سیگاری آتش زده و زیر چشمی به مادرش خیره شد.
زن با دقت به فرید نگاه کرد.
– مطمئنی هم حامله است و هم دختره حالا؟! گواهی بکارت و نیاوردین خونه!
– درد من الان اینا نیست، این دختر کجا رفته که پیداش نیست!؟ تو شهری که اصلا نگشته، این اصلا تا سر کوچه خودمونم بلد نیست! کجا رفته که موبایلش هم خاموشه!
از جایش با بیقراری بلند شد و موهایش را چنگ زد.
در این لحظه نه راستگویی دخترک مهم بود و نه کودکی که اینگونه ناگهانی و غیرمنتظره به زندگیشان آمده بود، مهم سالم بودنِ دخترک بود.
بهناز با جدیت لب زد.
– هرجا میخواد رفته باشه، این بیقراری واسه چیه؟! یادت رفته ماه ها به ما دروغ گفت این دختر؟ حامله باشه یا نباشه، فرقی داره مگه؟
بدون اینکه بتواند صدایش را کنترل کند، داد زد.
– معلومه که فرق داره! زنمه… نگرانش شدم. مخصوصاً حالا که میدونم بچهی منو بارداره و ممکنه توی این شهر غریب بلایی سرش بیاد! شما نگران نباشی درک میکنم، اما اینکه انتظار داری منم بیخیال باشم غیر منطقیه…
بهناز با تأسف سری چپ و راست کرده و سپس رو گرفت و فرید سیگارش را با حرص در جا سیگاری خاموش کرد.
نگاهی به ساعت دیواری انداخته و شمارهی غزل را دوباره گرفت.
درکمال ناباوری بالاخره خط را روشن کرده بود.
چشمهای فرید درخشید و ناخودآگاه نفسی آسوده کشید.
پس از چند ثانیه، صدای دخترک در گوشهایش طنین انداخت.
– بله؟
صدایش سرد و بیحوصله بود و گرفتی گلویش نشان دهندهی چیز خوبی نبود.
فرید سعی کرد لحنش آرام باشد.
– کجایی غزل؟ منو دق دادی تو دختر!
– تو هتل هستم، فردا برمیگردم روستای خودمون. کاری داشتین تماس گرفتید فرید خان؟
چشمهای مرد درشت شده و درحالی که سویچ ماشینش را برداشت، غزل را مخاطب قرار داد.
– آدرس اون خراب شده رو بده که بیام.
دخترک با صدایی آرام خندید.
– من از دستِ شما فرار کردم، بهتون آدرس بدم؟! میخوام تنها باشم. حرفی هم نمونده بزنیم، عرض کردم که بچه رو بهتون پس میدم. فقط نُه ماه صبر کنید.
– گور بابای بچه، خودتو میخوام غزل!
ناخودآگاه قهقهه زده و جواب مرد را با تمسخر داد.
– معلومه که منو میخوای… چقدر بیقرار و بیتابی لعنتی!
خانه را سکوت در بر گرفته بود و هرکس بخاطر چیزی ناراحت بود.
گویا همه این سکوت را لازم داشتند و باید با خودشان خلوت میکردند.
اما این ناراحتی بچهها، سعید خان و بهناز را آزار میداد و بارِ غصهی آنها را سنگین تر میکرد.
نازنین همینکه به اتاقش رفت، شمارهی قباد را گرفت و روی تختش دراز کشید.
وقتی که پسرک جواب نداد، اشک هایش روانه شدند و محکم چشم بست.
به پسرک نیاز داشت و چه بد که جواب نداده بود.
صدای تقهی در را شنید و سریع اشک هایش را پاک کرد.
سر جایش نشست.
– بفرما
در که گشوده شد، با دیدن فرید اندکی متعجب شد.
بدون اینکه حرفی بزند، داخل رفته و در را بست.
نگاهش را در اتاق چرخاند و سپس جلوتر رفت.
گلو صاف کرد.
– یکم صحبت کنیم؟
نازنین روی تخت برایش جا باز کرده و با تمام بیحالی و ناراحتیش، لبخند زد.
– صحبت کنیم داداش.
فرید نفسی سنگین کشیده و ته ریشش را مرتب کرد.
چشمهایش بخاطر سر درد خمار بود و کلافگی و بیقراری از سر و رویش چکه میکرد.
