هایم گل می اندازد. یکی نیست بگوید دختر چند دفعه باید ترکه این آدم به تنت بخورد تا دست از کنکاش کردنش برداری؟ به تو چه که چه گفته؟
صدایش پایین تر می آید و سرش زاویه دار تر می شود:
_ هرچند که دیشب خیلی واضح با داد و قال گفتی.
نگاه سنگینش را به یک باره از روی دوشم بر می دارد و عقب می کشد و تکیه می دهد. از اینکه این گوشه دنج و آرام را برای نشستن انتخاب کردهام به خودم بد و بیراه میگویم، هیچ کارم با حواس جمع و دقت نیست! کت خاکی رنگش را از تن بیرون میکشد و از جیبش پاکت سیگار و فندکِ فلزی اش را بیرون میکشد. قبل از اینکه چیزی بگویم پیشخدمت که جوانی بیست ساله به نظر می رسد خوش آمد می گوید و سفارش می خواهد. سفارش می دهم و او هم به تبعیت از من همان ها را می خواهد؛ وقتی که کافه چی از کنارمان دور می شود می گویم:
_ کار دور از شأنی بود؛ اما قبول کنین که مسببش خودتون بودین.
سیگار را از پاکت بیرون می کشد:
_ داری بهم می گی اگه یه بار دیگه بهت بگم داری با سر می ری تو چاه، باز کولی بازی در میاری؟
مکث از سر حیرتی میکنم و باز میگویم:
_واقعا چرا انقدر بیملاحظهاید؟
سیگار را با دولبش نگه میدارد و فندک میکشد، در همان حال میگوید:
_ تفاوت فرهنگی.
و با سرخوشی و شیطنت میخندد. چشم ریز میکنم:
_اوایل با همین بهونه خودمو آروم میکردم. ولی وقتی میبینم ماشالا چه دایره واژگانی بالایی دارین، محاله باور کنم ازفرهنگ کشورتون بیخبرین.
خندهاش را فرو میخورد.
_حالا چرا انقدر تون تون میکنی؟ قرار بود دوست باشیمکه.
به غلط کردن افتاده ام با آن یک جمله مزخرفی که گفته بودم! خوشم می آید چیزهایی که می داند را انکار هم نمی کند!
ریه هایش را از دود سیگار خالی می کند و من فکر می کنم چقدر با حالت پرخاشگر چند ساعت پیشش فرق کرده. چشمش به پاکت ظریف و کوچک روی میز می افتد، بی اینکه صاف بنشیند یا نگاه مستقیمش را بردارد می پرسد:
_ اون چیه؟
لبخند می زنم و پاکت را به سمتش هل می دهم: ناقابله.
پوک عمیق تری به سیگار می زند و با تفریح به صورتش چین می اندازد:
_ پس به دردم نمی خوره!
خنده ام می گیرد؛ از شدت حرص.
_ ولی باید قبولش کنین.
با یک لنگه ابروی بالا پریده می پرسد:
_ چرا مثلا؟
نمیخواهم مهم ترین دلیلش که حال بد دیشبش بود را بگویم:
_شما برادرم رو بهم برگردوندین. اگه نبودین نمیدونم چی میشد.
ابرویش همچنان بالاست:
_قرار بود با این شام و دادنِ یه سری اطلاعات جبرانش کنی، دیگه؟
چهرهام در هم میرود؛ چقدر احمقم که این آقای هوش را دست کم می گیرم.
_ دیشب
_دیشب چی؟
_نباید سرتون داد میکشیدم.
به قدری مظلومانه گفته ام که او هم نیشخند محوی می زند:
_بدترش رو تحویل گرفتی؛ دیگه؟
خندهام میگیرد. خدای من چقدر این آدم بی ملاحظه است! لبخندم را فرو میخورم. چه باید بگویم؟ بگویم از اینکه به خاطر من آن همه غمگین شدی، دلم گرفت و خواستم با عذر خواهی ام کمی دل خودم را آرام کنم؟ بگویم با نادر ترین گونه انسانی مواجهای که نه طاقت برنامه های بیرحمانه را دارد، نه طاقت غصه ای که حریف و رقیبش می خورد؟ میخندم و عطر را پیش میکشم:
_چی می خواین بشنوین، بگین تا همونو بگم.
