رمان پینار پارت ۱۹

4.3
(123)

83

 

 

 

 

 

 

حاج سعید مخالفتش را با ناراحتی ابراز داشت.

 

– کجا بری یگانه جان؟ نخ کامران کنده شده… نه تنها از تو بلکه از همه‌مون… چرا می‌خوای پدرِ پیرت‌و تنها بذاری دختر…

 

یگانه جلو خزید و دست حاج سعید را گرفت.

 

– کی گفته تنهاتون می‌ذارم آقاجون، من همیشه دختر شمام… فقط محل زندگیم تغییر می‌کنه همین! قول می‌دم هر روز بهتون زنگ بزنم، زود به زود هم بهتون سر می‌زنم.

 

– من دلم رضا نیست به رفتنت… اینجا خونه‌ی توئه… همون قدر که خونه‌ی من و اردلانه…

 

یگانه با نرمش سعی کرد پیرمرد را راضی کند.

 

– معلومه که اینجا خونه‌ی منه.

ولی خب تا الان اگه اینجا بودم حکم عروس این خانواده رو داشتم… چطوری بگم… موندنم بسته به یه اسم بود که امروز از شناسنامه‌م خط خورد.

از امروز به بعد موندنم اینجا درست نیست.

 

– به خاطر اردلان می‌گی؟

 

در واقع حاج سعید حرف دل یگانه را زد.  و یگانه بی‌پرده گفت:

 

– به هر حال شرایط ما فرق داره آقاجون… اردلان خان حق دارن که از موندن من اینجا ناراضی باشن… حق می‌دم بهشون.

 

صدایی آشنا وسط حرفشان آمد.

 

– من مشکلی با موندنت ندارم!

 

حاج سعید و یگانه هر دو با تعجب به پشت سر نگریستند. اردلان با پیراهن مشکی که سه دکمه‌ی اولش را باز گذاشته و آستین‌هایش را تا آرنج تا زده بود، در حالی که کتش را روی یک شانه‌اش انداخته و با انگشت گرفته بودش تا از افتادنش جلوگیری کند، جلو آمد.

 

یگانه فورا مقنعه‌اش را برداشت و روی سرش انداخت که نیشخند تمسخرآمیز وی را در پی داشت.

حاج سعید گفت:

 

– چه زود اومدی بابا.

 

#پینار

#پارت84

 

 

 

 

 

 

 

اردلان آمد و روی مبل تک نفره مقابل آن دو نشست. البته نشستن که چه عرض کنم، رسما ولو شد.

 

– جراحی سنگین و سختی داشتم امروز… خسته بودم زودتر اومدم.

 

و صدایش را بلند کرد.

 

– ناریه خانم یه شیر قهوه واسه من بیار.

 

سپس یگانه‌ را خطاب قرار داد:

 

– کجا تشریف می‌بردید حالا به سلامتی؟

 

یگانه در دل بخت بدش را لعنت کرد و پاسخ داد:

 

– خونه‌ی خودم!

 

اردلان ابروهایش را بالا داد و گوشه‌های لبش را به پایین متمایل کرد و به معنای فهمیدن سر تکان داد.

 

– آها! اُکی! پس خونه‌ی نو مبارک، خونه نویی هم باید بیاریم براتون عروس خانم؟!

 

حاج سعید سرزنشگر لب گشود.

 

– اردلان!

 

– چیه؟ حرف بدی نزدم که.

 

– یگانه فکر می‌کنه تو از بودنش توی این خونه ناراحتی.

 

ناریه خانم آمد و بعد از سلام کردن، ماگ شیر قهوه را به دست اردلان داد. اردلان جرعه‌ای از آن نوشید و از داغی‌‌اش که زبانش را می‌سوزاند احساس لذت کرد.

 

– تنفر و دوست داشتن در صورتی رخ می‌ده که یک فرد برای آدم مهم باشه! من کاملا خنثی هستم!

 

شانه بالا انداخت و رو به یگانه کرد.

 

– اگه خودت می‌خوای بری برو، ولی لطفا الکی پای من‌و وسط نکش. من هیچ حس خاصی نسبت به بودنت ندارم! چیزی رو گردن من ننداز! بودن و نبودنت برای من مثل بود و نبود این مبله! متوجهی؟

 

یگانه حرف‌های آمده تا پشت لبش را قورت داد. دلش نمی‌خواست در حضور حاج سعید جنجال راه بی‌اندازد و باعث آزار پیرمرد شود آن هم حالا که داشت کم کم بهتر می‌شد.

حاج سعید با عصبانیت عصایش را به زمین کوبید.

 

– اردلان!

 

اردلان با بی‌خیالی برخاست و گفت:

 

– چیه آقاجون؟ فقط خواستم کامل روشنتون کنم که اگه عروس سابق قصد دارن تشریف ببرن پی خونه مجردی من‌و بهونه نکنن!

 

نیشخندی حواله‌ی یگانه‌ی سرخ شده از حرص کرد و راه طبقه‌ی بالا را در پیش گرفت.

 

#پینار

#پارت85

 

 

 

 

 

 

 

اردلان که بالا رفت، حاج سعید با مهربانی و عطوفت همیشگی‌اش خواست از یگانه دلجویی نماید.

 

– از وقتی اومده تازه فهمیدم چقدر توی این ده سال سختی کشیده و تغییر کرده… به خاطر من به دل نگیر و ببخشش دخترم.

