آهو بی تفاوت شونه ای بالا انداخت :
– یازده … دوازده ! نمی دونم ! … دیر وقت بود ! خیلی خسته بودم !
نفس خسته اش کشید و در حالی که به سمت پروانه نزدیک تر می شد، ادامه داد :
– سر پا موندن توی بیمارستان واقعاً خسته کننده است !
اون پرده رو پس زد … و پروانه نفس عمیقی کشید . تا حدودی خیالش راحت شده بود که آهو از اتفاقی که بین خودش و آوش افتاده کاملاً بی اطلاعه ! … این بار با لحن آسوده تری پرسید :
– عمه خانم نیومدن ؟ …
آهو سخت مشغول تماشای آدم های اون طرف پنجره بود … با بی خیالی پاسخ داد :
– عمه توران ؟ … نیومده ! نمیاد ! فکر نمی کنم از کنار فرخ جم بخوره ! …
و با مکث کوتاهی … ادامه داد :
– چه خبر شده ؟ … انگار جدی جدی آوش یه فکرایی توی سرشه !
انگشتان پروانه از شدت اضطراب در هم گره خورد . بزاق دهانش رو قورت داد … .
آهو چرخید و از روی شونه اش نگاهی طنز آمیز به پروانه انداخت .
– می بینیش ؟
پروانه هوومی گفت … و آهو ادامه داد :
– صبح زود از سر و صداش بیدار شدم … یک بند داره غر میزنه ! گیر داده به گل کاری باغچه … میگه باید سر و سامون بگیره !
آهسته و سبکبال خندید … از پنجره فاصله گرفت و دستش رو روی شونه ی پروانه گذاشت .
– بهم گفت میخواد ازدواج کنه و عروسش رو بیاره توی این خونه ! … فکر می کردم سر صبحی شوخیش گرفته … ولی انگار جدیه !
باز خندید و شونه ای بالا انداخت :
– هرچند بعید می دونم مادرم اجازه بده حتی اندازه ی یک متر آوش ازش دور بشه ! بگذریم !
بی توجه به اثری که با کلماتش روی پروانه به جا گذاشته … از کنارش عبور کرد و به سمت آشپزخونه رفت .
– بیا پروانه … عذرا میز صبحانه رو توی آشپزخونه برامون چیده ! بریم یه چیزی بخوریم … .
در قلب پروانه دریایی از نمک به خروش افتاده بود انگار … حالش بد بود ! … دلش تنهایی می خواست … اما دنبال آهو راه افتاد .
آشپزخونه ی نورگیر و دلباز خونه … و میز بزرگِ سنگ مرمری که نزدیک دیوار قرار داشت .
پروانه پشت میز نشست … و آهو رفت تا دو فنجون چای بریزه .
وقتی چرخید به طرف پروانه … اون رو غرق در فکر دید … .
– پروانه … تو خوبی ؟!
پروانه چند بار پلک زد … دستش رو از زیر جونه اش برداشت و تلاش کرد لبخند بزنه .
– خوبم، فقط … دلتنگِ رهام !
آهو دو فنجون رو روی میز گذاشت و روی یک صندلی نشست .
– حق داری ! اما به گمونم همین امروز و فردا برمی گردی چهار برجی … آوش راهیت می کنه !
پروانه با تمام وجود دلتنگ رها بود و در عین حال … قلبش از تصور برگشت به اون عمارتِ کهنه تیر کشید ! نوک انگشتش رو روی لبه ی طلایی رنگ فنجون کشید و پرسید :
– تو … تو برنمی گردی ؟
سوالش بیشتر از اون چیزی که تصور می کرد، آهو رو محزون کرد ! …
آهو آه غمگینی کشید و با سری پایین افتاده … در حالی که نگاهش خیره به دستاش بود، پاسخ داد :
– دلم میخواد برگردم به خونه، ولی … نمی دونم چه خونه ای ! اینجا … چهاربرجی … خونه ی فرخ ! … راستش حس میکنم دیگه توی این دنیا خونه ای ندارم ! … از بعد از ازدواجِ مزخرفم …
پروانه با دلسوزی گفت :
– اینطوری نگو ! برادرت اگه بفهمه … ناراحت میشه !
آهو لبخند غمگینی زد … و بعد به سرعت مسیر بحث رو تغییر داد . موهای صاف و سیاهش رو پشت گوشش زد و گفت :
– خب … تو تعریف کن ! دیشب که برگشتم خونه … تو و آوش نبودین ! … کجا رفته بودین ؟!
خون با تمام قدرت زیر پوست پروانه هجوم برد و داغش کرد . تته پته کنان سعی کرد چیزی بگوید :
– ما … بیرون رفتیم ! … من … آخه من …
صدای قدم های بلندی … و بعد حضور آوش در آشپزخونه، پروانه رو از عذاب پاسخ دادن راحت کرد !
آهو ناگهان توجهش جلب برادرش شد و با لبخندی به پهنای صورتش … گفت :
– خب … آوش جانِ گرد و خاکی بلاخره از عملیات ترمیمِ باغچه ها با موفقیت برگشتی !
پروانه بی اختیار چرخید به طرفی که آوش ایستاده بود … . اون رو دید … با لباس های اندکی خاکی و چکمه های بلندش … و موهایی که بهم ریخته روی پیشانیش ریخته بود … اما قلب پروانه با تمام قدرت تپیدن گرفت ... .
فکر اینکه دیشب با این مرد جذاب عشقبازی کرده و اونو بوسیده … باعث شد پوست تنش به گزش بیفته .