#آرام
با نالهای که از کرفتگی گردنم از بین لبهام خارج شد چشمهامو باز کردم.
دست به صندلی گرفتم و صاف نشستم.
با چشمهای ریز شده سرمو چرخوندم.
هیچی از موقعیتم درک نمیکردم و گیج میزدم.
توی یه جای نسبتا کوچیکی بودم و آهنگ بیکلام ملایمی پخش میشد.
یه کم گردنمو ماساژ دادم و نگاهمو به سمت پنجرهی کوچیک کنارم چرخوندم.
همه جا آبی بود و ابر…
با درک کردن موقعیتم سریع به پنجره دست گذاشتم که دیدم توی آسمونم!
یا خدا!
نفس بریده تند از جام بلند شدم و از بین دو صندلی بیرون اومدم که با دیدن رادمان اونم لپ تاپ به دست کم کم همه چیز به ذهنم هجوم آورد و بیاراده دستم روی گردنم رفت.
مطمئنم یه چیزی بهم تزریق کرد!
خون جلوی چشمهامو گرفت و به سمتش دویدم.
از خشم درونم نفهمیدم چیکار میکنم و تو یه حرکت لپ تاپ روی پاشو روی زمین پرت کردم که صدای شکستن یه چیزایی داخلش بلند شد.
ابروهاش بالا پریدند و کوتاه به لپ تاپ و بعد من نگاه کرد.
نفس زنان یقهشو گرفتم و داد زدم: داری چه غلطی میکنی؟ من کجام؟ منو داری کجا میبری؟ هان؟
تنها خونسرد نگاهم کرد.
انگار دیگه نمیشناختمش، انگار رادمان من نبود!
– بشین، حوصلهی سر و صدا ندارم هنوز پونزده ساعت مونده!
مشتهام بازتر شدند و با صدای تحلیل رفتهای گفتم: مگه داری کجام میبری؟
– نیویورک.
دنیا دور سرم چرخید و بلافاصله روی زمین فرود اومدم.
با بهت به زمین چشم دوختم و زمزمه کردم: مامان و بابام!
اشک توی چشمهام جوشید و بهش نگاه کردم.
ناباور لب زدم: چطور تونستی اینکار رو بکنی؟ من بهت اعتماد کردم رادمان!
نفسشو به بیرون فرستاد.
از جاش بلند شد، بازومو گرفت و بلندم کرد.
- بازم اعتماد کن.
سرمو به چپ و راست تکون دادم و آروم لب زدم: دیگه نمیتونم چون دیگه نمیشناسمت، تو یه چیزیت شده!
بغضم گرفت.
– تو فکر مامان و بابامو نکردی؟ منو دزدیدی که چی بشه؟ فکر کردی با فرار کردن همه چیز حل میشه؟
– واسشون پیغام فرستادم که نگرانت نباشند.
از دریای توی چشمهام یه قطرهش روی گونم سر خورد.
خواست پاکش کنه که دستشو پس زدم و دو قدم به عقب رفتم.
– نگاههات میترسونتم رادمان، چی تو سرت داری؟
یقهشو مرتب کرد و نشست.
– دارم میرم بابابزرگمو ببینم.
شدید تعجب کردم.
-بابا بزرگت؟! اما تو…
– تازه پیداش کردم.
به کنارش اشاره کرد.
– بشین واست بگم.
با تردید نگاهش کردم و با کمی مکث لپ تاپو با پا کنار زدم و کنارش نشستم.
به لپ تاپش نگاه کرد.
– داغونش کردی که!
سعی کردم جدی باشم.
– حرفتو بزن.
نگاهشو به سمتم سوق داد.
خواست دستمو بگیره که سریع عقب بردمشون.
چشم ازم برداشت و با حرص آروم خندید.
با کمی مکث نگاهم کرد.
– تازگیا یه چیز جالب فهمیدم.
نیشخندی کنج لبش نشست.
– آرمین و الیور پسر داییمند!
چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند و تقربیا داد زدم: چی؟!
از دادم اخم ریزی روی پیشونیش نشست.
تند بهش نزدیکتر شدم و گفتم: چجوری فهمیدی؟
– چند ساله دنبال کسیم که عمارتمونو آتیش زد.
مکث کرد و منم منتظر نگاهش کردم.
اونقدر سکوتش طولانی شد که بیطاقت گفتم: خب؟ پیداش کردی؟
سرشو تکون داد.
نگاه ازم گرفت و تکیه به صندلی چشمهاشو بست.
