رمان پروانه ام پارت 71

4.2
(15)

 

 

وقتی از خواب بیدار شد ، تمام تنش خیسِ عرق بود !

 

نگاه کرد به آتیشِ توی شومینه که گر گر می کرد … قطره اشکی که روی صورتش سر خورده بود رو پس زد و به زور روی پاهاش ایستاد .

 

هنوز منگ و گیج بود … گیج از خوابی که دیده بود ! ولی احساسی دیوانه وار در قلبش شکل گرفته بود … که باید فردا ساعت پنج عصر به اون قرار بره !

 

دستی کشید به پیشونی مرطوب از عرقش … که مثل یک پسته ی پوچ ، سبک بود ! تلو تلو خوران راه افتاد به سمت خروجی …

 

باید اطلس رو پیدا می کرد !

 

***

 

پای نرده ها ایستاده بود و به حیاط پایین نگاه می کرد .

 

هیچوقت حیاط رو اینهمه شلوغ ندیده بود !

 

آوش خان مهمان داشت ! … باهاش توی مهمونخونه خلوت کرده بود . چند تا از مردای چماق به دستش هم لب ایوون پرسه می زدن !

 

پروانه اونا رو می شناخت ! یکیشون سلمان بود … اونو از روزِ نحسِ پیدا شدنش توی درکان یادش مونده بود !

 

یکی دیگه شون هم حمزه بود … همونی که به پای عباسِ بدبخت شلیک کرد !

 

پروانه چقدر از این جماعت بیزار بود ! معلوم نبود برای چی حیاط سنگی رو غُرق کرده بودند !

 

با بیزاری ازشون چشم گرفت که خاله اطلس رو دید … که سینی چای به دست داشت روونه ی مهمونخونه می شد !

 

هول و ولا افتاد به دلش . پا تند کرد و دوید تا خودش رو بهش برسونه .

 

 

 

 

اطلس درست روی پله ی اول ایوون ایستاد و چرخید به طرفش . پروانه خودش رو بهش رسوند و نفس عمیقی کشید .

 

یک لحظه نگاه بی اختیارش چرخید روی محتویات سینی … اگه روزگار مثل قبل بود و اون هنوز یک خدمتکار بود ، احتمالاً این سینی رو بهش می دادن تا به مهمونخونه ببره ! چون از بقیه خوشگل تر بود … بیشتر می فرستادنش پیش چشم مهمونا !

 

– چای یخ کرد ، پروانه ! کارت رو بگو !

 

اطلس گفت … پروانه نگاه کرد بهش :

 

– میگی بهش ؟

 

نگاه اطلس رنگ سرزنش گرفت … نگاه پروانه رنگ التماس :

 

– تو رو جونِ سالومه !

 

– نمی بینی وضعیتو ؟ … الان وقت خوبی نیست !

 

– قول دادی بهم !

 

اطلس نفس عمیقی کشید … قول داده بود ! چون حال بدِ پروانه رو از دیروز دیده بود ! … اصلاً کی بود که نبینه ؟ … ولی توی این بلبشو …

 

– تا ببینم چی میشه !

 

از کنار پروانه رد شد و پله های ایوون رو بالا رفت .

 

پروانه با استرس نگاه دوخت به درهای نیمه باز عمارت و ناخن شصتش رو میون دندوناش گرفت . داشت از شدت اضطراب و دلهره حالت تهوع می گرفت … که اگه به هر دلیلی موفق نشه از این دژِ نحس خارج بشه و قرار پنج عصر رو از دست بده … معلوم نبود دوباره کجا بتونه یک نامه دریافت کنه ! … شاید هم هیچوقت …

 

– سلام !

 

با صدایی که از پشت سرش شنید … با کندی از افکارش خارج شد و پلکی زد . صدا باز تکرار کرد :

 

– سلام عرض شد خانم !

 

پروانه چرخید به عقب و با سلمان چشم توی چشم شد … ! …

 

 

 

 

لرزه ای از نفرت و انزجار به شونه هاش نشست و صورتش در هم مچاله شد .

 

چقدر از این آدم متنفر بود ! این آدم چه فرقی با سگ های وحشیِ به زنجیر کشیده که دم دروازه بسته بودنشون ، داشت ؟ … وقتی بدون هیچ فکر و تحلیلی از یک نفر پیروی می کرد و به خاطرش دست به جنایت می زد ؟ …

 

کاری که توی درکان با عباس کرده بودن ، جنایت بود !

 

هنوز جواب سلامِ سلمان رو نداده بود ، که اطلس از عمارت بیرون اومد .

 

هول و ولا پیچید توی دل پروانه . بی اعتنا به سلمان و نگاه منتظرش … به طرف اطلس رفت و خودش رو بهش رسوند :

 

– چی شد خاله ؟

 

– شانس آوردی امروز انگار خوش اخلاقه ! گذاشت بری ! …

 

پروانه نفس راحتی کشید … که باعث شد بخار نفسش روی صورتش پخش بشه .

 

– واقعاً ؟

 

– برو یه دستی به سر و روت بکش … منم شالم رو بردارم ! … انور می رسونتمون !

 

پروانه دیگه نفهمید چطور به طرف اتاقش پرواز کرد ! …

 

از خوشحالی روی پاهاش بند نبود ! موهای بلند و مجعدش رو شونه زد و پیراهنِ گرم و کرک داری پوشید و بعد هم شالی روی شونه هاش …

 

وقتی دوباره به حیاط سنگی برگشت … خورشید خانم رو دید که سرش رو از پنجره ی طبقه ی بالا بیرون آورده بود و با اطلس حرف می زد :

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان قفس 3.8 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد از مرگ پدرش برای دادن سرپناهی…

دانلود رمان بومرنگ 3.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم می‌گیرد از خانواده کوچک برادرش جدا…

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دانلود رمان گندم 3 (7)

۲ دیدگاه
    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان “گندم” میفهمه که بچه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x