بدون دیدگاه

رمان پوکر پارت 10

3.8
(11)

– بذار بگذره . الان وقت خوبی نیست .

– الان می خوامش . مهرنوش احمق نیست که نفهمه …

نفهمه … نفهم … من چطوری نفهمیدم ؟… شاید هم فهمیدم و نخواستم قبول کنم .

همه چیز گنگ میشه . همه ی حواس پنجگانه ام توی سراشیبی سقوط میفتن . تار میبینم . همه چیز تاره . همه چیز محوه .

نمی دونم تکون های شدیدی که میخورم اثر سرفه های زخمیمن یا عوارض زلزله ای که همه ی باورهام رو زیر و رو کرده .

یه صدایی بلند میشه . آخرین ضربه رو میزنه . از جا میپرم .

برمیگردم به پشت و میبینم ، توی هوا قدم برداشتن هام ، باعث شده پام به میله های خاک گرفته ای که معمولا برای نگه داشتن بنر ها استفاده می کردن گیر کنه . توی تاریک و روشن فضای رو به روم موقع ورود متوجه این میله های زنگ زده نشده بودم . حالا روی زمین افتادن و صدای گوش خراششون توی گوشم می پیچه .

دلم میلرزه . به جای اینکه فرار کنم ، خشک میشم سرجام . گیجم انگار هنوز . گنگم .

فقط سربرمیگردونم و مصلوب کنار میله ها ، منتظر نزول بلا می مونم .

چشم هام هر حرکتی رو شکار میکنن .

یکی از دو تا بادیگاردی که توی دیدرسمن مثل درنده های آماده ی حمله خم میشه . هنوز نمی تونه من رو این بیرون ببینه . اون یکی که پشت به من ایستاده ، دست به کمرش میبره .

صدای سیامک پائین میاد .

– ببین چه خبره ؟ انگار این جا هم موش داریم !

دردنده ی وحشیش به سمت در خیز برمیداره اما کاوه اولین نفره که خودش رو به در می رسونه . با دیدنم قدم هاش به زمین می چسبن . دستش رو به چارچوب در میگیره . چشم میدوزم به چشم هاش .

کاوه دست دیگه اش رو بالا میاره و مانع جلو اومدن بقیه میشه . دستش به در بند میشه و در رو به سمت خودش میکشه . اما تمام مدت نگاهش رو ازم نمیگیره . حتی پلک هم نمی زنه .

نمی دونم چقدر طول می کشه . چند لحظه یا چند قرن اما نگاه ناباور من توی نگاه اون جا خوش کرده و خیال کنده شدن نداره. انگار تا لمسش نکنم باورم نمیشه که خودشه . که یه پای این مکالمه ی نکبتی اون بوده .

کاوه بدون این که حتی سرش رو تکون بده با ابروهاش به کنار خودش اشاره میکنه .

مات و مبهوتم هنوز . برمی گرده طرف اتاقک و خونسرد میگه .

– الکسه .

گردن می چرخونم و در اتاق دوم رو که میبینم تازه حواسم به کار میفتن . با احتیاط پاهای سستم رو دنبال خودم می کشم . کاوه در اتاق رو تا بستن کامل هل میده .هر چند صدای متعجب سیامک توی آخرین لحظه میگه قانع نشده .

– مگه تو سگت رو با خودت میاری شرکت ؟

– مالتز نخریدم که وقتی رو کاناپه نشستم توی پر و پام بپیچه . ژرمن شپرد گرفتم تا مواظبم باشه . شرط میبندم بیشتر از این سگ های دوپای تو …

در بسته میشه . صداها قطع میشن . انگار از اول هم نبودن . انگارهمه چیز ، یه قسمت از یه فیلم ترسناک بوده که حالا تلویزیون رو خاموش شده و تمام .

به داخل اتاق دوم پر از خرت و پرت می رسم . می ترسم دوباره به چیزی بخورم و متوجه ام بشن . حتی در رو باز میذارم .

با دست هایی که میلرزن گوشیم رو از توی جیبم بیرون میکشم ، تا با نور صفحه اش مسیرم رو روشن کنم .

یه کم جلو میرم اما توان چندانی ندارم . یه گوشه ، همون کنار در ، تا میخورم و روی زمین آسفالت شده ی سرد میشینم .

صدای پاهایی رو میشنوم . توی خودم مچاله میشم . صدا تا دم در ورودی به پارکینگ اصلی جلو می ره و با مکث برمیگرده .

زانوهام رو بغل میگیرم .

حضور کسی رو کنار در اتاق حس میکنم .

فشار انگشت هام رو بازوهای مرتعشم بیشتر میشه . لب پائینم رو تماما به دندون میگیرم تا حتی صدای نفسی که انگار فراموشم شده بکشم هم در نیاد .

هوای گرفته ی اتاق تکونی میخوره و دستی توی تاریکی اتاق ، در رو میبنده . توی فضای بسته و خفه ی انبار حبس میشم .

دیوارهای اتاق انگار آکوستیکن چون هر چقدر گوش تیز میکنم صدای قدم ها رو نمی شنوم . دیگه هیچ صدایی نمیشنوم .

پیشونی دردناکم رو روی زانوهام تکیه میدم .

خدایا ! مگه یه آدم چقدر تحمل داره ؟ مگه این آدم رو از چی ساختی که توقع داری نشکنه ، خطا نره ؟

هوای بسته اطراف ذره ای اکسیژن نداره و من در تمنای یه کم هوا هق میزنم . سرم رو توی سینه فرو میبرم تا صدام بیرون نره . هر چند ظاهرا هیچ چیزی از این جا به بیرون راه نداره .

چند دقیقه طول میکشه تا به شرایط عادت کنم . مغز از کار افتاده ام هر چی دیدم و شنیدم رو کنار هم میچینه و توی تاریکی مطلق بینشون پل میزنه .

سیامک بود ، ببر زخم خورده ای که آرش از هستی ساقطش کرد … یا شاید هم نکرد … کاوه بود ، کاوه ای که میگفتن پرونده اش پاکه … گفت وقتش رو من تعیین میکنم …

به گوشی ای که هنوز بین انگشت هام گیر کرده نگاه میکنم .

این همه دردسر کشیدم برای کاوه ؟ باورم نمیشه . ذهن مستاصلم باز هم می خواد حقایق رو پس بزنه.

دستم اون قدر سرده که انگار همه ی گرمای زندگی از توی وجودم پر کشیده . به زحمت بین شماره های ذخیره شده ام شماره ی بی نامم رو پیدا میکنم .

نمی دونم چرا نمی تونم درست عددها رو تشخیص بدم . همه چیز مه آلوده . صورتم از دردی که نمی دونم چیه و کجاست جمع میشه . یه قطره ی یخزده از روی گونه ام پائین میفته . تازه میفهمم چشم های منه که مه گرفته است . این اشک ها دارن مه رو کنار میزنن تا ببینم اون چیزی رو که جلوی چشم هام بود اما نمی دیدم .

دکمه ی سبز رنگ روی صفحه ی گوشیم رو فشار میدم و بعد از چند لحظه تماس رو قطع میکنم .

سینه ام میسوزه . تمام مجاری تنفسیم به ناله درمیان . استخون هام از سرمای کف بدون پوشش زمین به ذوق ذوق میفتن .

حافظه ی خواب رفته ام با تمام قوا شروع میکنه به تلنگر زدن به شیشه ی احساسم . جرینگ جرینگ روحم رو می تونم بشنوم .

سیامک گفت باید خفه اش کنیم . کاوه گفت وقتش رو من تعیین میکنم .

توی ذهنم گرداب به راه میفته . توی پیچ و خمش تاب میخورم . بالا و پائین میرم .

مهمونی بود . لباس آجری پوشیده بودم . کاوه گفت پدرخوانده میخواد ببینتت . امکانیان بود . صدر گفت امکانیانه .

پدرخوانده باج میخواد . کاوه نذاشت همدیگه رو ببینیم .

هق هق میکنم . اشک روی صورتم رد میندازه .

هوروش داشت تعقیبم میکرد . کاوه گل و لای توی خیابون رو پاشید روی لباسم . هوروش ازم رد شد .

شونه هام میلرزن . خدایا من چه مرگم شده ؟ دلم مچاله میشه .

صدای کاوه گوش هام رو پر میکنه . دنبال مهرنوش باش . مهرنوش همین دور و بره .

سرم رو می چسبم . مشت قلبم باز میشه . یه چیزی توی وجودم فوران می کنه . سلول به سلول توی تنم می گرده . مثل سرطان واگیر داره . مثل سرطان درگیرم میکنه . مثل سرطان زمین گیرم میکنه .

دنبال یه آهنگ گشت . باهم طول ولیعصر رو قدم زدیم . گفته بود … واست زوده بفهمی … واسم دیره که برگردم …

پر میشم ازش . لبریز میشم . سرریز میکنم .

بهم هشدار داده بود . گفت مواظب مهرنوش باش . گفت توی دخمه ی خودت بمون . گفت …

یه وقت هایی هم نگفت . نگفت موش پشت در منم . نگفت …

از حنجره ام صدای خس خس بیرون میزنه . پلک هام میسوزن .

توی چند لحظه ، توی طوفان ، لباس از قامت همه ی افکارم کنده شده و حالا من موندم و عریانی قلبی که تپش هاش بوی غریبگی میدن .

نمی دونم چقدر گذشته اما صدای زنگ موبایلم رو که میشنوم هول میکنم . ترس میفته به جونم . نه از اینکه کسی صداش رو بشنوه . نه . می ترسم از تصمیمی که باید بگیرم .

می دونم هر وقت با اون شماره تماس بگیرم ، اولین زنگ بعد از اون ، زنگ اخبار پلیسه . حالا باید تصمیم بگیرم برای گفتن .

اما نمی دونم چرا این زبون لعنتی الکن شده .

درست مثل اینکه حواس از تنم پریده و به جاش حس نشسته .

کاوه به هوروش گفت ” کارم هنوز باهاش تموم نشده . ” به سیامک گفت ” فعلا لازمش دارم ” .

سیامک گفت ” سرت رو به باد میدی . ”

دارم سرش رو به باد میدم . می تونم ؟ می تونم ؟ …

نه ! نمی تونم . در توانم نیست . مثل اینه که بگن نفس خودت رو ببر . نمی تونی . نمی تونم .

گوشی مدام زنگ میخوره . حالم بده . نمیخوام جواب بدم . صدای نحس قطع نمیشه . نمیشه جواب ندم . خدا ! حالم بده !

دکمه ی سبز رو بی اونکه به صفحه نگاهی بندازم فشار میدم .

نمی تونم زبون باز کنم . الو الوی پشت خط رو که میشنوم صدا به نظرم آشنا میاد اما شاهین نیست . آب بینیم رو بالا میکشم تا بتونم چیزی بگم .

– بله ؟

– خانم به منش ! ماشین دم در منتظرتونه ؟

با دو انگشت شست و سبابه ی دست آزادم شقیقه هام رو فشار میدم تا بتونم بفهمم کی پشت خطه و چی میگه .

