(شروعِ تلخ)
سوگند
روبروش ایستاده بودم با نفرت نگاهی به چشمام انداخت و گفت :
_یه وارث میاری و گورت و گم میکنی؟
یقه لباسمو گرفت و به سمت خودش کشیدم :
_تو فقط صیغه منی من زنمو خیلی دوسش دارم فهمیدی؟
اب دهنمو قورت دادم و گفتم :
_فهمیدم ..”
زیر لب افرینی گفت و دکمه های مانتوم رو باز کرد
چشمام و بستم و اروم اشک ریختم ، من باید اون پول و به دست بیارم ..”
دستشو پشت کمرم گذاشت و به خودش نزدیک ترم کرد
چشمام و باز کردم و به تیله های مشکیش زل زدم
فرصت نداد و ….
دستشو زیر تاپم برد ..نفسم به شماره افتاده بود مثل همیشه س تین نپوشیده بودم ..
دستش و و اروم اروم میومد بالا …
با لمس هام به دندون گرفتم و با خودم گفتم
_فقط یه بچه
اورد جیغ بلندی زدم و روی تخت پرت شدم های
پیراهنش ….
ترس تو خودم مچاله شده بودم گفت :
“_فکر نکن با ناز و نوازش حامله ات میکنم باید درد بکشی ..”
به نیم خیز شد رو باز کرد…
بیرون کشید و خودشو …. داد ، از استرس بدنم یخ کرده بود و نمیتونستم تکون بخورم
دستشو گذاشت :
_تازه اولشه هنوز کاری نکردم یخ زدی ”
بلند خندید
رو شروع کرد…
حس لذت تو وجودم سرازیر شد
پاهامو جمع کردم که خودشو بیشتر جلو کشید :
_چیه خوشت اومده ؟
حرفی نزدم و به چشماش خیره شدم
پوزخندی بهم زد و دستشو توی
داشتم دیونه میشدم مثل مار به خودم میپیچیدم ، پاهامو بالا زد پایین کشید
و
کشیدم و موهاشو چنگ زدم
فرصت نفس کشیدن بهم نمیداد ملافه روی تخت رو به دندون گرفته بودم
بعد از چند دقیقه عقب کشید ….
نفس زنان بهش نگاه کردم نیشخندی زد و روی لبام کشید :
_
با تعجب گفتم :
_چی
روی شکمم کشید و پایین بردروی … کشید و گفت:
_اینجا
نگاهی بهم کردو گفت : اماده ای ؟؟
با ترس نگاش کردم .. آروم سرمو تکون دادم
از گرمای … با بی رحمی اولین ض ربرو
از شدت درد .. جیغی کشیدم .. چنگی به ملافه ها زدم
درد تو تموم وجودم پیچید
.. بلند شو
بدون توجه به .. ضش هاش اونقدر محکم بود که تموم بدنم تیر میکشید
از شدت رد به خودم
***
همونطور که شلوارشو میپوشید گفت : چقدر طول میکشه تا مشخص شه حامله ای
از درد به خودم پیچیدمو ناله کردم : یه ماه
مهرداد- خوب پس فردا دوباره بیا همین ساعت
میخوام همین ماه حامله شی
پولم گذاشتم رو میز
اینو گفتو رفت …
نگاهی به پول رو میز کردمو اشک از رو چشمام چیکد
به دلم چنگی زدم
خونریزی شدید داشتم … موبایلمو ورداشتم به بهار زنگ زدم
بهار- جانم سوگند
نالیدم : بهار … بیا کمکم دارم میمیرم
بهار – چیشده سوگند .. کجایی ؟؟
– خونه مهرداد
بهار- یا خدا .. همونجاست که اوندفع ای نشونم دادی ؟؟
با گریه داد زدم : آره آره همونجاست .. بیا تورو خدا
گوشیو پرت کردم رو تخت .. بزور از جام بلند
