رمان پروانه ام پارت 110

4.4
(90)

 

پروانه ام 🦋:

#پروانه_ام 🦋

 

#پارت_۵۳۵

 

آوش از پلکان بالا اومد … در حالی که سرش پایین افتاده بود و آثار خشمی فرو خفته در سکوت و آرامشش موج می زد .

 

خدمتکارها از روی حسی غریزی فهمیدند که نباید سکوتشون رو بشکنند و به این خشمِ فرو خورده ی آوش دامن بزنند .

 

مراسم استقبال سرد و ساکت برگزار شد . آوش از بین خدمه گذشت ، در حالی که به هیچ کدوم نگاهی نکرد . فقط وقتی ننه مرغی پا پیش گذاشت تا منقلِ اسپند رو روی سرش بچرخونه … آوش مکث کرد .

 

صورتش چنان درهم فرو رفت … انگار توهین سختی شنیده بود . پرسید :

 

– این زهر ماریا چیه ؟!

 

اول نگاهش چرخید سمت ننه مرغی … .

 

ننه مرغی بی اختیار خودش رو عقب کشید . آوش به سمتش خیزی برداشت … معلوم نبود چی توی سرش گذشت . شاید می خواست با مشت بکوبه توی صورت زن … یا منقل آتیش رو پرت کنه روی قلوه سنگ های کف حیاط … از همون کارهایی که سیاوش خان می کرد و اهالی چهار برجی باهاش آشنا بودند … .

 

ولی چشمش به پروانه افتاد … یک لحظه ی کوتاه نگاه خشمگینش روی صورتِ رنگ پریده ی پروانه مکث کرد … و بعد چرخید و از خدمتکارها دور شد .

 

رفتارش با خانواده اش هم سرد بود … .

 

وقتی آهو رفت تا اونو در آغوش بکشه … خودش رو عقب کشید . به مادرش اصلاً نگاه نکرد … و فقط از خانم بزرگ پرسید :

 

– بابا حالشون خوبه ؟!

 

خانم بزرگ با لحنی رسمی پاسخ داد :

 

– مثل همیشه ! … اجازه ندادیم خبر شما به گوششون برسه !

 

 

 

 

 

#پارت_۵۳۶

 

آوش سری تکون داد :

 

– خوبه !

 

و بعد بی اعتنا به همه … وارد سرسرا شد . پشت سرش خانم بزرگ و خورشید و آهو رفتند … و بعد از همه ی اونها ، خلیل بهشون ملحق شد .

 

اون وقت یحیی با تغیّر چرخید سمت ننه مرغی و بهش توپید :

 

– زده به سرت ، زن ؟! … توی این وضعیت ازش شاباش می خواستی ؟!

 

ننه مرغی هنوز هم از هولِ لحظاتی پیش ، دست و دلش می لرزید .

 

– چه می دونستم اینقدر بد خلقه ؟!

 

– حالا دیگه فهمیدی ؟ … دم پرش نشو !

 

نگاهش را بین تمام خدمه چرخاند و هشدار داد :

 

– هیچ کدومتون دم پر آوش خان نباشید ! … یا اگه شدید مسئولیتش پای خودتون ! … دارم بهتون میگم که بعداً از من گلایه ای نداشته باشید ! شیر فهم شدین ؟!

 

نگاه هشدار آمیزش بین دیگران چرخید … و بعد به پروانه گفت :

 

– شما قاطی اینا وانستا ، خانم ! برو داخل !

 

پروانه از شدت هیجان سکسکه ای کرد و بیشتر در خودش فرو رفت . همون وقت صدایی پشت سرش شنید :

 

– سلام عرض شد ، خانم !

 

پروانه چرخید به پشت سرش … سلمان بود ! با دستی دور گردنش آویزون … .

 

– دستتون …

 

– هول نکنید خانم ، چیزی نیست ! خوردم زمین … کوفته شد !

 

پروانه لب هاشو روی هم فشرد . در واقع هول نکرده بود … فقط سوال پرسیده بود ! … بعد روشو از سلمان گرفت و رفت تا به دیگران ملحق بشه … .

 

 

 

#پارت_۵۳۷

 

با وجود تمام هشدارهای یحیی ، دلش آروم نمی گرفت که برگرده توی اتاقش و منتظر خبرها بمونه . باید می رفت و آوش رو بیشتر از نزدیک می دید … یا حتی اگر می شد ، چند کلمه ای باهاش صحبت می کرد .