وقتی که جمله ام تمام شد تازه فهمیدم چه حرف مسخره ای زده ام؛ خم و توی چشم هایم دقیق می شود:
_ از اون گل هایی که آوردی دفترم خیلی خوشم میاد؛ توفکرمیکنی چرا؟
سکوتم را خودش می شکند:
_ شاید به این خاطره که گفتی نشونه دوستی اند.
زیر شعاع کمرنگ نور های تریا به صورتش خیره می مانم. موهای بلندش را در هم تنیده و پشت سرش جمع کرده و این باعث می شود صورت و گردنش به راحتی در معرض دید باشند.
شاهرگ گردنش ور آمده و مثل یک بند بلند از کنار گوشش تا جایی توی لباسش کشیده شده و خالکوبی سکهای روی گردنش را به رخ میکشد. آهسته میگویم:
_ ما نمی تونیم با هم دوست باشیم.
لب هایش کج می می شوند، نگاهش نافذ تر و حتی رگ گردنش متورم تر!
_ می تونیم. حتی می تونی واسه این دوستی دلایل خوبی پیدا کنی. مثلاً خود من برای اینکه اون خواهر چموشت رو هرچه زود تر بشناسم و بهش نزدیک بشم،از حالا بیتابم.
حس خوبی ندارم، هر وقت که کنار او هستم باید تمام انرژی ام را برای کشف رفتار و افکارش بگذارم و این عملاً یک نوع شکنجه است؛ اما حس قوی تری در من می خواهد به این دوستی رضایت بدهد و با نزدیک او قرار گرفتن، تمام رفتارش را زیر نظر داشته باشد. تا کی می توانم به سولماز و دایی رسول اعتماد کنم و به کار خودم برسم؛ آن هم وقتی که تمام نقشه های این آقای هوش را فقط خودم توانسته بودم خنثی کنم و بس.
نیشخندش پررنگ می شود:
_ هوم؟ نظرت چیه؟
تا جایی که می شود چشم ریز می کنم و به اوخیره می شوم. بااین کار نیشخندش پر رنگ تر می شود و سرش را چند بار تکان می دهد. راست می گوید، ما برای این دوستی می توانیم دلایل خوبی هم پیدا کنیم. هر چند که
دلیل او می تواند به کوچکیِ به دست آوردن دل سولماز باشد؛ من هم می توانم با نزدیک خودم نگاهش داشتن امنیت اطرافیانم را تضمین کنم.
لبخند می زنم. لبخندش دندان نما می شود و دستش را مقابلم بالا می آورد. پر از جدیت است اما هنوز هم می شود در نی نی چشمانش شیطنت را دید:
_ پس شرط این دوستی شد اینکه بر اساس منافعمونه. از هیچ کمکی واسه نزدیک شدنم به سولماز دریغ نمی کنی.
دستم را به سمتش می گیرم؛ اما قبل از اینکه پنجه ام را در دست بگیرد، عقب می کشم و کف هر دو دستم را به هم می چسبانم و به حالت احترام مقابل چانه ام نگهشان می دارم:
_ و اینکه حد و حدود هایی رو قائل می شیم.
با این حرکتم دست دراز شده اش را مشت می کند و لاقیدانه میخندد. با صدایی که به شدت بم و گیرا مینمود میگوید:
_حالا میتونی اون پاکت ناقابلت رو تقدیم کنی.
.
بلند می خندم. شرور!
پاکت را بر می دارم و با حوصله شیشه عطر را از درونش خارج می کنم. با یک کجخند به صورتم زل زده و هیچ اعتنایی به هدیه ام ندارد. شیشه را مقابلش روی میز می گذارم و با لبخندی تمام عیار واکنش هایش را دنبال می کنم. دست دراز می کند و شیشه عطر را بر می دارد. درش را باز می کند و از همین جا هم بوی شیرین و تند عطر بینی ام را قلقلک می دهد. چشم هایش را ریز می کند و نیشخندی تنگ لبش می گذارد:
_مرسی؛ ولی…
با اینکه خیلی خوب فارسی حرف می زند؛ اما هنوز در ادای بعضی کلمات لنگ می زند. مثل همین واژه چهار حرفی که گفته بود: مرسی. ولیِ کشدار و پر حرفش «قابل ندارد» ای که تا پشت لب هایم آمده را زندانی می کند؛ خنده اش شبیه پوزخند می شود:
_واسه یه مرد هیچ وقت عطر هدیه نگیر.