خدایاااااا … دارم میمیرم
بزور سمت دستشویی رفتم … پشت هم چند دستمال گرفتم
رو بدنم گذاشتم
خون ریزیم شدید بود
صدای زنگ خونه بلند شد … بزور سمت در رفتم
درو باز کردم
بهار وارد خونه شد … با دیدنم چشماش گرد شد
زل زد بهم
انگار شوکه شده بود … دستشو زیر دوشم گذاشت
کمکم کرد
وارد خونه شدیم
نگاهی بهش کردمو با گریه گفتم : بهار دارم میمیرم
با سیلی که به گوشم زد .. پخش زمین شدم
حس کردم صورتم بی حس شد
دستی رو صورتم کشیدم …
نگاهی بهم کردو سمت پولا رفت … پولارو ورداشتو پخششون کرد
با گریه داد .. برا ایناااااا
برا همینقدر
اینجوری شدی .. ه*رزه شدیییی
اره
حرف بزن سوگند تو برا همینقدر .. شدی ه*رزه آره ؟؟
بزور تو جام نشستمو گفتم : آررره
بخاطر همینقدر
بابات زندس نه ؟؟ پشتته نه ؟؟
شکمتو سیر میکنه مگه نه ؟؟
مادرم داره میمیره … بیارمش جلو چشتمون
بگین آخی زن بیچاره ایشاالله خوب میشه
اینکه دخترو نگیم بود .. بخدا قسم از خدامم میگذرم اگ مادرم درد بکشه
اگ برادرم با گریه بخوابه ..
مجبورشه مشغای دوستاشو بنویسه تا بتونه تو مدرسه غذا بخوره
اره .. من .. به همینقدر پول نیاز دارم
هیچیم نمیتونه جلو مو بگیره
فهمیدی ؟؟
حالام برو بیرون .. نیازی به کمکت نیست
بهار – آروم باش سوگند من غلط کردم
تورو خدا اروم باش
خونریزی داری
چشمام سیاهی میدید … دیگ جون حرف زدن نداشتم
بهار سرمو رو پاهاش گذاشت
بی حون چشمام رو هم افتاد
بهار- سوگند … سوگند
*
*
*
چند بار پلک زدم .. چشمامو باز کررم
نگاهی به سقف سفید بالا سرم کردم
اروم لب زدم : آب
بهار- خوبی ؟؟
بزار برات اب بریزم … تو لیوان اب ریخت داد دستم
کمکم کرد چند قورت از آبو خوردم
نگاه بی جونی بهش کردمو گفتم : کی مرخص میشم
با گریه نگام کردو گفت : دکتر گفته به طرز وحشیانه باهات … داشته خیلی بهت فشار اومده
الهی بمیرم برات …
– بسه بهار گریه نکن
به مامانم که نگفتی ؟؟
مریض شدم
بهار- نه
– تا کی باید اینکارو انحام بدی ؟؟
تا حامله شم
بهار- یا حسین .. حامله براچی
تو میخوای مادرتو دق بدی .. یا که نجاتش بدی
– اون نمیفهمه تا ۵ ماه اولو … بعدش یکاری میکنم
بهار – چرا حامله ؟
– از اون خر پولان .. وارث میخوان
زنشو دوست داره .. خانوادش اصرار دارن که دوباره ازدواج کنه
اونم نمیخواد دل زنش بشکنه … دور از چشم همه منو صیغه کرده تا بچه دار شم
بچرو تحویل میدمو .. تموم
بهار- همین .. تموم ؟؟
– بهار من فکرامو کردم .. خودتم میدونی نمیتونی جلومو بگیری
پس انقد مثل مادربزرگا وز وز نکن
بهار – خیلی خوب هر غلطی میکنی با من هماهنگ شو
نگاهی به سرم کردمو گفتم : به پرستار بگو بیاد
بهار – باز خوبه صیغه کردی .. حروم زاده به دنیا نمیاری