سکوتم که طولانی میشه خودش تکرار میکنه .

– صادقم خانم به منش . ماشین آژانس اومده .

آقا صادق نگهبان شرکته اما هنوز هم نمی دونم از چی حرف میزنه .

– کدوم ماشین ؟

– مهندس قبل رفتن گفتن امروز کارتون طول کشیده . دیر شده . سفارش کردن حتما از آژانس براتون ماشین بگیرم .

– میام .

کلید قرمز رو لمس میکنم . دستم رو روی قلبم میذارم و ضربان های بی قرارش رو میشمرم .

یادشه ! یادشه که تاریکی و کوچه های خلوت نزدیک خونه با من چه کردند .

به همه دروغ میگم . به خودم هم دروغ میگم . اما این قلب مدام بهم یادآوری میکنه . حقیقت به گفتن ، به کلمه ، احتیاج نداره .

تو باختی هما . به کاوه باختی . به محبت های مخفیانه اش . شرط رو …. دلت رو…. همه چیز رو …

بیچاره من … بیچاره کاوه …

***

می دونم ، گاهی چشم هات رو میبندی تا نبینی . تا به خودت بگی من ندیدم . من حواسم نیست . اما همیشه یکی هست که حواسش به تو باشه . حتی وقتی واقعا حواست نیست .

دیشب تا خود صبح توی بیداری کابوس دیدم . با خودم ، با کاوه ، با همه ی آدم هایی که دیده بودم و اون هایی که تا به حال توی عمرم ندیدم ، سر و کله زدم .

بین خوب و بد چرخ خوردم . بین صلاح و مصلحت .

به همه ی کسانی که مستقیم و غیر مستقیم درگیر این منجلابن فکر کردم . به کاوه فکر کردم . به خودم . به خود خود هما . که چقدر از این دنیا سهم میبرم . حسابم باهاش چه جوریه . چقدر ازش طلبکارم .

هنوز توی ماشین آژانس بودم که شاهین زنگ زد . هنوز تصمیم نگرفته بودم که چه کار کنم .

اما با اعتماد به نفسی که نمی دونم از کجا اومده بود بهش دروغ گفتم . ناخودآگاه و اتوماتیک وار چیزهایی رو به زبون آوردم که حتی بهشون فکر هم نکرده بودم . این که فقط می خواستم از مهرنوش سراغ بگیرم . پیداش کردن یا نه .

شاهین عصبانی شد . گفت همه چیز رو به مسخره گرفتم . گفت این شماره رو برای مواقع ضروری بهم دادن . که وقتش رو نباید تلف کنم .

سکوت کردم و حرف خوردم . هر چی هم که بود بدتر از سرزنش هایی که نثار خودم میکردم نبود .

از شدت فکر وخیال سر سنگینم به درد اومده بود .

برای خودم ، برای فکرم ، برای ادامه ی این بازی ، وقت تنفس اعلام کردم .

امروز نرفتم شرکت . انگار هیچ وقت نمی رفتم . انگار دیروز هم نرفته بودم .

صبح ، از خواب بیدار شدم . یه دوش سبک گرفتم . یه آرایش ملایم روی صورت رنگ پریده ام نشوندم . آروم ، آروم .

منتظر موندم تا بهنام بیاد دنبالم .

به مامان گفتم با هم میریم ، برای یه قرار گروهی ، یه تفریح دسته جمعی . وقتی بهنام از پائین زنگ زد و گفت رسیده ، نگاه های متوقع مامان رو ندید گرفتم و با برداشتن همه ی مدارکم باهاش خداحافظی کردم .

توی ماشین تمام سوال های بهنام رو جواب دادم . تمام نصایحش رو گوش کردم . اما نمی دونم چرا توی همه ی کوچه ها و خیابون ها دنبال یه ماشین آشنا میگشتم .

قرار دکترم هم بد پیش نرفت . هر چند این دکتر هم حرف تازه ای نداشت . گفت باید اول نمونه برداری انجام بشه بعد از بین گزینه های درمانی بتونن بهترینش رو انتخاب کنن . اما حداقل حسن همراهی بهنام ، بارقه های امیدی بود که توی کلام دکتر پیدا شد .

انگار همین که تنها نیستی همه ی دنیا باهات بهتر کنار میان .

با بهنام بیرون ناهار خوردیم . بعد از مدت ها بیرون رفتن خوب بود . اگر خیال محو کاوه گوشه ی فست فود اجازه میداد .

انگار نشسته بود روی یکی ازصندلی ها و تماشام میکرد .

توی خیابون قدم زدیم و من توی ویترین مغازه ها چشم های سیاهی رو می دیدم که بهم خیره شده بودن .

از یه مغازه بی اون که به سوال های زیرکانه ی بهنام توجهی بکنم ، یه جعبه سیگار چوبی منبت کاری شده خریدم .

حتی به چراهای ته ذهن خودم هم جواب ندادم .

با اینکه میخواستم فکر نکنم اما فکر کردم این بار که دیگه توی تنگنا گیر کردم باید با خودش حرف بزنم . از خودش بپرسم . اما به کی و چه جوریش فکر نکردم .

برگشتم خونه . صورت مامان افسرده ام رو بوسیدم و برای جبران خوشگذرونی که خیال میکردم رفتم ، درست کردن شام رو گردن گرفتم .

غذا رو به سرعت آماده کردم و مامان رو بردم ملاقات هادی .

با دیدن برادر کوچیکم که حالا توی کانون بیشتر از سنش بزرگ شده بود دلتنگ شدم . انگار تازه یادم افتاد چند وقته ندیدمش . توی این چند وقت لاغر تر شده بود و پوستش به تیرگی میزد .

ازش در مورد موضوعی که می خواست من رو بابتش ببینه پرسیدم .

گفت یه نفر از طرف من براش پول فرستاده !

کلی بهش سفارش کردم که مواظب خودش باشه و حواسش رو جمع کنه . البته اگر از جمله های محتاطانه و سربسته ی من چیزی متوجه شده باشه .

مامان رو که رسوندم خونه دیگه دلم طاقت نیاورد . بی قراری امونم رو بریده بود .

خواستم یه کم قدم بزنم اما این قدم زدن بی مقصد ، به جلوی ساختمون شرکت ختم شده .

به ساعتم نگاه میکنم . ساعت از وقت اداری گذشته و فکر میکنم دیگه کسی توی شرکت نباید باشه اما باز هم پاهام من رو جلو میکشن .

آقا صادق از دیدنم ، این وقت روز تعجب میکنه .

به بهونه ی چیزی که جا گذاشتم بالا میرم .

ضعف دارم . زانوهام سستن . آسانسور رو انتخاب میکنم . چشمم به دکمه ی پارکینگ که میفته می لرزم .

وقتی در آسانسور توی طبقه ی ششم باز میشه یه حسی به ته دلم چنگ میندازه . مولکول مولکول هوای این جا ، هوای کاوه است . هوای دل من .

آروم آروم قدم بر میدارم . صدر پشت میزش نیست . نباید هم باشه . بیشتر چراغ های سالن خاموشه . توی فضای نیمه تاریک اطراف جلو میرم . نمی دونم برای چی اینجام … الان … اما بی اختیار مسیر دفتر کاوه رو در پیش میگیرم .

دستم که به دستگیره بند میشه ، یه چیزی مثل یه جریان الکتریکی توی تمام رگ هام راه میگیره .

دستگیره ی فلزی رو فشار میدم و در باز میشه . نمی دونم کاوه توی دفترش هست یا نه اما توی دفتر پا میذارم .

نیست .

سکوت و سکون دفترش به جای موهوم بودن آرامش بخشه . دلم بالاخره آروم میگیره . ضربان قلبم نرمال میشه .

دست میبرم توی کیفم و جعبه ی سیگار رو روی میز میذارم . عقب میرم و به دورنمای جعبه نگاه می کنم . دوباره جلو میام و مرتبش میکنم . انگار در عوض ذهن آشفته ام اصرار دارم به نمای میز کاوه سامانی بدم .

سیاهی پشت پنجره وسوسه ام میکنه . شیشه ی پنجره رو باز می کنم و سرم رو بیرون میارم . به ماشین هایی که با سرعت میگذرن یا یه گوشه پارک میکنن چشم میدوزم .

از سیستم قوی یکی از ماشین هایی که پائین پنجره پارک کردن موزیک ملایمی پخش میشه . موسیقی توی فضای اتاق جریان پیدا میکنه .

ناخودآگاه باهاش همراه میشم . به حس و حالم اجازه میدم من رو هر جا که می خواد ببره . من رو توی امواج بی رحمی که به سینه ام می کوبن غرق کنه .

چشم هام رو میبندم و از پشت پلک های بسته ام کاوه رو میبینم . کاوه ای که می دونم هر جایی که ندیدمش یه جوری حضور داشته .

دلم با فکرش هم خوش میشه .

رو میکنم سمت میزش . پاکت سیگارش هنوز کنار جاسیگاری جا خوش کرده . این یعنی برمیگرده .

پاکت رو برمیدارم و نخ به نخ سیگارها رو از توش بیرون می کشم . یه لبخند تلخ ناخونده روی لب هام میشینه .

توی دست های تو باید به سیگارم حسادت کرد …

توی دلم با خودم حرف میزنم . با همای تازه متولد شده ی ترد و شفافی که از زیر خاکستر سر بیرون آورده . با کاوه ای که هنوز هم نمیشناسمش .

توی دست های تو باید به همه چیز حسادت کرد . به همه چیز . به سیگاری که دود میکنی ، به بازیچه هایی که روی نوک انگشت می چرخونی ، به تیغی که باهاش رگ میزنی . به همه چیز .

دست های تو بند بند من رو به جایی بند میکنن . به جایی که من با این ریه های زخمی می تونم توش نفس بکشم .

به تمام این ها فکر میکنم و دستم رو روی جعبه می کشم . درش رو باز میکنم وسیگارهای توی دستم رو توش میچینم .

به سیگارهای ردیف شده نگاه میکنم . سیگارهای باریکی که من رو و یادم رو ، دود نکردن .

یه نخ بیرون میکشم . فندک ندارم . کبریت هم ندارم . هیچی ندارم برای خودسوزی .

سیگار رو لا به لای لب های نیمه بازم میذارم و از پنجره به منظره ی سیاه بیرون خیره میشم . به یه شهر ، خوابیده توی بستر تاریکی . به خونه های روشنش که مثل کرم های شب تاب میون این همه تاریکی می درخشن و چراغ امید رو زنده نگه میدارن .

سوسوی امید من هم جایی هنوز زنده است و حواسم نیست که امید چه کسی رو ناامید کردم .

هنوز هم می تونم صدای ترنم ترانه ای رو از که از ماشین گذری توی خیابون پخش میشه رو بشنوم .

تو می خندی ، حواست نیست

من آروم می میرم …

بوی سیگارخاموش من با عطر تلخ کاوه مخلوط میشه و مشامم رو پر میکنه .

نیازی نیست تا برگردم . حضورش یه وزنه سنگینی ایه که می تونم نزدیک خودم حسش کنم .