با خنده می گویم:
_نکنه شما هم به ارتباطِ هدیه دادن عطر و تموم شدن دوستی اعتقاد دارین؟
پوزخندش را پنهان نمی کند و نگاهش را میخ چشمانم می کند:
_ فقط در دو صورته که یکی بدون دلیل برات عطر و ادکلن کادو می گیره… یا عطرت تموم شده، یا می خواد خاطره هاش رو نبش قبر کنه… بوی بهرام می زنه از این شیشه فکسنی.
لبخند روی لب هایم می ماسد. نگاهم ناباور و مشکوک بین او و شیشه ای که روی میز گذاشت نوسان می گیرد. چیزی که شنیده ام را باور نمی کنم. جنون نمی تواند تا این حد در رگ و پی وجودم رسوخ کرده باشد، من نمی توانم تا این حد دیوانه شده باشم. نمی توانم! شیشه را با حرص از روی میز چنگ می زنم و بو می کشم. عمیق! چنان عمیق و پر حرص که چیزی از بوی آن نمی فهمم. چشم هایم می سوزد. درست جوری که انگار خرده شیشه درش فرو رفته باشد. به او که با بی خیال ترین حالت ممکن به من زل زده خیره می شوم و فقط می توانم زمزمه کنم: من…
چشم تنگ می کند:
_نفهمیدی.
نفهمیدم! سرم را پایین می اندازم و تند تند پلک می زنم. محمدطاها حق داشت که بگوید دیگر من را نمی شناسد. این منِ مفلوک را خودم هم نمی شناسم. کجا رفته پناهی که زمین هم نمی توانست زمین گیرش کند؟ این من که من نیستم! این آدمی که درون درون من پناه گرفته یک دختر بچه بیمار است که لجوجانه پای روی زمین می کوبد و عروسکش را پس می خواهد! در و دیوار های تریا به من نزدیک می شوند؛ هر گوشه اش خار می شود و توی چشمم فرو می رود. هر گوشه اش یک منِ مریض نشسته و یک بهرام خندان. آها! آن جا! درست کنار آبنما و فواره های مقابل تریا بهرام ایستاده و سرش را توی گوشی موبایلش خم کرده و من نگرانم که مبادا سرما بخورد!
سر می گردانم و گوشه دیگر کنار پیشخون و کافهچی جوانش، مرد خوش چهره ای را می بینم که در نهایتِ غرور صورت حساب را می خواهد و به من می گوید: برای یارا چیزی نگیریم؟
نفس کم آورده ام. هجوم درد را توی جمجمه هایم احساس می کنم و به بهرامی خیره می شوم که انگشتانم را در دست گرفته و با شیطنت می فشاردشان… با او هم اینجا آمده بود؟ با خواهرم… با مهنوش شر و شیطان خانواده؟ او را هم به کلوپ برده بود تا فوتبال دستی یادش بدهد؟ نمی توانم. بیش از این نمی توانم این فضا را تحمل کنم. از جا بلند می شوم و به مردی که در بی تفاوت ترین حالتی که تا به امروز دیده ام به طغیانم خیره است می گویم: من میرم… می رم…
* * *
امیریل:
صورتش سرخ سرخ است. با دیدن چهره اش می توان فهمید که چه دردی را تحمل می کند، رنگ به رنگ عوض می شود و گوش تا گوش سالن را از نظر می گذراند. در آخر می ایستد و با نفس های منقطع می گوید:
_ من می رم… می رم.
بدون اینکه وسایلش را درست و حسابی بردارد، بیرون می زند و می رود.
تکیه می دهم و به درکی نثار راه رفته اش می کنم. باریستا با یک میز متحرک به سمتم می آید و پشت سرش زنی میان سال و تکیده روان است. مرد جوان غذاها را روی میز می چیند و زن چشم به دنبال کسی می گرداند؛ در آخر می گوید:
_ پناه خانوم نیستن؟
سر بالا می گیرم و به چهره تکیده زن خیره می شوم. با ملایمت زمزمه می کنم: رفتن.
زن که تا این لحظه همچنان دارد گوشه گوشه سالن را گردن می کشد؛ صامت می ایستد و با افسوس می نالد:
_ رفت؟ به این زودی؟ حیف شد… می خواستم روی ماهشو ببینم. محمود اومد گفت اومده مثل فشنگ از جا پریدم ولی…
پنجاه و چند ساله به نظر می رسد؛ رد زمان صورتش را مچاله کرده اما لباس هایش آراسته و مرتب اند. گوشی موبایلم را از روی میز بر می دارم و به دنبال خبری از ایزدی صفحه اش را روشن می کنم و بی حوصله می گویم:
_ می تونین بهم بگین تا به گوشش برسونم.
