پناه:
دستمال نمدار را روی پیشانی یارا میکشم. هذیان میگوید، خرخر میکند، ناله میزند و من… هیچکاری از دستم ساخته نیست.
دکتر گفته بود آب را خوب از ریه هایش خالی کرده ایم، واِلّا به الحتم بلایی سرش آمده بود. یک دفعه به یاد مردی که اندامش روی تن سرما دیده ام سایه انداخته بود و مثل فرشته ها ناجی جان یارا شده بود میافتم. برای دقایقی تنم از شرم میسوزد؛ چقدر پست و بد بودم که فکر میکردم این مرد موجود بد و موذیایست. او که جان یارا را نجات داده بود، کم از خدا برایم داشت؟ نداشت…
دست عزیز که روی پیشانی یارا کیپ میشود از فکر موذی زرنگی که از همین امشب ناجی لقب گرفته بیرون میآیم:
_پس چرا تبش پایین نمیاد؟
ترسیده. خوب میشود این ترس را در نینی چشمانِ سیاه و درشتش دید. من هم ترسیده ام؛ اما حق ندارم نشان دهم. حق ندارم.
_خوب میشه عزیز جون.
حق ندارم ضعیف جلوه کنم. من پناهم. پناهِ این بچه.
گوله اشک از کنار چشمان عزیز سُر میخورد و اخمم را تند تر میکند. گلویم میسوزد، از شدت فریاد هایی که کشیده بودم یا سرمای استخوان سوزی که در جانم رخنه کرد، نمیدانم. سرم گیج میرود، از ضعف یارا یا سرمای آبی که پوستم را کبود کرده بود؛ نمیدانم. فقط میدانم که پناه باید سر پا بماند، پشت و پناه یارایش بماند.
یارا تکان کوچکی میخورد و صدا میزند:
_بابا…
چشم هایم تر میشوند، دستش را میگیرم و میخواهم چیزی بگویم که در اتاق باز میشود. با دیدن آق بابا فوراً از جا بلند میشوم. میدانستم میآید. برای یارا هرکاری میکند. حتی از خواب سر شبش میزند و ساعت دو نصف شب به تیمار عزیز کرده اش میآید.
احساس میکنم سرم مثل تنوری روشن دارد میسوزد. عزیز جان با دیدن آق بابا میگوید:
_تب بچه ام پایین نمیاد حاجی…
نزدیک میآید. کاسه آب را از دستم میکشد:
_میاد… شیر پسر یحیی کسی نیست که این جور آب بازی ها براش بحران باشه.
دستمال را از توی کاسه برمیدارد و خودش شیر پسرش را پاشویه میکند. او هم اخم دارد. حتی غلیظ تر از من. رو به عزیز میگوید:
_خانم یه کاسه آب خنک میاری بیزحمت؟
عزیزجان بی آنکه چشم از یارا بگیرد، از اتاق خارج میشود. دست های داغ یارا را میچسبم و به چشم های بسته اش زل میزنم. میدانم نگاه خیره آق بابا روی صورتم چه معنایی دارد، میدانم چه در سرش میپروراند؛ اما ای کاش همین یک بار را بیخیال شود؛ اما نمیشود. نگاه خیره اش را با جمله کوتاهی تکمیل میکند:
_قرار بود حرمتا حفظ شه. نبود؟
سر به سمتش کج میکنم. سرم گیج میرود. داغ داغم. جوری که گرمای بدن یارا را حس نمیکنم.
_بود…
باز میپرسد:
_ قرار بود هرچی میگم بگی چشم و نپرسی چرا، نبود؟
سر پایین میاندازم.
