پروانه ام 🦋:
#پروانه_ام 🦋
#پارت_۵۳۵
آوش از پلکان بالا اومد … در حالی که سرش پایین افتاده بود و آثار خشمی فرو خفته در سکوت و آرامشش موج می زد .
خدمتکارها از روی حسی غریزی فهمیدند که نباید سکوتشون رو بشکنند و به این خشمِ فرو خورده ی آوش دامن بزنند .
مراسم استقبال سرد و ساکت برگزار شد . آوش از بین خدمه گذشت ، در حالی که به هیچ کدوم نگاهی نکرد . فقط وقتی ننه مرغی پا پیش گذاشت تا منقلِ اسپند رو روی سرش بچرخونه … آوش مکث کرد .
صورتش چنان درهم فرو رفت … انگار توهین سختی شنیده بود . پرسید :
– این زهر ماریا چیه ؟!
اول نگاهش چرخید سمت ننه مرغی … .
ننه مرغی بی اختیار خودش رو عقب کشید . آوش به سمتش خیزی برداشت … معلوم نبود چی توی سرش گذشت . شاید می خواست با مشت بکوبه توی صورت زن … یا منقل آتیش رو پرت کنه روی قلوه سنگ های کف حیاط … از همون کارهایی که سیاوش خان می کرد و اهالی چهار برجی باهاش آشنا بودند … .
ولی چشمش به پروانه افتاد … یک لحظه ی کوتاه نگاه خشمگینش روی صورتِ رنگ پریده ی پروانه مکث کرد … و بعد چرخید و از خدمتکارها دور شد .
رفتارش با خانواده اش هم سرد بود … .
وقتی آهو رفت تا اونو در آغوش بکشه … خودش رو عقب کشید . به مادرش اصلاً نگاه نکرد … و فقط از خانم بزرگ پرسید :
– بابا حالشون خوبه ؟!
خانم بزرگ با لحنی رسمی پاسخ داد :
– مثل همیشه ! … اجازه ندادیم خبر شما به گوششون برسه !
#پارت_۵۳۶
آوش سری تکون داد :
– خوبه !
و بعد بی اعتنا به همه … وارد سرسرا شد . پشت سرش خانم بزرگ و خورشید و آهو رفتند … و بعد از همه ی اونها ، خلیل بهشون ملحق شد .
اون وقت یحیی با تغیّر چرخید سمت ننه مرغی و بهش توپید :
– زده به سرت ، زن ؟! … توی این وضعیت ازش شاباش می خواستی ؟!
ننه مرغی هنوز هم از هولِ لحظاتی پیش ، دست و دلش می لرزید .
– چه می دونستم اینقدر بد خلقه ؟!
– حالا دیگه فهمیدی ؟ … دم پرش نشو !
نگاهش را بین تمام خدمه چرخاند و هشدار داد :
– هیچ کدومتون دم پر آوش خان نباشید ! … یا اگه شدید مسئولیتش پای خودتون ! … دارم بهتون میگم که بعداً از من گلایه ای نداشته باشید ! شیر فهم شدین ؟!
نگاه هشدار آمیزش بین دیگران چرخید … و بعد به پروانه گفت :
– شما قاطی اینا وانستا ، خانم ! برو داخل !
پروانه از شدت هیجان سکسکه ای کرد و بیشتر در خودش فرو رفت . همون وقت صدایی پشت سرش شنید :
– سلام عرض شد ، خانم !
پروانه چرخید به پشت سرش … سلمان بود ! با دستی دور گردنش آویزون … .
– دستتون …
– هول نکنید خانم ، چیزی نیست ! خوردم زمین … کوفته شد !
پروانه لب هاشو روی هم فشرد . در واقع هول نکرده بود … فقط سوال پرسیده بود ! … بعد روشو از سلمان گرفت و رفت تا به دیگران ملحق بشه … .
#پارت_۵۳۷
با وجود تمام هشدارهای یحیی ، دلش آروم نمی گرفت که برگرده توی اتاقش و منتظر خبرها بمونه . باید می رفت و آوش رو بیشتر از نزدیک می دید … یا حتی اگر می شد ، چند کلمه ای باهاش صحبت می کرد .
