رمان پناهم باش پارت 15

4.3
(21)

 

زودی از حمام بیرون اومدم و رو بروی اینه نشستم موهام رو سشوار کشیدم و بعد بلوز و شلواری رو که اوین برام انتخاب کرده بود به تن کردم.

وقتی از جام بلند می شدم نگاه مهربون اوین رو که روی تخت نشسته بود و بهم خیره شده بود روی خودم دیدم.

با خجالت سرم رو به زیر انداختم که اوین به سمت من اومد و رو به روم ایستاد.

شونه هام رو گرفت و بوسه ای روی موهام گذاشت و اروم زمزمه کرد: بریم؟!

می ترسیدم! قدم هام بخاطر همین کند شده بود اما اوین بدون این که به روی خودش بیاره دستم رو گرفت و به دنبال خودش کشید.

وارد سالن شدیم همه پشت میز صبحونه نشسته بودند. جفتمون سلام کردیم. من اروم و اوین بلند!

سرم رو که بلند کردم نگاهم به نگاه پر از کینه ی و تنفر ترنم خیره شد.

خاک بر سرم کنند که اون هم از جریان دیشب خبر دار شد! الان خاله خانم پیش خودش چه فکری می کنه؟! ای وای بر من! چه اشتباهی مرتکب شدم!…

وای که اوین تا ناکجا آباد باید جواب پس بده هنوز این فکر از ذهنم نگذشته بود که مادر اوین به صدا در اومد:بفرمایید صبحونه میل کنید

صداش کاملا حالت تحقیر و کنایه داشت .سرم رو به زیر انداختم که اوین دستم رو کشید پشت میز نشستیم و شروع به خوردن صبحونه کردیم.

البته اگر بشه گفت صبحانه چون هیچی از گلوم پایین نمی رفت و مجبور بودم فقط بخاطر اوین کنارش بشینم تا اون صبحونش رو بخوره!

وقتی صبحونمون تموم شد اوین از جاش بلند شد و گفت:خب من باید به شرکت برم!

و بعد به نگاه ترسیده من لبخندی زد و گفت:
عزیزم کاری نداری؟

من فوری از جام بلند شدم و اب دهنم رو قورت دادم و گفتم:نه

ولی تموم التماسم رو تو نگاهم ریختم و بهش نگاه کردم .

نمی دونم متوجه شد یا نه لبخندی زد و دستم رو گرفت و من رو به سمت اتاق برد. وقتی در رو اتاق رو باز کرد اروم زمزمه کرد:اصلا لازم نیست بترسی ترنم دیشب اینجا نبود و کسی جریان رو براش بازگو نمیکنه چون میدونند اگر حرف به گوش خاله خانم برسه برای همه بد میشه!

و بعد به روم لبخندی زد صورتم رو با دست هاش قاب گرفت پوشینم رو بوسید و گفت:مادر هم بخاطر این که تو دستپخت خودشی هیچ وقت پیش هیچ کس این ماجرا رو بازگو نمیکنه! خدمتکارها هم دهنشون بیشتر از این ها چفت و بست داره اصلا احتیاج به نگرانی نیست!…

و بعد لبخندی زد به سمت وسایلش رفت. کیفش رو برداشت و درحالی که دستی به سرم می کشید زمزمه کرد: مراقب خودت باش منتظرم باش شب میام دنبالت که با هم بریم بیرون

و با انگشتهاش گونه ام رو نوازش کرد و از خونه بیرون رفت!

آخ که من حالا با اون دو تا اژدها تنها مونده بودم!

 

هنوز این افکار از ذهنم رد نشده بود که در به شدت باز شد و مادر اوین دست به کمر وارد شد.

اب دهنم رو قورت دادم و ترسون لرزون بهش نگاه کردم.

چشمهاش رو چنان از هم دریده بود که چشمهای درشتش بیشتر از قبل تو چشم میومد و پره های بینی اش چنان باز و بسته می شد که انگار آماده ى حمله بود.

درحالیکه دستش رو به کمر زده بود به سمت من اومد:دختره ی خیره سر دیشب این چه غلطى بود کردی؟!