– ببند دیگه
غمگین نگام کردو از اتاق بیرون رفت .. قطره اشکی از چشمام کشید
با پشت دست محکم پاکش کردم
دیگ گریه کردنو التماس کردن به خدا بسه
اونکه دوستت نداره
پس زور الکی نزن
پرستار همراه بهار وارد شد …
نگاهی بهم کردو گفت : خوشگل خانم به اقاتون بگو یه کم مراعاتتو بکنه
سرمو از دستم کشید … بهار کمکم کرد مانتومو بپوشم
نگاهی به بهار کردمو گفتم : حساب کردی ؟؟
بهار – اره بریم
از بیمارستان بیرون زدیم … هوا سوزناک بود
دستامو تو جیبم فرو کردم
تنم لرز کرد …
بهار – صبرکن برات ابمیوه بگیرم
– نه نمیخورم
بهار – با این قیافه بری خونه .. میفهمه مریض بودی
ناچار تو جام ایستادم .. منتظر شدم بره مغازه روبه رو و برگرده
کلاه پالتمو انداختم رو سرم …
به لنگه کفشام نگاه میکردم
بهار – بیا
ابمیورو از دستش گرفتم و گفتم : خوب دیگه برو
من خودم میرم خونه
بهار- نه میام
– کجا میای ؟؟
برو .. من حالم خوبه
بهار – پس اونو بخور
– باشه .. خداخافظ
بهار- سوگند
– هوم
سمتم اومد .. منو کشید تو بغلش
بهار – ببخشیدسرت دادم ..ببخشید سوگند
– دوباره هندی بازی در نیار
بهار – مواظب خودت باش .. خوب؟؟
– باشه
بهار – رسیدی زنگ بزن
– باشه .. حالا میتونم برم ؟؟
با گریه ازم جداشد … سمت خونه راه افتادم
بغض بدی به گلوم چنگ زد
نگاهی به خیابونو ادماش کردم … من و خانوادم چی کمتر از این ادما داشتیم ؟؟
این ادمای خوشبخت که با کلی خریدو خنده برمیگردن خونه هاشون
چرا همه بابا دارن ولی من ندارم
چرا نمیخوای هیچوقت جوابو بدی اخه …
فقط نگا میکنی … خوب نگام کن
ببین با مادرم چیکار کردم
کلیدو از تو جیبم دراوردم … درو باز کردم
وارد خونه شدم … خونه که لونه مرغ
مامان – سوگند مادر اومدی ؟؟
– سلام .. اره
مامان – خسته نباشی مادر
بغضمو قورت دادمو گفتم : مرسی
سینا – سلام ابجی …
ابمیورو سمتش گرفتمو : بیا
سینا – ابجی امروز کارت سنگین بوده
خیلی خسته ای
قلبم تیر کشید … چنگی به قلبم زدمو گفتم : اره
– مامان من با بهار غذا خوردم .. میرم بخوابم
شب خوش
سمت اتاقم رفتم .. درو بستم
پشت در نشستم
اجازه دادم اشکام بریزه .. امروز لحظه ای از فکرم جدا نمیشد
دارم به کجا میرسم … من فقط میخوام مامانم زنده بمونه … نفس بکشه همین
صدا زنگ موبایلم بلند شد .. از تو جیبم دراوردم
پیامک بود
بازش کردم .. مهرداد بود
سلام .. سوگند ؛ امروز خیلی اذیت شدی؟
فردا ساعت چهار یادت نره .. شبخوش
مهرداد با من اینجوری حرف میزنه ؟؟
اذیت شدی؟؟ !!!!!
مگه من مهمم ؟؟
اونکه ازم متنفره … بی حوصله تر از این حرفا بودم
گوشیو پرت کردم اونطرف
از جام بلندشدم .. لباسامو دراوردم سمت حموم رفتم
زیر دوش آبگرم
حالم جا اومد .. انگار بدنم جون گرفت ..