چه جذابی ، چه گیرایی …

صدای قدم های آرومش وسط اتاق متوقف میشه . برمیگردم تا علت ایستادنش رو پیدا کنم .

نگاه تیره اش روی من و سیگار توی دستم میره و برمی گرده . سیگار نیم سوخته ی توی دست هاش ، خاکستر میشه و اون چشمش به سیگار لا به لای انگشت های منه . چشم من پی چشم های اون میره.

چه بی منطق به چشمات میشه عادت کرد

توی دست های تو باید به سیگار هم حسادت کرد

بر می گردم طرف منظره ی بیرون از پنجره . صدای قدم هاش تا کنار میز ، تا پشت سر من ، کش میاد.

باز نگاهم پر پر میزنه تا قامت بلندش که پشت سر من ایستاده . دستش روی جعبه ی سیگار چوبی روی میز تحریر بازی میکنه . جعبه رو نوازش میکنه .

نگاهش رو از تن چوبی جعبه تا تن من بالا میاره .

نگاهش رو به چشم هام میدوزه . دوخته میشم به شب نگاهش . اما بند نگاهش رو می بره و به نمای پنجره دل میده . صداش سرده .

– قاعدتا نباید این جا باشی .

– کجا می تونستم باشم ؟

از شنیدن صدای خودم تعجب میکنم . غیر از گرفتگی کمی که این روزها گریبان گیرم شده بود بغض هم صدام رو خش انداخته .

نگاه کاوه روی تک تک اعضای صورتم چرخ میخوره . منتظرم تا پوزخند همیشگی روی لب هاش بیاد اما چهره اش به طرز حزن انگیزی آرومه . سیگارش رو توی جاسیگاری کریستال روی میز خاموش میکنه و زیر لب میگه .

– تو رو نمی دونم . اما فکر میکردم من الان باید کنار آرش باشم .

از زهر کلامش تلخ میشه کامم .

منو پُک میزنی آروم

خرابم میکنی از سر

یاد دیشب میفتم . یاد انگشت هایی که شماره گرفتن … که انگار انگشت های من نبودن . یاد تردیدم میفتم که تا پشت در این اتاق باهام اومد .

میسوزم . خراب میشم . من می خواستم . می خواستم اما نتونستم . حقم این نبود ، بود ؟

– برای من تو فرق میکردی . خیال می کردم من هم فرق میکنم ، لااقل برای تو .

نگاهش نرم میشه با حرفم .

– فرق میکردی که سعی کردم بهت هشدار بدم . نمی تونستم بیشتر از اون چیزی که بهت گفتم چیزی رو برات روشن کنم . امیدوار بودم خودت بفهمی .

من رو پشت سرش میذاره و میره کنار پنجره .

تاب این توی هوا قدم برداشتن ها رو دیگه ندارم . تاب لب تیغ راه رفتن و تلو تلو خوردن رو ندارم .

چنگ میزنم به بازوش . بر نمی گرده اما گردنش رو یه کم به طرفم می چرخونه . از گوشه ی چشم منتظره تا ببینه چی میخوام .

چی میخوام ؟ میخوام بدونم کجا ایستادم .

– من کجای این بازی بودم کاوه ؟

بر میگرده طرفم به لبه ی پنجره تکیه میزنه تا جلوی قد بلندش کم نیارم . تا راحت تر چشم توی چشم هم بدوزیم و حساب هامون رو تسویه کنیم .

– مهرنوش پیدات کرده بود . اون قدر ازت گفته بود که ندیده میشناختمت . وقتی سر بازی دوم دیدمت راحت می تونستم حدس بزنم چرا اون جایی .

مکث میکنه . انگشت های بلندش دور طره ی موی بیرون ریخته از شالم میپیچه . نوازششون میکنه .

– دختری که با موهای پیچیده شده زیر شال ، سر میز نشسته بود ، برای اون جا اومدن ، دلیلی بهتر از بازی می خواست .

میگن موها حس ندارن اما موهای مرده ی من به نوازش سر انگشت های اون جون میگیرن . نوازشش از تار به تار موهام میگذره و به تنم میشینه . به روح خسته ام مرهم میذاره . دلم نزدیکی بیشتر رو طلب می کنه . نمی تونم جلوی مغناطیس وجود کاوه مقاومت کنم . یه قدم جلو میکشم .

کاوه اما ازم دوری میکنه . نفسش رو کلافه بیرون میده و ازم رو میگیره . باز منظره ی شهر خواب زده رو به من ترجیح میده . صدای گرفته اش رو روونه ی گوش های تشنه ی من میکنه .

– من و مهرنوش ظاهرا توی یه جبهه بودیم اما آرش خیلی وقت بود که تاریخ انقضاش سر رسیده بود . هم توی اکیپش موش زیاد داشت ، هم پلیس تمام مشخصاتش رو درآورده بود . قرار بود اسمش بی سر و صدا خط بخوره و یه نفر ناشناس جایگزینش بشه . جوری که کسی هم شک نکنه .یه جور پاکسازی . سخت نبود بفهمم دنبال اون اومدی . زاهدی خوب برادرت و موقعیتش رو می دونست . کافی بود بهت کمک کنم . تو هم بی اون که بفهمی به ما کمک میکردی .

دیگه از این که بفهمم بازیچه بودم ضربه نمی خورم . انگار آدمیزاد به درد هم عادت میکنه . اما این که بدونی عزیزترینت بهت زخم زده یه چیز دیگه است . اون قدر عزیز که هم ازاون دلگیر میشی چون ازش توقع نداشتی بهت صدمه بزنه ، هم از خودت ، چون نمی تونی نبخشیش . چطور میشه خودت رو ، از خود به خودت نزدیکتر رو ، نبخشی ؟

کاوه برمیگرده و از توی جعبه یه نخ سیگار دیگه برمیداره . فندکی از جیبش شلوارش بیرون میاره . روشنش که میکنه بلافاصله سیگار بلاتکلیف توی دستم رو روی شعله اش میگیرم .

اگر کاوه نمی خواد هیچ جوری آرومم کنه به نیکوتینش احتیاج دارم .

اولین پُک رو میزنم و زمزمه میکنم .

– پس سوختم .

نمی دونم چشم های تر و تار من تصویرش رو هزار تکه میبینن یا اونه که با این جمله ترک میخوره .

دست های درمونده اش مشت میشن . بی اون که سیگار رو روشن کنه ، همراه فندک ، پرتش میکنه روی میز .

ریه هام حجم دود رو تحمل نمی کنن . به سرفه میفتم . کاوه پلک هاش رو میبنده و دندون هاش رو روی هم فشار میده .

– مهرنوش از وقتی توی مهمونی آرش با هم رو به رو شدین ، برات برنامه ریخته بود . باهوش و سرکش بودی . سعی کردم بهش بفهمونم ، فعلا توی نقشه ی منی و حق نداره بهت نزدیک بشه اما هنوزم عقیده اش اینه که تو کشف خودشی پس خودش هم باید استفاده ات رو ببره . دنبالته تا اسمت رو بذاره توی نُت . اون وقت راحت می تونه وادارت کنه هر کاری براش انجام بدی .

سرفه هام دنباله دار میشن . احساس خفگی میکنم .

انگشت های کاوه دور سیگارم می پیچه و از توی دستم بیرون می کشدش . سیگار روشن رو کف دستش له می کنه و از پنجره بیرون میندازه .

دلم مثل کف دستش میسوزه . آتیش میگیرم . شعله ور میشم . یخ وجودم ذوب میشه و یه قطره اشک از روی گونه ام پائین میفته .

زبانه های این آتیش رو توی چشم های کاوه هم میبینم . دست بزرگ و گرمش روی گونه ی خیسم میشینه و نم صورتم رو میگیره .

– نمی دونم مهرنوش داره چه غلطی میکنه اما تا کنار من ببیندت فکر میکنه هنوز بازی ما ادامه داره . فکر میکنه بی اون که بدونی داری برای من کار میکنی . جور دیگه نمی تونم کنترلش کنم .

این ها رو می دونستم اما شنیدنش از زبون اون شور دیگه ای داره . اینکه بدونی یکی حواسش بهت هست ، هوات رو داره تا نفس بکشی ، جزر و مد دلت رو آروم میکنه .

سبک میشم . پر میگیرم . توی هوا شناور میشم .

ناخودآگاه گونه ام رو به دست کاوه و دلم رو به مهرش تیکه میدم . میذارم تا پوستم ذره ذره گرمای انگشت هاش رو جذب کنه .

اما کاوه انگارتازه به خودش اومده دستش رو پس میکشه . نگاهش رو ازم میدزده . انگشت هاش لا به لای موهاش پیچ وتاب می خورن .

انگار از کنترل کردن دست های سرکشش ناامید میشه که هر دوتاشون رو توی جیب هاش فرو میبره و به سمت پنجره میره .

– به مهرنوش گفته بودم ماموریت دارم بکشونمت توی سازمان ، واسه ی پست های حفاظتی . قراره جای صمدی رو پر کنی . بهت میخورد ، خصوصا با تخصص و کارت جور در میومد . سر جریان نمایش خواستگاری هم بهش قبولونده بودم که باید جای پام رو طوری توی زندگیت محکم کنم که بشه آگاهانه وارد سازمانت کرد . جوری که به راحتی نتونی ازش بکنی .

صدای زهر خندش رو میشنوم . حس میکنم قلبم توی پنجه های کسی فشرده میشه .

– نشد …

توی صداش اون قدر حسرت هست که برای چند لحظه فلج میشم .

به حس خودم فکر میکنم وقتی وسط اون مجلس احساس قربانی بودن میکردم . به اینکه کاوه توی اون دقیقه های جهنمی چه حسی داشته . به این که توی این بازی جاش گذاشتم .

رژ لب روی ته سیگار

تن من زیر خاکستر …

نفس کم میارم . لبریز حس گناه میشم .

می خوام حرف بزنم . بگم . بیرون بریزم همه ی غده های سرطانی ای رو که رابطه ی ما رو تا مرگ کشوند . اما بغض گلوگیرم شده . چند بار آب دهن نداشته ام رو قورت میدم . نفس نفس میزنم . دهن باز میکنم و بی حاصل میبندم .

دست آخر تنها چیزی که از حنجره ام ناله وار بیرون میاد اسمشه .

– کــاوه !

– مهم نیست . دیگه مهم نیست .

به سمتش خیز برمیدارم اما بی اون که بخواد به چهره ی ندامت بارم نگاهی بندازه ، همون جور که پشتش به منه ، بی رحمانه جواب التماسم رو میده .

– مهم نیست . از اول هم فکر احمقانه ای بود .

دمای بدنم میاد پائین . سرد میشم . میلرزم از شنیدن گلایه هاش . درد داره شنیدن دردش . جایی زیر استخون های دنده ام میشکنه . پاره پاره میشه .