و بعد بازوم رو گرفت و گفت:تو فکر کردی کی هستی؟! رعیت زاده! من اگر بهت لطف کردم تو رو برای تک پسرم گرفتم فقط بخاطر این که بتونى نسلم رو باقی بزاری!… فکر نکنکسی بودى که من دست روت گذاشتم!… یه نگاه به ننه بابات کردی این ادا اطوارها رو دراوردی؟!….

و من فقط با بغضی در گلو بهش خیره شدم. بازوم رو به شدت تکون داد و گفت: دختر یادت نره اگر اتفاقی برات بیفته من خانواده ی تو رو به نابوی می کشونم!اینو یادت باشه بار بعدی خواستی غلطی بکنی اول به خانواده ات فکر کنی!… اگر بخوای زندگی پسرم رو خراب کنی من زندگی خانواده تو رو خراب می کنم!…

تو چشم هام اشک جوشید و هر لحظه اماده باریدن بودم؛ اما اون قدری مغرور بودم که نمی خواستم جلوی این زن گریه کنم.

سر به زیر انداختم و اون زن هم بازوم رو ول کرد و یک قدم عقب تر ایستاد و گفت:از این به بعد دست از پا خطا کنی خودم چشمهات رو در میارم اجازه نمیدم کار به اوین بکشه تو هم تموم سعیت رو بکن بچه ی من رو از این
بیماری در بیاری! من هر چه زودتر ازتون نوه می خوام! تموم سعیت رو بکن بتونی مردونگیش رو بهش برگردونی وگرنه به سال نشده مطمئن باش من دنبال کسی می گردم که بتونه برای من وارث بیاره!

فکر نکن تو رو اوردم اینجا عروسک بازی کنیم! نه دختر جون!…تو رو اوردمت که برای من وارث به دنیا بیاری!… تموم سعیت رو بکن که بتونی تو چند وقت این کار رو بکنی که من دوباره مجبور نشم بگردم دنبال یکی برای این که وارث پیدا کنم!…

یک قدم به عقب رفت و نگاهی تحقیرآمیز به سر تا پام کرد و گفت: قربونش برم که هنوزم از راه نرسیده فوری زدی و ماهیانه شدی!

ده روز بعد از ماهیانه ات وقت خوبی برای حاملگیته!… تموم سعیت رو بکن بتونی مردونگی اوین رو بیدار کنی!… نتونستی؛ مجبورم دست به کار بشم!

صبرم به سر اومده!من بابت لطفی که در حق تو و خانواده ات کردم ازت وارث می خوام !…نون خور اضافه نمیخوام!…

 

به سمت در اتاق حرکت کرد و جلوی در ایستاد و برای بار اخر به سمت من برگشت و نگاهم کرد.

__ ببین دخترجون! برای بار اخره دارم بهت میگم تو فقط یک مدت کوتاه فرصت داری تا بتونی برای من وارث به دنیا بیاری و بعد از اون من دنبال یکی
می گردم که بتونه با طنازی و دلبری مردونگی اوین رو بهش برگردونه و برای من وارث بیاره ! اوین سی و پنج سالشه !….تا همن جاش هم من سستی و
کاهلی کردم که از این بیماریش چشم پوشی کردم بیشتر از این نمی تونم صبر کنم و حرف و حدیث مردم رو به جون بخرم سعی کن خودت به تنهایی
و یا اگر نتونستی با شوهرت دست به کار بشید و زودتر راه درمونش رو پیدا کنید!… چون اینقدری حوصله ام سر رفته که به زودی کسی رو به عنوان هوو به سرت میارم تا برای اوین بچه بیاره و مطمئن باش این کار رو میکنم و به دهن کسی هم نگاه نمی کنم!

و بعد نگاهی تحقیر امیز از فرق سر تا نوک پام انداخت و درحالی که پوزخند می زد از اتاق بیرون رفت. بغضم ترکیدو چشمه ی اشکم جوشید و روی تخت نشستم و زار زدم من یک دختر سیزده ساله بودم که تا قبل از این پام رو از در خونه بیرون نگذاشته بودم .

تنها کاری که می کردم رسیدگی به برادر کوچکترم بود اصلا نمی دونستم شوهر داری یعنی چی؟! و تمکین از شوهر به چه معناست!