پس از چند ثانیه سکوت، بالاخره لب باز کرد.
– چرا میخوای این پسره رو ببخشی تو؟ مگه نمیدونی بخاطر چی بهت نزدیک شد اون بیشرف؟ واقعاً میتونی قبول کنی با مردی باشی که عاشق زن داداشت بوده!؟
خودش هم پس از گفتن جملهی آخرش، دست مشت کرد.
نازنین شانه بالا انداخت و نگاهش را بیرون دوخت.
– اینکه قبلا غزل رو دوس داشته، دلیل نمیشه عشقش به من دروغ باشه! هر آدمی میتونه عشقی توی گذشته داشته باشه و بعدش هم دوباره به کسی علاقه پیدا کنه. نمیتونه؟ تو خودت قبلاً دیوانه وار ریحانه رو میخواستی و الان داشته غزل دلتنگ شدی و همه زندگیت بهم ریخته. انکارش میکنی غزل و دوس داری؟
فرید سر چپ و راست کرد.
– انکار نمیکنم. اما این دوتا قضیه خیلی باهم فرق داره.. ریحانه رو من قبل از اومدن غزل ول کرده بودم و از چشمم افتاده بود. اما اینکه اون پسر بخاطر نزدیک شدن به غزل با تو وارد رابطه شده، آدم و دیوونه میکنه!
دخترک موهایش را پشت گوش داده و زمزمه کرد.
– مهم اینه که الان فقط منو میخواد…قرار نیست همه عشق ها شکلِ هم شروع بشن. هر عشقی داستانِ خودش و داره.
– قبول دارم نازی جان… اما من نمیتونم مردی که عاشقِ زنم بوده رو تو خونهم راه بدم، اونم به عنوان شوهرِ تو!
نازنین پوزخند زد.
– یعنی تو غزل و ببخشی اما من از خیر عشقم بگذرم؟! اینو میگی داداش؟ من این حس و قربانی زندگی شما بکنم.. چون تو نمیتونی قباد و تحمل کنی، بیخیال بشم!
فرید از جا بلند شده و موهایش را چنگ زد.
این حرفهای نازنین و این گستاخی ها، خونش را به جوش آورده بود.
قباد با این دختر چکار کرده بود که اینگونه بیپروا در مقابل همه ایستاده و از عشقش میگفت!
صدای نازنین موجب شد که به سمتش برگردد.
– داداش میخوای غزل و برگردونی باز؟
نتوانست خشمش را کنترل کند و به تندی سمتش برگشت.
– حامله است نازنین! میفهمی دختر؟ چطوری ولش کنم بخاطر گندکاری دوس پسر جنابعالی!؟
سپس با خشم اتاق را ترک کرده و با همان عجله، خانه را ترک کرد.
بهناز با نگرانی دنبالش شروع به قرآن خواندن کرد و سعید خان سری با تأسف چپ و راست کرد.
فرید پشت فرمان نشسته و با سرعت از حیاط بیرون رفت.
°•
°•
محکم به در کوبید و با صدایی بلند گفت:
– باز کن غزل!
دخترک با عجله بلند شده و در را گشود.
زیر چشمی نگاهی به صورت جدی و اخموی فرید انداخته و از در فاصله گرفت.
مرد با خشم داخل رفته و در را بست.
– چی شد که آدرس دادی؟
روی تخت نشست و چشمهای درشتش را به فرید دوخت.
سر تا پایش را با دقت نگاه کرده و سپس به آرامی جواب داد.
– خوابتو دیدم.. نگرانت شدم. خوبی؟
ناخودآگاه خشمش اندکی فروکش کرده و با درماندگی جلو رفت.
پلک بهم فشرد و کنار غزل نشست.
– خوب نیستم. برمیگردی غزل؟
غزل انگشت هایش را بهم پیچ و تاب داد و با لبخندی غمگین سر پایین انداخت.
– نمیتونم… اگه برگردمم ارزش نداره، هیچکس نمیخواد دوباره من زنت باشم.
مرد با خستگی لبخند زده و دستش را دور کمرش انداخت.
– نگام کن.
خودکار وار نگاهش کرد و زبان بر لبهایش کشید.
فرید با حالتی خاص نگاهش را بین لب و چشمهای دخترک چرخاند.
سرش را جلو برده و عمیق عطر تنش را نفس کشید.