هیچ خبری نشده. لعنتی!
_نمی شه. بیشتر از چهار کلوم حرف بهش بدهکارم.
مقداری پول روی میز می گذارم و کتم را بر می دارم. وقتی می ایستم زن سینه به سینه ام در می آید و می گوید:
_ نه! مهمان پناه مهمان منه. فقط اگه می شه یه شماره ای آدرسی چیزی بهم بده. شیفت من شبه و اون خیلی وقته که نیومده.
ظرفیتم برای امروز تکمیل است. حوصله ایستادن ندارم؛ امروز بیش از گنجایشم از اعصابم کار کشیده ام. همه این ها به کنار، سر و کله زدن با جانوری موذی و اعصاب خرد کن که در درونم نق می زند و می پرسد آن دختر لرزان با آن حال خرابش، این وقت شب، آن هم تنها کجا رفت را کجای دلم بگذارم؟
_ نمی تونم بی حساب نشونی اش رو بهتون بدم.
زن چانهاش گرم میگیرد:
_ راست می گی. شما که نمی دونی چقدر مدیونشم! باید هم بترسی و بهم نشونی ازش ندی؛ ولی آقا قصدم خیره. وقتی تو این شهر غریب، تک و تنها تو کلانتری ها رو می گشتم و دستم به هیچ جا بند نبود، این دخترمثل فرشته ها جلو راهم سبز شد و از چاه بیرونمون کشید.
مکث می کنم و گنگ زن را تماشا می کنم.
_ کارایی واسمون کرد که هیچ خواهری واسه خواهرش نمی کنه. شماره تلفنشو بهم ندین چطور فردای قیامت سر صراط چشم تو چشمش بشم؟
از گوشه چشم به پالتوی طوسی رنگی که روی دسته مبل جا گذاشته نگاه می کنم. می دانستم کارآموز وکالت است و بیشتر وقتش را با چیزی غیر از کار های شرکت پر می کند؛ اما هیچ فکرش را نمی کردم کسی از تیر و طایفه یحیی خانِ خدابنده دستش به خیر هم برود! هرچند که وصف پسرش، مهدی خدابنده را زیاد شنیده بودم.
زن خم می شود و پولی که روی میز گذاشته ام را بر می دارد و به دستم میدهد. تنها کاری که می توانم برای چشمان منتظر و نگران زن بکنم، یک قول همه جانبه برای دوباره آوردن پناه به اینجاست و بس.
کتم را بر می دارم و می خواهم بروم؛ اما نمی توانم. می ایستم. ساعت بزرگی که مقابل نوشگاه قرار دارد، حوالی نه شب را نشان می دهد. تک و تنها آن هم توی ساعاتی که سه چهار ساعت از شب گذشته کجا رفت؟ صدایی درونم نهیب می زند: به تو چه؟ نکنه می خوای واسه دختر اون خرفت هم غیرت به خرج بدی؟
به خودم که می آیم زن رفته و من به همراه مردی که دارد غذا ها را روی میز می چیند ایستاده ام و به این خزعبلات فکر می کنم. بی توجه به وسایلی که جا گذاشته بود کتم را توی دستم جا به جا میکنم و رو به پیشخدمت می گویم:
_ نمی خواد دیگه، ممنون جمعشون کن.
صاف می ایستد؛ دست روی کت می کشم و نمی دانم چرا اما می گویم:
_ این پالتو و خرده وسایل رو هم امانت نگه دارین فردا میان می برن.
از تریا که بیرون می زنم نفسم سنگین و گرفته است. گوشی را از جیبم خارج می کنم و این بار در نهایت ناباوری پیامی از جانب ایزدی می بینم:
«پیداش کردم؛ طوری نشده نگران نباش فردا خودم بهت زنگ می زنم.»
بالاخره نفسی آسوده از ریه هایم خارج می شود. محمد پیدا شده! تمام مدت می ترسیدم غیبش بزند و بی خبر از ما جایی ببرندش و بلایی سرش بیاورند که تا به حال سر خیلی ها از امثال او آورده اند…
باران نم نم می بارد و هوا سوز غریبی دارد. به سمت ماشینم می روم، می خواهم سوار شوم که متوجه پراید نقره ای رنگ پناه می شوم.
