مردمکهایش دو دو میزند، به وضوح چیزی توی آنها عوض میشود. نرم تر میشود. رو میگیرد و با حالتی عصبی، این بار پشت میز غیاث خان مینشیند.
سر بلند نمیکنم تا ببینمش. انگشتان لرزانم را مشت میکنم و بهشان خیره میمانم. آرام. بیصدا. با بغضی فرو خورده. سعی میکنم با تحلیل رفتار امیریل، افکار مالیخولیاییام را جایی توی کوچه پس کوچههای ذهنم خاک کنم.
نبود. یک هفته تمام سر و کله اش پیدا نبود. حتی به خاطر قولی که برای سیامک حاتمی داده بود هم با من تماس نگرفت. یک جوری که هنوز نمیدانم چگونه، شماره طه را پیدا کرد و با او هماهنگ شد.
نبود. یک هفته تمام نبود. با سولماز به سفر رفته و به هیچ کس از این سفر نمیگفتند. حتی برای شناختن سولماز هم با من تماس نمیگرفت.
بعد از یک هفته یلی را دیدم که مثل غریبهها در بی واکنش ترین حالت ممکن مقابلم نشست. یلی که نسبت به او پر از سوء ظن هستم. پر از بدبینی، پر از علامت سوال، با یک تماس بهرام دوباره دوست میشود، دوستی خرج این رفاقت میکند و به شیوه خودش حمایت میکند.
سر بلند میکنم و به او زل میزنم که نگاهمان در هم قفل میشود. معادله پر مجهول است؛ اما… چقدر جنس مردانگیهای این به قول بهرام فرنگی را دوست دارم! محتاط بودنش را، پوسته اژدوهایی و اجازه نفوذ به هیچ کس ندادنش را، همین آدم سرما زده و به شدت منطقی را چقدر دوست دارم! شاید درست به اندازه طه.
لبخند گرمی به نگاه نافذش میزنم:
_مرسی.
پوزخند میزند. پوزخندهایش را هم دوست دارم.
_گفته بودم آدما واسهام از سه حال خارج نیستن.
آری گفته بود. و چقدر خوب هربار ثابت کرده بود از آن دستهام که برایش مهم است چه بلایی سرمان میآید. توی این دسته قرار گرفتنم را دوست دارم.
_گفته بودین.
سر تکان میدهد:
_پس میتونی بفهمی به خاطر تو نیست. کاری که واسه تو نیست به تشکر تو نیازی نداره.
خندهام میگیرد. همین به قول شیرین خرس گریزلی بودنش را… به زور بر خودم مسلط میشوم تا حتی لبخند هم نزنم. به جای آن به صندلی پشت سرم تکیه میدهم و جدی میگویم:
_خیلی وقته یه سوال تو سرم افتاده و دست از سرم برنمیداره.
فقط تماشایم میکند. انگار فکرش اینجا و هزار جای دیگر است.
_شما واقعا تو فرانسه چیکار میکردین؟ درس میخوندین؟ پس چرا یه جوری حرف میزنین که انگار با یاکوزا رفت آمد داشتین تا دانشجوها و اساتید؟ این همه قلچماق بودن نوبره!
نمیتوانم بیش از این خندهام را کنترل کنم.
_فکر کنم دوره دبیرستان خیلی جالبی داشتین. از این مدلا دانش آموزایی که هر روز با موتور یا اسکیت میان مدرسه، همه بچهها ازشون حساب میبرن، یه دورم همه رومیزنن تا…
میان حرفم میآید:
_توام باش.
سکوت میکنم. ادامه نمیدهد. فقط تماشایم میکند.
متعجب میپرسم:
_چی باشم؟
زمان به کندی میگذرد.
_خودت باش. به جای کسی که از زمین و زمان داره لگد میخوره، همون ببری وحشی باش که واسه عروس حاج یحیی، دختر برادرش! واسه فاطیما خدابنده شاخ و شونه میکشید.
نمیتوانم بپذیرم، انگی که زده را برنمیتابم.
_من ضعیف نیستم.
پوزخند دیگری میزند و خودش را از پشت میز بیرون میکشد. رو به پنجره میایستد و به خیابان خلوتی که من هم از همین فاصله میبینم، خیره میشود. هویتم را در معرض خطر میبینم و بر حرفم اصرار میورزم. هرچه نباشد او دوست است. نه یک غریبه که تفکراتش راجع به خودم برایم اهمیتی نداشته باشد.
