امیریل:
_ چیزی میل دارین آقا؟
چشمانم را باز می کنم و به صورت کال و نرسیده پسرک سیزده چهارده ساله خیره می شوم. موزیکی که از داخل چایخانه در حال پهش شدن است به قدری با حال و روزم چفت و جور است که از زمان و مکان جدایم کرده بود.
_ فعلاً یه چایی بیار. منتظر کسی ام.
چشمی می گوید و با قدم های بلند به سمت داخل می رود.
جای دنج و با صفاییست. چایخانه سنتی و بزرگی که معماری اش تماماً با چوب و سنگ است و جایی میان کوه های کن سولقان قرار گرفته. از داخل بی وقفه صدای گرم مرد جوانی شنیده می شود که با سوز و از عمق جانش می خواند. گویی روی سن قرار گرفته تا آخرین سمفونی زندگی اش را اجرا کند. پسرک با سینی چای به سمتم می آید. سینی چای دم کشیده را روی میز می گذارد و رخصت رفتن می طلبد:
_ قلیون هم…
پاکت سیگارم را نشانش می دهم و او با یک با اجازه راهش را به سمت میز دیگری کج می کند.
طبقه دوم سفره خانه هم مثل اولی به دو بخش فضای سر باز و سر پوشیده تقسیم می شود با این تفاوت که اینجا، در طبقه دوم سقفی از چوب مانع نور شدید و یا قطرات باران می شود و از سمت راست منظره کوه های سنگی و جاده پر پیچ و خم کن را به نمایش می گذارد. و در سمت چپ فضای باغ مانند و بزرگ طبقه پایین که با میز ها و سه پایه های چراغ های رنگی مزین شده؛ ولی پایین صرفا همان باغچه سرسبز و بزرگی است که منظره اش را از اینجا به خوبی می شود دید.
به منظره مقابلم خیره می شوم و دم عمیقی از هوای مرطوب و بارانی می گیرم. صدایش را از بالای سرم می شنوم:
_ گاهی به خودت می گی این دنیا دیگه تکراری و پوچ شده؛ همون موقع است که طبیعت باز غافلگیرت میکنه.
نیم خیز می شوم تا از جا برخیزم که دست روی شانه ام می گذارد:
_ بشین. بشین پسرم.
می آید و صندلی رو به رویی ام را اشغال می کند؛ مثل همیشه شیک و مرتب است. شاید از آن کت و شلوار های به روز و چسبیده به تن خبری نباشد، شاید موهایش را ساده تر از هر مرد دیگری به سمت بالا شانه کند و نسبت به سفیدی های یک در میانش بی اهمیت باشد؛ با این همه جذابیتی ورای این ها در پس حرکات و رفتارش هست طرف مقابلش را به خود جذب می کند. به طبیعت بکر مقابلم خیره می شوم و می گویم:
_هیچ چیز جالب توجهای وجود نداره… لااقل من نمیبینم.
از قوری روی میز برای خودش و من چای میریزد:
_پس تو وقتی نگاه میکنی چی میبینی؟
_من؟
مکث میکنم و از به درختان طبقه پایین خیره میشوم.
_من مهم نیستم. مهم شنه اس، چشمای به راهِ دایهاس، آبروی محمدیه که همه سر پاکیش قسم میخوردن و حالا ملعبه دست مردم شده… چه فرقی میکنه من چی میبینم؟
نعلبکی حاوی استکان چای را از دستش میگیرم و سکوت میکنم. دیر زمانیست که حرف زدن سخت شده، مثل جان کندن میماند. بعضی چیزها اصلاً گفتن ندارند، گفتن نمیخواهند؛ یا درونش هستی و میبینی یا با مثنوی هفتاد من هم یک از صدِ ماجرا را نمیگیری.
_گفتی بیام تا حرف بزنیم، امر کن عمو.
به نقطهای در دور دستها خیره میشود و چایش را مینوشد.