تنم می لرزه و میری , حواست نیست

هوامو کام میگیری , حواست نیست

دست های سرکشم بی اراده جلو میرن . کف دست مرتعشم روی کتف کاوه میشینه . ضربان قلبش رو از روی پیراهن مردونه ی تنش حس میکنم . تمام رگ های تنم از لمسش نبض میگیرن .

انگار اون هم از تماس با من به لرزش میفته . دست جلو میبره و پنجره رو میبنده . گردنش خم میشه . صدای سنگینش خش برمیداره .

– حواست باید به بقیه هم باشه . با دلبری هایی که کردی امکانیان کلی روت برای شاخه ی سیا.سی حساب باز کرده بود . فاکتور های مورد نظر اون ها رو داشتی . بلند پرواز و منعطف بودی و نیاز مالی هم داشتی . از اون گذشته ، دختری که مغزش مردونه کار میکنه ،… می تونستن خیلی چیزها یادت بدن . جاسوس کوچولوی خوبی میشدی ! حتی یه پروژه داشتن برای نزدیک کردنت به پسر ماشین باز یکی از کله گنده ها !

سکوت میکنه. درگیره با خودش و فکرش و شاید هم دلش .

دل من هم بازیگوش شده و من رو سمت کاوه میکشونه . دوست دارم سرم رو روی شونه اش بذارم . نمی خوام به هیچی فکر کنم .

چه اهمیت داره اگر دنیا بهم پشت کرده ؟ اون جلوی دنیا ایستاده .

دوست دارم خودم رو به اون بسپرم و بذارم من رو هر جا که میخواد بکشونه . مگر جز اینه که تا به حال سکان این قایق دست اون بوده ؟

توی دلم ضجه میزنم . خدا ! می دونم نباید ، اما دلم آغوشش رو میخواد . می خوام تیکه خورده های من رو توی بغل بگیره و به هم بچسبونه .

کاوه انگار حس کرده باشه چی توی سرم میگذره ازم فاصله میگیره . میز رو دور میزنه و روی مبلی که پشت به در ورودیه میشینه . یکی از پاهاش رو روی زانوی پای مخالفش میندازه .

با لحن خفه ای ادامه میده .

– پای شاخه ی سیا.سی بیاد وسط دیگه نمی تونم کاری بکنم . مهرنوش هم داره میره اون طرف .

لبم رو به دندون میگیرم . نمی دونم چی می تونم بگم یا چه کار می تونم بکنم . گنگ شدم .

تحمل عجزش رو ندارم . انگار عادت کردم که اون همیشه کاوه ی مغرور و با صلابت باشه و من جوجه رنگی ضعیف توی پناهش .

سر جام می ایستم و به قیافه ی داغون و درهم گره خوردش خیره میشم .

انگار تاب این نگاه رو نمیاره که سرش رو بالا میگیره و روی پشتی مبل تکیه میده .

– نباید شک کنن که قضیه شخصی شده . سازمان با کسی شوخی نداره . یه کم دیگه صبر کنی ، مهرنوش رو پیدا میکنم و همه چیز تموم میشه . از پس بقیه برمیام . … من پات رو کشیدم وسط این باتلاق ، بعد از اون بی حساب میشم .

پاهام به سمتش شتاب میگیرن . زبونم باز میشه و پشت سر هم جمله ها رو ردیف میکنم .

– اگر باتلاقه جای تو هم این جا نیست . می دونم بمونی ، خفه میشی . خودت رو بکش بیرون . یه راهی باید …

میپره توی حرفم و دوباره دور خودش دیوار میکشه .

– دیگه باید بری .

معترض صداش میزنم .

– کاوه !

– هما برو ! الان !

اون قدر محکم خواسته اش رو به زبون میاره که وا میرم . از دست خودم حرصم میگیره . از خودم که این قدر ضعیف شدم . لب میگزم و نفس مقطعم رو بیرون میدم . چند بار نفس عمیق میکشم تا آروم بشم .

به طرف در حرکت میکنم . هنوز برای تحلیل حرف هاش توان ندارم چه برسه به قانع کردنش .

به خودم میگم ” بعدا … بعد وقتی بتونم ، باهاش حرف میزنم . ” می دونم الان هر تلاشی هم بکنم بی فایده است . بیشتر از اونی که توان هر کاری رو داشته باشم آشفته ام .

دستم به دستگیره ی در نرسیده دوباره اسمم رو میبره . ته مونده های لرزش توی لحنش میگه هنوزم ازم شکوه داره .

– قبلا ثابت کردی که کلا با احساسات میونه ی چندانی نداری اما همه ی دخترها مثل تو نیستن . مهرنوش رابطه ی خوبی با خانم ها داره و نمیشه حدس زد این رابطه رو کجا و با چه کسایی برقرار کرده و داره ازش سواستفاده میکنه. مواظب باش ! مواظب همه !

تا آستانه ی جهنم میرم با هر کلمه اش .

هنوز هم میخواد بهم یادآوری کنه که چطور به ریشه های محبتش تبر زدم . هنوز هم میخواد به رخم بکشه که چقدر روئین تنه این عشقه ای که مثل سپر دور تن من پیچیده .

تو می رقصی و من عاشق شدن رو یاد میگیرم …

از در بیرون میزنم . همه ی توهمات پیش از اومدنم رو پشت در جا گذاشتم . این که بتونم کاری رو بکنم که منطق میگه باید و دل میگه شاید .

ته دلم خودم رو قانع میکنم که رسالت نجات دنیا که روی شونه های من نیست . بذار فقط قد خودم و کاوه این گلیم رو از توی گرداب بیرون بکشم .

پاهام رو دنبال خودم میکشم . خودم رو دنبال خودم میکشم . خودی که انگار برای ابد به کاوه چسبیده .

***

گاهی باید چشم هات رو ببندی . چشم هات رو ببندی تا بتونی از اون چیزی که داری لذت ببری . مثل مواقعی که داری یه طعم خوب رو می چشی . چشم هات رو میبندی و اون طعم رو مز مزه میکنی . مثل مواقعی که چشم هات رو میبندی و یه گل رو بو میکنی . یا مثل موقعی که داری عزیزی رو می بوسی .

می دونم چشم هام رو بستم . شاید اشتباه می کنم اما این اشتباه عجیب خوشاینده . بذار یه کم اشتباه کنم .

این چند روز با شوق دیدن کاوه ای که نگاهم نمی کنه از خواب بیدار میشم . توی شرکتی که همه ی نگاه هاش بوی غریبگی میدن پا میذارم .

قهوه ی هر روز رو که با عشق درست میکنم ، بوی خوشش رو به مشامم میکشم .

در دفتر کاوه رو که باز میکنم ، ریه هام از عطرش آکنده میشن .

دیگه چه اهمیت داره چی میشه ؟ چی پیش میاد ؟

امروز صبح خستگی مفرطی حس میکردم . سخت بود از تخت خودم رو بکنم اما وسوسه ی دیدن کاوه از ناتوانی جسمم بیشتر بود .

سعی میکنم تند تر قدم بردارم اما خس خس سینه ام و سردی روزهای زمستونی با من سر ناسازگاری دارن .

دیر به شرکت می رسم .

به ساعتم که نگاه می کنم یه ربعی از قرار نانوشته ی هر روزه ی من و کاوه گذشته .

بی اون که حتی منتظر جواب سلام صدر بشم توی آبدارخونه می پرم و قهوه رو آماده میکنم . فنجون رو توی سینی میذارم . میام توی سالن . چشم صدر که بهم میفته پشت چشمی نازک میکنه و غرغر میکنه .

– تا الان کجا بودی ؟ دیر کردی ! مهندس قهوه ی صبحش رو نمی خوره اوقاتش تلخ میشه .

بی خیال به روش لبخند میزنم و میرم سمت دفتر که صدای صدر لبخندم رو پاک میکنه .

– تلاش بی خود نکن . الان توی دفترش نیست .

رو می گردونم و سعی میکنم ناامیدیم از صورتم خونده نشه .

– نیومده شرکت ؟

– چرا ! اما مهمون داشت . با هم رفتن حسابداری .

دیگه یاد گرفتم در مورد مهمون های کاوه کنجکاوی به خرج ندم . فکر میکنم شاید زود برگشت ! شاید هم نه . اما فنجون قهوه یه رمزی بین ماست ، مثل یه حرف نگفته .

با صدای آرومی خودم رو توجیه می کنم .

– فنجون رو میذارم توی اتاقش . شاید زود برگشت !

منتظر نمی مونم تا جوابی از صدر بگیرم . میرم توی دفتر و فنجون رو روی میزش میذارم .

نگاهم روی جعبه ی سیگار چوبی میشینه که درش بازه .

میز رو دور میزنم تا درش رو ببندم . دستی به بدنه ی جعبه میکشم و نوازشش میکنم . چشم که بلند میکنم نگاهم میفته به صفحه ی مونیتور کاوه .

تصویر دوربین های مدار بسته ی شرکت روی مونیتور بهم چشمک میزنه . صفحه ی مونیتورش روی دوربین دم در شرکت تنظیم شده .

یه گرمای نوازشگر سرزده توی دلم میشینه . انبساط قلبم رو حس میکنم .

صدای زنگداری ، سرخوشانه توی گوشم نجوا میکنه ” منتظرت بوده ! ”

با اینکه دوست ندارم از این لحظه بکنم اما از ترس اینکه مهمونش یکی باشه شبیه امکانیان ، پاهام رو وادار میکنم تا به سمت در قدم بردان . اما ذهنم روی یه عکس 20 اینچی از یه مونیتور ال سی دی مشکی جا می مونه .

لبخندی رو که صدر از لبم دزدیه بود پر رنگتر برمیگرده . جوری که نگاه اون رو هم موقع خروج روی صورتم میکشه .

اما خیلی این حالتم دووام نمیاره . چشمم به کاوه که همراه مهمونش از حسابداری برمیگردن میفته . سر جام خشک میشم . میخوام قبل از اینکه من رو ببینن از این جا برم اما دیر می جنبم .

پلک هام رو یه لحظه میبندم بلکه غیب شم اما صدای متعجب حسام وادارم میکنه چشم باز کنم .

– هما ! پارسال دوست امسال آشنا !

– سلام .

صدای خشدارم از اعماق گلو بیرون میاد . لب هام رو کش میدم تا خفگی احوالپرسیم رو پنهان کنه .

حسام مثل همیشه خوش تیپ و مودب ایستاده و برخلاف انتظارم هنوز خوش برخورده . بعد از جریان خواستگاری کاوه و تلاش بی حاصل حسام برای حل و فصل مسئله فکر میکردم هنوز ازم دلخور باشه .

شخصیت آرومش نمیذاره لحن دوستانه اش تغییر کنه .

– اینجا چه کار میکنی ؟

مستاصل نگاهی به کاوه میندازم بلکه جواب درست رو از چشم هاش بخونم . نگاهش رو ازم میدزده و دستش رو پشت حسام میذاره .

– اینجا نایست ! بیا بریم توی دفتر .

حسام از جا تکون نمی خوره و به جاش با تعظیم کوتاهی دستش رو به طرفم دراز میکنه . تعارفش جنتلمنانه است .

– خواهش میکنم . خانم ها مقدمن .