_بود…
قصد کوتاه آمدن ندارد:
_قرار بود دیگه پیش خیری نری و…
سربالا میآورم. نمیخواهم دوباره از منع کار کردنم حرفی بزند. وسط حرفش میروم و سنگینی که از سر شب روی شانه هایم حس میکنم را روی دوشش ودیعه میگذارم:
_قرار بود هیچکس نتونه به یارا بگه بالای چشمت ابرو، نبود؟
زل میزند توی چشم هایی که قطع به یقین سرخ و تب دارند. مهربان میشود، دقیقاً مثل همان روزی که توی بهشت زهرا و بعد از دفن بابا شده بود:
_بود… اگه…( اخم میکند) اگه بگم شرمنده ام که خونه نبودم، تو میگی چرا داری یکییکی میزنی زیر قول و قرارامون؟
اخم میکنم. نمیخواهم اینطور راجع به خودش حرف بزند، او که کم کسی نیست تا به من جواب پس بدهد! او آق باباست، یکی از بیست قاضی دیوان عالی کشور! معتمد یک دنیا مرد و لوطی مثل خودش! با این همه نمیتوانم جلوی داغی که روی سینه ام زده اند را بگیرم:
_دیوونه ام کردن… دیوونه ام کردن بابایی…
اشکی که روی گونه چکیده را پس میزنم:
_ نمیگم باهام تو این چند سال چیکارا کردن. نمیگم خواهرم چطور ریشه ام رو سوزونده. نمیگم چرا بهرام رو ول کردم و آبروی همشون رو پیش شما میخرم؛ ولی…
آستین یارا را بالا میزنم. جای نیشگونی که سرشب گرفته بودند حالا حسابی بزرگ تر شده و به خوبی بیرون میافتد:
_نمیتونم ساکت بشینم و ببینم دارن با یارا همون کارایی رو میکنن که با من کردن.
خیره ی کبودی دست یارا میشود، آستینش را پایین میکشم تا بیشتر از این احساس شرمندگی نکند.
سرفه میزنم، گلوی لعنتی ام داغ میشود و حسابی میسوزد. آقبابا نگاه خیرهاش را به سمتم میکشد و به کنار یارا اشاره میکند:
_دراز بکش.
چشم هایم درشت میشود:
_ نه! خوبم.
بلند میشود، زیر بازویم را میگیرد و این بار آمرانه میگوید:
_دراز بکش.
مطیع و آرام کنار یارا میخوابم و او این بار بالای سرم مینشیند. دستمالی که روی پیشانی یارا میکشید را توی آب میزند و میچلاند و در همان حال میگوید:
_وقتی اومدم دنبالت و تو اون خراب شده دیدمت، میخواستم اونجا رو روسرشون خراب کنم. به چه حقی بچه منو برده بودن
کنار اوباش و جانی ها؟ واسه خاطر چی چی؟
نفس در سینه ام حبس میشود. دارد از آن روز نحسی که گیرِ یک مشت عقده ای افتاده بودم و به خاطر دوتا تار مو تا آن خراب شده کشیده بودنم، میگوید. میدانستم که بالاخره یک روز دربارهاش حرف میزند؛ اما اینجا و توی این موقعیت… فکرش را هم نمیکردم.
چند بار دستمال را توی کاسه بالا و پایین میکند:
_ولی وقتی با اون بزمجه بچه مزلف رو به روم کردن و گفتن با تو سَر و سِرّ داره…
چشم میبندم و او دستمال را روی پیشانی ام میگذارد:
_میخواستم ولت کنم تو همون خراب شده و جوری بهت پشت کنم که دیگه نشونی از آثارتم تو این خونه باقی نمونه.
نفس توی سینه ام گره میخورد. اگر بگویم من هم منتظر همین واکنش بودم، دروغ نگفته ام. ادامه میدهد:
_اگه مهنوش یا سولماز تو موقعیت تو بودن، با وجود متاهل بودنشون همچین میکردن، بی برو برگرد میکردم؛ شک نکن! ولی تو رو… نه به خاطر مادرت، نه واسه خاطر یتیم بزرگ شدنت، نه حتی واسه خاطر دلتنگیای یارا… فقط واسه خاطر خودت، پناه بودنت، دندون رو جیگر پاره پاره ام گذاشتم و آوردمت خونه.
قطره اشک از کنار صورتم سُر میخورد؛ آق بابا با دستمال نم دارش بَرشمیدارد:
_فرداش اومدن سراغم. محسن و زنش و میگم…
با غصه چشم باز میکنم و به تماشای تیله های تیره ای که دارند میدرخشند مینشینم. الهی پناه با همه پناه بودنش فدایی تو شود. او هم به چشم هایم زل میزند:
_ گوشت از تنم آب شد تا اون روز گذشت… پناه… زبونمو بستی تا هرچی دلشون خواست جلو روم بارت کنن و من نتونم بزنم تو دهنشون.
هق میزنم.