_ آمریکا، اروپا، شوروی، ائتلاف شرق و غرب، مجاهدین خلق و بعثیا… هشت سال با دستای خالی با این شش گوشه لعنتی جنگیدیم… هشت سال! واسه منی که تو اولین روزای جنگ اسیر شدم، خیلی بیشتر از هشت سالیه که بقیه میگن… اون روزا خیال میکردیم این یه رنج بیانتهاس. تموم نمیشه.
پوزخند میزند:
_خدا ایوب پیمبرش رو هم هفت سال امتحان کرد؛ مگه ما کی بودیم؟
بر میگردد و توی صورتم دقیق میشود:
_ولی ببین! چند سال از اون وقتا میگذره؟ چند ساله که این غصه تموم شده؟ چند سال که داداشم، بچه شیرخوارهام، پارههای تنم زیر خاک خوابیدن؟ خاصیت دنیا به همینه یل، هرچی که باشه بالاخره یه روز تموم میشه.
خون به زیر پوستم میدود و رگ گردنم نبض میگیرد:
_غصه برادرت چی؟ بابام! بچه شیرخوارهات؛ اونام تموم شدن؟ تموم میشن؟ عمو شما میونهای با اخبارو تلویزیون و رسانهها نداری که کمتر بشنوی ایران با عراق دوستی میکنه. واضح بگو! سعی داری بهم چی بگی؟
استکانش را روی نعلبکی میکوبد و صدایش را بالا میبرد:
_داغ برادر تموم نمیشه. نشدنیه! ولی واسه خاطر بچهاش میشه سر پا موند.
پوستم داغداغ میشود:
_برادر من خودش باید بالا سر بچهاش وایسه. خودش غیاث خان. خودش! باورم کن! محمد بــرمیگرده.
صدای گرم و پختهاش عصبی و تهاجمیست:
_به چه قیمتی؟ به قیمت تلف شدن تو؟
چشم میدزدم و او خشمگین تر از قبل به شانهام میکوبد:
_ سر تو بگیر بالا! اون آتیش تو چشمات منم بسوزونه خلاص شم… قرار ما از بین بردن خودت نبود یل!
_آروم باشین.
_نمیشناسمت! پارهتنم رو دیگه نمیشناسم! مجتبی تموم عمرش رو مثل یه مرد زندگی کرد، باج به کسی نداد، آبروی کسی رو نبرد، با ناموس کسی بازی نکرد!
اخمهایم در هم میروند و صدای او گرفته تر میشود:
_قصه نزدیک شدنت به دختر بزرگهی
یحیی چیه؟
_حقا که منو نشناختین… من خیال شما من چقد پستم؟
دهانم برای گفتن حرفهایی باز میشوند و باز پشیمان میشوم. عرق کردهام، گرمم شده، توی این سرما گرمم شده. از پشت میز بلند میشوم تا حرف نامربوطی نزدهام محیط را ترک کنم، اما او چابک تر از من است، مشتی که میخواهد سوئیچ را بردارد میچسبد و میغرد:
_پس نقشهات چیه که به من نمیگی؟
چشمان داغ شدهام بیاینکه یک بار پلک بزنند به او زل میزنند:
_ یل به ناموس دشمنش دست درازی نمیکنه عمو… آره! کوچیک تا بزرگشون جلو چشمم پرپر بزنن عین خیالم نیست! ولی کار من دخلی به یه از همه جا بیخبر نداره. این کثافت اگه یه نوه پسر داشت که کار و بارش رو راست و ریس کنه، محال بود که با دختراش حتی چشم تو چشم بشم.
او هم به من زل زده، خشمگین، حیرتزده و بدون ذرهای پلک زدن. عصبی و کلافه سرش را برمیگرداند و باز تماشایم میکند؛ گویی حرفی توی دلش سنگینی میکند.
_مدیر عاملم زنگ زد. گفت تو دادخواستایی که این هفته امضا کرده یه تقاضای وام چند میلیاردی بوده… این وام رو به ما نمیدن مگه با کمک یحیی و دار و دستهاش؛ چی تو سرته تو؟
فهمیده. بیشتر از این نمیشود پنهان کاریکرد.
_آتیش بازی.