 

یگانه نگاه به چین و چروک‌های ناهموار صورت پدرشوهرش انداخت… آن لحن و صدای مهربان که همیشه برایش یادآور پدرش بود و هست…

لبخندی به چهره‌ی نگران او زد و گفت:

 

– من ناراحت نشدم آقاجون خیالتون راحت.

 

حاج سعید که اندکی خیالش راحت شده بود، ادامه داد.

 

– می‌دونم مراعاتش‌و می‌کنی ولی یگانه جان ازت خواهش می‌کنم که دیگه بیشتر از این نذاری پیش بره.

به اندازه‌ی کافی توی این دو سه ماهی که برگشته لی‌لی به لالاش گذاشتیم همه‌مون! بسه هرچی خواسته گفته و ما هی گفتیم ولش کن دلش پره بذار بگه!

دیگه بسه! خواهش می‌کنم که جلوش بایستی دخترم، نذاری هرجور دوست داره باهات رفتار کنه و هر چی می‌خواد بهت بگه.

سکوت نکن بابا جان… ‌نمی‌خوای ماجرای ده سال پیش‌و بگی بهش، نگو؛ ولی در برابر رفتاراش سکوت نکن.

نذار بیشتر از این حق به جانب باشه! من واقعا روی نگاه کردن تو صورتت‌و ندارم از دست حرفای اردلان. به خاطر موی سفید من بابا…

 

یگانه که خودش هم حس می‌کرد دیگر زیادی به اردلان میدان داده، با این حرف‌های حاج سعید موافق بود. با خنده گفت:

 

– چشم آقاجون شما خودتون‌و ناراحت نکنین.

من خودم چهل گَز زبون دارم، غصه من‌و نخورین.

 

حاج سعید لبخندی مهمانش کرد و خواسته‌اش را بار دیگر بر زبان راند.

 

– بمون پیش من بابا… بذار آخر عمری دلم قرص باشه دخترم کنارمه… می‌دونی که واسه من حکم دختر داشتی همیشه، عروسم نبودی…

 

یگانه هیچ دلش نمی‌آمد که دست رد به سینه‌ی حاج سعید بزند اما ماندن اینجا را هم با وجود اردلان صلاح نمی‌دید. اگر عمه خانم می‌فهمید چه…؟ یا بقیه‌ی فامیل و در و همسایه…

نمی‌گفتند عروس مطلقه همچنان چنبره زده روی اموال خاندان گنجی؟!

 

– آقاجون…

 

حاج سعید حساب دستش آمد که پاسخ یگانه منفی است بنابراین پیشدستی کرد و نگذاشت حرف بزند.

 

– بمون بابا… صحه نذار رو حرف اردلان…

 

 

می‌ره یا می‌مونه دخترمون؟؟؟ 🤨

 

#پینار

#پارت86

 

 

 

 

 

 

 

 

و همین جمله کافی بود که یگانه به فکر فرو برود. دختر زرنگی بود و خوب می‌دانست که منظور پدرشوهرش از این حرف، همان ترکیب دو واژه‌ای است که اردلان گفته بود…« خونه مجرّدی»!

چه کسی بود که معانی مخفی شده پشت همین واژه‌ی دو بخشی را نداند!

 

– آقاجون واقعا اینطوری فکر می‌کنین شما؟

 

حاج سعید سریعا حرفش را رد کرد.

 

– نه نه، خدا من‌و نیامرزه اگه درباره‌ی تو فکر بدی بکنم بابا جان… تو از برگ گل پاک‌تری، از چشمام بیشتر بهت اطمینان دارم.

 

– پس چی؟

 

– می‌دونم برات سخته با وجود اردلان و زبون تلخش اینجا زندگی کنی ولی روی منِ پیرمردو زمین ننداز دخترم… دل من به بودن تو گرمه بابا… من آفتاب لب بومم، امروز هستم و شاید فردا نباشم… تنها نذار بابای پیرت‌و.

 

الحق حاج سعید رگ خوابش را خوب بلد بود! یگانه در حالی که قلبش مالامال از رنج مرگ ناگهانی پدر و مادرش بود، با این حرف‌های حاج سعید احساساتش غلیان کرد و از چشمانش سرریز گشت.

با صدایی بغض‌دار که سعی داشت لرزشش را کنترل نماید گفت:

 

– می‌مونم آقاجون… فقط تو رو خدا دیگه حرف مرگ و نبودنتون‌و نزنین…

 

حاج سعید نفس راحتی برآورد و برخاست.

 

– خدا حفظت کنه دخترم، اصلا تو که باشی عزرائیل نمیاد سراغ من مطمئنم. گریه نکن دیگه بابا.

 

و ناریه خانم را صدا زد:

 

– ناریه خانم آب بیار برای دخترم، یه چیزی هم بده بخوره جون بگیره، رنگ به روش نیست.

 

و به سمت اتاقش راه افتاد. خوب اطلاع داشت که ممکن است در و همسایه و اقوام از فهمیدن این ماجرا ممکن است چه حرف‌هایی بزنند اما حاضر بود تمام این صغری کبری چیدن‌ها را به جان بخرد و فرصتی را که ده سال پیش از این دو گرفته شد را باز به آنان برگرداند.

 

دیگر بعد از آن هر چه می‌کردند و هر تصمیمی می‌گرفتند به خودشان و دلشان ربط داشت… لااقل او با عذاب وجدان شبانه روزی و قلبی که به خاطر اتفاقات گذشته برای این دو جوان پر پر می‌زد، سر بر خاک نمی‌نهاد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 123

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

ممنون قاصدک جان این رمان قشنگه کاش هر شب پارت میذاشتی

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x