رمان گل گازانیا پارت ۲۲

4.3
(134)

 

 

 

 

 

فرید پوزخند زد.

 

– اون مال روز اول بود… چرا دیروز زنگ نزدی؟ اصلا من تلفن خریدم که خاموشش کنی؟

 

 

– خاموش نکردم بخدا، آنتن نبود. حتی همین الانم خودتون چک‌کنید.

 

 

فرید سری تکان داد و موبایلش را نگاه کرد.

 

 

جلوتر رفت.

– وای راست میگی…

 

 

 

بازوی غزل را چنگ زد و کنار خودش کشاند.

 

– گوشی من از فضا اومده یا تو دروغگو شدی دختر؟

 

 

با چشمهایی گشاد شده به موبایل خیره ماند.

– نبود که!

 

 

سپس، لبش را چین داد.

 

– اومده حتما. اما بخدا من مقصر نبودم. بعدشم، چه فرقی واسه شما داره؟ من باشم یا نباشم، چی عوض میشه؟

 

 

 

دلش میخواست این رگهای متورم شده و خشم برای دلتنگی باشد! حسرت به دل بود این هارت و پورت و یقه گرفتن ها از دوری او باشد!

 

 

اما جوابی که فرید داد، خط بطلانی شد بر تمام رویا هایش!

 

 

– پسرم چی میشه پس؟ تورو گرفتم تا از فرهام مراقبت کنی… روزی هزار بارم تکرار کنم، باز به خرجت نمیره!

 

 

 

شروع کرد به بستن دکمه های مانتویش و در همان حال، بدون توجه به صورت مات شده و ناراحت غزل، لب جنباند.

 

– عموت حرفی زد، فقط میگی که میخوای باهام بیای… حله؟

 

 

 

آخرین دکمه مانده بود، دست روی دست فرید گذاشت.

با ابروی بالا داده، زمزمه‌ کرد.

– نیام چی؟

 

 

 

فرید دستش را روی سینه‌ی دخترک فشار داد و آرامتر از خودش پاسخ داد.

 

– بنظر من، من هرچقدر هم بد باشم و اذیتت کنم، کنار من به یه آینده‌ی روشن نزدیک تری… نظرت چیه؟

 

 

 

سوالی نگاهش کرد که خم شد و دم‌ِ گوشش ادامه داد.

 

– زن اجباری فرید مولایی موندن، یا توی این روستا کوره و میون آدمایی که دنبال اتو و حال گیری هستن، بیوه شدن؟!

 

 

 

حتی فکر اینکه بیوه شود هم وحشتناک بود، دوتا از حرفهای همسایه ها کافی بود تا ماه ها غمبرک بگیرد!

آرزو هایش!؟ در کنار فرید ممکن تر بودند!

 

 

 

لبش را گزید و خواست فاصله بگیرد.

فرید سریع مانع شد.

 

خم شد و بوسه‌ای طولانی روی قسمت برهنه‌ی سینه‌ی دخترک زد.

 

 

– بنظر من که انتخاب کردی… هوم؟

 

 

فرید را پس زد.

– نکنید لطفاً. بریم بیرون، عموم منتظره.

 

 

 

 

#پارت‌هفتاد‌وهشت

 

 

با لبخند فاصله گرفت.

 

– دستمو میگیری، باهم میریم بیرون… حوصله ندارم دوباره با عموت دعوا کنم. اوکی؟

 

 

سری تکان داد.

– باشه.

 

 

فرید با رضایت و تحسین نگاهش کرد و چمدان کوچکش را برداشت.

دستش را سوی غزل گرفت و با چشم و ابرو به دستش اشاره کرد.

 

 

دست‌های لرزان و کوچکش جلو رفت و دست فرید را با تردید و استرس گرفت.

 

 

 

درحالی که نگاه فرید به رو به رو بود، انگشت هایش را میان انگشت های دخترک چفت کرد.

 

 

برای یک آن دستش یخ زد، اما گرمای دستهای فرید سریع به جانش رسوخ کرد.

 

 

 

لبش را گزید و دست آزادش را مشت کرد.

 

چقدر سخت که برای غزل یک دست گرفتن اینگونه عجیب بود و فرید از طرف دیگر، عین خیالش نبود!

 

 

 

تا خارج شدن از اتاق، چند بار آب دهانش را قورت داد و نفس هایش را منظم کرد.

 

 

همینکه پا بیرون گذاشتند، غفور جلو رفت.

– میخوای با این خیانت کار بری دخترم؟

 

 

 

نیم نگاهی به فرید انداخت. پسرک همانگونه که چشمهای به خون نشسته و خشمگینش به غفور بود، دست غزل را فشار داد.

 

 

 

زبانش را بر لبِ خشکش کشید.