_این آتیش بازی نیست، خودسوزیه! میسوزی یل!
مکث میکنم، میدانم و او نمیداند که از ابتدای راه من تا آخرش را یک دور مرور کردهام.
_ بالاخره واسه آتیش زدن لونه افعی، یه حریق نیازه.
_ اون حریق تویی؟ میخوای خودت رو به کشتن بدی تا اونا رو نابود کنی؟ آره؟ نقشه اینه؟!
پنهان کاری نمی کنم:
_ همینه.
بی حسیِ آشکاری انگشتانش را در می نوردد و مشتم رها می شود. عقب می کشد؛ رسماً از موضعی که تا همین چند لحظه پیش گرفته بود عقب کشیده و همین پای رفتنم را لنگ کرده. دم عمیقی می گیرم تا بر خود مسلط شوم:
_ غیاث خان! این جنگ ایران وعراق نیست که یه دنیا باشن و یه ملت که پدر با پسر پشت به پشت هم واسه یه وجب از خاکش پشت هم دربیان… اینجا همه می بینن و از ترس جونشون سکوت می کنن… اینجا جون ارزشش به زنده بودنه نه زندگی کردن… این جنگ منه. یه رزم دو نفره بین من و اون پیر سگ کلاش! هیشکی نیست. منم و اون.
موهای مرتبش را با چنگش به عقب میراند و میگوید:
_ اشتباس.
روی صندلی مقابلش می نشینم و بیآنکه واقعاً چیزی ببینم به فضای بکر مقابلم خیره میشوم.
_ هیچ کس منو نمی فهمه. تو یه سیاهی بزرگ افتادم، گم شدم… گمشدم.
دست می کند توی جیب کتش و چیزی که نمی بینم را بیرون می کشد. خیال می کنم سکوت کرده؛ اما مکث کرده تا خاطراتش را چفت و جور کند.
_ بعد مرگ پدر بزرگت، فقط یوسف، پدرت رو داشتم. برام پدری کرد؛ خودش کار کرد و گذاشت من درس بخونم… دیپلمم رو که گرفتم دست من و مادرت رو گرفت و آوردمون قصر شیرین. کار آقامون رو ادامه داد و با تاجرای عراقی داد و ستد کرد.
پوزخند میزند.
_ هنوز جاگیر نشده بودیم که دلم پی یه جفت چشم سیاه و سرکش رفت… رفت که رفت که رفت. تا قیوم قیومت رفت.
حسرت میان کلماتش موج می زنند.
_ یوسف تا فهمید صبر نکرد، بزرگ ترم بود، برادری رو در حقم تموم کرد و به هفته نکشیده سور و سات عروسیم رو برپا کرد… گذشت. روزا با بابات تجارت می کردیم و شبا با دل خوش یه لقمه نون می بردیم سر سفره مون. غمی نبود، مشکلی نبود، درد و رنجی نبود به جز اینکه آتیش به اجاق محبوبه، مادرت نمی افتاد. پسر منم به دنیا اومد و بابات هنوز تو حسرت بوی تن بچه اش بود…
سرش را کمی به سمتم متمایل میکند و گویی که آکولادی در خاطراتش باز کرده باشد و بخواهد از آینده بگوید، میگوید:
_ میدونی وقتی تو اسارت به گوشم رسوندن یوسف بعد اون همه سال بالاخره پسردار شده، رو پای خودم بند نبودم.
خندهاش غم انگیز است؛ سرش را برمیگرداند و در حالی که مدام روی شیِ میان انگشتانش دست میکشد میگوید:
_ جنگ که شد خوشبختی مون رو سرمون آوار شد. زندگی مون ویرون شد. عراقیا مثل مور و ملخ همه جا بودن. از در و دیوار بالا می رفتن و هیچ چیزی رو سالم نمی ذاشتن… دیر رسیدم. وقتی رسیدم که زنم پسرم رو به جونش چسبونده بود و جفتشون غرق خون تو کوچه افتاده بودن. خون جلوی چشمام رو گرفت؛ از کوچه زدم بیرون و تا نه سال رنگ اون محل رو دیگه ندیدم.