سینی ای که هنوز بلاتکلیف توی یکی از دست هام آویزونه خیس از عرق میشه . قبل از اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم صدر میون ماجرا دخالت میکنه .

– خانم به منش برو دو تا قهوه بیار . منم یه چای می خوام .

نفس رو بیرون میدم . صدر کار همه رو راحت کرده .

خطوط چهره ی حسام تعجب رو فریاد میزنن .

– قضیه چیه ؟

نگاه منتظرش از روی من ، روی صورت گرفته ی کاوه میره و برمی گرده .

با لبخند احمقانه ای شونه بالا میندازم .

– اینجا کار میکنم .

ابروهای حسام درهم کشیده میشه . انگار داره سعی میکنه از لا به لای کلمه هام چیزی بفهمه .

– چه کاری ؟

دستم رو بالا میارم و سینی رو نشونش میدم . یه کم مات زده می مونه وبعد می زنه زیر خنده .

– بامزه بود .

کاوه نفس کلافه اش رو بیرون میده و زیر لب میگه .

– قراره تا کی همین جا بایستی ؟

بعد هم سرش رو میندازه پائین و خودش زودتر وارد دفتر میشه .

از جلوی حسام با خیرگی مبهوتش عبور میکنم و حتی سر نمی گردونم تا ببینم حسام چه می کنه . به آبدارخونه برمی گردم .

کمی دور خودم می چرخم و بعد فکر میکنم حالا که کار از کار گذشته ، هم حسام من رو دیده و هم می دونه اینجا چه کار میکنم . مخفی شدنم بی فایده است . بهتره عادی برخورد کنم .

دو تا فنجون قهوه توی سینی میذارم و بی توجه به صدر که همزمان با زمزمه کردن توی گوشیش من رو زیر نظر گرفته ، بعد از زدن چند ضربه ، در دفتر رو باز میکنم .

حسام وسط اتاق ایستاده و با شنیدن صدای در به طرفم بر میگرده .

– هما میشه لااقل تو بهم بگی این مسخره بازی چه معنی ای میده ؟

پشت به کاوه که از پنجره داره بیرون رو تماشا میکنه ، فنجون ها رو روی میز بین مبل ها می چینم .

– دقیقا همینه که می بینی .

– یعنی چی ؟

بی جواب که می مونه پر عتاب کاوه رو صدا میزنه .

کاوه اول برمی گرده و نگاه غریبی به چشم هام میندازه ، آهی میکشه و با لحن محکمی میگه .

– حسام توی چیزی که بهت مربوط نیست دخالت نکن .

پوزخند حسام پر صدا میشه .

– ببخشید . فکر میکردم قبل از وکیلت ، دوستتم . بیشتر از این حرف ها قاطی زندگی هم بودیم .

– به خاطر همین میگم دخالت نکن . گمونم بست باشه هر چی کشیدی .

حسام چیزی سر در نمیاره . دو قدم به طرف کاوه برمیداره که اون با سر به من اشاره ای میکنه .

– هنوز این جا کاری دارید ، خانم به منش ؟

سری به نفی تکون میدم و به طرف در بر میگردم . همزمان با گرفتن دستگیره ، در از سمت بیرون باز میشه و صدر با یه سری برگه توی دستش رو به روم می ایسته .

– مهندس ، گزارش هایی که خواسته بودین آماده است .

***

میام بیرون اما فکرم توی دفتر می مونه .

وقتی کاوه میگه بسته هر چی کشیدی ، یعنی نمی خواد حسام رو قاطی مشکلاتش کنه . یعنی هنوز هم حسام براش دوسته و عزیز .

حسام … کیمیا …

تمام روز با افکار بی سر و ته ام سر و کله میزنم .

اون قدر این خستگی ناخونده توی تنم ریشه می دوونه که کارم رو زودتر از همیشه تموم می کنم .حتی آخر وقت به روی خودم هم نمیارم که مدیر حسابداری ازم یه چای دیگه خواسته بود .

کیفم رو روی شونه ام میندازم و خودم رو توی پالتوم می پیچم .

پام رو که از شرکت بیرون میذارم آه از نهادم بلند میشه . نم نم برف میباره و هوا سوز سردی داره .

برف رو دوست داشتم . سفیدیش رو که انگار بهت اجازه میده همه ی لحظات بد رو از توی خاطراتت پاک کنی دوست داشتم اما الان توی این موقعیت برف معنای دیگه ای به خودش گرفته بود .

برف میباره و هوای سرد ، سینه ام رو به درد میاره .

برف میباره و ترافیک زیادتر میشه . از اتوبوس به این زودی ها خبری نیست . تاکسی پیدا کردن هم مشکل تر میشه و من با این سستی بیشتر دست به گریبان می مونم .

از کنار خیابون به سمت تقاطع بعدی به راه میفتم تا راحت تر بتونم ماشین بگیرم .

سلانه سلانه راه میرم و دست هام رو توی جیبم فرو میبرم .

یه ماشین دنبالم افتاده و داره چراغ میزنه . توجه نمی کنم اما توی یه لحظه از گوشه ی چشم هیوندای سفید حسام رو تشخیص میدم .

تعجب میکنم .

فکر می کردم رفته . فکر می کردم کاوه جوری باهاش برخورد می کنه که حتی اگر شده دلخور شه و این طرف ها پیداش نشه .

گوشه ی لبم رو به دندون میگیرم و قدم هام رو سریعتر بر میدارم .

چراغ زدن ها به بوق زدن تبدیل میشه .

تظاهر میکنم که راننده و ماشین رو نشناختم و خودم رو به پیاده رو می کشونم . نمی دونم باید چطور برای حسام قضیه رو توضیح بدم که راضی بشه از پیگیریش صرف نظر کنه . یا اینکه کاوه چی گفته .

ندیده گرفتنش راحتتره . سر می گردونم سمت شونه ی راستم و وانمود میکنم دارم توی کیفم دنبال چیزی می گردم و اصلا حواسم بهش نیست اما وقتی بلند اسمم ر صدا می زنه دیگه نمی تونم به این بازی ادامه بدم .

برای لحظه ای پلک هام رو روی هم فشار میدم و به طرفش بر میگردم . یه لبخند اجباری روی لب هام میارم و به ماشینش نزدیک میشم . دستم رو لبه ی شیشه ی پائین کشیده ی طرف کمک راننده میذارم.

– حسام توئی ؟ تو کار و زندگی نداری ؟

– سوار شو . می رسونمت .

– ممنون مزاحمت نمی شم . هوا خوبه می خوام یه کم زیر برف قدم بزنم .

خودش خم میشه و در رو باز میکنه .

– بیا بالا . باید با هم صحبت کنیم .

کمر راست میکنم و نگاه مستاصلی به سر و ته خیابون میندازم . بهانه ای ندارم . داشته باشم هم فایده ای نداره . وقتی صبح کاوه نتونسته راضیش کنه و الان این جاست یعنی تا حرف نزنیم دست بر نمی داره .

سوار میشم . گرمای توی ماشین خیلی زود باعث میشه عضلات منقبض از سرمام آروم بگیرن . پاهام رو کمی جلو می کشم تا استراحتی بهشون بدم . مفصل انگشت هام رو میشکنم تا یه کم خستگی در کنم.

حسام حالتم رو که میبینه می پرسه .

– چطوری ؟

– خوبم .

خوبمی که به عادت همیشه بی اراده به زبون میارم . یه خوبم دروغین . کاش واقعا خوب بودم . خوب بودن رو از یاد بردم .

به افکارم اجازه ی پیشروی نمی دم . به جاش مسیر صحبت رو می کشونم به یه سمت و سوی دیگه .

– تو چی ؟ از بچه ها چه خبر ؟ خوبن ؟

پوزخند صدادارش رو به زحمت جمع میکنه و می پرسه .

– مهمه ؟

– حسـام !

نفسش رو بیرون میده و سعی میکنه مثل همیشه آروم باشه .

– کجا میری ؟ وقت داری بریم یه کافی شاپی ، رستورانی ؟ اصلا بریم دربند ، درکه که قدم هم زده باشی .

سلول سلول تنم خستگی رو فریاد می زنن . حالا که توی ماشین گرم نشستم نمی توم به بیرون گذاشتن پاهام از ماشین حتی فکر کنم .

– خسته ام .

– این جوری می خواستی قدم بزنی ؟

نمی فهمم حسام چرا این قدر تلخ شده ؟

زبون به دهن میگیرم و جوابش رو نمی دم . چی می تونم بهش بگم ؟

بی اون که چیزی بگه شروع میکنه خیابون های شهر رو بالا و پائین کردن . سکوت بینمون رو هیچ کدوم نمی شکنیم . سرم رو به شیشه ی سمت خودم تکیه میدم و رقص دونه های سفید برف رو توی تاریکی شب تماشا می کنم . انگار یه کور سوی امید توی دل سیاهی به پرواز دراومده .

حسام دست میبره و ضبط رو روشن میکنه . نوای ملایم خواننده توی ماشین پخش میشه . صدای ضبط رو کم میکنه تا فقط ترنمی از موسیقی شنیده بشه .

وقتی می بینه علاقه ای به حرف زدن از خودم نشون نمیدم ، تصمیم میگیره خودش سر صحبت رو باز کنه .

– من و کاوه توی دانشگاه با هم آشنا شدیم . کاوه به خاطر مشکلات خانوادگیش از جمع بقیه کناره می گرفت . من هم که یه بچه ی شهرستانی خجالتی بودم . شاید همین باعث شد به هم نزدیک بشیم . جوری که ازهمون ترم اول بیشتر وقتمون رو با هم می گذروندیم .

آهی سینه سوزی میکشه . انگار یادآوری این خاطرات براش خیلی دردناکه . خاطراتی که شاید تا چند دقیقه ی پیش می خواسته برای همیشه به گور فراموشی بسپردشون .

– من نمی تونستم اون رو ببرم خوابگاه . جای آرومی نبود . اما اون توی شب های امتحان من رو با خودش می برد خونه تا به بهانه ی با هم خوندن یه جای آروم برای مطالعه داشته باشم .

دیگه منظره ی خیابون برام جذاب نیست . چشم دوخته ام به حسام که داره با گذشته اش می جنگه .

– خونه ی اون ها هم خیلی آروم نبود . حداقل نه وقت هایی که پدرش خونه بود . کاوه و پدرش سر رشته ای که انتخاب کرده بود ، سر لباس هایی که می پوشید ، سر نبودن های مکرر پدرش و تنها گذاشتنشون ،… سر خیلی چیزها مشکل داشتن .

چند لحظه سکوت میکنه و به سوسوی چراغ های روشن ماشین های جلویی خیره میشه .

– هر وقت دعوای اون ها یا بحث بین پدر و مادرش بالا می گرفت یه دختر کوچولوی ترسیده با روسری بلندی که همین جوری روی سرش مینداخت توی اتاق کاوه می خزید . کاوه آرومش میکرد و بهش قول میداد بالاخره یه روزی این آشوب ها تموم میشه . بهش وعده میداد که تا چند سال دیگه وقتی درسش تموم بشه و یه کم هم پول جمع کرده باشه تا مستقل بشه اون رو همراه خودش از اون خونه میبره .