***
لباسمو پوشیدمو رو تخت دراز کشیدم
پتورو تا رو سرم کشیدم
به مهرداد فکر کردم به روز اولی که دیدمش با دیدنش قلبم لرزید
تو گالری نقاشی با بهار به نقاشیا نگاه میکردیم
یه پسر خوشتیپ کناری ایستاده بود
دورش حمع شده بودن … دست بهارو کشیدمو سمتشون رفتم
بهار- فکر کنم نقاش این اقاست
نگاهی بهش کردم .. چقدر خوشتپو مرتب بود
سنگینی نگامو حس کرد
اخم ریزی کردو نگام کرد … سریع نگامو ازش گرفتم
دست بهارو کشیدم کمی فاصله گرفتیم
سمتمون اومد …
مهرداد – ببخشید چند لحظه صبر کنید
– بله ؟؟
نگاهی به سرتاپام کردو گفت : کسی دعوتتون کرده ؟؟
بهار- نه تو خیابون بودیم .. دیدیم اینجارو
محض کنجکاوی اومدیم
مهرداد – این کارت منه
نگاهی بهش کردمو گفتم : بدردم نمیخوره
لبخند دختر کشی زدوگفت : بردارین لطفا .. کارتو از دستش گرفتم
مهرداد – منتظر تماستونم
اینو گفت سمت جمعیت رفت …
گنگ نگاش کردم … چرا باید همچین کاری کنه
تو جام غلطی زدم .. منه دیونه با یه نگاه عاشقش شدم
جز اینکه بودنم اون ازدواج کردس
اون عاشق زنشه
اون میخواد براش وارث بیارم … فهمید گدام
بعد مثل یه اشغال پرتم کنه میون ادما و بره
چونم لرزید .. بغضم ترکید ..
گریه کردم .. گریه کردم .. گریه کردم
نفهمیدم کی خوابم برد …
***
مامان – سوگند جان مادر
تو جام غلطی زدم .. نگاش کردمو گفتم : حانم
مامان – من باید برم دکتر
از جام بلند شدم . سمت کیفم رفتم .. پولو از تو کیفم دراوردم
سمتش گرفتمو گفتم : بیا عزیز دلم
من باهات بیام ؟؟
مامان – نه مادر برو به کارات برس
شرمندم مادر
– تو فقط خوب شو .. همین
زندگمی مامان
لبخندی زدو .. صورتمو بوسید
از اتاق بیرون زد
سمت اشپز خونه رفتم .. براخودم چایی ریختم
چند قورت خوردم
یه لقمه کوچیک درست کردم سمت اتاق رفتم
مانتومو پوشیدم .. مغنمو سرم کردم
کولمو ورداشتم
سمت رستوران رفتم …
وارد رستوران شدم .. سلام دادمو لباس کارمو پوشیدم
دستمالو ورداشتم
سمت میزا رفتم
مشغول تمیز کاری شدم …
***
ساعت ۱ ظهر بود .. دیگ کم کم مشتر ی ها میومدن
باید ظرفای کثیفو میشستم
زهرا خانمم .. هردفع کلی ظرف میرخت تو سینگ
بدون اینکه نگا کنم چقدر ظرفه … فقط میشستم
بخاطر مامان
بخاطر سینا
دستام گز گز میکرد .. اب سرد دستامو بی حس کرده بود
لعنتی یه ابگرم نداشت این خراب شده
زهرا – خوب دخترم .. اینم از ظرفای کثیف اخر
ظرفای اخرک شستم .. نگاهی به ساعت کردم ۴ بعدازظهر شده بود
قلبم شروع کرد به تپیدن … انگار قلبم خوشحال بود که قرار ببینتش
ولی با فکر هم بستر شدن .. تنم به لرزه افتادم
سمت لباسام رفتم
لباسای کهنمو پوشیدم از رستوران بیرون زدم
سمت خونه ای مهرداد اجاره کرده بود رفتم
کلیدو از کولم دراوردم .. درو باز کردم وارد خونه شدم
سمت اتاق خواب رفتم
مهرداد رو تخت خواب بود …
نگاهی به ….که خواب بود انداختم به سمت تخت رفتم و روی صورتش خم شدم مثل اینکه واقعا خواب بود
پیراهنمو دراوردم جلو ایینه ایستادم ..