نفسش را سنگین خالی می کند. به نیم رخش که حالا شکسته تر و خسته تر از هر زمانی دیده می شود، خیره می شوم.
_ آدم زندونی بعد ده روز، ده هفته، پر پر بعد ده ماه! به جایی که توش هست عادت می کنه. به تختش، پتوش، کمد لباسا و شونه سرش، عادت می کنه. وقتی بهشون دست می زنه دیگه حس ناآرومی نداره. اون قفس مثل خونه اش می شه. روانش می پذیره؛ ولی تو اسارت، نه. به هیچی عادت نمی کنی. فرق نمی کنه چند ماه و چند سال طول بکشه تک تک ثانیه هاش رو انگار روی سوزن نشستی نمی تونی آروم بگیری. می دونی چرا؟ چون اونجا لونه افعیه؛ لونه همون مارایی که نیشت زدن.
چشم از آسمان بارانی می گیرم و سرم را به سمتش می گردانم. با صدایی گرفته ادامه می دهد:
_ رو خاکشون راه می ری، تو خاک و خون غلتیدن عزیزا و رفقات جلو چشمت میاد… به آسمونشون چشم می دوزی، دود خاکستریِ سلاحایی که شهرت رو فاسد کرده بود، خفه ات می کنه.
سر او هم به سمتم می چرخد:
_ چطور خیال می کنی نمی دونم ده روزه، ده هفته اس، ده ماهه، تو چه حال و هوایی هستی؟ کی قد من می دونه نزدیک دشمن بودن و خفه خون مرگ گرفتن یعنی چی؟!
چیزی توی گلویم می تپد. حتی برای شکستن دست و پا هم می زند.
سکوت میانمان را با آهی عمیق می شکند:
_امید؟ وقتی چاره ای به جز صبر کردن نداشته باشی، از امید هم می رنجی. ازش بیزار می شی. سر دعوات می گیره با خودت و سرنوشتت و هر چی امید و انتظارم که هست!
صدایش در جایی از گلو می لغزد
_ ولی پسرم… یلم! بدون امید نمی شه.
سرم را زیر می اندازم تا طوفانی که درونم برپا کرده را نبیند:
_ متلاشی میشی. فرو میریزی… می خوای بسوزونی؟ بسوزون! می خوای دار و ندارمون رو آتیش بزنی؟ به علی که من همه اش رو به عشق شادی تو جمع کردم! اگه تو اینجوری حالت بهتر میشه، خودم پا به پات این عمارتی که واسه تو بنا کردم رو آوار میکنم… هر کاری کنی مثل کوه پشتت در میام… فقط تو از جون خودت دست نکش… میگی محمد برمیگرده؟ باور می کنم که برش می گردونی! ولی توام برگرد… پلای پشت سرت رو خراب نکن.
آرنج هایم را روی زا
نوها میگذارم و نیمه خم، پنجههایم را در هم می فشارم.نمی شود. حتی اگر او تنها کسی باشد که حال و روزم را میفهمد، باز هم نمیشود. برای آخرین بار با آن جسم کوچکی که توی دست دارد بازی میکند و در آخر با فاصله چند سانتی دو تاس چوبی و بی نهایت ظریف کار شده را روی میز قل می دهد.
_ به جز یه کتابْ خاطره تلخ، اینا تنها چیزایی اند که از نه سال زندگیم به غنیمت دارم.
دو تا تاس تراشیده شده که با کمی دقت معلوم می شود کاملاً دست سازند، برای از اسارت غنیمت آوردن، کمی عجیب و حتی مضحک است.
_ نگاه به وجنات لهو و لعبش نکن. یه کوه غرور و غیرت تو هر برشش پنهونه.
از روی میز برشان می دارم لمسشان می کنم.
_ رنج رو نمی شه تعریف کرد، یا خودت لمسش میکنی و میفهمیاش یا من هر چقدرم که قصه حسین کُرد برات بگم بازم نمی فهمیش.