_هیچ آدمی قوی متولد نمیشه. به قول عزیزجون آدما تو حالی به این دنیا میان که حتی توان دور کردن یه مگس رو از دور خودشون ندارن. آدما تو زندگی قوی بودن رو یاد میگیرن.
دست به سینه و پشت به من ایستاده، اندامش توی آن پیرهن سورمهای مردانه کیپ تا کیپ قاب گرفته شده.
_همه آدما حتما قوی شدن رو یاد نمیگیرن؛ ولی همه قوی ها حتما یه انگیزه قوی دارن.
به نیم بوتهای چرمش خیره میشوم؛ یکی از پاهایش را آرام و دوار روی زمین میکوبد.
_یارا علت العلل منه. امید منه. ترس منه. میخوام یه رازی رو بهتون بگم؛ من واسه خاطر تمرین قوی شدن بود که حقوق خوندم، واسه همونه که دارم وکیل میشم. به خاطر این تمرین هرکاری میکنم؛ اما… یه وقتایی قوی بودن یعنی قدرت ایستادن در برابر خودت! مقابل خودت وایسی و بگی به خاطر آسیب ندیدن عزیزام سکوت میکنم. بذاری بهت بتازونن، زخم بزنن، ولی مطمئن باشی انقدری خوب سپر شدی که عزیزت صدمهای نبینه.
روی پاشنه پا به سمتم میچرخد. تماشایم میکند، با همان عسلیهایی که امروز به شدت تیره شده.
_اون یارو به جز ادای گربه جلوی قصابی رو درآوردن و موس موس کردن، کار دیگهای که نمیکنه؟
محکم پرسید. جوری که شک کردهام من را شنیده باشد. همین عصا قورت داده بودنش را…
دوباره به خنده میافتم اما از لبخند زدن فراتر نمیروم. سر تکان میدهم بند اتصال نگاهمان را نمیبرم. نگاه عسلی تیره اش روی لبهایم مکث کوتاهی میکند و با اخمش ظریفی رو میگیرد.
_بازم بهتره تنها نیای و بری. این بچه عقل درسا و درمون نداره.
ابرویم بالا میپرد. میخواست تا خانه مشایعتم کند؟ خیالش هم لبخندم را گرم میکند. موهای کوتاه و مزاحم توی صورتم ریخته شده را پس میزنم و میخواهم مخالفت کنم که زودتر از من میگوید:
_ملکی حتما یه آژانس مطمئن سراغ داره. میسپرم شمارهاش رو بهت بده. ماشینت رو بذار خونه دیگه تنها نیا و برو.
نیش بازم شل میشود. خدا را شکر که به من مهلت حرف زدن نداد، وگرنه چه آبروریزی میشد!
“باشه”ای زیر لب میگویم. با خودکار موهای کوتاهم را پشت گوشم میفرستم و خودکار را روی گوشم تکیه میدهم تا موها آزاد نشوند، نگاه او تا پشت گوشم کش میآید.
در اتاق باز میشود و مجال تشکر کردن را از من میگیرد. غیاث خان توی آستانه در ایستاده و تا متوجه من میشود سلام میدهد. شرمگین از این همه ملاحظه و ادبش سلامش را پاسخ میدهم. برگه ها را توی زونکنم جا میدهم. سکوت کردهاند و منتظر رفتن من هستند. زونکن را بغل میگیرم و با یک با اجازه اتاق را ترک میکنم.
یل
در اتاق بسته میشود و او هنوز به مسیر رفتهاش خیره است. غیاث خان پشت میخود قرار میگیرد و درحالی که کتش را از تن خارج میکند رو به او میپرسد:
_بالاخره چیکار کردی؟
نگاهش را به کندی از در میگیرد. پنجه داخل موهای پریشان شدهاش میبرد و همه را به بالا سوق میدهد:
_حواسش رو پرت کردم.
غیاث خان دکمه های سر آستینش را باز میکند و بالا میزند. چشمهایش را با نوک انگشت میمالد، سر به پشتی صندلی تکیه میدهد و خسته میگوید:
_فقط نذار کوچیک ترین ردی از خودت بمونه یل. فقط همین رو ازت میخوام.
_نمیذارم… ابطحی رو ز دست دادم تا این ماده ببر پاشو از رو دُمم برداره.
