نازنین با عجله از پله ها پایین آمده و بدون اینکه متوجه صورت رنگ پریدهی غزل شود، موبایلش را جواب داده و همانگونه که سلام و احوالپرسی میکرد، دوباره به اتاقش برگشت.
غزل دستی به گردنش کشیده و سوی آشپزخانه رفت.
چشمهایش داغ شده بود و در یک آن سر دردی فجیع به سراغش آمده بود.
برای خودش آب ریخته و با همان دستهای رعشه گرفته یک نفس آب را سر کشید.
اگر بخاطرِ او نازنین هم بدبخت میشد و عاشق این مرد میشد چی؟!
به یکی از کابینت ها تکیه داد و با بغض پلک هایش را بهم فشرد.
– خدایا چرا ول کن نیست این لعنتی! بهم قول داده بود که…
کمی که حالش بهتر شد، راهی اتاقش شد.
باید حتما با قباد صحبت میکرد و هرچه سریعتر آن مرد را از نازی دور میکرد.
با قدمهای سریع به اتاق رفته و بدون درنگ شمارهی قباد را گرفت.
همانگونه که اتاق را وجب میکرد، گوش سپرد به صدای بوق های ممتد و اعصاب خورد کنی که در گوشش پیچیده بود.
بالاخره زمانی که داشت ناامید میشد، صدای قباد در گوشش طنین انداخت.
– به به… جون دلم؟
دمِ عمیقی گرفته و لب جنباند.
– قباد چرا سر قولت نموندی؟ چرا هنوزم داری با نازنین صحبت میکنی و به من گفتی که دیگه کاریش نداری!
قباد چند ثانیه سکوت کرده و سپس با صدایی گرفته جوابگو شد.
– من دوسش دارم… یعنی بخاطر اذیت کردن او نیست که دارم ادامه میدم. خوشم اومده و میخوام باهاش باشم.
چشمهایش را بسته و پوزخندی سنگین زد.
– قباد من چطوری باورت کنم! من چطوری تورو باور کنم لعنتی؟
– باور کردن لازم نیست، کافیه یکی دو هفته صبر کنی.. میخوام بیام خواستگاریش…میخوام برای همیشه باهاش بمونم.
غزل هیستریک قهقهه زد.
– قباد من خیلی دوس دارم اینطوری که میگی باشه، اما تو آدمی نیستی که این کارو بکنی… تو آدمی نیستی که با دختری مثلِ نازی بمونی! قباد تو یاد گرفتی که رها کنی و بری… توروخدا با زندگی و احساساتش بازی نکن. گناه دلشو پای من نیار! خدا شاهده من نگرانم و نمیخوام به هیچ عنوان آسیب برسونی بهش..لطفاً دورش نباش!
قباد برای چند ثانیه سکوت کرده و سپس مردد لب زد.
– نمیتونم. دختره رو… چیز یعنی… چطوری بگم اما نمیشه که باهاش ازدواج نکنم غزل!
با این حرف انگار که روح از بدنِ غزل رفته باشد، سرِ انگشت هایش یخ زده و زبانِ سنگین شدهاش را به سختی تکان داد.
– چ… چکارش کردی دختره رو؟!
قباد با لحنی ناراحت زمزمه کرد.
– غزل من نمیخوام بخاطر تو بهش نزدیک بشم، بهت قول میدم هیچ وقت دیگه اذیتت نکنم و نازنین رو هم خوشبخت کنم. اما به جون تو من نخواستم آبروشو بریزم که!
اتاق مقابلش چشمهایش خرچیده و با حالتی منگ روی صندلی که نزدیکش بود نشست.
– قباد چکار کردی تو! چرا بهم نگفتی داری انقدر بهش نزدیک میشی آخه مرتیکهی عوضی! قباد با دختره چکار کردی لعنت بهت!
قباد سکوت کرده بود و این غزل بود که هر لحظه پر حرص تر حرفهایش را بارش میکرد.
اندکی که آرام شد، مرد دوباره به حرف آمد.
– بهت قول میدم بهترین زندگی رو براش بسازم، قول میدم هیچ وقت هیچکس متوجه نشه توی گذشته چیا شده و چی پیش اومده… به جون خودت قسم اجازه نمیدم کسی تورو مقصر بدونه.. فقط آروم باش!
آرام باشد؟! مگر قباد را نمیشناخت که اینگونه داشت برایش دروغ ردیف میکرد!
مگر زبانِ قهار و کلمات سمی این مرد برای اولین بار به گوشش میخورد!؟
چشمهای گریانش را بسته و سرش را به صندلی تکیه داد.
– میخوای با کی بیای خواستگاریش؟!
– یه کاری میکنم، تو نگران نباش.. فقط قول بده مشکلی درست نمیکنی..
– آخه تو مثل آدم بیا جلو، مگه مریضم من زندگیشو خراب کنم! تو پاش وایسا، من از خدامه که سر و سامان بگیرین! قباد توروخدا بیای و این دختر و رها نکنی.. باشه؟
– به جون خودت قسم ولش نمیکنم. نمیخواستم اینطوری بشه غزل!
غزل با درماندگی جوابگو شد.
– میدونم.
به دنبال حرفش تماس را پایان بخشید.
بغض در گلویش سنگین تر شده و چشمهایش شروع به باریدن کردند.
مقصرِ اینها او بود؟! عشق اشتباه گذشته او را به این روز انداخت بود یا پنهان کاریش!؟
دستی به گلویش کشیده و با خودش زمزمه کرد.
– خدایا خودت کمک کن! خدایا اگه…
اشکهایش نای صحبت کردنش را ربودند و تنها هق هق درمانده و بی امانش بود که اتاق را پر کرده بود!
قباد به بدترین شکل ممکن انتقام گرفته بود، یک مهرهی بی گناه را به وسط آورده بود که گناهِ دل عاشقش حالا حالاها از گردنشان برداشته نمیشد!
🫐
خیلی کم پارت میذاری روزا که هیچی شبم اینجوری