چطور می تونستم مردونگی اوین رو بهش برگردونم؟ من حتی نمی فهمیدم مردونگی یعنی چی؟! من نمی تونستم درک کنم یک زن چطور باردار میشه!…

ما حتی برای گروه خون هم نرفته بودیم و فقط جواب ازمایش گروه خون رو گرفته بودیم.

بعد اون وقت اون ها از من انتظار داشتن وظایف
زناشوییم رو اجرا کنم؟! منى که حتى متوجه منظورشون نمی شدم از من چی می خواستند؟!

باید امشب با اوین صحبت می کردم.اگر قرار بود بچه ای بیاریم ؛من بچه دوست داشتم؛ امادگیش رو هم داشتم که از یک بچه نگه داری کنم اما نمی دونستم چطور باید بچه بیارم!

اونقدری توی اتاق نشستم که بعد از ظهر شد؛ هم گرسنه ام بود هم تشنه ام بود اما از ترس مادر اوین از اتاق بیرون نمی رفتیم. تا این که در اتاق زده شد و ترنم وارد شد .

با ورودش یه نگاهی به اتاق و بعد صورت درهم رفته من کرد!

راستش پیش اون احساس کمبود می کردم؛ از جام بلند شدم و درحالی که سرم رو به زیر می نداختم اروم زمزمه کردم:سلام!…

درحالیکه نگاه تحقیر امیزش رو روی خودم احساس می کردم ؛ پوزخندش رو شنیدم که می گفت:یه اب به دست و صورتت بزن و لباست رو عوض کن و بیا بیرون که الان شوهرت میرسه!

و بعد نگاه چندشى بهم کرد و بینیشو جمع کرد و گفت: میدونی چطور باید لباس بپوشی دیگه؟!یک طوری که نگاه شوهرت رو هر جا هستى به دنبال خودت بکشونی!… این کار رو بلدی؟!…

 

سرم رو بلند کردم و با همون نگاهی که اون به من داشت پوزخندی روی لبهام نشست و نگاهش کردم. قصدش هر چی بود تحقیر بود!

چشم هام رو ریز کردم و بهش نگاه کردم.

درست بود که بچه ی دهات بودم و چیزی بارم نبود اما بچه های دهات خیلی زرنگ تر از اونی اند که فکرش رو بکنی!

نگاهم روی لباس هاش خیره شده بود یک پیراهن مردونه که روی شکمش گره زده بود با یک شلوار تنگ مشکی !

سرم رو به عنوان تایید فرود اوردم و به سمت حمام
رفتم و یه دوش گرفتم و از حمام بیرون اومدم و به سمت کمد رفتم!

من عادت نداشتم مثل اون اندامم رو به نمایش بزارم ؛ به یک بلوز ساده ی حریر سفید که ابر و بادهای سبز ابی روش نقاشی شده بود گرفتم و بین شلوار ها گشتم شلواری رو که به اسم ساپورت مشهور بود ومن هیچ وقت تو خونه خودمون اجازه نداشتم اون مدلى لباس بپوشم رو در اوردم.

ترنم رفته بود حوله رو از دور خودم برداشتم و رو بروی اینه ایستادم و شروع به پوشیدن لباس زیرم کردم و داشتم با بندش کلنجار می رفتم که دست یکی روی تنم نشست و تا صدام به جیغ بلند شد فوری دهنم رو گرفت.

از ترس زحله ترک شدم که نگاهم از توی اینه به اوین افتاد که با لبخند مهربونش از توی اینه بهم خیره شده بود.

وقتی متوجه نگاهم شد لبخندی زدوبینیش رو توی موهام فرو برد و چشمهاش رو بست ونفس عمیقی کشید و همزمان بوسه ای روی موهای خیسم گذاشت و عقب رفت و نگاهی از سر لذت به من کرد و بعد به سمت میز ارایش رفت و سشوار رو برداشت و به برق زد و به سمت من گرفت.

با خجالت درحالی که هنوز دستهام رو ضربدری جلوی خودم می گرفتم به سمتش رفتم و صداش رو شنیدم که می گفت: لباست رو بپوش من موهات رو خشک می کنم!…

ساپورت براق مشکی رو برداشتم و پوشیدم و صندلم رو به پام کردم و بعد پیراهن حریر ازاد رو روش به تن کردم و تو اینه نگاهی به خودم انداختم.