_سرمو پایین آوردی تا نتونم برم گِل بگیرم در اون سایتا و نشریه های زردی رو که پشت بچهام حرف نامربوط زدن رو… حالیته که با من چیکار کردی پناه؟
میان گریه تند میگویم:
_غلط کردم… ولی به خدا تقصیر من نبود، من اصلاً…
چشم میبندد و دستش را بالا میآورد تا لال شوم:
_به هوایِ پناه بودنت سکوت کردم که گذاشتم گند بزنی به زندگیات و حلقه رو پس بفرستی! نزدم تو دهنت که الا و للله بمونی به پای بهرام… نتونستی… خب باشه.
لب زیرینم را محکم به دندان میکشم تا صدای هقهق ام بالا نگیرد؛ بمیرم من برای تو با همه کوه بودنت. پدر بودنت.
جدی میشود و صدایش دورگه تر:
_ولی حالا خوب گوش وا کن ببین چی دارم بهت میگم. دیگه نوبت توئه! باید کنار بکشی.
در پس تاریکی نسبی اتاق سرخی و گلگونی صورتش را خوب تشخیص میدهم. لب فرو میبندم و گوش میدهم به حکمی که قاضیوار برایم بریده است:
_همه چی رو میسپری به من. کارتو، وقتتو… یارا رو…
اتاق از هوا خالی میشود، اخم غلیظ تر میکند:
_ تو براش مادری کردی، حالیمه؛ ولی حالیت باشه که من واسه جفتتون پدری کردم.
چرا این کارها را با من میکنی؟ تو که میدانی، میدانی، میدانی.
دستمال را توی کاسه آب پرتاب میکند و از جا بلند میشود. قامتش روی سرم سایه میاندازد:
_ختم کلوم: وکالت و اون خیری خیر ندیده رو میریزی بیرون از کلهات. میشی همون که روز جلسه تو روی تابانا گفتی. همون که هرکاری واسه آقبابا و شرکتش میکنه. والسلام.
علائم حیاتی ام را از دست دادهام. او از من میخواست کاری که عاشقش بودم را رها کنم، کاری که به من و یارا قدرت میداد را…
نزدیکی های در میایستد، بی اینکه به جانبم بچرخد میگوید:
_ در مورد بهرام هم… برات وقت خریدم. یا رومی روم، یا زنگی زنگ. اگه میخواهیش بسم الله. خودم پشتتم. اگه نخوای، دیگه هیچ وقت نباید بخوای. هیچوقت!
در اتاق باز میشود. عزیز جان نفسزنان کاسه به دست وارد میشود. حال در حال مرگ من را که میبیند ثانیه ای هاج و واج میایستد و آق بابا را تماشا میکند؛ اما او بیتوجه به ما راهش را میکشد و میرود.
خدایا… حالا چه کنم؟
* * *
شیرین دستی ماشین را میکشد و از داخل آینه سر و وضعش را از نظر میگذراند:
_چشم دنیا رو کور کردم با این رفیق انتخاب کردنم، اگه برمیگشتیم به چند سال پیش و چاره ای بود شکر میخوردم میاومدم طرف تو، کودن پا آبی!
پوست لبم را میکشم و به او که از وقتی فهمیده باید به سمت شرکت تابان بیاید، یک ریز دارد نق میزند، چشم غره میروم. عینک مارک گوچیاش را روی موهایش فیکس میکند و آرایش زیر چشمش را تمیز میکند.
_به جای اینکه مثل حیوون نجیبی که داره به نعل بندش نگاه میکنه، بهم زل بزنی، یه دستی به سر و گوشت بکش وقتی رفتی تو اتاق نگرخه.
این دفعه شیطنت بار میخندد:
_بالاخره توام داری مجرد میشی…
مشت محکمی به بازویش میکوبم و وسط خنده هایش میغرم: کوفــت!
خنده هایش را به یک لبخندِ شرورانه تقلیل میدهد:
_هرچند، با اون عکسایی که من از این بشر دیدم، بکوبیم بسازیمت بازم نگات نمیاندازه…
منتظر ادامه اراجیفِ بیشرمانهاش نمیمانم. گلدان روی پایم را برمیدارم و از ماشین پیاده میشوم. شیرین بود و شیطنت های بیپایانش، حس و حال زندگی از این دختر چکه میکند. هرکس که سر و ته حرف هایش را میشنید، باور میکرد که خجستهدل تر از او در این عالم وجود ندارد؛ اما باید پناه باشی تا بدانی که زندگی چه رد عمیقی روی جانش انداخته و تا چه حد حرف هایی که میزند پوچ و برای عوض کردنِ جو و حال و هواست.