دستمو روی … کشیدم و زیر لب گفتم:
_جذابما
دستمو بالا اوردم که ساعتم از دستم افتاد
خم شدم ساعتم رو بردارم که دستی دور شکمم حلقه شد
هینی کشیدم و به عقب برگشتم ….بهم چسبیده بود و با نگاهش داشت قورتم میداد
_چیکار میکنی؟
دستش از روی .. لعزید و با صدای خماری گفت :
_نمیزاری به شب بکشه ، انقدر عشوه میایی که مجبور میشم همین الان ترتیبتو بدم ..”
اب دهنمو قورت دادم و بهش زل زدم
…. اورد و لباشو روی لبام گذاشت
بوسه های ریزی روی لبام زد و خودشو عقب کشید
_نکن
بدون توجه بهم خم شد ..
دستشو ..
از روم بلند شد … کنارم دراز کشیدو گفت : خیلی خوب بود
بااینکه به قسم خوردم باهات لحظه ای لذت نبرم
نشد
بدون هیچ حرفی نگاش میکردم
مهرداد- تو مثل یه مجسمه میمونی سوگند
سمتم برگشت … نگاهی بهم کردو گفت : درد داری؟؟
انگار منتظر همین کلمه بودم .. اشک از رو چشمام سرخورد
مهرداد- چیشده؟؟
با پشت دست اشکامو پاک کردمو گفتم :هیچی . چیزی نیست
من تشنه محبت بودم … محبت یه مرد
یه مرد که بشه بهش تکیه کرد
بشه دوستش داشت
من عاشق مهرداد بودم … اره من عاشق مهردادم
عاشق مردی که زن داره
مهرداد – چرا اینجوری زل زدی به من
دستشو سمت شکمم برد … و گفت : یه کم ماساژ میدم برات
دستشو رو شکمم گذاشت .. تنم مور مور شد
آروم ماساژ میداد
مهرداد – کارت اینه؟؟
بغض بدی به گلوم چنگ زد … فقط سکوت کردم
وای به حال روزی که بغضم بشکنه
مهرداد – کارت اینه ؟؟ اینجوری پول درمیاری ؟؟
ببین دختر باید بچه مال من باشه
بعداز به دنیا اوردن ازمایش میگیرم
با صدای خفه ای گفتم : من کارم این نیست
مهرداد – از تنگ*یت میشه حدس زد
ولی چرا الان داری اینکارو میکنی ؟؟
– مریضی مادرم …
گنگ نگام کرد … توچشمام نگاه کرد
تنم لرزید
تموم استخونام یخ زد
نگاش عمیق بود … پر از حرف
مهرداد- که اینطور
من دیگه میرم
فردا ساعت ۴ دوباره میبینمت ..
سرمو به صورت فهمیدن تکون دادم
از جاش بلند شد … لباسشو پوشید از خونه بیرون زد
بیحالو بی جون بودم
از جام بلند شدم … سمت حموم رفتم
زیر دوش
دوش گرفتم …
لباسمو پوشیدم .. رو تخت افتادم
خسته و بی جون بودم
صبح کارای رستوران … بعد ازظهرم که با رادمهر
دیگه جونی برام نمونده بود
چشمامو بستم .. نفهمیدم کی خوابم برد
*
*
*
با نوازشای دستی رو موهام … چشمامو باز کردم
با دیدن مهرداد چند بارپلک زدم و گفتم : مگه نرفتن ؟؟
مهرداد- حالت خوش نبود .. برگشتم
بدون هیچ حرفی از جام بلند شدم .. سمت مانتوم رفتم
مهرداد -چرا مثل مرده های متحرکی ؟
– چیه یهو مهربون شدی
– دلت برا من نسوزه لطفا
بدون هیچ حرفی نگام میکرد .. کیفمو ورداشتم
از خونه بیرون زدم
واقعا چطور میتونستم ازش جداشم …
سرمو به چپو راست تکون دادم تا این فکرای بیهوده از سرم بپره
اون پسر میلیاردی و چه به من …
من باید حامله شم و بچشو بهش بدم و تموم ..