ماشین را هم با خودش نبرده بود؟!
دور و برم را از نظر می گذرانم. ساعت نه شب برای یک شب پاییزی مساویست با…
نوه حاج یحیی هست که هست! دلم نمی خواهد سر به تن هیچ کدومشان باشد که باشد! آن زن پناه است! کسی که حالا حالا ها به او احتیاج دارم. در ماشین را می کوبم و به خیال یافتنش از تریا بیرون می زنم.
بالا و پایین خیابان تاریک و قدیمی را که به صورت پله پله است از نظر می گذرانم. درختان کهن سال و درشت دور تا دور خیابان مانع رسیدن نور کافی از تیرهای برق می شوند و این بر تاریکی خیابان افزوده. احتمال اینکه از این خیابان با این پله های فاصله دارش پایین رفته باشد را بیشتر می دانم پس به سمت پایین قدم تند می کنم. با گذشت هر ثانیه جریان خونم یک دور تند تر می شود، خیابان لخت و خالی زیر قطرات باران مدفون شده! از دور جسم در هم فرو رفته اش را می شناسم. وضعیتش را که می بینم درونم ناخودآگاه داغ می شود. روی یکی از همین پله های سر پایینی نشسته و در خودش جمع شده. مانتوی تنش خیس و چروک به تنش چسبیده و او بی توجه به دور و اطرافش با هر دو دستش شقیقه هایش را چسبیده. یعنی به عقلش خطور نکرده تا چه حد این خیابان خطرناک است؟!
بالا سرش که می رسم متوجه حضورم می شود و فوراً به سمتم می چرخد. چشمانش قرمز و مرطوب اند؛ اما نمی شود گفت گریه می کنند. صورتش سرخ سرخ است و حاضرم قسم بخورم اصلاً متوجه سرمای هوا نشده. گرمای بخار دهانش گواه حرفم است:
_می شه یه امشب من رو تنها بذارین؟ لطفاً…
برای رفتن و بی اهمیتی به شرایطی که درش قرار گرفته هزار دلیل دارم؛ اما برای ماندن فقط یک حس مزخرف و به شدت قوی که مدام می پرسد: اگر بروی چه بلایی سرش می آید؟!
_ تو چند سالته؟
باز هم نالید:
_ لطفاً.
_ ازت سوال پرسیدم، درست جوابمو بده!
سرش به طرفم می چرخد. چشمانش بی نهایت مظلوم شده اند:
_بیست و چهار.
حسی درونم فریاد می زند که هر چیزی در مورد این دختر می دانم را باید بریزم دور! این آدم نه به شوهرش خیانت کرده نه از ماجرای نامزد و خواهرش بی خبر بوده؛ بلکه همین جنس بی فکری هایش بوده که کار دستش داده! گرم شدن صورتم از هجوم خون را به خوبی حس می کنم:
_چند سال دیگه لازمته تا بالاخره بفهمی این ساعت، تو این تاریکی، اینجا تو یه فرعی خلوت نباید بشینی و آبغوره بگیری؟
صدای بلندم خودم را هم متعجب کرده. شاید تا به این لحظه اشکی نریخته باشد؛ اما این بار چشمانش جور دیگری برق می زنند. بلند می شود. پشتش را می تکاند و با گرفته ترین حالت ممکن می گوید:
_ انگار برای این دوستی باید شرایط زیادی رو اضافه کنیم.
راه می افتد و می خواهد برود که بند کیفش را می گیرم و می خواهم به سمت خودم برش گردانم که بند کیف میان انگشتان زخمی و بدون پانسمانم گیر می کند و صدایم را در می آورد. خون از میان دو انگشتم شره می کند و در عرض یک ثانیه تمام فضای انگشتانم را پر می کند. او که حالا به سمتم چرخیده تا ببیند چه بلایی سرم آمده با دیدن خون روی دستم، هول میکند. هین بلندی می کشد و بی پروا نزدیکم می شود:
_وای! چی شدین؟ چه خونی از دستتون میره!
صدای جیغ و دادش مثل گچی که روی تخته کشیده می شود روی مغزم اثر می کند:
_هیش! چیزی نیست.
