وقتی از خواب بیدار شد ، تمام تنش خیسِ عرق بود !
نگاه کرد به آتیشِ توی شومینه که گر گر می کرد … قطره اشکی که روی صورتش سر خورده بود رو پس زد و به زور روی پاهاش ایستاد .
هنوز منگ و گیج بود … گیج از خوابی که دیده بود ! ولی احساسی دیوانه وار در قلبش شکل گرفته بود … که باید فردا ساعت پنج عصر به اون قرار بره !
دستی کشید به پیشونی مرطوب از عرقش … که مثل یک پسته ی پوچ ، سبک بود ! تلو تلو خوران راه افتاد به سمت خروجی …
باید اطلس رو پیدا می کرد !
***
پای نرده ها ایستاده بود و به حیاط پایین نگاه می کرد .
هیچوقت حیاط رو اینهمه شلوغ ندیده بود !
آوش خان مهمان داشت ! … باهاش توی مهمونخونه خلوت کرده بود . چند تا از مردای چماق به دستش هم لب ایوون پرسه می زدن !
پروانه اونا رو می شناخت ! یکیشون سلمان بود … اونو از روزِ نحسِ پیدا شدنش توی درکان یادش مونده بود !
یکی دیگه شون هم حمزه بود … همونی که به پای عباسِ بدبخت شلیک کرد !
پروانه چقدر از این جماعت بیزار بود ! معلوم نبود برای چی حیاط سنگی رو غُرق کرده بودند !
با بیزاری ازشون چشم گرفت که خاله اطلس رو دید … که سینی چای به دست داشت روونه ی مهمونخونه می شد !
هول و ولا افتاد به دلش . پا تند کرد و دوید تا خودش رو بهش برسونه .
اطلس درست روی پله ی اول ایوون ایستاد و چرخید به طرفش . پروانه خودش رو بهش رسوند و نفس عمیقی کشید .
یک لحظه نگاه بی اختیارش چرخید روی محتویات سینی … اگه روزگار مثل قبل بود و اون هنوز یک خدمتکار بود ، احتمالاً این سینی رو بهش می دادن تا به مهمونخونه ببره ! چون از بقیه خوشگل تر بود … بیشتر می فرستادنش پیش چشم مهمونا !
– چای یخ کرد ، پروانه ! کارت رو بگو !
اطلس گفت … پروانه نگاه کرد بهش :
– میگی بهش ؟
نگاه اطلس رنگ سرزنش گرفت … نگاه پروانه رنگ التماس :
– تو رو جونِ سالومه !
– نمی بینی وضعیتو ؟ … الان وقت خوبی نیست !
– قول دادی بهم !
اطلس نفس عمیقی کشید … قول داده بود ! چون حال بدِ پروانه رو از دیروز دیده بود ! … اصلاً کی بود که نبینه ؟ … ولی توی این بلبشو …
– تا ببینم چی میشه !
از کنار پروانه رد شد و پله های ایوون رو بالا رفت .
پروانه با استرس نگاه دوخت به درهای نیمه باز عمارت و ناخن شصتش رو میون دندوناش گرفت . داشت از شدت اضطراب و دلهره حالت تهوع می گرفت … که اگه به هر دلیلی موفق نشه از این دژِ نحس خارج بشه و قرار پنج عصر رو از دست بده … معلوم نبود دوباره کجا بتونه یک نامه دریافت کنه ! … شاید هم هیچوقت …
– سلام !
با صدایی که از پشت سرش شنید … با کندی از افکارش خارج شد و پلکی زد . صدا باز تکرار کرد :
– سلام عرض شد خانم !
پروانه چرخید به عقب و با سلمان چشم توی چشم شد … ! …
لرزه ای از نفرت و انزجار به شونه هاش نشست و صورتش در هم مچاله شد .
چقدر از این آدم متنفر بود ! این آدم چه فرقی با سگ های وحشیِ به زنجیر کشیده که دم دروازه بسته بودنشون ، داشت ؟ … وقتی بدون هیچ فکر و تحلیلی از یک نفر پیروی می کرد و به خاطرش دست به جنایت می زد ؟ …
کاری که توی درکان با عباس کرده بودن ، جنایت بود !
هنوز جواب سلامِ سلمان رو نداده بود ، که اطلس از عمارت بیرون اومد .
هول و ولا پیچید توی دل پروانه . بی اعتنا به سلمان و نگاه منتظرش … به طرف اطلس رفت و خودش رو بهش رسوند :
– چی شد خاله ؟
– شانس آوردی امروز انگار خوش اخلاقه ! گذاشت بری ! …
پروانه نفس راحتی کشید … که باعث شد بخار نفسش روی صورتش پخش بشه .
– واقعاً ؟
– برو یه دستی به سر و روت بکش … منم شالم رو بردارم ! … انور می رسونتمون !
پروانه دیگه نفهمید چطور به طرف اتاقش پرواز کرد ! …
از خوشحالی روی پاهاش بند نبود ! موهای بلند و مجعدش رو شونه زد و پیراهنِ گرم و کرک داری پوشید و بعد هم شالی روی شونه هاش …
وقتی دوباره به حیاط سنگی برگشت … خورشید خانم رو دید که سرش رو از پنجره ی طبقه ی بالا بیرون آورده بود و با اطلس حرف می زد :