کلاه پالتوی کهنمو انداختم سرم
دستامو تو جیبم فرو کردم و سمت خونه راه افتادم
***
درو باز کردمو وارد خونه شدم ..
مامان – اقا بهمون مهلت بده .. بخدا جورش میکنم
با دادو بیداد که چیزی حل نمیشه
این صاحاب خونه ی اشغال دوباره دادو بیداد راه انداخته بود
جعفر (صاحب خونه) صداشو برد بالاو گفت: من هزار تا قسط داره .. مگه حالیت نمیشه
خون جلو چشممو گرفته بود .. سمتش رفتم
مامان با دیدنم ترسیدو گفت : اومدی مادر
سمت جعفر رفتم : چنگی به یقش زدمو کوبوندنش به دیوار
با چشمای گرد شده نگام میکرد .. سفت یقشو گرفتمو گفتم : اینجا چه غلطی میکنی ؟
فقط دو روز دیر شده اشغال
چنگی به کولم زدو زیپشو باز کردم
پولی که از مهرداد گرفته بودمو پرت کردم جلوشو گفتم : حالا هری
نگاهی بهم کردو گفت : سر سال گورتونو گم میکنید
خونه ای ک براتو باشه از سگم نجس تره
مامان – سوگند ساکتشو
– خوب گوشاتو وا کن جعفر دفعه اخرت باشه
میای اینجا صداتو بالا میبری .. گرفتی؟؟
گمشو حالا
رو مبل نشستم … با دستامو سرمو فشردم
مامان – چته سوگند .. چرا سرو وضعت اینجوریه ؟
کجا بودی
– سرکار
مامان – بمیرم برات.. خودتو پای بند من کردی
– مگه تو خودتو پای بند ما نکردی
مامان – امروز میلاد اومده بود اینجا
– ای بابا دوباره براچی اومد
مامان – حالا که اینقدر دوستت داره
چرا اینکارو میکنی ؟؟
چرا میگی نه … هان ؟
– اون به ما میخوره؟ کجا برم ؟
بنظرت میتونم باهاش ازدواج کنم
تو بگو ..
مامان – خوب دوستت داره
– میحوام نداشته باشه .. اون عقل نداره .داغه
حالیش نیست .. من چرا اشتباه کنم
صدا زنگ در بلند شد .. از جام بلند شدم سمت اتاقم رفتم
لباسارو از تنم کندم .. سمت حموم رفتم
دوش ابگرم حالمو جا اورد
از حموم بیرون اومدم حولرو انداختم رو سرم
موهامو خشک میکردم
واس خودم اهنگ میخوندم … دوستت دارم
دوستت دارم هنوووززز عشق منییی
میدونم منو از یاد میبری … بهونه ی نفس کشیدنم تویییی
دوستت دارم تو قلب من فقط توییی
همچنان موهامو خشک میکرد
حوله از سرم کشیده شد .. با تعجب سرمو بلند کردم
نگاهی به میلاد که روبه روم ایستاده بود کردم
– تو اینجا چیکار میکنی؟؟
میلاد – خوبی؟؟
– برو بیرون
میلاد – چته سوگند ..
– حالیت نمیشه نه ؟؟ از نظر مادر تو من یه دختر فقیر زشتم
تو ام پادشاه با اسب سفیدی که من جادوت کردم
فهمیدی؟؟
میلاد – ولی تو همه اینارو گوش میدادی و چیزی نمیگفتی
موضوع چیز دیگس
– آره .. چیز دیگس
میلاد – پای کس دیگه وسطه
– اره .. ببین میلاد من بهت گفته بودم هیچ علاقه ای بهت ندارم
میلاد – کسیو دوست داری؟؟
قیافه مهرداد اومد جلوچشمم .. نگاهی بهش کردمو گفتم : اره دوستش دارم
میلاد – کیه
– نمیشناسیش میلاد . لطفا برو
سری تکون دادو با قیافه غمگین از اتاق بیرون زد
پوفی کشیدمو رو زمین نشستم
زانو هام تو بغلم جمع کردمو سرمو رو پام گذاشتم
یاد امروز مهرداد افتادم
یاد تغییر رفتارش
انگار بهم توجه کرد … لبخند ارومی زدم
صدا زنگ اس مسم بلند شد .. با دیدن اسم مهرداد لبخندی زدمو پیامو باز کردم
+ سلام چند وقت به پریودیت مونده؟؟
جواب دادم
– سلام چند روز دیگه
+ فردا ۴ میبینمت
– باشه ..