سرش را توی کیفش فرو برده و تند تند دنبال چیزی می گردد و در همان حال قطرات درشت اشک از چشمانش آزاد میشوند و روی کیفش می ریزند. دستمالی را از کیفش بیرون می کشد و در حالی که گوشه کتم را می چسبد، به سمت پله ای که تا چند دقیقه پیش رویش نشسته بود می رود:
_ بشینین. تو رو خدا فقط بشینین!
دست و پایش را گم کرده اما خوب بلد است به جو حاکم مسلط شود. به اجبارِ او و کنارش روی لبه پله می نشینم. دستم را به سمتش میگیرم و او دستمال پارچه ایِ سفید را در دستش مچاله می کند و نمی داند باید دقیقاً چه کند. به صورتش چین می اندازد و میگوید:
_این زخم که کهنه است! چرا بخیه نزدین؟ لابد آمپول کزاز هم…
دستمال را از دستش می کشم و صدایم را بالا می برم:
_چیزی مهمی نیست، خودش خوب می شه.
به دستمالی که بین دو انگشت سبابه و میانی ام گذاشته و می فشارش میدهم، خیره می شود.
_ شبتون رو خراب کردم…
از گوشه چشم تماشایش می کنم. صورتش حسابی در هم رفته و غمگین است.
_آره کردی.
لحن جدی ام لبخند روی لب هایش می آورد؛ لبخندی سراسر بغض آلود:
_لابد اگه بگم متاسفم هم بهم می گین خب باش!
از اینکه تا این حد مرا خوب شناخته خنده ام می گیرد. بروز نمیدهم و بیآنکه نگاهی به جانبش بیاندازم میگویم:
_ درست فهمیدی.
این بار نمی خندد، حتی غم آلود:
_ باشه عیبی نداره… من بازم متاسفم… دیشب خیلی ناراحت بودین. می خواستم امشب… یه کم… فقط یه کم حالتون بهتر شه.
اخمم جمع می شود و نگاهم از دستم جدا:
_ ربطش به تو چیه؟
مظلومانه توی چشم هایم گشت می زند و در عین صداقت می گوید:
_ نمی دونم.
عضلات صورتم بیش از پیش منقبض می شوند؛ این حجم از بی ریایی را در هیچ کس ندیده ام. هیچ وقت.
شانه هایش می لرزند و گویی بالاخره متوجه برودت هوا شده باشد؛ با یک دست بازوی دیگرش را می مالد و جراحت روی دستم را تماشا میکند. با سر به کتم که بلا استفاده کنارم افتاده اشاره می زنم و چشم از زخمی که دهان باز کرده و دورش را قشاع زرد رنگی گرفته نمیگیرم. لبخند کوتاهی می زند و توی صورتم خیره میماند:
_نه به داد و فریاد چند ساعت پیشتون پشت تلفن، نه به این…
سر به سمتش می چرخانم و حرفش را قطع می کنم:
_ توام کم عجیب نیستی. اولش می گی واسه قرار امروز با منشی ام هماهنگ می شی، بعد گفتی می گی بهم زنگ بزنن؛ آخرشم که یک نصف شب خودت پیام می فرستی.
لب زیرینش را می گزد، محکم:
_ راست میگین…
بند نمی آید! لعنتی انگار که واقعاً تا بخیه نخورد کوتاه نمی آید. دستمال را بین دو انگشتم نگه می دارم، می ایستم و با نگاهی به سر و وضع داغانش می گویم:
_ پاشو برسونمت خونه ات، کلی کار دارم.
ابرو هایش به پیشانی اش می چسبند:
_ شما برسونین؟
این حجم از ناباوری کلافهترم میکند و چهره ام را بیشتر در هم فرو می برد.
_ با این لقوه ای که گرفتی مگه می تونی بشینی پشت فرمون؟
این بار او گره به پیشانی اش می اندازد و رو می گیرد. قسمت اعظمی از وجودم می خواهد با یک “به جهنم” راهم را بکشم و بروم؛ اما ساعتِ از نه گذشته، خیابانِ فرعی و خلوت، شمشاد های بلند و تصور زنی که از فرشته بودن این دختر می گفت، به طور غریبی پاهایم را بند ماندن کرده.
_ نه وقت دارم نه حوصله بحث، میای یا برم؟
* * *
بالا و پایین کوچه را میپایم و وقتی کسی را نمیبینم به در خانه دایه نزدیک میشوم.