یه لبخند تلخ روی صورتش میاد و پلک میزنه تا نم چشم هاش رو پس بزنه .

– عروسک کوچولوی ملوس توی اون خونه خیلی زودتر از تصورم بزرگ شد . نمی دونم چرا من اما … وقتی از پشت تلفن با صدای آهسته و لرزون بهم گفت که به من علاقه داره ، شوکه شدم . کیمیا برای من زیادی خوب بود . گذشته از اون نمی خواستم دوستی کاوه رو از دست بدم . اون هم برام خیلی عزیز بود . جایی که بقیه ی بچه ها تحویلم نمی گرفتن اون پشتم بود . جایی که … عکس العملش خلاف انتظارم بود . کمکم کرد . کمکمون می کرد هر جور می تونست .

صداش گرفته از بغض اما ادامه میده . ماجراهایی رو که قبلا از زبون کاوه شنیدم تکرار می کنه . به آخرش که می رسه از لا به لای لب های نیمه بازش چند تا نفس عمیق میکشه تا خودش رو کنترل کنه .

بر می گردم سمت خیابون تا اگر میخواد خودش رو سبک کنه ، راحت باشه .

می دونم تمام این رنج رو به خودش تحمیل کرده تا بهم بفهمونه که رابطه اش با کاوه چه طوری بوده و چقدر بهم نزدیکن .

ماشین رو می کشه کنار خیابون . دستش رو به لبه ی پنجره تکیه میده و صورتش رو به دستش .

چشم هاش توی سیاهی شب بیرون می چرخن . شاید پی خوشبختی که گم کرده می گردن .

ناخودآگاه خودم رو به جاش میذارم . می تونستم تاب بیارم ؟ سر تکون میدم . نه ! نمی تونستم .

اینکه هر کاری کنی باز هم کافی نباشه برای به دست آوردن زلال ترین خواهش دلت ، که به جرمی که گناه تو نیست محکوم بشی به بدترین مجازات ممکن ، وحشتناکه … دلت بشکنه . کمرت خم شه زیر بار عذاب از دست دادن عزیزی که خیال می کنی تو پرپرش کردی .

اون قدر که تا مدت ها با زندگی قهر کنی .

چیزی برای دلداری دادن به نظرم نمی رسه . گاهی کلمه ها کم میارن .

حسام به خودش که مسلط میشه ، بر می گرده و نگاهش رو بهم میدوزه .

– هما ! شما دارین با خودتون چه کار میکنین ؟ چه دردی دارین که این طوری می کنین ؟

چی می تونم بهش بگم ؟ بگم چیزی نیست ، فقط من سرطان دارم ، کاوه هم گیر سرطان یه عده جنایتکار وحشی افتاده ؟

بگم خودخواهم و نمی تونم ازش بکنم که اگر بخوام به حرف عقلم گوش کنم ، حالا که می دونم حواسش بهم هست ، قبل از اینکه بهش ضربه بزنم ، باید بند این اتصال رو ببرم ؟

حسام سکوتم رو نمی تونه ترجمه کنه . اما حال زارم گفتن نمی خواد .

– خوبی هما ؟

– خوبم .

نمی تونم توضیح بیشتری بدم . دست میبرم و صدای ضبط رو بلند میکنم . شاید حسام هم بفهمه نمی خوام حرف بزنم .

صدای خواننده که مفهوم میشه حتی اون هم بهم طعنه میزنه . ” من از حالم به این مردم دروغ های بدی میگم ”

آب دهنم رو قورت میدم و دوباره خودم رو درگیر بارش برف میکنم .

صدای حسام لحن خواهش به خودش میگیره .

– هما حال کاوه هم خوب نیست . می شناسمش .

حال من ، حال کاوه است . خراب میشم از حالش .

یه قطره اشک سمج از گوشه ی چشمم پائین میفته . روم رو جوری به طرف بیرون می گیرم که چشم های ترم رسوام نکنن .

دل حسام هم به درد میاد .

– وضع و حال هر دوتون میگه نمی تونین خودتون مشکلتون رو حل کنین . کمک می خواید . نگو نه که خودت هم می دونی دارم درست میگم .

از صدای لرزون خودم بدم میاد .

– کاوه به این راحتی خوب نمیشه .

برمیگردم سمتش و نگاه ملتمسم رو به چشم هاش می ریزم .

نمی دونم راه کارهام چقدر به درد می خورن . چقدر می تونن درد کاوه رو درمون کنن . هر چیزی رو که توی این مدت توی ذهنم پروروندم به زبون میارم .

– حسام یه کاری کن . کاری کن کاوه برگرده بره انگلیس یا یه جای دیگه . از این جا تا می تونه دور شه . از همه چیز . اصلا شرکت رو بفروشه . همه چیز رو … یا نه … یه کاری کن بتونه رابطه اش رو با پدرش از سر بگیره . حسام می تونی ؟

حسام متعجب و کمی هم ترسیده کامل به سمتم می چرخه .

– چرا ؟ چی شده ؟

– هیچی . ولی این جوری می تونه دوباره زندگیش رو بسازه .

حرص زده می پره توی حرفم .

– یه چیزی هست . یه چیزی هست که که تو این طوری میگی . که کاوه ازم میخواد همه ی دارایی نقدش رو دلار کنم توی یه حساب بی نام نشون توی سوئیس .

– من نمی دونم کاوه چه کار میکنه . اصلا خودش چی گفته بهت ؟

-آخه خود لعنتیش که …

دستی به پیشونیش میکشه و صدای بالا رفته اش رو کنترل می کنه .

– شما دو تا همدیگه رو دوست دارین . کاوه لااقل دوست داره . می فهمم حالش رو . تو بگو این چه زخمیه روی تن زندگی شما ؟

کاش میشد بهش بگم . یه جوری زخم خوردم که نه می مونم نه می میرم اما فقط می خوام هر کاری می تونم بکنم تا کاوه بمونه . خوب بمونه .

– فقط کاری رو که ازت خواستم بکن . خواهش میکنم .

فکر بهتری توی ذهنم نیست . شاخه ای که بشه کاوه رو باهاش از منجلاب بیرون بکشم ندارم .

نمی دونم انگلیس به حد کافی دور هست یا نه ؟ نمی دونم پدرش می تونه ازش حمایت کنه یا نه . اما نمی تونم بذارم توی این هوای مسموم بمونه . وقتی اون تو این هواست من هم خفه میشم .

حسام کلافه میشه . دهن باز میکنه تا چیزی بگه اما من می دونم نمی تونم جوابش رو بدم . اصلا نمی دونم میشه بهش اعتماد کرد یا نه . اما حس میکنم کاوه بهش اعتماد داره .

با این حال چی می تونم بگم ؟ چه کار می تونم بکنم ؟ با دست های بسته پرت شدم توی یه رودخونه که برای خروشیدن از من اجازه نمی گیره .

به آخرین ریسمانی که دارم چنگ میزنم .

– حسام تو رو به روح کیمیا .

لب هاش مدام باز و بسته میشن اما جمله ها رو پیدا نمی کنه .

چشم هاش رو میبنده و چند دقیقه سکوت میکنه . آروم تر که میشه ، استارت میزنه و زیر لب زمزمه میکنه .

– کاش یکیتون بهم می گفت چی شده ، شاید …

ازم آدرس خونه رو میگیره و بی حرف من رو می رسونه .

توی دلم حسرت شایدی که نگفت می مونه . شاید … اگر میشد کاری کرد …

***

آدم ، پسوندیه شبیه نام فامیل . از پدر به پسر ارث می رسه . همه از جدشون میگیرن ، از جد جد جدشون ، آدم ابوالبشر . اما مگر هر اسمی روی هر کسی بذارن برازنده است ؟ درخوره ؟ گاهی به بعضی ها باید گفت آدمک . بعضی دیگه رو باید صورتک صدا کنی . گاهی توی صدا زدن باقی آدم نماها هم وصف مناسبی پیدا نمی شه .

ظرف سوپی رو که مامان برام درست کرده توی یخچال جا میدم .

سرفه های دیشبم ، نگرانش کرده بود . دستی به بدنه ی سرد ظرف می کشم که دلم گرم میشه از محبت مادریش . بهم سفارش کرده اگر تونستم مرخصی بگیرم با این آنفولانزای سختی که فکر میکنه بهش مبتلام . برم خونه و استراحت کنم و اون برام آب میوه بگیره .

نفسی از سر آرامشی که فکر کردن بهش بهم تزریق میکنه ، می کشم .

مادرها همشون ، هر جوری که باشن ، هر چقدر هم حواس پرت ، هنوز هم یه تیکه از بهشت خدان روی زمینی که دیگه خاکی نیست .

صدای زنگ تلفن نمیذاره زیاد به حال خودم بمونم .

گوشی رو که برمیدارم صدای سرخوش صدر سفارش قهوه و کیک میده .

وقتی کیک کنار قهوه می چینم ، می دونم مهمون مهمی اومده .

فنجون های مخصوص رو کنار کیک های یخچالی تازه میذارم و راهی دفتر مدیریت میشم .

چشمم رو به روی میز صدر به همون زن جوون خوش پوش آشنا میفته . همون که دنبال نام و نشونش بودم و چیزی ازش پیدا نکردم .

ناخودآگاه چهره ام در هم میره . بلافاصله لب هام رو کش میارم تا گرفتگیم به چشم نیاد .

باز هم لباس های مارکدار خوش طرحی به تن داره . لنز هایی که به چشم هاش حالت دادن ، این بار سبز سبزن . چشم هاش با این لنزها ، حالت وحشی ای به خودشون گرفتن . شاید به خاطر همین این بار از نگاهش می ترسم .

به صدر که با لبخند داره برای زن چیزی رو توضیح میده نگاهی میندازم تا بفهمم باید چه کار کنم .

با لوندی اشاره ای بهم میکنه .

– ازشون پذیرایی کن .

خم میشم تا فنجون رو روی میز جلوی روش بذارم که جعبه ی کادوئی توی دستش رو میبینم . رنگ های درهم گره خورده ی جعبه ابروهام رو به هم گره می زنن .

از این زن با نخوتی که توی هر نفسش هست ، با نگاه های از بالا به پائینش ، خوشم نمیاد .

خودم رو جمع و جور میکنم و راهی آبدارخونه میشم . هنوز پام رو از در تو نذاشتم که دوباره صدای تلفن بلند میشه و صدر یه لیوان آب برای مهمون ویژه اش می خواد .

حرصم میگیره .

لیوان رو از آب پر میکنم و برمی گردم . پوزخند های رنگ گرفته ی زن رو ندیده میگیرم تا زودتر ازش دور شم .

توی سرم ولوله است . این زن کیه ؟

جعبه ی بزرگ کادوی توی دستش …؟ نگاهش … ؟ حسم … ؟

چرا این طوریم ؟

چرا این طوریه ؟

بین دو تا حس مخالف هم گیر افتادم . می خوام تا میشه ازش دور بشم و میخوام برگردم و ببینم کیه و چه کار میکنه .