غیاث زمزمه میکند ”خوبه”. اما هیچ چیز خوب نیست. یک هفته پیش که توی اتاق غیاث خان مشغول بحث و مشاجره بود، مهره بلا استفادهی بازیاش وارد اتاقش شده بود و نزدیک بود با فهمیدن ماجرا همه چیز را خراب کند.
آن روز بعد از یک مشاجره طولانی وقتی به اتاقش برگشت، متوجه بوی آشنایی شد. بویی که یکبار از روی کاپشن زرد پناه برای خودش توی حافظه برداشته بود. صفحه تاریک لپ تاپ را با فشردن یکی از دکمهها روشن کرد تا دوربینهای اتاق را چک کند که متوجه ایمیل ارسال شده شد. با حساسیت مضاعفی فیلم را چک کرد و شد آنچه شد. پناه خوب متوجه همه چیز شده بود که آن طور واضح جا خورده بود و نمیدانست باید چه کند!
چند روز فرصت داد پناه هرکاری که میخواهد کند، هرفکری را که به ذهنش میرسد بررسی کند. وقتی پناه همه احتمالات را در نظر بگیرد وقت مناسب برای سرنخ دادن میشود. ملکی را وارد ماجرا کرد و ذهنیت پناه را به سوی جوابی که او میخواست پناه بداند، سوق داد. تا اینجای کار نقشهاش خوب بود؛ اما مسئله از جایی شروع شد که چندین روز هم گذشت و ببری یک نیمچه غرش هم به جانب ابطحی نرفته است.
منتظر یک عکس العمل هرچند کوچک از پناه است؛ اما پناه طوری رفتار میکند که به دانستههای پناه شک کرده.
از خودش عصبی است. باید آن لپ تاپ کوفتی را خاموش میکرد یا هرغلط دیگری؛ نباید احتمالات یک درصدی را هیچ میانگاشت. این ماجرا برایش به اندازه از دست دادن ابطحی گران تمام شد. هرچند که او حالا سولماز را دارد. برگ برنده این بازی، سرمایه حاج یحیی خدابنده را توی مشت دارد.
چشمش به خودکار پناه که روی میز جا گذاشته، میافتد.همان خودکاریست که تا پنج دقیقه پیش با آن موهای دو رنگش را مهار کرده بود. موهایش حالت بامزه ای پیدا کرده. از رستنگاه حنایی و هرچه بلند تر میشود تیره تر میشود. خودکار بیک قدیمی را برمیدارد و تماشایش میکند. مهره سوزان بازی اش بیآنکه بداند شیطنت میکند. وارد بازی میشود، بازی بی نقص او را به هم میریزد، با حرفهای قشنگش معنای جدیدی از واژهها را برایش تفسیر میکند و در آخر… میرود. همین.
پناه
کلافه به صندلیام تکیه میزنم. چاک زیر مقنعه را تا بالای سرم میکشم و موهایم را از شر کش موی چند دور بسته شده خلاص میکنم. اسفند شلوغترین ماه کاریست. انگار تا تمام حساب و کتابها بسته و تکلیف کسریها مشخص نشود، نمیشود به استقبال خاتون فصلها، بهار رفت! جانم در آمد! از صبح تا همین حالا که حوالی ساعت ناهاریست دارم پروندههای قطور روی هم جمع شده را سر و سامان میدهم.
قصد تکیه دادن سرم به پشتی نرم صندلی را دارم که در اتاقم ناگهانی باز و باعث میشود از جا بپرم. مقنعه را صاف میکنم و سریع میایستم؛ اما با دیدن چشمان خندان شیرین از پشت گلدان توی دستش آرام و قرار میگیرم.
_یالله! ترسیدی صابخونه؟ این بار به یاری خدا سکته رو زدی یا باز ناموفق بودم؟
قندی از قندان روی میز برمیدارم و به سمتش نشانه میروم که با جای خالی دادنش به دیوار میخورد.
_سکته کردم روانی! یه بار مثل آدم رفتار کن شاید خوشت اومد مشتری شدی!
با نیش باز میگوید:
_ خودم میدونم خیلی خوش اومدم و صفا آوردم، نقل و نبات بارون لازم نیست دم عیدی میافتی تو خرج فدای ادا و اصول لوندت شم.
خندان به سمتش میروم، دیگر به لودگیهایش خو گرفتهام. میخواهم ببوسمش که گلدان را توی آغوشم میاندازد و از کنارم میگذرد:
_جنبه داشته باش، من تمایلی به برقراری همچین رابطههای کثیفی ندارم.