پانزده شانزده سالی را درست و حسابی در ایران نبودهام و کسی من را نمیشناسد؛ اما باز احتیاط شرط عقل است. هیچ دلم نمیخواهد با یک اشتباه کوچک و نسنجیده شناخته شوم.
در را باز میکنم و وارد حیاط میشوم. چراغ ها روشناند. سکوت، حیاط کوچک دایه را پر کرده.
همه چیز سر جای خودش قرار دارد، گویی نه خانی آمده و نه خانی رفته؛ اما کیست که بوی حسرت را از لابه لای شاخه های خشکیده نشنود؟ رنگ عزا و ناامیدی را روی در و دیوار آن هم وقتی در مرکز حیاط، کنار حوض ایستاده نبیند و یک باره پر از اندوه نشود؟
نزدیکای در صدای ضجه و مویههای شنه اخم هایم را در هم میبرد؛ فورا کلید میاندازم و وارد میشوم یا الله ای میگویم که میان صدای لالایی های سوزناک دایه در کنار بیتابیهای شِنه گم میشود.
دخترک ضجه می زند و با هق هق زمزمه های نامفهومی می کند؛ اما صدای پر بغض و گیرای دایه بیش از اندازه رساست:
_ لالا لالا گل پونه
گل زیبای این خونه
چرا آرام نمی گیری
دلُم خونه دلُم خونه
صدای گیرا و لهجه محلیاش سنگ بزرگی میان گلوگاهم می گذارد. هق هق شِنه خفه می شود؛ به اتاق دایه می رسم. روی زمین نشسته و به تختش تکیه داده و شنه را به سینه اش چسبانده. حال و روزشان آتشم میزند؛ لالا گفتن های جانسوز دایه بالاخره با یک جمله دیگر پایان مییابد:
_لالا لالا گل لاله
تو این سینه، پرِ داغه
بندبند بدنم به یک باره میلرزد…
_ لالا لا لا شب تیره
محمدم نمی میره
لرزش؟ نه. سی و سه بند وجودم از هم می پاشد.
_تموم ماهیا خوابن
چرا خوابت نمیگیره
بغض در گلویش را آزاد می کند و ناله می زند:
_ لالا لالا گل زردم
بدیدم داغِ فرزندم
آوار می شوم. آواره می شوم. فرو می ریزم و هنوز روی دو پا ایستاده و به دایه که دیگر دست از خواندن کشیده و ناله می کند خیره می شوم. شنه بیتاب تر و ترسیده به بازویش چسبیده و دایه فقط مینالد:
_لالا لالا گل لاله
تو این سینه، پرِ داغه… پر داغه…
سارا مانتو و روسری پوشیده از اتاق کناری خارج می شود، سلام زیر لب و سردی می دهد و پا به اتاق دایه می گذارد:
_ خانمجون؟ قرار بود آرومش کنین شما که دارین این بچه رو دق مرگ می کنین!
خم می شود و به زور شِنه را از سینه دایه جدا می کند و زیر لب نق می زند. دلم می خواهد محو شوم. نباشم. یک قطره شوم و توی زمین فرو بروم؛ اما دایه با این چشم های پر از آب و خون آلود به قامتم خیره نشود و با دیدنم بلافاصله بگوید:
_ یلم…
بغض دارم، عمیـق! نمی توانم حرف بزنم و دیو بغضی که توی گلویم خوابیده را پنهان کنم؛ نمی خواهم حرف بزنم. دلم می خواهد هم قد و قواره شنه بشوم، سر روی زانوهایش بگذارم و او برایم لالایی بخواند و امید زنده ماندن محمد را دیکته کند. سر رویه سینهاش بگذارم، لالایی بخواند و در عزای مجتبی هر دو خون گریه کنیم.
نزدیک می روم، روی یک زانو می نشینم و ماسک اکسیژنی که از کپسول کنار تختش آویزان است را روی دهانش می گذارم.
_ نفس بکش. نفس بکش دایه…
ماسک را نگه میدارد و در پس ماسک و نفسهای بیرمقش میگوید:
_آمدی دایه به قربان قدت؟
امروز، وقت سر به زانو گذاشتنش نبود، امروز این دایه بود که سینه ای میخواست تا به آن تکیه بزند.
نگاه منتظر و کم جانش را بیش از این به راه نمیگذارم و آغوشم را به رویش باز میکنم و او با رغبتی مادرانه میان بازوهایم جای میگیرد. اشک میریزد و پلیورم را خیس میکند:
_دیدی که داداشت چطور رفت؟ پسرم… شیرم… پاره تنم زیر یک مشت خاک خوابیده…
بغض لعنتی به چشمانم نفوذ میکند.