به پارکینگ بزرگِ شرکت نگاه میاندازم. میدانستم بزرگ و لوکساست؛ اما تا این حدش را تصور نمیکردم. خلاف شرکت آق بابا که در یک واحد از برجی شانزده طبقه واقع شده، شرکت تابان ها یک ساختمانِ کاملاً حرفه ای مهندسی شده و اختصاصی ست که سازه های منحصر به فرد و هنری که پوشش کلی و بدنه ساختمان است، آن را شبیه شرکت های اروپایی کرده. فاصله چندانی هم با کارخانههایشان ندارند.
پس خلاف آق بابا اهل تجملاتند… به سمت پله هایی که پشتِ آسانسور ها واقع شده میروم. طبق آدرسی که از خانم سعادت منشی و دستیار اصلی شرکت گرفته ام؛ اتاق رئسا در طبقه چهارم این ساختمان پنج طبقه است. هنوز دو پله هم بالا نرفته ام که شیرین نفسزنان خودش را میرساند و بازویم را میکشد:
_چرا رم میکنی یهو پا آبی جونـم!
همانطور که به دنبال خودش میکشدم میگوید:
_اصلاً نمیفهمم چرا انقد استرس داری؟ بابا قراره یه توک پا بری تشکر کنی و این گلدونِ… (آهسته میخندد) قشنگ رو بهش تقدیم کنی و بیای دیگه.
راست میگوید. اصلاً چرا تا این حد دست و پایم را گم کرده ام؟ مگر قرار است چه کار کنم؟
شیرین که دکمه آسانسور را میفشارد لب زیرینم اسیر دندان هایم میشود. یاد اولین باری که دیده بودمش مضطرم میکند. خودم که خوب میدانم چه مرگم شده، از فکر تنها شدن با او حالم ناخوش شده. حتی همین حالا که آمده ام از ناجی شدنش تشکر کنم و بگویم چقدر برایم انسان شریف تری شده است.
من و من میکنم:
_راستش… چجوری بگم… یه جوریه. زیادی راحت و بی ادبه. شایدم نیست، آخه فقط همون روزی که تو آسانسور گیر افتاده بودیم این مدلی بود. مدام حرفایی میزد که معذب میشدم. الانم میترسم یه چیزی بگه نتونم سکوت کنم و…
دوباره دکمه را میفشارد:
_ها! پس منو آوردی سپر بلات بشم… منو باش فکر کردم دلت نیومده تنهایی بیای زیارتِ این تیکه و خواستی منم مستفیض کنی. به خشکی ای شانس!
گلدان را با فاصله از تنم بالاتر میکشم:
_مسخره، دارم جدی حرف میزنم. یه چیزی بگو نرم خراب تر از قبلش کنم.
آسانسور میرسد:
_تو که انقد ازش حساب میبری، تشکر کردنت واسه چیه؟ یارو دیده یه بچه تو معرض خطره، اومده وظیفه انسانی اش رو به بهترین نحو انجام داده این که دیگه قشون کشی و گل خریدن و برم نرم نداره. تو برگرد من خودم تنهایی میرم از خجالت این همه انسان دوستی اش در میام.
این بار واقعاً خنده ام میگیرد. سوار آسانسور میشود و منتظر نگاهم میکند:
_بیا دیگه…
_من…
خم میشود و دستم را میکشد:
_تا وقتی که نقطه ضعفاتو نکشی برات میتازونن پناه.
دستم را پس میکشم: نه…
بند کیفم را بین ناخن های بلند و دیزاین شده اش می گیرد و با تمام قدرت میکشد، تقریبا داخل آسانسور پرتاب میشوم. در که بسته میشود بی دفاع تر از هرزمانی به دیوار شیشه ای تکیه میدهم و پلک هایم را به هم میفشارم:
_ لعنت بهت…
آسانسو راه میافتد و درست طبقه اول متوجه میشوم تمام شیشه ایست که خیابان را در معرض دید قرار داده. جیغ کوتاهی میکشم و چشم هایم را محکم تر میبندم:
_لعنت بهت شیرین!