شمعدانی را بالا میآورم و گلهای نارنجی رنگش را نفس میکشم و درآخر کنار باقی گلدانهایم روی میز زیر پنجره میگذارم. پنجره را باز میکنم تا گلبرگهایشان به خورشید ظهرگاهی سلام دهند.
کش و قوسی به بدنم میدهم و به خیابان خلوت و سرسبز مقابلم خیره میشوم. شاخههای خشکیده جوانه زدهاند، زنده شدهاند، بعد از سختترین روزهای پیری دوباره جوان شدهاند. شاید راز هستی همین باشد: باید خوب بمیری تا دوباره زنده شوی.
اسفند ماه عجیبیست. با اینکه از زمستان است، خلق و خوی بهار را دارد. چه کسی میداند؟ شاید در حسرت آغوش مادرگونهی بهار است که اینطور به شکل او در آمده…
وقتی بر میگردم، شیرین را نشسته کنار کمد آهنی اوراق میبینم که دقتی کمنظیر مشغول بررسی همه چیز است. دست به کمر میزنم:
_اومدی من رو ببینی یا شرکت رو زیر و رو کنی؟
سر بالا نمیآورد:
_اعتماد به نفست رو دوست دارم.
خندهام میگیرد:
_یعنی به خاطر من نیومدی؟ من اشتباه حدس میزنم و تو همین جوری تو اولین فرصتی که پیدا کردی مثل جن رو سرم خراب شدی!
کاتالوگی که مشغول ورق زدنش است را میبندد و یکی دیگر بر میدارد:
_اگه فکر کردی سهیل دیشب ذوق مرگ طور بهم زنگ زد و خبر داد بعد از مدت ها موفق به گرفتن مجوز یه شام دو نفره شده، و من اومدم سر و گوش آب بدم، سخت در اشتباهی. نه از قرار شامتون خبر دارم، نه انسان کنجکاوی ام.
خندهام به قهقه تبدیل میشود:
_من تو رو نشناسم باید سرم رو بذارم بمیرم. الانم اومدی منو به سیخ بکشی که چرا خودم بهت نگفتم.
بالاخره کاتالوگها را به حال خود رها میکند، با پشتش روی میز میپرد و پاهای معلقش را تاب میدهد:
_اتفاقا اومدم به سیخ بکشمت؛ ولی نه واسه خودم. واسه سهیل یه جیگری بسازم آب از لب و لوچهاش آویزون شه، بذار!
_یعنی چی؟
داخل کیفش سرک میکشد و کیف لوازم آرایشش رد بیرون میآورد. کیف رنگی رنگی اش را توی هوا تاب میدهد و با چشمانی خبیث میگوید:
_خوشگلاسیونِ شیرین در خدمت شماست. شیرین عمرا بذاره مثل نئاندرتالها بری سر قرار!
کولهام را از کنار میز برمیدارم تا ساندویچی را که عزیز برای ناهارم تدارک دیده، بردارم.
_بیخود به خودت زحمت نده،هرجوری که همیشه منو دیده امشب هم میبینه.
نوچی میکند:
_مگه اینکه من مرده باشم بذارم این یکی رو پر بدی.
بابا پسره این همه می خوادتت!
قری به گردنش میدهد:
_وقتی شنید آخر ” قصد ازدواج ندارم و فعلا نمیخوام بهش فکر کنم و اِله و بِله و شمسی خُله” بازی های تو عاقبتش شد یه شبه با بهرام نامزد شدنت، کم مونده بود سر به کوه و بیابون بذاره! وقتی هم فهمید قول و قرارتون به خورده اومد زنبیل گذاشت دم خونه آق بابات. دکتر و خوش تیپه، شناسم که هست، همهمون زیر و بمش رو میدونیم دیگه چی میخوای؟
پشت میزم مینشینم و نیمی از ساندویچ را روی پای او که روی میز نشسته میگذارم.
_ وقتی از سهیل شناس ترش تو زرد از آب در میاد، دیگه از شناس بودن برام نگو.
یکی از پاهایش را زیرش میگذارد و بدنش را بیشتر به سمتم میچرخاند.
_ ما از اولش میدونستیم بهرام زن بازه! آدمی که تو مجردی هر روز با این و اون میپره یهو آسمون قلمبه تو سرش نمیخوره که تعهد رو یاد بگیره. خودت این چیزا رو بهتر میدونستی.