انگشتانم دست از کشف کردن جسم چوبی بر می دارند. خشک می شوم. با تردید به او که محو من است خیره میشوم. باور اینکه دقیقاً همان چیزی را گفته که تا همین چند دقیقه پیش حسش می کرده بودم، برایم دشوار است. گویی توی خلائی تاریک صدای آشنایی بشنوی.
_ چی شده؟
به سختی می گویم:
_ دقیقاً چیزی رو گفتین که تا همین چند دقیقه پیش داشتم بهش فکر می کردم.
مردانه و سنگین می خندد:
_ تعجب نداره؛ خاصیت سرباز بودنه. سربازا بعد یه مدت شبیه هم می شن: شکاک. دیرباور. بی اعتماد. ولی کوه، کوه.
آه می کشد.
_ کم میارن، نزدیک دشمن باشن و نتونن نیش و دندون نشون بدن، بدتر… منم کم آوردم. برام فرق نمی کرد زنده باشم یا نه، فقط می خواستم زهرم رو روی یه فرمانده کله گنده که واسه سر کشی می اومد خالی کنم و بعدش هر چی بادا باد. لااقل پیش وجدانم سرم بالا بود که به خاطر خون زن و بچهام دارم می میرم… با بدبختی یه تیزی درست کردم، مثل جفت چشمام ازش مراقبت می کردم و حواسم بود که پیداش نکنه. صبح روزی که از طرف سازمان اومده بودن واسه مصاحبه، رفتم تا تیزیم رو بردارم… نبود. بالا رو گشتم، پایین رو گشتم، کل اردوگاه رو به هم ریختم نبود که نبود. باورم نمی شد! دستم از هرجایی کوتاه بود… داد و قال راه انداختم، همه جا رو به هم ریختم ولی جوابش رو با سیم کابل و چند ساعت انفرادی بهم پس دادن.
دستش را روی میز میگذارد و کاملا به سمت فضای آزاد میچرخد:
_ شب که برم گردوندن عمومی، یکی از اسرای مسن اومد و زیر بال و پرم رو گرفت. زخمام رو بست، بهم از شام خودش که نگه داشته بود داد. بی ملاحظه گفت سر صبحی دنبال چی بودی؟ جوابشو ندادم. نزدیک تر شد و گفت: می خواستی خودت رو به کشتن بدی؟ باز جدی اش نگرفتم. تا اینکه گفت امانتیات دست من میمونه تا وقتی که یاد بگیری چطور ازش استفاده کنی. کلهام باز داشت جوش میآورد که این دوتا تاس رو جلوم گذاشت… البته اون روزا اینا انقد صاف و تمیز نبودن؛ یه طرح اولیه و بد تراش که فقط شکل مکعب داشت.
با دقت بیشتری بالا و پایینشان می کنم، چنان وقت و دقت روی هر قسمتش گذاشتهاند که دو تکه چوب، به جسمی نفیس و ارزشمند تبدیل شده.
_ پیرمرد با صفایی بود؛ نه حزبی بود، نه پشت سر کسی سینه می زد… در اصل ربطی هم به این چیزا نداشت، حتی تمام عمرش رو تو یه کازینو کار کرده بود و همه عمر شصت و چند ساله اش رو تو راهی غیر راه باقیِ رزمنده ها سپری کرده بود. ولی جنگ که شد غیرت به خرج داد. واسه خاطر خاکش، خلاف یه دنیا حرف مفت بزن که فقط امر به معروف می کردن و خودشون پشت زناشون پنهون شده بودن، اومده بود به میدون… میدونی آدما درست وقتی که تو سختی و بلا هستن عیارشون رو نشون میدن. قبلش فقط لافه… اون پیرمرد اون روز و روزای بعدش چشمای من رو باز کرد.
مچ دستم را می گیرد و تاس ها را کف دستم قرار می دهد:
_ بهم گفت جوون! هر جنگی یه بازیه، منتهی یه بازی کشنده. یا وارد بازی نمی شی یا حالا که شدی تا پیروزی می جنگی. پیروزی تو مرگت نیست. درست بازی کردن تاس های خطاست.