روی زمین مینشینم. قلبم بلند توی گوشم میکوبد. تمام خاطرات مزخرفم به کنار، تصور آن روزی که با امیریل تابان داخل آسانسور گیر افتاده بودم دست از سرم بر نمیدارد. هر آن منتظر سقوط احتمالیام و نفس هایم خود به خود کند شده.
صدای خنده های شیرین با صدای زن داخل آسانسور در آمیخت:
_طبقه چهارم.
دست به دیوار پیاده میشوم و بازویم را که حالا اسیر دستان شیرین شده با حرص آزاد میکنم:
_آخه داشتم میمردم بیشعور!
گونه ام را تند میبوسد و جای رژش را سریع تر پاک میکند:
_خدانکنه قربونت برم من. باید کمکم به همه ترسات غلبه کنی تا هر دفعه دست اون خواهرای پاچه ورمالیده و مادر فولاد زره ات یه دستکی ندی که ازت سوء استفاده کنن.
نگاه دیگری به جانب آسانسور میاندازم؛ ای کاش تمام ترس های دنیا به همین بالابرِ مسخرهی زپرتی محدود میشد تا آنوقت به همهشان غلبه کنم.
نه… بعضی از ترس ها برای این ساخته نشده اند که بهشان فائق آیی و نابودشان کنی! بعضی از ترس ها باید همیشه باشند، مدام، مستمر، پیدرپی. باید باشند تا زندگیات معنا بگیرد.
باید بترسی تا هرروز گوش به زنگ باشی و هر شب با یک چشم باز بخوابی. گاهی برای زندگی کردن باید ترسید. چون تا نترسی از جرات آنی خبری نیست.
بازویش را دوستانه میفشارم و به لبخندی مهمانش میکنم. چه خوب که او هست! اگر همین یک قلم جنس را زندگیام کم داشته باشد، دیگر فرق چندانی با جهنم نمیکند.
با وردمان برای یک لحظه چشمم از آن همه رنگ لایت و روشن، نوازش میشود. سرامیک های بیش از اندازه سفید و براق در تلالو نور ملایمی که از پنجره های سرتاسری تغذیه میشود برق میزنند.
مبل ها و استند های پر از بروشروی که با فاصله زیاد؛ اما درست مقابل پنجره ها چیده شده اند، هر بیننده ای را به تحسین از طراح این مجموعه وا میدارد. نقشه معماری شده طبقه رئسا درست دو سالن تو در تو و مربعی شکل است که با یک میانبر کوتاه اما وسیع از هم جدا میشود. و درست در همان میانبر است که یک میز کرم رنگ بزرگ قرار دارد و یک دختر جوان و شیک تر از کل شرکت پشتش نشسته است.
دو دَر توی سالنی که ایستاده ایم قرار دارند، کنار یکیشان درشت نوشته شده: غیاث تابان. و دیگری: اتاق جلسه
از اتاق غیاث خان مردی شیک و اتو کشیده خارج میشود و رو به خانمی که روی مبل های کنار پنجره نشسته میگوید: با شما کار دارن.
گلدان را در آغوشم بالاتر میکشم. حالم با دیدن این همه هیاهو که طبقه مدیریت را گرفته خوش میشود. شلوغی در طبقه مدیریت به این معناست که با یک سری رهبر طرف هستیم که پا به پای کارمندانشان تلاش میکنند؛ نه رئسایی خشک و بی عار که فقط یادگرفته اند کار را به دیگران بسپرند.
شیرین آرنجم را میگیرد و به سمت میز منشی میرود:
_سلام. میخواستیم جناب تابان رو بینیم. امیر یل تابان.
با شنیدن نام امیریل سر از لپتاپ مقابلش در میآورد و سر و شکل شیرین را زیر نظر میگیرد.
این بار من میگویم:
_ خانم ما عجله داریم، اگه میشه…
درحالی که چشم از گلدان سفید و رز های کاشته شده ی در آغوشم نمیگیرد میگوید:
_وقت قبلی داشتین؟
شیرین به جای من میگوید: نه ولی…
نگاه کوتاهی به چهارگل رز سفید میاندازد و اخم میکند:
_بدون وقت قبلی نمیشه. باید بشینین تو نوبت.
