پروانه عمیقاً منقلب شد . یک زمانی خودش هم در چنین جایگاهی بود … کوچک ترین خطایی باعث می شد تا حد مرگ اضطراب بگیره ! … هر چیزی … حتی لکه ی کم اهمیتی روی قاشق چایخوری … یا کج شدن رومیزی … ممکن بود بهانه ای باشه تا تنش زیر کتک های سیاوش خان سرخ بشه ! هیچ رحمی در کار نبود ! … زندگیش بسته به خلق و خویِ اربابش بارونی یا آفتابی بود ! … مثل زندگی عذرا ! مثل زندگی تمام خدمتکارها !
کمی بدنش رو جلو کشید و دستش رو گذاشت روی زانوی عذرا .
– اینطوری نگید لطفاً ! هیچ کسی قرار نیست شما رو بندازه بیرون !
عذرا خیسیِ زیر پلکش رو با گوشه ی روسریش گرفت … فین فینی کرد و گفت :
– اگه شما بگید … آقازاده حرف شما رو زمین نمیندازن !
– چی رو باید به من بگه عذرا ؟ …
صدای آوش … باعث شد پروانه به پشت سر برگرده . عذرا عین فنر از جا جست :
– هیچی آقا ! داشتم با پروانه خانم درد دل می کردم !
آوش هوومی گفت . هنوز همون چکمه های سیاه رو به پا داشت و عینک دودیشو زده بود روی موهاش . حالت نگاهش به عذرا … اصلاً دوستانه نبود !
پروانه شونه هاشو صاف گرفت و با لحنی محکم … گفت :
– عذرا جان … شما می تونید برید !
و بعد با نگاهِ گوشه چشمی به آوش … ادامه داد :
– و شما هم کمی کنار من بشینید … اگر دلتون می خواد !
دهان آهو مثل ماهی دور افتاده از آب … باز و بسته شد . نمی تونست باور کنه این موقعیت رو … اینکه می تونست در مورد زندگیش نظری بده !
پروانه درکش می کرد ! … اون هم نمی تونست بوسه های آوش رو باور کنه … نمی تونست عشقش رو باور … نمی تونست ! … نه بعد از نوزده سال تحقیر شدن و درد کشیدن ! …
آهو تته پته کنان … خواست چیزی بگه :
– من … خب … نمی دونم ! … یعنی …
نگاه آوش به خواهرش بود … که پروانه صندلیش رو عقب کشید و آروم از پشت میز برخاست .
صورت آوش به طرف اون برگشت … پروانه سعی کرد لبخند بزنه .
– من برم بیرون قدم بزنم ! … شما راحت صحبت کنید !
کف دستش رو روی چین های دامنش کشید و از اون دو نفر فاصله گرفت … و آشپزخونه رو ترک کرد .
هوای صبحگاهی فروردین، مرطوب و خنک بود … و بوی چمن ها و درختها و خاک های قهوه ای حالتی مطبوع به فضا داده بود .
پروانه زیر آفتاب دلپذیر صبح، روی یکی از صندلی های ایوان نشست و به کارگرها نگاه کرد که سخت مشغول بیل زدن بودند . عذرا هم همون حوالی بود و داشت با شوهرش حرف می زد . از حرکت تند دستاش معلوم بود که بیشتر داره دعوا می کنه … تا صحبت کردن !
پروانه رو که دید … از همون فاصله براش سری تکون داد … . بعد چرخید و به شوهرش چیزی گفت … .
چند دقیقه ی بعد به طرف پروانه می اومد … در حالی که یک شاخه گل رز در دستش داشت … .
پروانه دمی عمیق از هوای مطبوعِ صبحگاهی گرفت و بعد لبخندی زد … .
عذرا لنگ زنان بدنِ چاقش رو پیش می برد … هنوز چند قدمی تا ایوان فاصله داشت که صداشو بلند کرد :
– خانم جون صبحتون بخیر باشه ! …
پروانه سری تکون داد :
– صبح شما هم بخیر عذرا جان !
– دیشب خوب خوابیدین ؟ … دو سه باری تا صبح اومدم سر زدم بهتون … ! … همچین عمیق خوابیده بودین …
خندید … و بعد شاخه گلی که در دست داشت رو روی میز مقابل پروانه گذاشت .
– بفرمایید خانم جون … اینو قربانعلیِ من فرستاد براتون !
– واقعاً ممنونم ! خیلی زیباست !
برق اشتیاقی در چشم های پروانه درخشیدن گرفت . دست دراز کرد و شاخه گل رو از روی میز برداشت . گلبرگ های سرخ و پر طراوت گل، کمی خیس بود … انگار تازه بهش آب داده بودند ! … گل رو مقابل دماغش گرفت و بویید … .
عذرا با لحنی مبالغه آمیز گفت :
– قابلتون رو نداره ! بهر حال شما پروانه اید … یک باغ گل هم براتون کمه !
پروانه پشت گل، خندید . عذرا گف دست هاشو بهم سایید … منّ و منّی %
آخرین دیدگاهها