .
– خفه شو ! اسم اونو نبر ! هیچ جنــ…ده ای حق نداره اسم اونو به زبون بیاره !
#پارت_۴۹۸
هلش داد به عقب که هلن ترسیده و گریان خودش رو کنار دیوار کشید و دستاشو روی گردنش گذاشت .
زیر پوست آوش داغیِ عذاب آوری تنوره می کشید . از خشم دیوانه شده بود !
اومده بود درستش کنه … حرفهای سنگینی که شب جشن به هلن گفته بود رو درستش کنه و محترمانه عذرش رو بخواد . ولی حالا همه چی بدتر شده بود !
هلن رو تقریباً کتک زده بود … و خودش رو هم دوست داشت بزنه .
– لعنت بهت هلن …
انگشت اشاره اش رو خشن و صبعانه مقابل صورت اون گرفت . هلن پلک هاشو تسلیم وار بهم فشرد و باز هق زد … .
– یادت باشه … من نمی خواستم اینطوری تموم کنیم ! نمی خواستم اینطوری …
صورتش حالتی گرفته بود … انگار از موقعیتی که داشتند چندشش می شد ! …
– تقصیر خودت بود هلن ! تقصیر خودت بود !
بیشتر از اون کلمه ای پیدا نکرد … .
نگاهش رو از هلن گرفت … از اتاق بیرون رفت … در رو پشت سرش بهم کوبید … .
***
خواب بی نهایت آرومی داشت … !
تمام شب انگار روی ابری سفید نشسته و در پرواز بود . وقتی چشم باز کرد … آرامش فوق العاده ای داشت !
صبح شده بود . نمی دونست ساعت چنده ، ولی آفتاب تا نیمه های اتاق پهن شده بود .
لبخند زد و پشت دستش رو روی پلک هاش کشید . همزمان چشمش به چیزی افتاد … .
گلدونی سفالی روی میز آرایش … پر از گلهای ریز بنفش رنگ !
#پارت_۴۹۹
در ابتدا فکر می کرد درست ندیده … چند باری پلک زد تا تاریِ دیدش رو بر طرف کنه و همزمان وزن بدنش رو روی آرنجش انداخت و روی تختخواب نشست .
زیبایی گلدان مسحورش کرده بود … و غافلگیر شده از دیدنش …
از روی تختخواب بلند شد و پای میز رفت .
گلهای ریز و بنفش چنان زیبا کنار هم چیده شده بودند که نمی تونست ازشون چشم بگیره !
کی براش این گلدون رو آورده بود ؟ … اصلاً چرا ؟!
دست جلو برد و گلبرگ های لطیف و بنفش رنگ رو با احتیاط لمس کرد … و فکر کرد پیدا کردن این گلها وسط زمستون احتمالاً کار سخت و پر زحمتی بوده !
خنده ای شاد و سرزنده روی صورتش پخش شد . خم شد و صورتش رو میون گلها فرو برد و بوی تازگی و طراوتشون رو عمیق نفس کشید .
حس سرزندگی و نشاط عجیبی زیر پوستش دوید . چرخید و شال گرمش رو برداشت و روی شونه هاش انداخت … و از اتاق خارج شد .
می خواست خاله اطلس رو پیدا کنه و در مورد گلها ازش بپرسه . امکان نداشت که اون ندونه چه کسی اون گلها رو توی اتاقش گذاشته … .
دست به نرده ها گرفت و از پلکان پایین رفت .
درست بعد از هشت روز … بلاخره خلوتش رو ترک کرده و پا گذاشته بود توی حیاط سنگی .
بعد از شب جشن و اون اتفاقات … .
#پارت_۵۰۰
– به به … پروانه خانم ! آفتاب از کدوم طرف در اومده ؟!
پروانه به سرعت به عقب چرخید و صبورا رو دید … که سبدی لباس زیر بغلش زده و از عمارت خارج شده بود . به سرعت ازش پرسید :
– خاله اطلس رو ندیدی ؟
صبورا پر از ضن و گمان نگاهش کرد … انگار می خواست حدس بزنه دلیل اینهمه خوشحالی اون چیه . بعد مردد به در عمارت اشاره کرد :
– داخله … به گمونم ! ببین توی نشیمن نیست ؟
پروانه پا تند کرد و وارد سرسرای عمارت شد . هیچ کسی از امیر افشارها اونجا حضور نداشت … و این به نوعی باعث خوشحالیش بود !