موهای مشکی مواجم تو هوا به رقص اومده بود و نگاه عاشقانه ی اوین روی من خیره مونده بود.

توی اینه به خودم نگاه کردم که چقدر با این لباس تغییر کرده بودم و با نگاه خیره ى اوین با خجالت سر به زیر انداختم و اونقدری به دستهام نگاه کردم که بالاخره اوین سشوار رو خاموش کرد و به سمت من اومد و دقایقی رو مکث کرد و بعد انگشتش رو زیر چونه ام گذاشت و سرم رو بالا اورد و با لبخند به صورتم نگاه کرد و بعد یک مرتبه من رو در اغوش کشید و زیر گوشم زمزمه کرد:اخ که تو این چند ساعت چقدر دلم برات تنگ شده بود!

و بعد از این که دوباره بوسه ای روی موهام گذاشت گفت:بریم ناهار بخوریم که مامان می گفت امروز ناهار نخوردی!…

 

#اوین

از رویارویی با ترنم و مادرش می ترسیدم اما چاره ای نبود با هم وارد سالن پذیرایی شدیم و پشت میز نشستیم و همین که خدمتکارها غذا رو روی میز می چیدند مادر اوین وارد شد و رو به رومون نشست.

اوین بی توجه به اون شروع به کشیدن غذا برای من کرد که صدای مادرش بلند شد:اوین جان مادر

اوین سرش رو بلند کرد و بدون هیچ حرفی به مادرش نگاه کرد: زودتر به فکر بچه باشید چون یکی دو ماه که بگذره فک و فامیل به حرف میاند خاله خانمم گفته دلش می خواد تا از این دنیا نرفته بچه هاتو ببینه!

اوین ابروهاش رو درهم کرد و گفت: میبینه اون الان الان ها برای زندگی کردن جا داره

مادر ابروهاش رو درهم کرد و گفت: وا انشالله که عمرش به دنیا باشه اما تو تا کی می خوای معطل کنی؟

اوین به مادر نگاهی کرد و گفت: شما وضعیت من رو میدونید و اصلا احتیاجی نیست الان و اینجا من برای اوضاعم برای شما توضیح بدم

مادر ابروهاش رو درهم کرد و گفت: بله میدونم قضیه از چه قراره مثل این که شما هم قرار ندارید راه چاره ای براش داشته باشید!

اوین ابرو درهم کرد و گفت: چرا اتفاقا فکر چاره ام خودم بیش تر از هر کسی دوست دارم بچه بیارم ولی یکم مهلت بدید!

همزمان ترنم وارد سالن شد و بعد از گفتن سلام به سمتمون اومد و کنار اوین پشت میز نشست مادر با دیدن ترنم لب به زبون گرفت و سکوت کرد و من حتی از روی ترس سرم رو هم بلند نمی کردم و ترجیح می دادم به بشقاب غذا نگاه کنم تا چشم غره های مادرا وین!

قاشق چنگالم رو که به دست گرفتم یکی از خدمتکارها وارد سالن شد و اوین رو صدا زد:اقا

اوین سرش رو بلند کرد و بهش نگاه کرد :یک اقایی اومدند و می خواند شما و خانم رو ببینند

اوین با تعجب به سمت من برگشت و نگاهی با تعجب به من انداخت و گفت:منتظر کسی بودی؟

من هم متعجب شونه ای بالا انداختم و گفتم: نه مثلا منتظر کى؟

اوین شونه بالا انداخت و گفت:نمیدونم

و بعد گفت:نگفتند چی کار داره و یا کیه؟

خدمتکار سری به عنوان فی تکون داد و گفت:خیر فقط گفتند از بستگانند می خواند شما رو ببینند

اوین از جاش بلند شد و به من اشاره کرد و دستم رو گرفت و با هم از سالن خارج شدیم و وقتی روی تراس قرار گرفتیم با دیدن پسرعموم لبخندی روی
لب هام نشست !

آخ که دیدن یک آشنا تو این همه گرفتاری ها انگار تسکین دهنده قلب اروم و لرزونم بود….

#اوین

وقتی از سالن بیرون رفتیم نگاهم روی مرد جوون خیره مونده بود. یک مرد جوون بیست و شش__ هفت ساله! قد بلند ؛ خوش تیپ و جداب!