انگار یه چیزی اذیتش میکرد.
دستمو بالا آوردم و با کمی مکث روی بازوش گذاشتم.
– رادمان؟ چی فهمیدی؟
لبشو با زبونش تر کرد.
دندونهاشو روی هم فشار داد و کوتاه سرشو به طرفین تکون داد.
دیگه واقعا داشتم نگران میشدم.
نکنه کار مامان… نه نه، امکان نداره!
خواستم دستمو کنار صورتش بذارم که چشمهاشو باز کرد.
طرز نگاهش و اون نفرت و کینهای که توش دیدم وجودمو لرزوند.
– کار کسی بود که ادعا میکرد عاشق دخترشه، کار اون بابای عوضیشه.
دستم به پایین افتاد و بهت و ناباوری وجودمو پر کرد.
با نفرت و برق اشک توی چشمهاش لب زد: بعد از اینکه بابام از مامانم طلاق گرفت کل خانوادهی مامانم از بابام متنفر شدند چون مامانم خیلی عاشقش بود و اون ولش کرد، اون آدم به اصطلاح بابا بزرگ وقتی فهمید بابام با مامانت ازدواج کرده دستور قتل هردوشونو داد، اینطوری آدماش اومدند و عمارتو آتیش زدند که این وسط مامان بیچاره و بیگناه من قربانی شد!
از دریای توی چشمهام یه قطره روی گونم چکید.
– شاید… شاید نمیدونستند مامانت اون توعه!
نگاه ازم گرفت.
نگاهم به دستش خورد که محکم مشت شده بود.
– واسم مهم نیست که میدونسته یا نه، کار اون باعث شد بیخانواده تو مملکت غریب بزرگ بشم، نزدیک بود بعد از چند سال تنهایی دیگه یه خواهر یا برادر داشته باشم.
– منظورت چیه؟
بهم نگاه کرد.
– مامانت حامله بود!
شک دومم بهم وارد شد و خدا سومیشو به خیر کنه.
دستمو روی دهنم گذاشتم و کمرمو به صندلی تکیه دادم.
– یعنی…
دستمو پایین بردم و خیره به صندلی گفتم: یعنی اون برادری که ازش حرف میزنند واسه بابای توعه؟
صدای متعجبش بلند شد.
– چی؟!
بهش نگاه کردم.
– اما بابام میگفت بچهی خودشه!
– چی داری میگی؟ واضح بگو ببینم.
– یه برادر دارم که وقتی دو سالش بوده دزدیده شده، مامانم میگه کار باباته.
بهت نگاهشو پر کرد اما کوتاه خندید.
– یعنی نمرده؟ برادره؟
درست نشستم.
– آخ مامان! گذشتهی تو چقدر پیچیدهست!
– یه داداش.
باز کوتاه خندید.
– گفتی بابام دزدیدتش؟
پوزخندی روی لبم نشست.
– مامان بیچارهی من…
بهش نگاه کردم.
– بخاطر کار بیرحمانهی بابای تو سالهاست که داره زجر میکشه.
متقابلا پوزخندی زد.
– میتونست ازدواج نکنه، کجا رفت اون همه عاشقتمهاش؟ تا بابام رفت زندان اونم فلنگو بست، چرا؟ که گیر نیوفته؟
با فکی قفل شده گفتم: درمورد مامان من اینجوری نگو، مامان من بیدلیل کاری نمیکنه.
نیشخندی زد و روشو ازم گرفت.
نفس پر حرصی کشیدم و گفتم: منو برگردون دبی، من نه مشتاق دیدن اون بابابزرگتم نه فامیلات.
جوابمو نداد و به جاش دستشو بلند کرد.
دستمو جلوی چشمهاش چرخوندم.
– میفهمی چی میگم؟
افشین بهمون نزدیک شد.
– درخدمتم قربان.
– برو اون همیشگیو واسم بیار.
– چشم.
و بعدم رفت.
اینبار محکم به بازوش زدم و بلند گفتم: با توعم.
با نگاهی که بهم انداخت دلم هری ریخت.
– ببر صداتو آرام، اونقدر اعصابم به هم ریخته هست که نفهمم چه بلایی سرت میارم.
اشک توی چشمهام حلقه زد و با دلخوری لب زدم: تو عوض شدی، نگاههاتو دیگه نمیشناسم، داری میری نیویورک که انتقام بگیری؟ نه؟
سرمو به چپ و راست تکون دادم.
– این انتقام کورت کرده رادمان، به خودت بیا.
درست نشست و پا روی پا انداخت.