– عمو لطفاً… فرید همچین کاری نکرده.

 

 

غفور پوزخند زد و با نگاهی عصبی به غزل نگاه کرد.

 

– دختر این پسر اصلا دستش به دست تو خورده؟! اصلا زنش شدی؟

 

 

پروین بازوی شوهرش را گرفت.

– زشته غفور!

 

 

فرید چمدان را انداخت و دست غزل را رها کرد.

 

با چشمهایی طوفان زده، جلو رفت.

 

 

 

با سینه‌ای سپر و رگهایی از خشم بیرون زده، خفه و عصبی لب زد.

 

– زن منه غزل! نکنه از رابطه با زنمم باید فیلم نشونتون بدم که باورتون بشه!؟ اصلا به شما چه ربطی داره، یه عمو باشی نباشی! میخوای چیو ثابت کنی غفور؟

 

 

 

مرد ضربه‌ی محکمی به سینه‌ی فرید زد.

 

– برو عقب بچه! من یه عمو باشم یا نباشم؟! وقتی طلاق دختره رو گرفتم، نشونت میدم من کی ام!

 

 

– که چی بشه؟

 

 

شانه بالا انداخت و لبخند زد.

 

– که ثابت کنم دختر مارو خواستی تا بچه‌ت و بزرگ کنه؛ که دختر مارو نبری کنج خونه و خودت پیِ دختر بازی و عیش و نوش باشی آقای مولایی!

 

 

 

فرید قهقهه زد و دوباره سر جایش برگشت.

دست غزل را چنگ زد.

 

 

#پارت‌هفتاد‌ونه

 

 

غزل به آرامی لب زد.

– آروم باشید… این حرفها چیه عمو! فرید خان از شما بعیده!

 

 

فرید جلوی چشم غفور، خم شد و با نگاهی پیروزمند، غزل را در آغوش گرفت.

 

 

جیغ و داد دخترک به هوا رفت و با خجالت لب زد.

 

– من خودم میام!

 

 

فرید دستی که روی رانش بود را محکم به گوشت پایش فشرد.

– ساکت دختر…

 

 

 

غزل بغض کرده سکوت کرد و فرید به سوی غفور خم شد.

 

– سر دو ماه نرسیده، دختره رو با شکم بالا اومده پس نفرستم، فرید مولایی نیستم! شماهم فکر طلاق و از سرت بیرون کن تا نزدم پَر و بالت و پَر پَر کنم عمو جون!

 

 

 

دیگر صبر نکرده و با قدم‌های محکم و شتاب زده خانه را ترک کرد.

 

غزل آرام و بی صدا در آغوشش اشک می‌ریخت.

 

 

به ماشین که رسیدند، فرید فحش رکیکی به غفور داده و غزل را روی صندلی شاگرد و پرت کرد.

 

 

 

غزل ناباور با خودش نجوا کرد.

– چرا یهویی دیوونه شد؟

 

 

پشت فرمان نشست و قبل از اینکه پروین به آنها برسد، ماشین را با سرعت به راه انداخت.

 

 

 

اخم های سنگین و چشمهای به خون نشسته‌اش، مانع شد تا غزل حرفی بزند.

 

 

 

حدودا ده دقیقه سکوت کردند و بعد از آن، غزل اشک هایش را پاک کرده و به حرف آمد.

 

– چرا اینطوری آبروی منو بردین؟

 

 

فرید برگشت و طوری نگاهش کرد که برای یک لحظه ترس به قلبش افتاد!

 

بدون اینکه جوابی بدهد، نگاهش را دوباره به جاده دوخت.

 

 

 

غزل دوباره زبان به دهان نگرفته و لب زد.

– من حتی لباس هامو برنداشتم.

 

 

فرید با حرص پاسخ داد.

– به درک!

 

 

دوباره بغض کرد، اما سریع بغضش را قورت داد.

 

– من نمی‌خواستم عموم ناراحت بشه.

 

 

ماشین را به یکباره گوشه‌ی جاده کشاند و روی ترمز زد.

طوری که غزل به سختی خودش را نگه داشت تا با سر داخل داشبورد نرود!

 

 

– هوی چته؟

 

 

فرید عصبی خندید.

– که هوی! آره؟

 

 

لبش را به دندان کشید.

– چیزه… خب ترسیدم. چه وضع ترمز گرفتنه!

 

 

فرید به سویش برگشت و مچ دستش را محکم گرفت.

 

– اگه الان نزنم تو دهنت که فردا روز فحشمم میدی بچه پررو!

 

– نمی‌تونی بزنی…

 

 

نگاه فرید به لبهای غزل دوخته شد و معنا دار لبخند زد.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 134

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
13 روز قبل

قاصدک جان پارتا کوتاه شدن چرا

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x