 

صدای جر و بحثِ آوش و خورشید از پشت درهای بسته ی سالن نشیمن می اومد .

 

پروانه پشت درهای بسته ایستاد ‌… جرات نداشت جلوتر بره و درها رو باز کنه .

 

عصبانیت آوش داغ تر و افسار گسیخته تر از اون چیزی بود که ملاحظه ی کسی رو بکنه . آوشی که هرگز صداشو برای کسی بلند نمی کرد … حالا سر مادرش داد می زد .

 

جملاتشون نا مفهوم بود … فقط گاهی چیزی به گوش پروانه می رسید :

 

– من باید بفهمم که … تو دخالت نکن ، مادر ! … این چیزیه که باید روشن بشه !

 

خورشید پاسخش رو داد :

 

– تا وقتی که اینطور عصبانی هستی …

 

صدای فریاد بلند آوش …

 

– عصبانی ام ! … به این زودی هم آروم نمی شم !

 

در ناگهان و با چنان شدتی باز شد … که اگر پروانه به خودش نمی جنبید و عقب نمی پرید ، ممکن بود صدمه ببینه .

 

هینِ بی اختیاری کشید و دستش رو مقابل دهانش گذاشت .

 

آوش ایستاده بود وسط قاب در … جا خورده از حضور پروانه … . خورشید پشت سرش ایستاده بود :

 

– تو اینجا چیکار می کنی ؟ … فالگوش ایستاده بودی ؟!

 

صدای معترضِ خانم بزرگ از داخل سالن :

 

– هی خورشید خانم … حد خودت رو بدون !

 

و آوش قدمی به سمتش برداشت :

 

– خوبی ؟ طوریت که نشد ؟

 

 

 

 

#پارت_۵۳۸

 

پروانه تند سری تکون داد :

 

– خوبم ! خوبم !

 

و بزاق دهانش رو فرو بلعید . داغیِ شرم رو زیر پوستش احساس می کرد . فالگوش ایستادنش کاملاً تصادفی بود … ولی نمی خواست کسی مچش رو بگیره و در موردش فکر بدی بکنه .

 

به سرعت گفت :

 

– اومده بودم حالتون رو بپرسم ، بعد … شنیدم که مشغولِ حرف زدنید ! … فکر کردم مزاحم نشم !

 

یک لحظه سکوت کرد … نگاهش رو از چشم های خشمگینِ خورشید گرفت و بعد با صدای آروم تری اضافه کرد :

 

– بهرحال … خوشحالم که بخیر گذشت !

 

خشم باز هم به نگاه آوش برگشت … نفس تندی کشید … .

 

– بخیر نگذشته ! … اجازه نمیدم به خیر بگذره !

 

از کنار پروانه عبور کرد … با قدم هایی بلند و سریع ، رفت طبقه بالا . خورشید پروانه رو با خشونت پس زد و چند گامی دنبال آوش رفت :

 

– آوش جان !

 

اما صدای بلند آوش وادارش کرد سر جا باقی بمونه .

 

– کسی دنبال من راه نیفته !

 

 

 

 

#پارت_۵۳۹

 

دست های خورشید مشت شد … از اینکه مقابل چشم های پروانه کِنِف شده بود ، خشمگین بود . بعد چرخید و نگاهی تیز و متنفر به سمت پروانه پرتاپ کرد … .

 

اثر نگاهش درست مثل ضرب دستی که به سینه ی پروانه اصابت کنه ، اونو به عقب هل داد … .

 

– شنیدی که چی گفت ، هووم ؟! … حتماً به گوشش برسون !

 

پروانه گیج و ویج پلکی زد :

 

– به گوش کی ، خانم ؟!

 

– خودت می دونی ! … خودت رو به نفهمی نزن ، دختره ی موذی !

 

فک پروانه تکون خورد … انگار می خواست چیزی بگه ، ولی نمی دونست چی ! نفس هاش تند و دردناک از سینه اش حارج می شد … سرش داشت گیج می رفت !

 

خورشید کاملاً نزدیک پروانه ایستاد و کنار گوشش … با لحنی آروم و سمّی زمزمه کرد :

 

– به پدرت بگو … ایندفعه دیگه قرار نیست قسر در بره !