نوبت؟ نه! توانسته ام فقط دو ساعت مرخصی بگیرم؛ اگر دیر کنم که واویلاست. زن تلفن را برمیدارد و خطاب به مخاطبش چیزی میگوید. نمیتوانم صبر کنم بنابراین بلند تر از قبل میگویم:
_ولی من… عجله دارم خانم محترم!
با وجود صدای بلندم در آغاز کلام، کمی مکالمه اش را به پایان میرساند و همانطور که گوشی همچنان در دستش است میگوید:
_منم گفتم نمیشه. اگه عجله دارین اسم و شماره تلفنتون رو بنویسین بعدا باهاتون تماس میگیرم. الانم وقت منو نگیرین کارای مهم تری دارم.
از اینکه با اسم فامیل و نام آق بابا کارهای شخصی ام را راه بیاندازم متنفرم؛ مقاومت میکنم. گوشی که بلااستفاده دردستش است و سعی دارد شماره دیگری بگیرد را از دستش میکشم و توی صورتش خم میشوم:
_کارم اگه واجب نبود که تا اینجا نمیاومدم، مطمئن باشین منم کارای مهمی واسه انجام دادن دارم.
کمی به عقب خم میشود؛ از شدت سماجتم ماتش برده. شیرین تلفن را از دستم میگیرد و روی شاسی ما میدهد و میگوید:
_ایشون کارمند شرکت خدابنده هستن. اگه وقت آقای تابان خالی باشه و سیاه نمایی کنین فقط به ضرر خودتونه.
منشی که انگار لجش درآمده باشد و نخواهد ما به کارمان برسیم، با شنیدن این حرف خودکارش را روی دفتی مقابلش پرت میکند و به سمت سالن مقابلمان میرود.
دقایقی بعد با قیافه ای باز تر از قبل بیرون میآید. پشت میزش مینشیند و با آرامشی زننده میگوید:
_جناب تابان فرموندن بگم: قانون برای همه برابره خانم وکیل، حتی واسه دختر خدابنده ها.
در جایم ثابت میمانم. تتم گر میگیرد، سر میگردانم و جای جای سالن را تماشا میکنم. شیرین عصبی شده، موهای کوتاه و بندانگشتی اش را با دست لمس میکند و میگوید:
_ یعنی چی، میگم نمیتونیم منتظر…
بازویش را میفشارم و رو به منشی میگویم:
_کجا منتظر بمونیم؟
اشاره ای به سالن دوم میکند و سرش را تا کمر در لپتاپش خم میکند. به سمت سالن میروم، قلبم به شدت میکوبد. دست روی سینه ام میگذارم و شیرین گوش میدهم:
_عجب جنیه این آدم! ما که نگفتیم تو دختر خدابنده، از کجا فهمید؟
و متعاقب کلامش دنبال دوربینی چیزی میگردد. روی مبل مینشینم و به خیابان خلوت ولنجک که گویی زیرپاهایم قرار گرفته چشم میدوزم.
_نه دوربین داره، نه خودش جنه. فقط بیشتر از اون چیزی که انتظارش رو داریم باهوشه…
به در چرمی اتاقش چشم میدوزد و با خنده میگوید:
_شایدم دندوناتو شمرده خواهرمن. میدونسته میای تشکر…
به در چشم میدوزم، گرمای نگاهش را از پشت همین در احساس میکنم:
_نه… فقط باهوشه. انقد زیاد که با شناخت کامل از همه ما بهمون نزدیک شده.
به سمتش میچرخم:
_تو شرکت هر کسی نمیدونه من وکالت میخونم؛ چه برسه اینا که تا
که تازه به ما ملحق شدن.
دهانش برای یک لحظه باز میشود و چشم هایش درشت: وای!
سر تکان میدهم و گنگ تکرار میکنم: وای…
***
امیریل:
دلم میخواهد به قهقه بخندم؛ از اینکه تا این حد دستش برایم روست لذت میبرم. میدانستم که برای تشکر میآید، ولی این همه سرزده… خب این هم در نوع خودش جالب است.
لیست کارهایی که باید انجام دهم را رمز گذاری میکنم و داخل پوشه ای قرار میدهم. دست همهشان برایم روست؛ اصلاً آن قدر رو بازی میکنم تا دستشان برای عالم و آدم رو شود. فقط کافیست با امضای تبلیغات سیاسی پایم را به دنیای لجنِ سیاستشان باز کنند؛ آنروز من میمانم و یک دنیا و طبل رسواییشان.