صدای جر و بحثِ آوش و خورشید از پشت درهای بسته ی سالن نشیمن می اومد .
پروانه پشت درهای بسته ایستاد … جرات نداشت جلوتر بره و درها رو باز کنه .
عصبانیت آوش داغ تر و افسار گسیخته تر از اون چیزی بود که ملاحظه ی کسی رو بکنه . آوشی که هرگز صداشو برای کسی بلند نمی کرد … حالا سر مادرش داد می زد .
جملاتشون نا مفهوم بود … فقط گاهی چیزی به گوش پروانه می رسید :
– من باید بفهمم که … تو دخالت نکن ، مادر ! … این چیزیه که باید روشن بشه !
خورشید پاسخش رو داد :
– تا وقتی که اینطور عصبانی هستی …
صدای فریاد بلند آوش …
– عصبانی ام ! … به این زودی هم آروم نمی شم !
در ناگهان و با چنان شدتی باز شد … که اگر پروانه به خودش نمی جنبید و عقب نمی پرید ، ممکن بود صدمه ببینه .
هینِ بی اختیاری کشید و دستش رو مقابل دهانش گذاشت .
آوش ایستاده بود وسط قاب در … جا خورده از حضور پروانه … . خورشید پشت سرش ایستاده بود :
– تو اینجا چیکار می کنی ؟ … فالگوش ایستاده بودی ؟!
صدای معترضِ خانم بزرگ از داخل سالن :
– هی خورشید خانم … حد خودت رو بدون !
و آوش قدمی به سمتش برداشت :
– خوبی ؟ طوریت که نشد ؟
#پارت_۵۳۸
پروانه تند سری تکون داد :
– خوبم ! خوبم !
و بزاق دهانش رو فرو بلعید . داغیِ شرم رو زیر پوستش احساس می کرد . فالگوش ایستادنش کاملاً تصادفی بود … ولی نمی خواست کسی مچش رو بگیره و در موردش فکر بدی بکنه .
به سرعت گفت :
– اومده بودم حالتون رو بپرسم ، بعد … شنیدم که مشغولِ حرف زدنید ! … فکر کردم مزاحم نشم !
یک لحظه سکوت کرد … نگاهش رو از چشم های خشمگینِ خورشید گرفت و بعد با صدای آروم تری اضافه کرد :
– بهرحال … خوشحالم که بخیر گذشت !
خشم باز هم به نگاه آوش برگشت … نفس تندی کشید … .
– بخیر نگذشته ! … اجازه نمیدم به خیر بگذره !
از کنار پروانه عبور کرد … با قدم هایی بلند و سریع ، رفت طبقه بالا . خورشید پروانه رو با خشونت پس زد و چند گامی دنبال آوش رفت :
– آوش جان !
اما صدای بلند آوش وادارش کرد سر جا باقی بمونه .
– کسی دنبال من راه نیفته !
#پارت_۵۳۹
دست های خورشید مشت شد … از اینکه مقابل چشم های پروانه کِنِف شده بود ، خشمگین بود . بعد چرخید و نگاهی تیز و متنفر به سمت پروانه پرتاپ کرد … .
اثر نگاهش درست مثل ضرب دستی که به سینه ی پروانه اصابت کنه ، اونو به عقب هل داد … .
– شنیدی که چی گفت ، هووم ؟! … حتماً به گوشش برسون !
پروانه گیج و ویج پلکی زد :
– به گوش کی ، خانم ؟!
– خودت می دونی ! … خودت رو به نفهمی نزن ، دختره ی موذی !
فک پروانه تکون خورد … انگار می خواست چیزی بگه ، ولی نمی دونست چی ! نفس هاش تند و دردناک از سینه اش حارج می شد … سرش داشت گیج می رفت !
خورشید کاملاً نزدیک پروانه ایستاد و کنار گوشش … با لحنی آروم و سمّی زمزمه کرد :
– به پدرت بگو … ایندفعه دیگه قرار نیست قسر در بره !