 

خون پروانه سوخت ! … گوشش سوت کشید ! … وحشت زده خودش رو عقب کشید و با صدایی خفه زمزمه کرد :

 

– چی دارید می گید خانم ؟!

 

از وحشت داشت می مرد ! … مردمک های چشم هاش فراخ شده بود … .

 

– پدر من توی این شهر نیست ! … شما چی دارید می گید ؟!

 

از وحشت به نفس نفس افتاده بود … .

 

خورشید زهرخندی زد :

 

– هست … پروانه ! … هست و آوش پیداش می کنه ! … و اونوقت تو و بچه ی توی شکمت رو هم باهاش به صلابه می کشه !

 

 

 

 

#پارت_۵۴۰

 

نگاهش اینقدر پر نفرت بود که دل پروانه رو زیر و رو می کرد .

 

چی باید می گفت ؟ … هر حرفی خورشید رو جری تر می کرد . بدتر اینکه پروانه خودش هم در اعماق ذهنش این شک بیدار شد شاید پدرش … شاید در این کار دست داشته ! هیچ چیزی بعید نبود ! …

 

چشم های به اشک نشسته اش به خورشید خیره بود و بدنش مدام گرم و سرد می شد … .

 

خورشید نیشخندی زد :

 

– اوه … می بینم که نگرانت کردم !

 

و بعد از پروانه رو چرخوند و برگشت به سالن نشیمن … .

 

***

 

خورشید تازه غروب کرده بود که زنی جوان همراه با دو مرد محافظ همراهش … به چهار برجی اومدند .

به همراهانش اجازه ی ورود داده نشد … زن تک و تنها وسط حیاط سنگی ایستاده بود و نگاه معذب و پر از دلشوره اش رو به در و دیوار می کشید . در دستش یه سبد گل خیلی بزرگ بود … .

 

پروانه توی اتاقش نشسته و غرق در افکار وحشت الودش بود … که سالومه صداش کرد :

 

– پروانه جان ! … یحیی خان اومده … کارِت داره !

 

پروانه تند از جا بلند شد و صاف ایستاد :

 

– با من ؟ چیکار داره مگه ؟!

 

حالتی داشت که از هر خبری … هر اتفاقِ بی اهمیتی وحشت زده می شد . انگار انتظار یک فاجعه ی بزرگ رو می کشید .

 

 

 

 

#پروانه_ام 🦋

 

#پارت_۵۴۱

 

سالومه شونه ای بالا انداخت … نمی دونست ! … بعد خواست بگه :

 

– اگه حالت خوش نیست ، بهش بگم …

 

پروانه نفس عمیقی کشید و با آرامش بیشتری گفت :

 

– خوبم ! میرم پیشش !

 

دستی به دامنش کشید و بعد از اتاق خارج شد .

 

یحیی پشت در اتاق منتظرش ایستاده بود … تا پروانه رو دید ،کلاهش رو از سر برداشت .

 

– ببخش مزاحمت شدم ، خانم !

 

پروانه دیگه به این “خانم” خطاب شدن ها عادت کرده بود ! … کفش پوشید و جلو رفت و پرسید :

 

– با من کاری داشتین ، آقا یحیی ؟

 

– محسنین دخترش رو فرستاده چهار برجی …

 

با علامت سر اشاره کرد به حیاط سنگی . پروانه پیش رفت و از کنار نرده های ایوان ، به پایین نگاه کرد … اون وقت اون زن جوانِ باریک اندام و خز پوش رو دید .

 

یحیی ادامه داد :

 

– می دونی دیگه ! … در جریان سو تفاهمات هستی ! … همونی که چند سال پیش گفتن پسرش رو …

 

– می دونم آقا یحیی ! دخترش اینجا اومده چیکار ؟!

 

– میگه برای احوالپرسی اومده !

 

پروانه متحیر نگاهش کرد … ‌. آوش ده سال قبل به قتلِ پسر محسنین متهم شده بود … و اون حالا دخترش رو با یک سبد گل می فرستاد ؟!

 

یحیی باز گفت :

 

– صبح خودت دیدی آوش خان چطور بود اخلاقش ! … برای همین فکر کردم اگه این دختر طفل معصوم رو تنهایی نفرستم اتاقش ، بهتره !

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 90

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
9 روز قبل

دستت درد نکنه قاصدک جونم.خیلی رمان قویه این “پروانه ام”😍

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x