دیگ پیامی نداد ...
سرمو رو بالشت گذاشتم.. مامان وارد اتاق شد
سمتم اومد
کنارم نشست و گفت : سوگند
– جونم
مامان – اگه من برم مواظب سینا باش
– مامان چی میگی .. بس کن
گفتم که وام جور میکنم … دیگه نزن این حرفا
مامان – من بر نمیگردم سوگند
بغض به گلوم چنگ زدو گفتم : بس کن .. بس کن
مامان – سوگند مادری .. یه چی بگم عصبی نمیشی؟
– توکه هرچی دوست داری میگی .. بگو
مامان – پروین خانم امروز دوباره اومد اینجا … دادم سینارو ببرن
نمیدونی چه ذوقی کرده بود وقتی برگشت همش از حونه و اتاقاشون تعریف میکرد
اگ بره اونجا خوشبخت میشه سوگند
اشک از گونم چکید و گفتم : بزاریم بره؟؟
مامان – چاره ای دیگه ایم داریم ؟؟
اون بچه دیگه نمیتونه گرسنه بخوابه .. ماکه بدبخت شدیم بزاریم اون خوشبخت شه
نگاه عمیقی به مامان کردم … بغضشو قورت داد
چشمای غمیگنش جیگرمو سوزون
سرمو به صورت تایید تکون دادم ..
– بگم بیان دنبالش ؟؟
بغضم شکست.. هق زدمو گفتم : الان ؟؟
مامان – آره
– نمیدونم
از جاش بلند شد سمت تلفن رفت … سینارو صدا زدم
سینا – بله سوگی
– سوگی چیه سینا .. بگو اجی
سینا- سوگی درس دارم
بغضم شکست .. هق زدمو گفتم : بیا بغلم بچه پرو
از خداخواسته اومد بغلم .. کنارش گوشش گفتم : امروز خونه پروین اینا چطور بود
سینا – وای اجی خیلی بزرگه .. تو یخچالشون پر از غذاس
انقدر اسباب بازی دارن .. حتی بیشتر از دوستم ارش
خیلیم بامن مهربونه
– دوست داری بری اونجا
اخم ریزی کردو گفت : نه
– چرا ؟؟
سینا – من خودم میدونم همه چیو
– چیو میدونی
سینا – من اونجا شاد باشم تو مامان گرسنه
من نمیرم … بخدا میتونم گرسنگیو تحمل کنم
بخدا راست میگم
هق هقام بلند شد .. نمیتونستم خودمو کنترل کنم
مامان با گریه سمت کمداش رفت
بدو سمت مامان رفت .. ساکو از دستش کشیدو گفت : مامان من نمیرم .. توروخدا گریه نکن
من میخوام پیش تو سوگند بمونم
مامان توروخدا .. وسایلمو جمع نکن
غلط کردم مامان .. غلط کردم گفتم اونجا بزرگه
مامان من بدون تو خوابم نمیبره
مامان – سینا من دوستت دارم
سوگی دوستت داره
تو جون مایی پسر .. تو مرد مایی
مگه نه ؟؟
فقط یه مدت کوتاه بمون .. تا من خوب شم
بیایم دنبالت دوباره سه تایی باهم باشیم
قبول ؟؟
سینا – نه میخواین من برم … بخدا دیگه اذیتت نمیکنم
مامان – سینا قول میدم زود بیام دنبالت باشه؟؟
پسر خوبی باش
اذیت نکنی خاله پروینو
با اشک نگام کردو گفت : سوگند
– جونم داداشم
سینا – مواظب مامان باش
زود بیای دنبالمو
– قول میدم سینا
صدا زنگ در بلند شد … سینا نگاه پر حرفی به منو مامان کردو ساکو از دست مامان کشیدو
بدو از خونه بیرون زد
پاهام یاریم نمیکرد برم تو حیاط …
مامان – خداااااا
رو زانو هاش نشستو .. دستشو رو سرش گذاشتو گفت : سوگند جیگرگوشمو فرستادم
چرا زندم من .. چرا ما بدبختیم
چرا سوگند
خدا این روزامو داری میبینی … نفسمو بگیر
دیگه چجوری میخوای تنبیم کنی
بسه … نفسمو گرفتی بس کن
با دستاش تو سرش میکوبید ..