خیلی دقت کردم تا به یاد بیارم اون رو کجا دیدم اما نتونستم و همین که رومو به سمت رویسا کردم لبخند رویسا شک رو تو دلم کاشت .

دوباره به سمت جوون برگشتم و اینبار به یاد اوردم اون پسر، پسر عموی رویسا بود و تازه به یاد اورده بودم که اون رو تو خونه رویسا دیده بودیم و چقدر هم من نسبت به این بشر حساس بودم.

ناخوداگاه ابروهام درهم شد دستم رو دور رویسا حلقه کردم و با گفتن سلام جناب به سمتش رفتم اما رویسا اونقدر ذوق زده بود که بی توجه به من قدمهاش رو تند و تند برداشت و وقتی به پسر عموش رسید بی اراده خودش رو در اغوشش انداخت.

ناخوداگاه ابروهام درهم شد و مشتم به هم گره خورد. نمی دونم چرا نسبت به این پسر احساس خوبی نداشتم. نمیدونم بخاطر این بود که از من جوون تر بود یا اصلا نگاهش رو نسبت به رویسا نمی پسندیدم.

درحالی که اون رو تو بغلش گرفته بود و دستهاش رو دور کمرش حلقه کرده بود سرش رو تو موهاش
فرو برده بود و معلوم بود عطر موهاش رو به جون میخره.

نتونستم بیشتر از این تحمل کنم به سمتشون رفتم و کنارشون ایستادم: سلام

انگار جفتشون به خودشون اومدند پارسا دقایقی مکث کرد و بعد خودش رو عقب کشید.

رویسا هم همونطور که با لبخند بهش نگاه میکرد بسمت من برگشت و قدمی رو به طرفم برداشت .

قبل از هرچیزى میخواستم مالکیت خودمو ثابت کنم نه به اون جوون بلکه به این دل بیقرارم!پس دستهام رو دورش حلقه کردم و در حالیکه اون رو به سمت خودم کشیدم و گفتم:خیلی خوش اومدید بفرمایید در خدمتتون باشیم!

دستش رو به سمت من دراز کرد و دست هم رو به گرمی فشردیم اما کاملا معلوم بود که جفتمون قصد جنگ داریم. اون با روی خوش نیومده بود اما درحالی که دستم رو به محکم می فشرد گفت:
پارسا هستم پسرعموی رویسا خدمت رسیدم شما رو برای شام به منزل دعوت کنم البته اگر قابل بدونید!

مکثی کردم. می خواستم بگم نه اما نگاه رویسا به اون اونقدری ذوق زده بود که دلم نیومد ردش کنم پس سری به عنوان تایید تکون دادم و گفتم: حتما مزاحمتون میشیم

ولی از ته دل ارزو می کردم کاش یک روزی باشه که نتونیم بریم و منتظر شدم تا روزش رو تعیین کنه!

 

#رویسا

اونقدری از دیدن پارسا خوش حال شده بودم که اختیارم دست خودم نبود.

نیمه های راه دستهای اوین رو از دور شونه هام رد کردم و به سمتش دویدم و خودم رو به اغوشش پرت کردم.

من وقتی به دنیا اومدم پارسا چهارده سال داشت پسر بزرگ عمو بود و چون پدر و مادر من وضعیت مالی خوبی نداشتند مادرم مجبور بود چند وقتی از زایمان من نگذشته دوباره به سر کار برگرده!

عموی من پدر پارسا وضعیت مالی نسبتا خوبی داشت اما همه ی دنیا رو برای خودش می خواست و حتی حاضر نبود از این وضعیت مالی تثبیت شده خیری به همسر و بچه هاش برسه!

زن عموی من ادم خیلی خوبى بود اما بیچاره توی خونه عموم کاملا تنگ دستی می کشیدو وقتی دید مادرم بخاطر فقر مجبور به ادامه ی کارش بود من رو به خونه ی خودشون برد و در کنار پارسا و دو تا دختر عموهام بزرگم کرد .

من از همه ی اون ها کوچیک تر بودم ولی دقیقا مثل یک عضو خانواده من رو تو خونشون قبول کرده بودند.