مشتم را می بندد و توی چشمم نفوذ می کند:
_ آمریکا، اروپا، شوروی، ائتلاف شرق و غرب، مجاهدین و بعثیا: شش وجه از دشمنای مان که اگه یه لنگه هم از پا بیان باز پنج تای دیگه هست. ما شاید اسیر باشیم ولی هنوزم رزمندهایم. باید با دستای بسته بجنگیم. اگه میونهی این شش وجه به هم بخوره، ارتباطشون به هم بریزه، فقط اون وقته که کارشون تمومه.
گنگ و پر تردید نگاهش می کنم. سخت میفهمم؛ درست مثل یک افسر درجه یک که با سربازی تازه به خدمت آمده حرف می زند و او به سختی سر در می آورد.
_ هشت سال جنگ تموم شد. صدام به درک رفت و یه وجب از این آب و خاک به کسی داده نشد. یه وجه از این شش وجهیِ چوبی جدا شد ولی… ما هیچ وقت پیروز نشدیم. پنج وجه دیگه ی این مکعب به قوت خودش باقی موند و هر روز با یه بامبولی روی سرمون خراب شدن… چهل سال گذشت و این جنگ تموم نشد… می دونی چرا؟ چون ما از درون آفت زدیم.
صدایش میلرزد؛ اما دستانش هنوز قدرت یک جنگنده را
تداعی میکند:
_نهالی که از درون کرم افتاده رو هرچقدر که پاش آب و کود بدی، سر آخر می پوکه… مثل ما. ارزش های مقدسی که مثل شوک به قلب در حال مرگ ایران نفس داده بود، تبدیل کردیم به سطحی ترین امور ممکن. چون اون ارزش ها انقدری قدشون بلند بود که نمی شد ازش دستاویز ساخت بهشون چنگ زد… امام حسینی که دهه چهل امام آزاده ها بود و غرور و غیرت هر مسلمونی رو بر می انگیخت تا علیه ظلم و فساد بایسته، تو دهه هفتاد تبدیل شد به امام تشنه ای که فقط اشک مردم رو در میاره…. دیگه پویایی نموند، آزادگیی نموند، ذلت نپذیرفتنی نموند. چون ما از درون آفت زدیم. چون دیگه داشتن حسینی آزاده به نفع خیلی از کله گنده ها نبود. ارزش هایی که انقلاب دهه پنجاه رو شکل داد، حالا به حدی از سر و تهاش زده شده که باید روایات نامشهور و عجیب و غریب بخونن تا فقط اشک مردم رو در بیارن.
می شنوی یل؟ ماها شدیم آدمک جناح ها. نه مردم یه ملت! شدیم صدای جناح های چپ و راست، نه صدای مظلوم امت. ما باختیم… تو نباز. به خودت نباز. پوچ و بی معنا نشو! دشمنات رو درست بشناس و امیدت رو همیشه زنده نگه دار… اگه ما تونستیم هشت سال یکه و تنها مقابل دنیا بایستیم و عزیزمون رو، وطنمون رو پس بگیریم به خاطر این بود که انقد پوچ و خالی نبودیم. توام نشو. تا آخرش نشو! اگه مردمای دهه شصت تا امروز همون آدما بودن، اگه اینقد بی هویت نمی شدیم، اگه انقد پوچ و خالی نمی شدیم که امثال یحیی خدابنده سگایی مثل محسن نوروزی رو که خوب واسشون دم تکون میدن بفرستن تو مجلس و امثال رسول خدابنده، کامیون کامیون سکه از مرز ها خارج کنن و کامیون کامیون جنس بنجل وارد؛ بشن کاسب تحریم و پول رو پول بذارن و خون از خون مردم بمکن؛ امروز ما هم تونسته بودیم این شش وجه مکعب رو از هم جدا کنیم! لااقل واسه مملکت خودمون تونسته بودیم. تو شش وجه مکعب تو بشناس!