_گفت محمد را برمیگردانه… گفت قبل از اینکه یل برگرده و بفهمه چه بلایی سر محمدش آمده، برادرش را پیشم برمیگردانه…
ابروهایم در هم میتنند.
_برنگرداند؛ ولی خودش چه شد؟ ها؟ یلم مجتبامان چه شد؟
سرش را بیشتر به سینهام میفشارم و به اشکی که از میان چشمان اخم زده ام بیرون زده و حالا روی سرش افتاده خیره میمانم.
_ آخ از پسر با سوادم… پسر درس خوانم…
شنه که بالاخره دایه را آرام تر میبیند صدایم میزند: عمویِل؟
آخ از این جمعِ یل و ناتوان بودنش. سر به سمتش بر میگردانم، با چشم های اشکی و درشتش به من زل زده.
_ جونِ عمو؟ نمی گی عمو اشکاتو ببینه می میره؟
دستانش را رو به من باز می کند و با بغضی فرو خورده می خواهد در کنار دایه و در آغوشم جایش دهم. بالشت روی تخت را می کشم و پشت دایه می گذارم و به سارا اشاره می کنم شنه را روی زمین بگذارد. می آید و بی محابا خودش را توی بغلم مچاله میکند:
_ گریه نمی کنم. تو رو خدا توام نمیر.
عالیه رمان ❤
فقط من واقعا دلم میخواست رمان به این خوبی رو کامل باشه که بخونم
هر چی متن پارت ها بیشتر بهتر 👌🔥
خسته نباشی نویسنده 🌸❤
این امیریل اومده انتقام بگیره اما••••••• الان معلوم نیس مدام بین سولماز و پناه در رفتوآمده اما••••• به نظره شخصی من این امیر یل بیشتر به سولماز میاد تا پناه خوده پناه هم به خواهرش گفته بود امیریل هم مثل خودت○○○
این رمان روهم از اول تا اینجاکه خوندم ای بدنبود/ میشه گفت خوب بود/ اما بعض دیالوگ هاش خییییلی بامزه•بانمک بود مثل؛ اونجا که پناه به امیر یل می گفت موزی زرنگ یا آقای هوش یا اونجاکه امیریل تو کافه به پناه گفت از این عطر بهرام میزنه بیرون من اونجاترکیدم ازخنده😉😀😁😅😂 بگذریم••••••• من از شخصیتهای این رمان ؛ عزیز جون و شیرین و پناه و سولماز و دایی رسول خیییلی دوستدارم😀😁🤗😘😚😙😎 همینطور دلم خیییلی برای برادر پناه سوخت؛ یارا😐😑😶😮🤐😯😫😓😒🙁🤒🤕😕😞😟😦😧😩😬😰😳😵😨😖😢 از مهنوش خواهر کوچیکتر سولماز و مادرشون/مامان فاطیما/ خوشم نیومد اولش گفتم این فاطیماخانم بنده خدا مثل وارش عقده کرده•••• شوهرش رفت سرش هوو آورد اما وقتی اون بچه بیچاره•بینوا رو/یارا/ می خواست پرت کنه تو استخر ازش بدم اومد آخه زورت فقط به یه بچه مریض رسیده•••• راستی یچیزی این وسط عجیب بود معمولا۹۰درصد تو ازدواجهای فامیلی بچه هامریض میشن مثل یارا اونوقت چطور پدر پناه با دختره عموش ازدواج کرد هر۲ بچش سالم شود اونوقت با یه دختره غریبه ازدواج کرد اونوقت یکی از بچه هاش اون شکلی مریض شود/ عجبا🤔😕😳😵😨/
پارت جدید بذارید
نیوشا جان…سندروم داون یه مشکل تو ایجاد گامتهای مادره….هیچ ربطی هم به ازدواج فامیلی و اینا نداره..اونایی که اینطورین یه سری بیماری دیگن!
ولی خدایی کف کرددم انقدر خوب حفطی اسما رو من هنوز که هنوز نمیدونم نقش فاطیما چیه! حافظه نیس که!!😂
راستی ادمین عزیز میشه پارت جدید رو قبل از ۱۱ بزاری؟ مرسیییییییی از رمان قشنگ و منطقی تون😘