اشک بیشتری چشمهامو پر کرد که سریع بلند شدم.
نذاشتم بغض رو صدام تاثیر بذاره.
– پاتو ببر کنار میخوام برم.
بدون اینکه نگاهم کنه پاشو جمع کردم که تند بیرون اومدم.
افشینو دیدم که با سینیای که روش مشروب و یه لیوان بود به این سمت میاد.
به رادمان نگاه کردم و دندونهامو روی هم فشار دادم.
از حرص و دلخوریای که توی وجودم بود به سمت افشین رفتم.
مشروبو از روش چنگ زدم و برگشتم سرجام و تو یه حرکت محتوای توشو روی رادمانی که سرش توی گوشی بود خالی کردم که دادی زد و از جا پرید.
جنازهی شیشه رو محکم به زمین زدم که صد تیکه شد.
نفس زنان از عصبانیت گفتم: حالا که برم نمیگردونی منم یه ذره باهات راه نمیام.
و از بین دندونهای کلید شدم غریدم: دزد کینهای!
اینو گفتم و درمقابل چشمهای به خون نشستهش به عقب رفتم و روی یکی از صندلیهاش دست به سینه نشستم.
– لباس واستون بیارم قربان؟
دیدمش که با قدمهای تند به جلوی هواپیما رفت.
اگه من یه گوشی پیدا نکردم و بابامو خبر نکردم آرام نیستم.
با اینکه گرسنم بود چشمهامو بستم تا شاید خوابم ببره و گذر این لحظات زجرآور رو حس نکنم.
کم کم چشمهام داشت گرم میشد اما یه دفعه یکی با خشونت بازومو گرفت و بلافاصله روی زمین پرتم کرد که از درد آخ بلندی گفتم و چشمهامو روی هم فشار دادم.
صدای نفسهای بلند و عصبی میومد.
زود چشمهامو باز کردم و به کمک دستم نیم خیز شدم.
صورت قرمز شده از خشمش رعشه به تنم مینداخت.
خم شد و یقهمو گرفت.
– ببین چی بهت میگم، خوب گوش کن، به مسیح قسم اگه کوچیکترین خطایی ازت ببینم، اگه کوچیکترین سر پیچیای ازت ببینم کاری به سرت میارم که تا عمر داری به خودت لعنت بفرستی.
بغض سنگینی گلومو فشرد که لبامو روی هم فشار دادم.
دیگه میترسیدم ازش، حس میکردم دیگه دوستم نداره.
با بغض گفتم: تو دیگه دوستم نداری؟ آره؟ انتقام همه چیو از یادت برده حتی منو اما دلیل اینکه ولم نمیکنی و دزدیدیمو نمیفهمم!
سکوت کرد و همون نگاهشو نگه داشت.
– باشه رادمان، باشه، فقط بدون کم کم من از این رفتارت دق میکنم و میمیرم، مگه همینو نمیخوای؟
غرید: بهتره ساکت شی و داستان واسه خودت ننویسی.
اینو گفت و روی زمین ولم کرد و رفت.
به کمک دستم بلند شدم و داد زدم: پس چرا اینجوری باهام رفتار میکنی؟ مگه من مامانتو کشتم؟
وایساد ولی نچرخید.
اشکهام بیصدا روی گونم سر خوردند و آرومتر گفتم: چرا داری میبریم نیویورک؟
اینبار به حرف اومد.
– تو رو کنارم لازم دادم.
با عجز و گریه نالیدم: چرا؟
نیم نگاهی به عقب انداخت.
– اینش دیگه به خودم مربوطه.
راهشو ادامه داد و رو یه صندلی نشست.
خم شدم و سرمو روی دستهام گذاشتم و آروم به حال روزگارم اشک ریختم.
دنیا قراره منو تا کجای این دره بکشونه؟
#رایان
نمیدونم چند ساعت میشد که به درخت رو به روم زل زده بودم و تک تک لحظاتم با نفس چه خوب و چه بد رو مرور میکردم.
حالا که رفته حس میکنم از قبلم تنهاتر شدم و همین، بغض دردناک و اما نشکنیو توی وجودم انداخته.
نفس راست میگفت من خودخواهم، خودخواهم که میخواستم اونیو کنارم نگه دارم که خودش نمیخواست کنارم بمونه.
چقدر درمونده شدی رایان! بعد از خاله لادن کی جرئت کرده بود اینطوری تو رو بشکونه؟
دنیا خیلی زیاد برام بیمفهوم و پوچ شده بود.