لحنش سخت و بدون انعطاف، نگاهش شعله های یک سرباز غیور میهن را دارد. به قدری محکم و جدی مشتم را بسته و می فشارد که نمی توانم ساده از کنار کلمه ای از حرف هایش بگذرم. سکوت و نوع نگاهش پر از حرف است. پر از خواهش برای پذیرفتن. پر از لبیک خواستن برای تکتک عباراتی که سعی داشت من را برای حفظ کردن جانم تشویق کند.
دست دیگرم را روی دستش که مردانه مشتم را می فشارد می گذارم.
_ بهم اعتماد داری غیاث خان؟
_ دارم امیرم.
مشتش را می فشارم.
_ پس خیالتون جمع باشه که یل بازنده این میدون نیست. خوب میدونم با کیا دارم در می افتم؛ بهتر از اون میدونم با درخواست اون وام کلون می خوام چیکار کنم، می دونم دشمنم کیه.
بلند تر از من می گوید:
_ دشمنت نه! دشمنات! از هیچ کدومشون نباید غافل بشی. پیوندی که بین وجه های مکعبت هست رو نشکنی بازم می بازی. حتی اگه محمد رو برگردونی.
پسرک سیزده چهارده ساله ای که همین چند دقیقه پیش سینی چای را آورده بود، برای گرفتن سفارش نزدیک می شود و حرفمان را می برد. بعد از اینکه سفارسش را می گیرد و می رود؛ غیاث خان می گوید:
_ اگه مکعب شش وجهی تو شش تا دشمن داشته باشه مسلما کله گنده اش یحیاس ولی از باقی اشون نباید غافل شد. حتی از اون دختر ته تغاری اش… اسمش چی بود؟
مغزم دست از تکاپو میکشد و ذهنم تصویر چهره خندانش را یک بار پشت پلکهایم روشن و خاموش میکند.
_ ها پناه! به بی پست و مقامیش تو شرکت خدابنده ها نگاه نکن. برام خبر آوردن تو همین دوره کارآموزیش خیلی ها رو حیرون کارش کرده. خارج از اون شرکت و خونواده کم کسی نیست واسه خودش.
کجکی میخندم؛ این را خودم فهمیده بودم.
_ ازش غافل نشو. می گن تو کارش خیلی استعداد داره، معادله های حل نشدنی رو حل می کنه… می ترسم به معادله تو شک کنه.
چشمم به زخم میان دو انگشتم میافتد و لبخند کجم ادامه دار میشود.
_ تهدیدی به حساب نمیاد.
_ دوست دشمن، دشمن ماست. از قضا این دختر وفادارترین نوه این دشمنه. یادت که نرفته تو اولین روز جلسه چطور از مواضعشون دفاع میکرد؟
سر آخر دستمال گل دوزی شدهاش را چه کردم؟
_ نرفته.
سرم را بالا میآورم و ادامه میدهم:
_ ولی اون مقابل ما نیست؛ نمیتونه کلک بزنه. یعنی… اگه تو خونه یحیی نبود، هیچ وقت فکرشم نمی کردم از خون اون بی صفت باشه. انگار ژن مادرش حسابی غالب بوده!
مشکوک می پرسد:
_ بهش خیلی مطمئنی!
عضلات پیشانی ام منقبض می شوند؛ مطمئن نیستم فقط…
_ زیادی بی خطاست…
پوزخند می زنم و با یاد آنچه در سامانسرایی که رسانده بودمش، دیده ام می گویم:
_ از اون مدلای مادر ترزاییه؛ ترجیح میده مثل فرشته ها زندگی کنه… پاک، تمیز.
با ابرویی بالا پریده و چهره ای متحیر تماشایم می کند:
_ خیلی از این دختر می دونی!
_ گفتم که از هیچ کدومشون غافل نیستم.
_ چه میدونم. یه جوری حرف می زنی انگار ازش بدت نمیاد!
اخم می کنم. تاس ها را روی میز می گذارم و قاطعانه می گویم:
_این مکعب واسه من پنج وجیه! یعنی تهتغاری حاج یحیی
توش هیچ جایی نداره.