به قول زن عمو که همیشه به شوخی می گفت:
پارسا من رو با سینه های خشک شده بزرگم کرده بود!

خودش شیرم رو می داد و فقط به زن عمو اجازه می داد پوشکم رو عوض کنه و تا هفت سالگی خودش از من مواظبت می کرد .

برای من مثل رامین و پدر و مادرم عزیز بود و اهمیت داشت. تا ده سالگی تموم خرج و مخارج من پای اون بود! تا اینکه بلاخره درسش تموم شد و مجبور شد به سربازی بره. تو مدتی که سربازی بود ؛ من خیلی سختی کشیدم هم بابت زندگی خودمون و هم این که من خیلی به اون وابسته بودم و بعد از رفتن اون واقعا تنها شدم.

پارسا تا زمانی که بود من درسم رو ادامه دادم اما بعد از رفتن پارسا پدر و مادر قادر به پرداخت خرج مدرسه ی من نبودند و مجبور شدم که از درس و مدرسه هم استعفا بدم.

حالا پارسا منجی نجات من بعد از سه سال برگشته بود اما افسوس که یه کم دیر بود!

با این حال هنوز هم همون عزت و ارج و قرب رو پیش من داشت و من هنوز مثل قدیمها اون رو به حد مادر و پدر می پرستیدم و خیلی دوستش داشتم و از این که برگشته بود دل تو دلم نبود.

از این که اوین قبول کرده بود و مهمونی اون ها رو پذیرفته بود خوش حال بودم و تو دلم ازش ممنون بودم که این لطف رو در حقمون کرده بود ؛ چون عموی من کسی نبود که بخواد مهمونی تو خونش برگزار کنه و یا به کسی این افتخار رو بده؛
می دونستم اگر مهمونی هم هست نتیجه زحمت زن عمو و پارساست!….

 

#اوین

به رسم ادب به خونه تعارفش کردم اما اون تشکر کرد و ازم شماره خواست و گفت که بعد از تعیین روزش با ما تماس میگیره و بعد از خداحافظى رفت.

نمیدونم چرا اصلا حس خوبى نسبت بهش نداشتم اما سعى کردم پیش رویسا چیزى نشون ندم. وقتى پارسا رفت رویسا به سمت من برگشت و با ذوق گفت: از الان منتظر مهمونیشونم!

تو ذوقم خورده بود و وانمود کردم که دارم لبخند مى زنم اما در اصل دلم ریش شده بود و اصلا حال خوبى نداشتم.

__ پارسا چند سالشه؟!

فورى و دقیق گفت: بیست و هفت سالشه!

__ اوهوم!

و اون با علاقه شروع به صحبت کرد. تابحال ندیده بودم با اینهمه علاقه راجع به کسی حرف بزنه!

__ سربازى که رفت چون سوادداشت بهش خوش گذشت. تصمیم گرفت بعد اون به خواست خودش وارد ارتش بشه و اونجا کاره اى شد. الان نمیدونم چرا استعفا داد و برگشت. به هر دلیل اومد خوش اومد من که خیلی خوشحالم اون برگشته!… من عاشقشمممم…

یک مرتبه به سمتش برگشتم. خودشم انگار تازه متوجه شد چى گفت یخ کرد و با دوتا دست جلوى دهنش رو گرفت. منم مثل خودش یخ زدم. عملا گفت عاشقشه؟!…. پس من ابن وسط چى بودم؟!

به تته پته افتاد: بخـ… بخـ… خدا منظورم … منظورم این بود…

در عرض چند ثانیه بغض کرده بود و تو چشمهاش قطره اشکى موج می زد. باز سعى کردم لبخندى بزنم و همونطور دستش رو گرفتم و گفتم: متوجه منظورت شدم. تو مثل رامین درستش دارى!

اینطورى خواستم حتى اگر حسی هست کورش کنم. آخخخخخ که حتى با فکر بهشم دیوونه مى شدم. نهههه! نمیتونستم تحمل کنم! اون فقط منو دوست داره و عاشقمه!…

بدون اینکه متوجه بشم ابروهام در هم شد. وارد سالن شده بودیم. ترنم و مادر مثلا مشغول صحبت بودند اما مطمئنم تموم توجهشون به ما بود دست رویسا رو گرفتم و به سمت اتاق رفتم. وارد اتاق شدیم درو پشت خودم قفل کردم و تا رویسا به خودش بیاد اونو به در چسبوندم و لبهامو رو لبهاش گذاشتم.

