عمه خانم را که به خانه رساندند، یگانه به اجبار جلو نشست. آدرس شرکت را دوباره تکرار کرد و اردلان پا روی گاز فشرد.
– شرکتتون مال چی هست حالا؟
یگانه در حالی که خیابانهای شلوغ را مینگریست پاسخ داد:
– صادرات فرش.
– رئیسش کیه؟
یگانه بیمیل جواب داد:
– آقای کاویانی.
– حاجی کاویانی؟ همون که دوست بابای خدابیامرزت بود؟ از آقاجون منم فرش میخرید؟
یگانه بیحوصله موبایلش را درآورد و اینترنتش را بعد از سه روز روشن نمود.
– خود حاج آقا دیگه نمیان، بعد از اینکه سکته کردن خونه نشین شدن. الان پسرشون رئیس شرکته.
شاخکهای اردلان تکان خورد.
– بعد اون وقت کدوم پسرش؟!
و یگانه بیاراده اسمی را که با زنگ خوردن روی صفحهی گوشی نقش بست تکرار کرد.
– حامی کاویانی.
اردلان با تعجب گفت:
– حامی؟!
و هم زمان یگانه تلفنش را جواب داد:
– سلام جناب کاویانی.
-……….
– بله خوبم، ممنونم.
-…. ….
– سپاسگزارم از لطفتون.
-…………
– بله در جریان کارها هستم، دارم میام شرکت نگران نباشید هستم امروز.
-………..
– بله خیالتون راحت باشه.
-……….
– چشم، خدانگهدار.
#پینار
#پارت51
بعد از اینکه تماس را قطع نمود، اردلان پرسید:
– حاجی کاویانی تا جایی که یادمه دو تا پسر داشت، جلال و کریم! حامی از کجا در اومد یهو؟
یگانه خندهاش را تا جایی که میتوانست کنترل کرد و فقط لبهایش اندکی کش آمد.
– از جای خاصی در نیومده، همون کریم پسر کوچکهست، اسم خودشو گذاشته حامی.
ابروهای اردلان بالا پرید.
– چه غلطا! حالا اسمشو عوض کرده، فِیس تـ.خمیشو میخواد چی کار کنه؟
یگانه بدون منظور خاصی جواب داد:
– اگه دیده بودینش اینجوری نمیگفتین.
اردلان اتومبیل را پشت چراغ قرمز نگه داشت و با ژست خاصی به سمت یگانه چرخید.
– آها! اون وقت چطور شده کریم کاویانی که سرکار خانم ازش بدتم نیومده؟!
یگانه چشم گرد کرد.
– وا! این چه حرفیه! ناسلامتی من متأهلم!
اردلان تیر خلاص را زد.
– حلقهای تو دست چپت نمیبینم! راستی اصلا چرا هیچ عکسی از عروسیتون هیچ جای عمارت نیست؟!
یگانه صدایش خش برداشت… قرار نبود سؤالهای اعصاب خرد کن اردلان تمام شود… خوب میدانست این ماجرا تا زمانی که جواب تمام سؤالاتش را نگیرد ادامه دارد پس باید صبور باشد و با هر سؤالش بغض نکند.
– شاید چون عروسی نگرفتیم…
با سبز شدن چراغ اردلان ماشین را به حرکت درآورد.
– حلقه هم نخریدین؟!
صدای یگانه از ته چاه درمیآمد.
– نه….
#پینار
#پارت52
اردلان که از حال او بیخبر بود، بیرحمانه ادامه داد:
– یعنی عروس حاج آقا گنجی شدی بی سر و صدا؟! بی ساز و دُهُل؟ زن بیوه بودی مگه…؟
و یگانه در دل گفت:( آره… بیوهی ناکام تو بودم…)
ولی چیزی که بر زبان آورد متفاوت بود.
– خودم عروسی نخواستم.
– یادمه همیشه ذوق لباس عروس داشتی…
چه میدانست چه آتشی کشید به دریای آبی چشمان یگانه که آهسته به اشک نشست.
صورتش را سمت شیشه کرد و بغضی که گلویش را میفشرد به زور قورت داد.
چند باری پلک زد و در نهایت شیشه را پایین داد تا کمی هوا بخورد بلکه دریای طوفانی چشمانش به ساحل آرامش برسد.
اردلان که سکوت او را دید بحث را طور دیگری ادامه داد. حتی خودش هم از یادآوری خاطرات گذشته با یگانه قلبش فشرده میشد.
– حالا این یارو کریم کاویانی میدونه عروس مایی؟
یگانه نفس عمیقی کشید و با سرفهای مصلحتی گلویش را صاف نمود تا صدایش نلرزد.
– آره میدونه.
و تازه چیزی یادش آمد.
– راستی اگه دیدینش یه موقع بهش نگید کریم، عصبانی میشه.
حامی صداش کنید.
اردلان جلوی در بزرگ سکوریت ترمز زد که تابلوی طلایی رنگش از کیلومترها دورتر هم دیده میشد.
نیشخند زد و گفت:
– خر همون خره دیگه، انگار پالونش عوض شه تبدیل میشه به آهو!
روی تابلو نوشته بود: (شرکت صادرات فرش ماشینی و دستباف کاویان)
#پینار
#پارت53
یگانه چرخید، خم شد و کیفش را از صندلی عقب برداشت.
– ممنون رسوندینم.
کاغذی را از کیفش درآورد و به سمت اردلان گرفت.
– بفرمایید، این جا آدرس دقیق، مبلغ و شماره تماس طلبکارا رو نوشتم براتون. به علاوهی آدرس اداره آگاهی که اگه خواستید یه موقع برید سر بزنید.
اردلان کاغذ را گرفت.
– ممنون، کی تایم کاریت تموم میشه؟
یگانه از اینکه اردلان بخواهد دنبالش بیاید خوشش نمیآمد، بنابراین ساعت دقیقی نگفت و خدا خدا میکرد که حاج سعید هم ساعت تمام شدن کارش را به او نگوید.
– معلوم نیستش، امروز کار زیاد داریم.
– خب هر وقت تموم شد کارت زنگ بزن بیام دنبالت.
یگانه سر سری جواب داد:
– باشه.
و با یک خداحافظی کوتاه از ماشین پیاده شد و به سرعت خودش را از او دور کرد تا مبادا کسی از همکاران و آشنایان ببینندش.
وارد شرکت که شد اردلان پا روی پدال گاز گذاشت و ابتدا به سمت اداره آگاهی راه افتاد.
عقل سلیم حکم میکرد ساعت هشت صبح به دیدن طلبکار نرود!
یگانه هم با شنیدن صدای حرکت اتومبیل با خیال آسوده به طرف آسانسور رفت و وارد شد که پشت سرش فرد دیگری هم وارد آسانسور شد و از صدایش یگانه در جا چرخید.
– بهبه یگانه خانم، خوبین؟ خداروشکر عزاداریهاتون تموم شد ما چشممون به جمال حضرتعالی روشن شد.