فکر میکردم یه مردم که فقط حرکت میکنه.
دلم میخواست برم کلیسا تا شاید بازم حس زندگی کنم، سالهاست که دیگه خدا و مسیحو فراموش کردم و الان میبینم چقدر زندگیم بدون اونا بیرنگ و لعابه.
نفس عمیق و اما پر غمی کشیدم.
یه حفرهی عمیقیو توی قلبم حس میکنم که تا حالا با هیچ چیزی نتونستم پرش کنم، دلیل بودنشو خودمم نمیدونم.
بعضی وقتا اونقدر عاجزم میکنه که فکر میکنم با رابطههای پر خشونت آروم میشم اما نمیشه.
بالاخره نگاهمو از درخت گرفتم و به قهوهی سرد شدهی روی میز دوختم.
چقدر گذر زمان طولانی شده!
تو نبودش انگار ثانیهها کش میان و قصد تند رد شدن ندارند.
– ارباب؟
صدای خالد از خیالاتم پرتم کرد بیرون.
بهش نگاه کردم.
– چیه؟
– یه آقایی اومده میگه کار خیلی واجب باهاتون داره.
اخمی روی پیشونیم نشست.
– نگفته کیه؟
– نه اما از تیپ و چهره و محافظ داشتنش معلومه پولداره.
بخاطر کنجکاویم گفتم: بیارش اینجا.
چشمی گفت و رفت.
دستی توی موهام کشیدم و مرتبشون کردم.
درست روی صندلی نشستم و دکمههای پیرهنمو بستم.
خیلی نگذشت که از دور خالد به همراه یه مرد میانسال شیک پوش و پر جذبه و محافظ پشت سرش به این سمت اومدند.
از ابهت چهره و نگاهش بیاراده واسه احترام بلند شدم.
بهم که رسیدند مرده با لبخند سر تا پامو برانداز کرد.
– چه مردی شدی واسه خودت!
با اخم گفتم: من شما رو میشناسم؟
به چشمهام نگاه کرد.
– نه اما میشناسی.
کلافه از مبهم حرف زدنش گفتم: خواهشا زود برید سر اصل مطلب، اصلا موقعیت خوبی واسه گیج کردن من نیست.
لبخندی زد.
خواست بهم نزدیکتر بشه ولی خالد دستشو رو به روش گرفت.
با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد.
عجیب غرور توی چهرش یاد خودم میندازتم.
نفس عمیقی کشید و بهم نگاه کرد.
– اگه چند سال پیش اون اتفاق نمیوفتاد الان تو منو میشناختی.
اینبار غمی توی نگاهش بود.
خودم بهم نزدیکتر شدم و گیج گفتم: از چی حرف میزنید؟ کی هستید؟
لبخند پر غمی زد.
– نیما شاهرخی.
از اینکه هم فامیل خودمه ابروهام بالا پریدند.
– فامیلمید؟
تلخ و کوتاه خندید.
– از هر فامیلی فامیلتر.
بیطاقت گفتم: د درست حرف بزنید! کی هستید؟
سرشو کوتاه پایین انداخت و وقتی بالا آورد با کمی مکث کلمهایو به زبون آورد که کل تصور و فکر و حتی دنیامو به هم ریخت.
– پدرتم!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
اولین نظر بالاخره رایان هم پدرش دید
این پارت زیبا بود من دوسش داشتم
خیلى کم بود
وااای کم بودااااا
ولی حوصله رادمانو دیگع ندارم لجن
همه این اتیشا از گور نیما گور به گور شده دوست داشتنی بلنده میشه هااا
نیما کجاش دوست داشتنیه؟:/
والا
دقیقا
خخخ موافقم
خیلییییی عالیه .ای کاش زود زود بزارین
ای کااااش
وایییییی عالی بود
ولی اخه چرا رادمان این مدلی شده من اصلا فکرشم نمی کردم داستان عاشقانه اونا این مدلی بشه (اینم بگم همین چیزا منو به این رمان جذب کرده😍😍😍)
ولی یه چیزی یعنی رایان و رادمان برا ازدواج با نفس و ارام باید مسلمون بشن یه وقت نکنه نشن ?????🤔🤔🤔😣😣
بازم ممنون و سپازگزار از نویسنده و ادمین😘😘😘😘
چه ربطی داره؟چرا حالا باید مسلمون بشن؟۰-۰
تازه اگرم همچین چیزی باشه بیخی به اون دوتا مسلمون شدن نمیاد:|
سلام خیلی رمان جذاب و قشنگیه ممنونم از نویسنده و ادمین عزیز
و در پاسخ شما دوست عزیز باید بگم که کاملا درست میگی مردی که مسیحیه با زن مسلمون نمیتونه ازدواج کنه باید دینشو تغییر بده مگر اینکه اصلا توی رمان به این موضوع توجهی نشه که البته اصلا مهم هم نیست ما فرض میکنیم اینا دینشون یکیه😁والا
بیخی باو این دیگه صیغه ایه؟
چرت اندر پرت شد که:|
چی چیو فرض می کنیم من اتفاقا این موضوع به نویسنده تاکید میکنم که لطفا بخشی به همین موضوع اختصاص داده بشه والا
چانیول رو دوست داری نه ولی من تو گروه اکسو بیشتر دوکیونگ سو رو دوست دارم و بکههیون ولی جدیدا بی تی اس رو بیشتر دوس دارم چون بهترن و مخصوصا عزیز من پارک جیمین…
منم عاشق بکهیونم اینم بگم که شیومین و سهونم خیییییییلی دوست دارم
بی تی اس بهترن ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!