باید میفهمید که مال منه !به نام منه و عاشق منه! حتى اگه خودش نخواد!

مدتى رو متعجب با چشمهاى گرد شده بهم خیره شد و بعد تکونى به خودش داد اما من دستهامو دور کمرش قرار دادم و اونو محکم به خودم فشردم و انقدر بوسیدم که احساس کردم داره نفس کم میاره.

 

#رویسا

دستهای اوین دور کمرم حلقه شده بود و محکم من رو به خودش می فشرد.

نفسم داشت بند میومد اما نمیدونم چرا اوین ولم نمی کرد.

ترسیده بودم و با چشمهای بیش از حد گشاد شده به اوین نگاه می کردم. چی باعث شده بود این طور عصبانی بشه و این طور تنبیهم کنه؟!

نفسم تقریبا بند اومده بود که لبهام رو ول کرد و تو چشمهام خیره شد و بعد درحالی که با دستهاش صورتم رو قاب می گرفت زمزمه کرد: بگو که دوستم داری!… بگو که مال منی!… بگو به جز من به کسی دیگه فکر نمیکنی!…

خدایا اون چی داشت می گفت؟! چرا این طور عصبی شده بود؟! داشتم کم کم وحشت می کردم و با چشم هایی گرد شده فقط بهش خیره شده بودم و اون پشت سر هم این جملات رو تکرار می کرد و چون دید سکوت کردم حرصی و کفری و با عصبانیت گفت:د حرف بزن چرا ساکت شدی؟ بگو که مال منی!

و منتظر تو چشم هام نگاه کرد و من آب دهنمو قورت دادم و با ترس گفتم:من مال توام!

دوباره گفت:بگو که دوستم داری

و من همون طور که بهش نگاه می کردم گفتم:دوستت دارم

و خندید در حالی که من رو به خودش می فشرد گفت:بگو که به کسی غیر از من فکر نمیکنی!

آروم زمزمه کردم: به جز تو به کس دیگه ای فکر نمی کنم!

و اون دوباره دستهاش رو روی تنم به حرکت در آورد و من رو به سمت خودش کشید و فشار داد و بعد از لحظاتی از من جدا شد و عقب نشست و درحالیکه به من نگاه می کرد با ناراحتی گفت:دوست ندارم به این مهمونی بریم!

با این که از ته قلبم ناراحت شده بودم اما به روی خودم نیاوردم فقط سری به عنوان تایید تکون دادم.

کار دیگه ای نمی تونستم بکنم می ترسیدم مخالفت کنم و به جای اون کتک بخورم.

پس سکوت کردم و حرفش رو تایید کرد تو خونه ی ما حرف، حرف مرد بود و نباید روی حرف مرد حرفی زده می شد. لبخندی زد و دستم رو گرفت و روی تخت نشست و من رو روی پاهاش نشوند و دست هاش رو دور شکمم حلقه کرد و سرش رو تو موهام فرو برد و شروع به بوسیدن و بوییدن کرد تا به گردنم رسید.

لب هاش که روی گردنم نشست یک حسی شروع به قلقلک دادنم کرد .

هم قلقلکم میومد و هم خوشم میومد. دوست داشتم به این کارش ادامه بده و نمیدونم چرا دست هاش از روی شکمم بالا رفت و روی سینه هام قرار گرفت.

همزمان که سینه هام رو نوازش می کرد لبهاش رو روی گردنم حرکت میداد که این یه حس خوش آیندی رو بهم داده بود که دوست نداشتم متوقف بشه!…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان تاروت

  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار…
رمان کامل

دانلود رمان بهار خزان

  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر…
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فرشته
6 سال قبل

سلام رمان خیلی قشنگ وخوبیه من خیلی دوست دارم ادامشو بخونم میشه زود تر ادامشو بزارین

6 سال قبل

تو زمینه ای که فعالیت میکنید
جزو بهترین سایت ها هستید.

پلین
2 سال قبل

عالیه رمان هات.همشون

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x