خون پروانه سوخت ! … گوشش سوت کشید ! … وحشت زده خودش رو عقب کشید و با صدایی خفه زمزمه کرد :
– چی دارید می گید خانم ؟!
از وحشت داشت می مرد ! … مردمک های چشم هاش فراخ شده بود … .
– پدر من توی این شهر نیست ! … شما چی دارید می گید ؟!
از وحشت به نفس نفس افتاده بود … .
خورشید زهرخندی زد :
– هست … پروانه ! … هست و آوش پیداش می کنه ! … و اونوقت تو و بچه ی توی شکمت رو هم باهاش به صلابه می کشه !
#پارت_۵۴۰
نگاهش اینقدر پر نفرت بود که دل پروانه رو زیر و رو می کرد .
چی باید می گفت ؟ … هر حرفی خورشید رو جری تر می کرد . بدتر اینکه پروانه خودش هم در اعماق ذهنش این شک بیدار شد شاید پدرش … شاید در این کار دست داشته ! هیچ چیزی بعید نبود ! …
چشم های به اشک نشسته اش به خورشید خیره بود و بدنش مدام گرم و سرد می شد … .
خورشید نیشخندی زد :
– اوه … می بینم که نگرانت کردم !
و بعد از پروانه رو چرخوند و برگشت به سالن نشیمن … .
***
خورشید تازه غروب کرده بود که زنی جوان همراه با دو مرد محافظ همراهش … به چهار برجی اومدند .
به همراهانش اجازه ی ورود داده نشد … زن تک و تنها وسط حیاط سنگی ایستاده بود و نگاه معذب و پر از دلشوره اش رو به در و دیوار می کشید . در دستش یه سبد گل خیلی بزرگ بود … .
پروانه توی اتاقش نشسته و غرق در افکار وحشت الودش بود … که سالومه صداش کرد :
– پروانه جان ! … یحیی خان اومده … کارِت داره !
پروانه تند از جا بلند شد و صاف ایستاد :
– با من ؟ چیکار داره مگه ؟!
حالتی داشت که از هر خبری … هر اتفاقِ بی اهمیتی وحشت زده می شد . انگار انتظار یک فاجعه ی بزرگ رو می کشید .
#پروانه_ام 🦋
#پارت_۵۴۱
سالومه شونه ای بالا انداخت … نمی دونست ! … بعد خواست بگه :
– اگه حالت خوش نیست ، بهش بگم …
پروانه نفس عمیقی کشید و با آرامش بیشتری گفت :
– خوبم ! میرم پیشش !
دستی به دامنش کشید و بعد از اتاق خارج شد .
یحیی پشت در اتاق منتظرش ایستاده بود … تا پروانه رو دید ،کلاهش رو از سر برداشت .
– ببخش مزاحمت شدم ، خانم !
پروانه دیگه به این “خانم” خطاب شدن ها عادت کرده بود ! … کفش پوشید و جلو رفت و پرسید :
– با من کاری داشتین ، آقا یحیی ؟
– محسنین دخترش رو فرستاده چهار برجی …
با علامت سر اشاره کرد به حیاط سنگی . پروانه پیش رفت و از کنار نرده های ایوان ، به پایین نگاه کرد … اون وقت اون زن جوانِ باریک اندام و خز پوش رو دید .
یحیی ادامه داد :
– می دونی دیگه ! … در جریان سو تفاهمات هستی ! … همونی که چند سال پیش گفتن پسرش رو …
– می دونم آقا یحیی ! دخترش اینجا اومده چیکار ؟!
– میگه برای احوالپرسی اومده !
پروانه متحیر نگاهش کرد … . آوش ده سال قبل به قتلِ پسر محسنین متهم شده بود … و اون حالا دخترش رو با یک سبد گل می فرستاد ؟!
یحیی باز گفت :
– صبح خودت دیدی آوش خان چطور بود اخلاقش ! … برای همین فکر کردم اگه این دختر طفل معصوم رو تنهایی نفرستم اتاقش ، بهتره !
دستت درد نکنه قاصدک جونم.خیلی رمان قویه این “پروانه ام”😍