اما صدایی از پشت درهای بسته ی نشیمن به گوش می رسید … صدای موسیقی … و صدای صحبت .
خوب که گوش کرد … انگار صدای اطلس بود :
– اینهمه شیرینی و میوه از شب جشن روی دستمون موند … همشون رو مطبخی ها حیف و میل کردن ! اگه اول به حرفم گوش می دادین و اینقدر بی اندازه پول خرج پذیرایی نمی کردین … حتی سیاوش خان هم توی امور تشریفات روی من حساب می کردن !
پروانه پشت در ایستاد و صداش کرد :
– خاله اطلس !
سکوتی اون طرف در برقرار شد … که پروانه رو ترغیب کرد در دو لنگه رو هل بده به داخل و باز کنه .
در نگاه اول نوری که با شدت از پنجره های بزرگِ نشیمن به داخل می تابید ،چشماش رو زد .
خاله اطلس رو دید که وسط فرش بزرگ ایستاده بود و سر چرخونده بود به طرف در … و در مقابلش ، آوش خان …
نشسته روی مبلِ صدری رنگ … آرنجش رو تکیه زده بود به میزِ کنار دستش … بهش چشم دوخته بود … .
#پارت_۵۰۱
دل پروانه هری ریخت پایین … .
به نوعی انتظار نداشت با آوش روبرو بشه . روزها بود که از دیدنش سر باز می زد … حتی وقتی آوش یکی از خدمتکارها رو فرستاده بود دنبالش ، کسالت رو بهانه کرده و نرفته بود …
می خواست موضع سفت و سختش رو در موردِ شایعاتی که امیدوار بود فقط شایعه باشه ، به اون نشون بده ! ولی حالا … بعد از روزها …
– سلام ! … امم …
انگشتانش رو درهم پیچید … به آوش نگاه نمی کرد … .
اطلس پرسید :
– کاری داشتی پروانه جان ؟
– نه ! … دارم … ولی مهم نیست !
مکث کوتاهی کرد ، هوا رو میونِ ریه هاش فرو بلعید و ادامه داد :
– ببخشید ، فکر می کردم تنهایید ! واگرنه مزاحم نمی شدم ! بعداً حرف می زنیم !
حتی یک قدمی از چارچوب بیرون گذاشت … که صدای آوش رو شنید :
– بیا تو ، خانمِ پروانه !
پروانه پلک هاشو روی هم فشرد و در دل خودش رو لعنت کرد !
قبلاً چقدر همصحبتی با این مرد رو دوست داشت … ولی حالا ازش فرار می کرد ! حالا براش راحت نبود … نه با فکر اینکه ممکنه این مرد خواهانش باشه !
باز صداشو شنید … .
– پروانه ؟!
مجبور شد برگرده به داخل اتاق … ولی همون دم در ایستاد و جلوتر نرفت .
– مزاحمتون نمی شم ، آقا ! بهتره یک وقت دیگه …
آوش گویی صداشو نمی شنید … نگاه کوتاهی به اطلس انداخت و با لحنی بی اعتنا دستور داد :
– تو می تونی بری ! … در رو هم پشت سرت ببند !
قلب پروانه تند می تپید … دلش فرار می خواست ! اطلس بدون اینکه چیزی بگه از کنارش عبور کرد … نگاهی به پروانه انداخت که رنگ و بوی سرزنش داشت !
لابد اون هم از بی احتیاطی پروانه شاکی بود !
و بعد از اتاق صبحگاه خارج شد و در رو بست .
پروانه باز هم انگشتانش رو در هم پیچید . حس می کرد داره از درون ذوب میشه ! قلبش جایی وسطِ گلوش می زد … آوش گفت :
– تشریف نمیارید جلوتر ؟ … یا من باید بیام اونجا ؟!
پروانه نفسش رو تکه و پاره از سینه خارج کرد و چند قدمی مردد به جلو برداشت . توی سرش دنبال بهانه ای می گشت … دنبال کلماتی قانع کننده تا بتونه تحویل این مرد بده و از جلوی چشماش فرار کنه … .
بعد آوش لبخند زد … .
– می دونستم نقشه ام جواب می ده !
پروانه گیج نگاهش کرد و پلک زد . آوش دسته های صندلی رو گرفت و بعد از جا بلند شد .
– از گلها خوشت اومد ؟!
بعضی رمانا اینقدر خوب و قشنگن که حتی کاملشو که خونده باشی بازم میارزه که پارتا رو بخونی مثل این رمان