برای فرار از گرداب افکارم ، گوشیم رو برمی دارم و شماره هام رو بالا و پائین میکنم . به اسم حسام که می رسم دستم متوقف میشه .

حسام چه کار کرد ؟ اصلا حرف های دیشبم رو جدی گرفت یا نه ؟ کاری می تونه بکنه یا نه ؟

یه زنگ بهش بزنم ؟

نه ! از دیشب تا حالا فقط …؟

این جوری بدتر مشکوک میشه .

لبم رو به دندون میگیرم و دل دل میکنم که چه کار باید بکنم .

تو حال و هوای خودم غرقم و نمی دونم به کدوم تخته پاره ای باید چنگ بزنم .

یک دفعه یه صدا از پشت سر، از جا می پروندم .

– سلام عرض شد .

گوشی از دستم میفته روی زمین و باطریش بیرون پرت میشه . نگاهم پی تیکه ی قاب و باطری و بدنه ی گوشی روی سرامیک های کرم قهوه ای آشپزخونه میدوئه و دندون هام از سر حرص روی هم چفت میشن .

بیگی ، مدیر حسابداری ، به جای عذرخواهی سرزنشم میکنه .

– حواست کجاست ، دختر ؟

پلک هام رو روی هم فشار میدم تا خشمم رو سرش خالی نکنم .

نمی خوام جلوی چشم های اون خم شم برای جمع کردن جنازه ی متلاشی شده ی گوشیم . بر میگردم و نیم نگاهی خرجش میکنم . اما از کت و شلوار طوسی و پیراهن و پلیور سرمه ایش بالا تر نمی رم .

– امری داشتید ؟

– شما که به ما نمی رسی . اومدم بلکه خودم یه چای برای خودم بریزم .

یه نیم چرخ می زنم . از توی آب چکون یه لیوان بر میدارم و سمت کتری میرم . حضورش معذبم می کنه . لیوان رو از چای تازه دم پر میکنم و بر میگردم . جلو می کشه و دست پیش میاره . از حالت نزدیکی که به خودش گرفته حس بدی بهم دست میده . عقب می کشم و با سر به در اشاره می کنم .

– شما بفرمائید . براتون میارم .

– چه کاریه ؟ همین جا می خورم .

سینی رو از روی کابینت بر میدارم و در همون حال میگم .

– این مال خانم صدره . برای شما هم یه لیوان میارم .

پوزخند میزنه .

– از کی تا حالا صدر چای لیوانی می خوره ؟

– حالا هوس کردن .

– آی آی !!! امان از هوس !

یه قدم بهم نزدیک میشه جوری که مجبورم خودم رو مچاله کنم تا باهاش تماسی نداشته باشم . نیشخندی میزنه و از آب چکون بالای سرم برای خودش لیوانی برمیداره . تا انتهای آشپزخونه عقب میرم تا بدون هیچ برخوردی خودش لیوانش رو پر کنه و بره .

همین که از در خارج میشه ، لیوان چای توی سینی رو توی سینک ظرفشوئی پرت میکنم و با تیکه های خورده شده ی گوشیم کلنجار میرم .

هنوز چک نکردم ببینم گوشی کار میکنه یا نه که دوباره یاد زن جوون میفتم و کنجکاوی نمیذاره به کارم ادامه بدم . از سر راهرو سرکی می کشم اما زن رو نمی بینم . باید داخل دفتر شده باشه . وسوسه میشم یه قهوه ی دیگه ، این بار توی دفتر ببرم تا رفتار کاوه رو در مقابلش ببینم اما می دونم ، فکر مزخرفیه .

صحنه های مختلفی توی سرم جولون میدن و به سرعت جا عوض می کنن .

این زن هم عضو سازمانه ؟ نیست ؟ چی میخواد از کاوه که مدام این جاست .

چند بار از سر راهرو سرک میکشم و بر می گردم . از دوباره دیدنش که ناامید میشم ، سوپ سفارشی مامان رو برای خودم گرم می کنم .

یک ساعتی که از ظهر میگذره ، سینی چای بعد از ناهار رو برای کارمند ها می برم .

به آخرین اتاق که می رسم دیگه نای بلند کردن پاهام رو ندارم . به در بسته ی اتاق مدیر حسابداری نگاهی میندازم و نفسم رو سنگین بیرون میدم . فنجون رو توی سینی می چرخونم و در میزنم .

پا که تو میذارم موج منفی ای که پررنگ تر از هواست وجودم رو میگیره . از همون بار اول که توی دفتر کاوه دیدمش ، توی همون روزی که برای نشون دادن تیکه روزنامه ی رفته بودم ، از این جناب مدیر خوشم نیومده بود .

با اتفاق توی آبدارخونه ، سر بلند نمی کنم تا چشمم به مرد نیمه طاس پشت میز بیفته . اما می دونم که با چشم های ریزش داره هر حرکتم رو وارسی میکنه .

صداش لزج و چسبناک توی گوشم میشینه .

– به به ! چای بخوریم یا خجالت ؟

توی دلم جوابش رو میدم . ” خجالت از سن و سالت ” . اما هیچی به زبونم نمیاد .

روزگار معلم خوبی بوده . یاد گرفتم صبوری کنم .

رو میگیرم تا برم . نمی دونم چطور یک دفعه از جا بلند و رو به روم سبز میشه . یه قدم عقب می کشم و سعی میکنم از کنارش عبور کنم . دوباره راهم رو میبنده . از این چپ و راست کشیدن ها به ستوه میام و ثابت سر جام می مونم تا بفهمم چی میخواد . نگاهم روی کفش های ورنی مشکیش مونده که از گوشه ی چشم دستش رو می بینم که جلو میاد .

ناچار یه قدم عقب میرم و به صورتش نگاه می کنم .

لبخند چندش آوری روی لب هاش میشینه .

– از روز اولی که اون طوری اومدی توی دفتر ستاری حواسم بهت بود . بهت نمیاد این کارا .

ابروهای درهم گره خورده ام کمی بالا می پرن . رفتارش معنای خوبی نداشت اما این حرف هاش بدتره . به کوتاه ترین جمله ای که بتونه این بحث رو ببنده فکر میکنم که یه قدم بهم نزدیک میشه .

– کار ، کاره دیگه …

یه لحظه به این فکر میکنم که جمله ام رو با چی تموم کنم . جناب مدیر !؟ پرروتر از چیزی که هست می کندش . آقای بیگی !؟ از به زبون آوردن اسمش هم بدم میاد . یا مثل کارگر هایی که هر مقام بالاتری رو مهندس صدا می زدن ، مهندس ؟ از تصور هر کدومشون مور مورم میشه . ترجیح میدم اصلا خطابش نکنم تا نشونش بدم اصلا به حساب نمیارمش .

با اجازه ای میگم و میخوام رد شم که دوباره راهم رو سد میکنه .

– اگر کار ، کاره ، چرا یه کار دیگه نمی کنی ؟ حیف تو نیست ؟

دیگه داره خارج از تحملم میشه .

عادت کردم به عنوان یه آبدارچیِ ! زن جوون نگاه های دیگران رو یدک بشم . به خاطر همین هم اغلب حتی قید احوالپرسی با کارمندها رو هم میزدم اما بیگی از اول هم پاهاش رو بیشتر از حد تعیین شده ی من دراز می کرد .

– باید برم به کارم برسم . با اجازه .

میخوام دورش بزنم و تا حد ممکن از این اتاق دور شم اما باز هم توی یه حرکت آنی سینه به سینه ام در میاد .

– حالا چه عجله ایه ؟ تو هم که آپولو هوا نمیکنی !

به شدت سعی میکنم خودم رو کنترل کنم که صدام بالا نره . نگاهی به اطراف میندازم بلکه راه فراری پیدا کنم .عین یه شاپرک توی تار عنکبوت گیر افتادم . سینی توی دستم رو بالا میارم و به تخت سینه ی بیگی می کوبم . می خوام یه کم به عقب هولش بدم اما تلاشم بی فایده است . به جای اینکه من حریف اون بشم ، اونه که دستش رو بالا میاره و مچم رو می چسبه . از تماس دستش با پوستم ،بینیم چین میفته .

توی صورتش بُراق می شم و تقلا می کنم که دستم رو از چنگالش بیرون بکشم اما محکم تر می کشدش .

– ولم کن !

– معلومه ستاری پسِت زده . الان واسه چی اینجایی نمی دونم . بگو چی میخوای ؟ هر چی !

هر کاری میکنم نمی تونم دستم رو آزاد کنم . لعنت به این مریضی و ضعف که ناتوانم کرده و نمی دونم یه مرد احمق رو هم کنار بزنم . توی دلم زار میزنم .

حالم از لحنش , از نگاهش , از حرف هاش به هم میخوره . دلم می خواد چنگ بندازم توی صورتش و چشم هاش رو از حدقه بیرون بکشم .

سستی رسوب کرده توی حالم رو پس میزنم و حرص زده می غرم .

– خفه شو ! بهت میگم ولم کن .

نفس پر خنده اش رو از لا به لای دندون هاش فوت میکنه توی صورتم .

– با من راه بیای به نفعته . گفتم هر چی ! از کجا می دونی نمی تونم برآوردش کنم ؟

مستاصل به در ورودی که توی چند قدمیمه فکر میکنم . چقدر دور شده ! چقدر باید برم تا بهش برسم و از این قفس بیرون بپرم ؟ اگر کسی سر برسه چه فکری میکنه ؟ به جهنم ! اگر کاوه … ؟

سر تکون میدم تا حواسم رو جمع کنم . هنوز توی یه جنگ نابرابر باهاش دست به گریبانم . حس میکنم جای انگشت های زمختش روی مچم کبود شده . از تقلای زیاد سینه ام به خس خس افتاده .

– تو هم به نفعته ولم کنی عوضی !

اون یکی دستم رو مشت میکنم و توی سر و سینه اش میکوبم . ضربه هام رو مهار میکنه و من رو نفس به نفس کثیفش نگه میداره .

– اگر فکرکردی ستاری پس مونده ای رو که بالا آورده ، می کنه زیر خوابش ، کور خوندی !

اون قدر حرفش برام سنگینه که خون توی رگ هام یخ می بنده . حالم دگرگون میشه . می میرم و زنده میشم . می میرم و تا آستانه ی جهنم پیش میرم . بر می گردم و توی برزخ گیر میفتم . برزخی میشم .

نمی دونم از کجا نیرو میارم ومثل یه ماده شیر زخم خورده ، دست راستم رو از حصار پنجه هاش بیرون می کشم . سینی توی دستم رو نمی تونم کنترل کنم و روی زمین میفته . صدای هولناکی ازش بلند میشه . سینی روی زمین چرخ می خوره و صدای نحس بیگی به جای صدای لب لب زدن سینی روی سرامیک ها ، توی ذهن من پژواک میگیره .

قبل از اینکه این خون به مغزم برسه ، صفیر سیلی که به صورتش زدم توی اتاق می پیچه .