چرا یعنی چی ؟؟؟؟؟ بابا درستشه منم بگم اکسو بهتره چون اکسوالم
عزیزم شاید سلیقت اینجوریه
راستی فیکم می خونی اگه می خونی کدوم نویسنده ممنون میشم جواب بدی
فیک؟؟ نمیخونم..اگه خوبه بگو بخونم منم..خخخ
مرسییی نویسنده عزیزم این پارتم 💜🌠💜عالیییی💜🌠💜
و البته کم بود…
تنها چیزی که بعد از درس خوندن حالمو خوب میکنه این رمان فوقالعاده و هیجان انگیزه🍃
Chanyeol جونم عاشقتم که تا مسلمون شدنشونم پیش رفتی😂
تازه دارم فکر می کنم نکنه نویسنده اسم بچه نفس و رایانو بذاره نریمان ولی نه نویسنده اسم ست نمی کنه🤣🤣🤣
تازه من داشتم به این فکر میکردم اگه رادمان و ارام با هم ازدواج کنن بچشون به رایان میگه عمو یا داییی؟؟؟؟؟؟
منم عاشق تومMary که اول درس می خونی بعد رمان ولی مگه داریم اخه؟؟؟؟
آقا من الان گیج شدم رایان پسره مطهره و نیماست یا مطهره و مهرداد ؟!😕
مطهره و نیما دیگه😐
رایان پسر مطهره و نیماس
عاقا من میترسم نیما باز بیاد این وسط یه دروغی بلغور کنه دوباره جنگ بشه-_-
من تا پارت بعدی بیاد ع فضولی مردم که-___-
چرا این پارت کوتاه شد؟؟ اینا که همه خوب بودن حیف رادمان اینم دیگه برا خودش رد داد و بیچاره رایان کم کشید حالا بیشتر هم شد
تشکر از ادمین و نویسنده جان
چرا دقیقا رادمان داره این کارا رو میکنه؟از یه ور به ارام میگه نباشی مردم.از یه ور دختره بیچاره رو میدزده و اونجوری باهاش رفتارمیکنه؟کلا همگی تو این رمان رد دادن….
رمان هیجان انگیزیه تنها مشکل اینجا که نویسنده فکر میکنه هر چقدر رمان برخلاف نظر خواننده باشه بهتر خواهد بود ولی با تمام اینها این رمان دوست داشتنیه
ادمین میشه بگی اسم این یارو تو عکسی که تو پارت ۳۷ گزاشتی چیه؟؟؟؟؟
و لطفا پارتای طولانی تر و بیشتری بزارید ممنونننن
عمران عباس یه مدل پاکستانی
سلام پارت بعدی معشوقه ی جاسوس کی میزارین؟؟
واییییییییی چن چنی بچم بابا شد می خواد زن بگیره هیچ وقت فکر نمی کردم چن زودتر از بقیه اعضای اکسو زن بگیره عرررررررررر
زودتر از بقیه بچه دار شد بازم عرررر مامااااااااااااااااااااانییییییی تو دلم عروسیهههه حالا قررررررررررر=)))
mehrnaz84 راست می گه این پسر خوشگله کیه تو پارت ۳۷ گزاشتین؟؟؟؟
عمران عباس یه مدل پاکستانی
چانیول واقعا چن داره زن میگیره
واییییی خداااااا
من عاشق کریس وو بودم و هنوزم هستم
خیلی ممنون ادمینی و نویسنده ی عزیز