– غزل خودت برام بگو… با این پسره صحبت میکردی؟
اشک سریعا چشمهایش را در برگرفت.
– من بعد از اون اتفاق، ازش میترسیدم. اگه چیزی بهت نگفتم، خدا شاهده ترسیدم از دستت بدم و باورم نکنی فرید!
مگر میشد این چشمهای زلال را باور نکرد؟ مگر میشد این چشمهای اشک آلود را دیده و دلش نرم نشود!؟
پیشانی به پیشانیش تیکه داد.
– اگه یکبار دیگه همچین کاری کنی، اگه کوچیک ترین چیز و هم از من پنهون کنی، برای همیشه قیدتو میزنم.. به والله محمد اگه تکرار کنی، تو عمرم حتی نگاتم نمیکنم. نگی نگفتمت!
دخترک با مظلومیت سوال کرد.
– بخاطر بچه برگشتی پیش من!؟
فرید خندید.
– بچه بهونهای شد که تورو دوباره برگردونم پیش خودم دیوونه!
سپس با ناباوری موهای غزل را از روی صورتش کنار زده و خیره به چشمهایش، با لبخند زمزمه کرد.
– بچه… حتی بهش فکر هم نکرده بودم. یعنی بچه دار میشیم ما؟
غزل دهان گشود که حرف بزند اما داغی لبهای مرد نفسش را برید.
با دلتنگی و عطش لبهایش را به کام کشیده و بیشتر دخترک را سوی خودش کشید.
کمرش را نوازش کرده و پس از چند ثانیه، بوسهاش را تمام کرد.
لبهایش اینبار روی چانهی غزل نشسته و پشت سرهم چندبار بوسید.
– من مردم برات که!
نفسهای دخترک تنگ شده و با صدایی ضعیف نالید.
– فرید…
مرد امان نداده و دوباره لبهایش را به کام کشید.
اینبار طولانی تر بوسهاش را هدایت کرد و سپس به آرامی تن غزل را روی تخت خواباند.
– جانِ من؟
غزل چشمهایی که بسته بود را گشود و با خماری به نگاه تشنه و دلتنگ مرد نگاه کرد.
– حرفم یادم رفت.
دستش را بلند کرده و موهای پسرک را نوازش کرد.
با لبخندی محو لبهای فرید را نوازش کرد و سپس با قلبی ضربان تند کرده و بیتاب، لبش را بوسه زد.
فرید با خنده کنارش دراز کشید.
– دیوونه نکن منو وزه!
غزل در جایش نشست و موهایش که بهم ریخته بود را پشت گوش فرستاد.
نگاهی به فرید کرده و از تخت پایین رفت.
– تشنم شد.
فرید پلک بسته و با آرامش دم و بازدم عمیقی انجام داد.
– برای منم یه لیوان آب بریز… چشام سوزش گرفته از بس امروز منو حرص دادی!
صدای ریختن آب را شنید و به دنبالش دست غزل روی بازویش نشست.
– بشین که نریزه.
فرید در جایش نشسته و پس از تشکر، لیوان آب را یک نفس سر کشید.
غزل پس از اینکه آب خورد، نگاهش را اطراف چرخاند و سپس به سوی پنجره رفت.
– برق و خاموش میکنم تو بخواب خستهای.
مرد شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهنش و در همان حال خمیازه کشید.
– بیا بخواب من میرم یه آب به دست صورتم بزنم بعدش خاموش میکنم.
غزل بدون تغییر در حالت ایستادنش، سر تکان داد.
نگاهش را به بیرون دوخته و با تردید دستش را روی شکمش گذاشت.
لبش را محکم گزید و با خودش زمزمه کرد.
– بچهی من و فرید! یعنی من مامان میشم؟
حتی گفتنش هم موجب شد که لبخند بزند و با سرخوشی چشم بست.
دقایقی را همان حالت ماند که با شنیدن صدای در توالت، سریع دستش را برداشت و به سمت مرد برگشت.
فرید چشم تنگ کرد.
– چرا ترسیدی؟
لبخند زده و سوی تخت رفت.
– تو فکر بودم یهویی اومدی ترسیدم.
نازنین هم خیلی پرروئه توقع داره بخاطر اینکه خودش با قباد ازدواج کنه غزل رو طلاق بدن
بالاخره برگشتن به هم خدا وشکر