حرف آخر که یه درد و دل کاملا دوستانه است:
این روزا همه ما نگران آینده هستیم. قیمت اقلام ضروری و بدیهی مردم داره به صورت نجومی بالا میره و هیچ کس نمیدونه قراره تا دو سال بعد که ترامپ رئیس جمهوره، چه اتفاقی پیش بیاد.
منم به عنوان یک شهروند ایرانی از سوء مدیریتها، ناعدالتیها، دزدی ها، فساد مالی و قضایی و… همه این ها شاکی ام؛ اما در کنار همه اینا از رفتار عجیب مردممون هم شاکیام.
کدوممون صد میلیون پس انداز دست نخورده داشتیم و تو این گرونی نرفتیم دلار و سکه بخریم تا به محض اینکه گرون شد بفروشیم؟
کدوممون به حرف چهارتا شبکه بیشرفِ خارجی نرفتیم و از شیرخشک تا دارو و مواد غذایی، کارتون کارتون نخریدیم و تو خونههامون تلنبار نکردیم؟
کدوم کارخونهدار و صادر کنندهای به خاطر عشق به میهنش، راضی نشد تا ریال سقوط کرد، مواد ضروری هموطن هاش رو صادر نکنه؟
اگه نکردیم، اگه دستمون میرسیده این کارا رو کنیم و نکردیم که مرحبا به غیرتمون؛ اما اونایی که این کارا رو کردن، واقعا هیچ عشقی به مادرشون، به سرزمینشون ایران ندارن؟!
خیلی خب ندارن، نداشته باشن. هیچ به فکر خودشون هستن؟
این جوی که نادانسته و از ترس داریم ایجاد میکنیم نه تنها ذره ای طبقه اجتماعی ما رو بالا تر نمیبره که اگه ادامه بدیم قطع به یقین _خدایی نکرده_ همهمون رو سقوط میده.
شما با خرید و فروش دلار چقدر سود میکنی؟ یک میلیارد؟ اگه روند بیارزش شدن پولمون متوقف نشه اون یه میلیارد دیگه یه میلیارد سال ۹۶ نیست! سرمایه اولیهات رو هم نمیتونی پس بگیری!
پس در وهله اول آروم باشیم.
نترسیم و مدیریت شده خرید کنیم. دل بسوزونیم برای هم، جوری که اگه من داشته باشم و همسایه نداشته باشه از گلوم پایین نره. باور کنین اینا لطف کردن نیست، مثل یه سیکل بسته میمونه که در آخر به خودتون برمیگرده.
اگه خودمون یا همسر یا پدر و یا هرکس دیگهای رو میشناسیم که داره با صادرات اقلام ضروری تیشه به ریشه این خاک میزنه، شروع کنیم به نهی از منکر.
خیلییییییی جالبه مرسی بابت پارت گذاری پشت سرهم
خیلی مفید بود…
تشکر از نویسنده عزیز
مجاوره بدونم نویسنده چند سالشه؟!
کنجکاو (تصحیح گردان اتوماتش اشتباه تایپ کرد)
هر چی از قلم نویسنده بگم کم گفتم میشه به خوبی فهمید که چقدر این رمان رو با هدف می نویسه مثل خیلی از نویسنده ها نیست که فقط رمانش رو با دری وری و با هیچ مقصودی فقط برای اینکه خواننده های بدتر از خودشون رو جمع کنن می نویسن اصلا نوشتن که چه عرض کنم دل آدم میگیره وقتی به کسایی مثل چخوف و این افراد گرامی می گن نویسنده
هدفمند… جملاتی ک توی حرفای یل یا پناه یا غیاث خان و بقیه می بینیم فوق العادن:) همینا اگ ریشه زندگیمون بود تا حالا زندگی ها عالی بود💓💓👌
ادمین اسم و فامیل نویسنده چیه؟
اوایلش جالب بود برام(خوب بود○○○) اما الان👣👀🕵💼🔫😳😵😨😱 یجوری شده●●●●
یکم یاده: گاندو افتادم••••
کلا کارای لیلی جان عالیه مثل هیچکسان پادشاه