بدو سمتش رفتم دستاشو گرفتمو گفتم : تورو خدا آرو باش مامان
قلبت درد میگیره
نکن اینجوری … اون اونجا خوشبخت میشه
فرصت خوشبخت شدنو نباید ازش بگیریم
آروم باش … بهترین راه حل بود … بعد عملت میارمش
مامان – میاریمش؟؟ میاریش ؟؟
– آره قول میدم .. فقط خوب شو
قول میدم بیارمش خوب؟؟
مامان – باشه مادری
رو بالشت دراز کشید.. چشماشو روهم بست
کنارش دراز کشیدم .. اشک از رو گونه هام چکید
همزمان اشک اونم چکید رو گنه هاش
بغضمو با تموم قدرت قورت دادم
با صدا دلارام گوشیم از جام بلند شدم .. مامان خواب بود
سمت آشپز خونه رفتم .. یه لقمه نون تو دهنم گذاشتم
لباسامو پوشیدم سمت رستوران رفتم
دستامو تو جیبام فرو کردم .. کلاه پالتورو رو سرم انداختم
وارد رستوران شدم .. لباس کاراو پوشیدم
شروع کردم به تمیز کردن میزا
چند تا دختر هم سنو سال خودم وارد رستوران شدن
نگاهی تحقیر آمیزی بهم کردن .. یکی از دخترا گفت : الان غذا دارین ؟؟
– این وقت صبح ؟؟ نه نداریم
دختر کناریش اروم گفت : بیچاره اینجا کار میکنه
بدون هیچ حرفی از کنارشون گذشتم .. نگاهی به میزا کردم تمیز شده بود
سمت آشپز خونه رفتم ..
زهره – سلام زشتو خوبی؟
– سلام .. نه
زهره – چته دپرسی
– بدبختی ..
کنار سینگ ظرف شویی ایستادم
زهره ظرفارو میریخت تو سینگ .. مثل همیشه بدون اینکه نگاه کنم به ظرفا میشستم
چشمام تار میدید ظرفا .. شکمم بد تیرکشید
دستی رو شکمم گذاشتم چنگی زدم
زهره – چیشده سوگند
– شکمم تیر کشید .. کمکم کرد بشینم
زهره – تو برو من بقیرو میشورم
– نه ..
بزور از جام بلند شدم ..
زهره – بشین خیلی نمونده
مرسی ادمین ??
سلام …رمان قشنگیه…فقط خاهشا پارت های رمان رو تندتند بزارید…
این رمان تو کانالمون گذاشته شده تا اخر اینجاهم هر روز میزارم
سلام این رمان رو هر روز مزارید ؟لطفا بگید چند روز میزارید و اینکه میشه رمان متجاوز دوست داشتنی رو هم بزارید
سلام لطفا رمان خدمتکار اجباری و متجاوز دوست داشتنی رو هم بزارید
سلام با اجازتون من میخوام این رمان رو کپی کنم و توی پادگان کفشدوزکی آپلود کنم زکر منبع هم میزارم