ریشههای بغضی که توی گلویم لانه دارند نبض میگیرند و آنی راه نفسم باریک میشود. تلخ میخندم و بحث را به لودگی میکشانم:
_ آسمون غُرنبه.
_ آفرین! با ملا لغتی بازی بحث رو بپیچون تو
میتونی!
دوباره اصلاح میکنم:
_ ملا نُقطی.
چپ چپی نگاهم میکند و رویش را بر میگرداند. گاز درشتی از لقمه میزنم بلکه راه گلویم را باز کنم.
توی سکوت ساندویچم را گاز میزنم. خوب میدانم که راست میگوید؛ اما چه کنم که از ریسمان سیاه و سفید میترسم؟
_یه جوری سرپا وایسادی که منم داره یادم میره نصف روزای زندگیمون پر بود از بهرام بهرام گفتنات و عشق یه طرفه آتشیات… یه جوری به کار و بار میرسی و واسه بقیه برنامه میچینی که اگه شیرین نبودم فکرشم نمیکردم مثل یه پوکهی موریانه خوردهای.
آرم گفت و شمرده شمرده. به همان آرامی درونم را زیر و رو کرد. لقمه را روی میز رها میکنم و دست روی حنجره ام میکشم. کاش شیرین این بحث را تمام کند.
_ ولی فکر میکنی تا کی میتونی تنهایی انقد محکم وایسی رو پاهات قربونت برم؟ بعد از اینکه جشن گرفتن و رفتن زیر یه سقف، صبح به صبح تا چشم وا کنی با اونا چشم تو چشم میشی.
_ بس کن.
و پلکهایم را از تصورش روی هم کشیده می شوند
_زمان میگذره؛ شکم اون فولادزره میاد بالا و تو هر بار تو این چشم تو چشم شدنا میمیری. اگه تا دیروز یه چیزی از خیانت شنیده بودی اون روز به چشم ثمره اش رو می بینی که داره پلههای اون خونه رو بالا و پایین میره و خاله صدات میکنه.
مینالم:
_ تو رو خدا شیرین…
_ چی شد؟ شنیدنش رو هم دووم نمیاری؟ پس به خودت رحم کن! فرار کن از اون خراب شده! فرار کن از اون مرتیکه عوضی! من موندم و سوختم چی گیرم اومد؟
او مانده بود و سوخته بود. شیرین شاد و شنگول من را هر کسی که رسید نیشتری زد.
سرد تر از قبل ادامه میدهد:
_ به خاطر کشورآرمانیمون چقدر جنگیدم! چقدر امید داشتم! چقدر… چی شد آخرش؟ یه ستاره تو پرونده درسی و محرومیت از ادامه تحصیل… یه روز خوابیدن رو پتوهای چرک بازداشتگاه… یه عمر تاوان به مردی که می گفت عاشقمه…
به سمتم میچرخد:
_ تو فرار کن. ببین! گوش کن منو! این بچه دوستت داره. مثل اون شوهر گور به گوری من یا بهرام نیست، بهت خیانت نمیکنه. جونتو نمیسوزونه. بیا برو ببینش شاید تو زودتر از اون عفریته و شوهرش عقد کردی.
نفسش را تند آزاد میکند و با انرژی تر به سمتم میچرخد. چهره غمگینم لبخند به لبش میآورد:
_انگار این دفعه واقعاً تونستم سکتهات بدم.
و ابروهایش را همزمان با هم و به حالتی طنز دوبار بالا و پایین میکند. تک خندهای به لوده بازیهایش میکنم. روحیه شادش را در بدترین شرایط ممکن هم دارد!
اشاره ای به سر و وضعم میکند و با تمسخری شوخطبعانه میگوید:
_به جای خندیدن یه تکونی به آق داییات بده که ماشالا حسابی گشاد شده! تا کی قراره اینجا وایسی ازت بیگاری بکشن؟ کودن پا آبی صدات کردم، کوالا از آب در اومدی.
دوباره میخندم. واقعی تر، عمیق تر.
_ والا تا یادم میافته یه پرنده از دسته کودنا اینجا دارم که گیر یه خرس افتاده چهار ستون تنم میلرزه.
چند ثانیهای توی سکوت به دیوار زل میزند و فکر میکند و با لبهای جمع شده میپرسد:
_ به نظرت قد خرس، پشمالو هم هست؟ لامصب هوا هم سرده دو تا دکمه شل نمیکنه ببینیم اون زیر چی قایم کرده!