بالاخره رهام میکنه .

دست هام عصبی میلرزن . چلیک چلیک به هم خوردن دندون هام توی گوشم سمفونی سیاهی به راه میندازن.

از پشت چشم های نمزده ام تصویر صدر و چند تا از کارمند اتاق های اطراف رو می بینم که دورمون حلقه می زنن .

نگاهم تا روی صورت نفرت انگیز بیگی برمیگرده . رو به روی من ، حالت بی گناهی به خودش گرفته و زل زده بهم . مثل تمام گناهکارانی که توی ادعای مظلومیت از بی گناه واقعی خیلی بهترن !

با دیدنش باز هم دستم به گز گز میفته . از اینکه دستم به صورتش خورده ، چندشم میشه . کف دستم رو با وسواس چند بار محکم روی مانتوم می کشم .

اطرافم پر از همهمه میشه . توی سرم صداها کش میان . نفسم بند میاد . به سرفه میفتم . از ضعف خودم منزجر میشم . بیشتر می لرزم . رعشه تمام روح و تنم رو فتح میکنه .

زیر بار نگاه های ملامت گر بقیه کمر خم میکنم .

این ها چرا نمیرن ؟ به چی این طوری خیره شدن ؟

چشم هام رو میبندم و آرزو میکنم وقتی بازشون میکنم صاحبان این چشم هایی که دوره ام کردن همه غیب شده باشن .

کارم مثل سر زیر برف کردن کبکه . با باز کردن دوباره ی پلک هام یه قطره ی اشک بی اجازه و سرکش از روی گونه ام راه میگیره .

ازحس اینکه مرد و زن ، دارن میذارنم پشت یه میز تا مثل مسابقه ی بیست سوالی حدسم بزنن ، قضاوتم کنن ، بی حس میشم .

سوال های بی صداشون رو میشنوم . دستم رو به گلوی گرفته ام بند میکنم .

جلوی روم از بین تماشاچی های ساکت این سیرک بی نظیر ، نگاهم روی یه نگاه حقارت بار قفل میشه . ساقه ی ترد وجودم میشکنه … زن جوونی که صبح دیدم ، هنوز هم این جاست . بال و پرم میریزه … ندیده بودمش . لابد توی دفتر کاوه بوده و حالا اومده تا کارناوال به راه افتاده رو از دست نده . قلبم چطور تپیدن رو فراموش میکنه . … الان بیشتر از هر وقتی اون موج سنگین خفه کننده ای که از وجودش میگیرم ، لهم میکنه .

نفس نفس میزنم اما توی هوای اتاق ذره ای اکسیژن پیدا نمی کنم . سر گیجه می گیرم . دست مرطوبم روی پیشونیم میره . نبض شقیقه هام رو لمس میکنم .

قدم های سستم رو توی هوا به دنبال خودم می کشم . فاصله ی جایی که ایستادم با در اتاق کش میاد . هر قدمی که برمیدارم انگار یک قدم بهش اضافه میشه .

صورتک های نقش گرفته ی کارمندها توی ذهنم چرخ می خورن .

پچ پچ هاشون مثل صدای یه دسته حشره ی موذی توی سرم تکرار میشن .

دستم روبلند میکنم شاید بتونم خودم رو سر پا نگه دارم . آدمک هایی رو که احاطه ام کردن کنار میزنم و دست دراز شدم توی مهی که فضای اتاق رو گرفته به چارچوب در بند میشه .

ازدحامی که ایجاد شده نشون میده ، فرق نمی کنه کی باشیم و کجا ، همون جور که همیشه برای کمک غیب میشیم ، برای فضولی دنبال سوژه های داغیم .

به اون هایی که بیرون ایستادن تنه میزنم تا بتونم برای خودم از بینشون راه باز کنم .

تلو تلو می خورم . سرفه زدن های پشت سر هم ، نفسم رو خفه کرده . هر دو دستم رو جلوی دهنم می گیرم تا مانع بیرون پریدن ریه هام از حلقومم بشم .

با چشم دنبال سرویس بهداشتی میگردم . نمی تونم راه درست رو تشخیص بدم . جهت ها رو گم کردم . چشم هام دو دو میزنن . هق هق خشکی میکنم و دست لرزونم رو به دیوار میگیرم .

چشم میبندم تا مثل یه کور از روی غریزه راهم رو پیدا کنم . وسط راه از شدت ضعف زانوهام سست میشن اما پاهام رو روی زمین میکشم و خودم رو با بدبختی به سرویس بهداشتی می رسونم .

در دستشوئی رو که باز میکنم دیگه نایی توی تنم نمونده . با هر دو دستم لبه ی روشویی رو می چسبم.

حالا که دیگه دست هام حائل بین هوا و نایم نیستن ، به سیهه کشیدن میفتم . شیر آب رو باز میکنم و چند تا مشت آب خنک توی صورتم می پاشم . سردی آب مثل شوک عمل میکنه . یه کم اکسیژن میگیرم .

به صورت رنگ پریده ی خودم توی آینه ی روشویی نگاه میکنم . خدا رو شکر آرایش چندانی نداشتم که نگران درهم ریختنش بشم .

دست هام رو زیر آب میگیرم تا بشورمشون . چشمم که به دست راستم میفته داغ دلم تازه میشه . دستم باز هم به گزگز میفته . سوزش دستم تا قلبم امتداد پیدا میکنه . قلبم که می سوزه ، اشک بی اختیار چکه چکه از روی مژه هام پائین میفته .

دیگه نمی تونم خوددار باشم . بغضم میشکنه . به جای اینکه بهتر شم ، حالم خرابتر میشه . سرفه هام دوباره برمیگردن . پشت دستم رو روی لبهام فشار میدم تا آرومشون کنم اما وقتی یه قطره ی سرخ روی بدنه ی سفید روشویی میفته ، دست لرزونم رو پائین میارم . روی انگشت هام رد خون تازه افتاده . حالم با دیدن خون منقلب میشه . ضعف میکنم .

هولزده زیر شیر آب دست هام رو روی هم میکشم . دندون هام از سر بی حالی روی هم می خورن .

دیگه نمی تونم سرپا بایستم .

به سمت در سرویس قدم بر میدارم که روی سرامیک خیس ، سر می خورم . دستم رو به دیوار می رسونم و این بار با اتکا به اون راه میرم . حتی رمق باز کردن در رو هم ندارم .

با فشردن سنگینی تنم به بدنه ی در، بازش میکنم و پا توی راهرو میذارم .

به خودم تلقین میکنم خیلی هم بد نیستم . هیچی نمی خوام . فقط میخوام صدر یه ماشین برام بگیره تا خودم رو به خونه برسونم . اما رعشه ای که از درون داره خوردم میکنه ، بهم نهیب میزنه که خرابتر از این حرف هایی . توی ذهنم فکر میکنم شاید هم برم بیمارستانی که بهنام هست . آره . میرم .

روی تیره ی پشتم عرق نشسته . همه چیز جلوی چشم های نمناکم پاندولی حرکت میکنه . ناخن هام رو محکمتر به دیوار فشار میدم تا بتونم تعادل خودم رو حفظ کنم .

به ورودی سالن که میرسم بیگی رو می بینم که دست هاش رو روی سینه اش چلیپا کرده و شونه هاش رو عقب داده . با یه نیشخند پیرزومندانه داره نگاهم میکنه .

آخرین ذره های جونم هم با نفسی که به سختی بیرون میدم خارج میشه . همه ی تصاویر توی دیدم دوتا میشن .

در آسانسور باز میشه . صدای باز شدنش رو میشنوم و نمی شنوم . همه چیز داره روی یه دور کند اتفاق میفته . خیلی کند و کشدار .

یه تصویر آشنا از در آسانسور بیرون میاد . یه لبخند سخاوتمندانه به روم می پاشه . مغز خواب رفته ام نمی تونه تصویر دوتا شده ی مرد رو تشخیص بده . اون یکی دستم رو بالا میارم تا کنار شقیقه ام که بی امان نبض میزنه بذارم شاید بتونم حواسم رو متمرکز کنم اما نیمه راه دستم بی حال پائین میفته . خودم هم مثل شاخه ی ترد عشقه ای که ستونش رو ازش گرفته باشن نقش زمین میشم .

بی هوش نیستم اما هوشیارم نیستم . سرمای سرامیک های کف سالن رو تا مغز استخون های بیمارم حس میکنم .

میشنوم صدای آشنایی رو که اسمم رو می بره ، باهام حرف میزنه ، اما کلمه هاش برام مفهوم نیستن . انگار صداش از زیر آب میاد . انگار دارم غرق میشم .

توی دلم ناله میزنم . خدا تو که می دونی ، شنا بلد نبودم و نیستم . حس میکنم پاهام توی ماسه ها لغزیده و رفتم زیر سنگینی فشار آب. خدایا من شنا کردن توی این دریا رو بلد نیستم . یه نفر باید دستم رو بگیره و بکشه بالا . خدا تو صدام رو از این زیر میشنوی ؟

دستی ، تن بی جوونم رو از سرمای کف میگیره . احساس معلق بودن میکنم اما احساس تعلق نه .

ثانیه ها ، قرن میشن تا بگذرن . همه ی حواسم برای چند دقیقه می میرن .

حس تعلق که بهم برمی گرده ، آشوبی که توی گوش هامه آروم میشه . جایی جا به جا میشم ، جاگیر میشم .

حواس پنج گانه ام دونه دونه دوباره به حس تبدیل میشن .

به جای همه ی صداها یه نوای محکم و منظم پرده ی گوش هام رو میلرزونه و این لرز خوشایند ، مثل شوکی که به مرده میدن ، تو تک تک سلول های تنم جریان پیدا میکنه . مثل تیک تاک ساعت می مونه . ثانیه های بازیگوش سرجای خودشون برمیگردن .

صدای یه ضربانه که قلب درمونده ام هم گام باهاش دوباره ضربان میگیره . زندگی به تن بی روحم برمیگرده .

یه عطر تلخ آشنا ، مشامم رو پر میکنه .

امواج اطرافم شکل میگیرن و به مغزم می رسن . می تونم بشنومشون .

صدای کاوه حرص زده و کلافه است .

– حسام ، یعنی چی افتاد ؟ چی شد آخه ؟

– چه میدونم . تا دیدمش ، خواستم سلام کنم ، دیدم انگار حالش خوب نیست . تا بخوام ببینم چی شده ، یهو نقش زمین شد . منم آوردمش این جا .

اون تصویر آخری که دیدم توی ذهنم به شکل صورت حسام ، شفاف میشه .

نمی دونم خود کاوه کجا بوده که هنوز نمی دونه چند تا اتاق اون طرف تر ، چه بساطی به راه افتاده بود ، که چی به سر من آوردن .

نوازش دستی رو روی گردنم حس میکنم . تلاش میکنم تا چشم باز کنم اما نمیشه .

گرمای دستش زیر پوستم میخزه . با همه ی وجودم این گرما رو جذب میکنم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قلب دیوار

    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x