کاری نداشتم، درواقع میخواستم توی این ساعات سری به اوین بزنم. هرچند که راهم نمیدادند… هرچند که نزدیک نمیشدم… اما لمس درختان پیر و تنومندِ اطراف دراوزه های سفیدش را دوست دارم. میله های سردی که عزیز تر از جانم را به بند کشیده را دوست دارم…
اصلاً آن جا نفس کشیدن راحت تر است! مصمم شدن قطعی تر است! فدایی شدن شدنی ترست!
به صندلی پایه بلند و چرخان تکیه میدهم و ساعد هایم را میکشم؛ نیم ساعتی از انتظارشان گذشته، تلفن را برمیدارم و اجازه ورود صادر میکنم.
دقایقی نمیگذرد که منشی در اتاق را باز میکند و منتظر میماند خدابنده کوچک وارد شود.
تنهاست، با یک گلدان گل در دستش! ابروهایم بالا میپرد. نزدیک تر میشود و خودش در را میبندد:
_سلام.
سر تا پایش را از نظر میگذرانم. مانتوی مشکی رنگ و مقنعه دست و پاگیرش کم سن و سال ترش کرده؛ اما… به شدت از جذابیتی که دو شب پیش دیده بودم کاسته است. سری تکان میدهم و کجخندی به صورتش میزنم:
_خوش اومدی، بشین.
و منتظر میمانم؛ با اخم ظریفی راحت نشستنم از روی صندلی را از نظر میگذراند و باز نزدیک تر میآید:
_نمیتونم زیاد بمونم، باید یه سر به کارخونه بزنم و برگردم شرکت. شماهم که(ابرو بالا میاندازد) جلسه داشتین انگار… تو نوبت بودم؛ ولی هرچی منتظر شدم نه کسی از این در خارج و نه وارد شد. علیٰ ایُ حال.
یک بار دیگر سر تاپایش را از نظر میگذرانم. با وجود همین لباس های رسمی و اداری باز هم میتوانم اندامی که دیده بودم رابا چشم لمس کنم. نیشم از تکه ای که انداخت کج میشود؛ پس همان قدر که سکـسی و جذاب است، زبان دراز هم هست!
پلک میبندد و نفسش را به شکل یک آه بلند بیرون میفرستد، چشم هایش را وقتی باز میکند که آن مردمک های آبی مواج را در مردمک هایم ثابت کرده است:
_ برای کاری که دیشب کردین ممنونم. خیلی. خیلی بیشتر از این چیزی که دارم میگم ممنونتونم.
نیشخندم محو میشود.
انگار با همان نفسی که از ریه خارج کرده ناخالصی های وجودش را دور ریخته، چون صدایش به شدت خالص شده بود. انقدر زیاد که نتوانم لودگی خرجش کنم. انگار تاب نیاورد که لبخندی از جنس صدای چند ثانیه قبلش تنگِ رفتارش میچپاند و گلدان را روی میز قرار میدهد:
_میگن رز سفید نماد صلح و دوستیه…
از پشت میز بلند میشوم و مقابلش میایستم. قدش تا روی شانه هایم است، سر بلند میکند و این بار میگوید:
_هرچند… ممکنه برای شما معنایی نداشته باشه.
غرش جانانه ای دارد این ماده ببر، زیادی هم میتواند لوند و تحریک آمیز باشد؛ اما برای آتش بازی که دارد راه میافتد زیادی بچه است. برنامه ای را به مخاطره نمیاندازد؛ او به اندازه همین چهار گل رز ساده و سفید است. فقط باید حواسم را جمع کنم که اگر مشکلی پیش بیاید ممکن است بدجور کار دستم دهد.
قدمی نزدیکش میشوم و سرم را پایین تر میبرم:
_پس میخوای بگی میدونی که یه جون بهم بدهکاری!
از حرکتم متعجب میشود. کمی به عقب متمایل میشود و میگوید: میدونم.
سرم نزدیک تر میرود و نیم تنه اش بیشتر روی میز به عقب خم میشود:
_چیزی از جبران کردنم میدونی؟
در کسری از ثانیه چشم هایش گشاد میشوند.
* * *
پارت دوازده چی شد؟!
بزاری دیگه
می دونی با اینکه پارتش طولانی ولی خلاصش کوتاهه