شرمزده افسار دهانش را میکشم:
_ببند! عیبه بیشعور!
نگاه متفکرش را از دیوار میگیرد و بهت زده به من میدوزد:
_ به کجاش داری فکر میکنی که میگی عیبه آب زیرکاه؟!
لبم را سخت میگزم و خنده ام را پنهان میکنم اما باشنیدن صدای امیریل جانم به سان فوت کردن شمعی در میرود:
_ اگه بحثتون تمومی نداره می تونم برم بعد بیام.
با شیرین به هم زل میزنیم و از نگاه کردن به مقابل در امتناع میورزیم. ذهنم مدام به عقب و عقب و عقبتر جست میزند؛ ما داشتیم چه میگفتیم؟
هر دو به یک چیز فکر میکنیم که من تا بناگوش داغ و او مثل لبو سرخ میشود. دو تقه نسبتاً محکم دیگر به در میکوبد و مجبورمان میکند با فاجعه مواجه شویم.
او کی آمده بود؟ توی این مدت به بهانههای متعددی آمده و رفته بود؛ آن هم به شیوهی خودش. با یک تقهی کوتاه و بیاینکه منتظر فرمان ورود بماند! چطور متوجه تقه معروفش نشده بودم؟ انگشتان دستم را از شدت استرس میچلانم و زیر چشمی گذرا تماشایش میکنم. سگرمههایش بدجور توی هم رفته.
_این لیست فوراً به تحصیلدارِ خدابنده فکس شه؛ باید قبل از تعطیلات بیاد چکایی که از این شرکتها گرفته رو پاس کنه.
نه او سلام داد و نه ما توی وضعی بودیم که به این مسئله حتی فکر کنیم. پروندهای که به سمتم دراز شده را میگیرم و زیرلب حتمنی زمزمه میکنم.
وضعیتمان اسفبار است. از فرط خجالت سرخ شدهایم و بدتر از همه نمیدانیم چه مقدار از حرفهایمان شنیده شده! در تب دانستن اینکه چیزی شنیده یا نه میسوزم؛ اما جرات دانستن ندارم. کوتاه و از زیرچشم از نظر میگذرانمش. تیر تیز خشمش مستقیم مرا نشانه رفته، با همان اخمها برندازم میکند. منتظر هر واکنشی هستم، هر واکنشی الّا بیحرف پا پس کشیدن و از اتاق خارج شدنش! به محض خروجش روی صندلی سقوط میکنم و بیتابانه مینالم:
_شنید…
شیرین که به راه او خیره است ناخنش را به دندان میگیرد:
_نشنید.
_به خدا که شنید.
دست از جویدن ناخنش میکشد و تند میگوید:
_خرسه، الاغ نیست که گوشاش رادار داشته باشن!
پرونده را محکم به فرقش میکوبم:
_باز نگو آواره!
پروندهی توی دستم راه به سمت مغز شیرین رفته را باز نگشته که در اتاق دوباره باز میشود و او داخل میآید. این بار قلبم رسماً نمیکوبد.
با همان سگرمههای درهم و چهره برزخی میگوید:
_درضمن امروز تا نگفتم جایی نرو. الان خبر دادن نیروی انبار واسه ترخیص بار رفتن گمرک. باید بریم انبار.
هول کردهام؛ اما حواسم به قراری که امشب دارم هست:
_امروز حتما باید زودتر برم؛ اتفاقا میخواستم درخواست مرخصیام رو بیارم بالا.
تند و تیز میشود:
_درخواستت رد میشه؛ لازمه واسه انبار گردانی بریم انبار.
شوکه میشوم. این دیگر از کجا در آمد؟
ممنون😘😀😁😊 اما یچیزی رو فراموش کرده بودم بگم تو این رمان درمورد ت•ج•ا•و•ز و [اعدام●●●●] هم صحبت شده بود من هم {خودم به شخصه با اینکار مخالف هستم) با صحبتهای پناه تو کوه تو جمع رفیقاش یجورایی موافق هستم🤘👌👍✌ الان درحال حاضر تو بیشتره کشورها تا جایی که من اطلاع دارم برای بدترین قتلها و جرایم بزرگ هم فکرکنم حبس اَبد میدن نه ••••
عالییی بودند❤🔥