به آیناز زنگ زدم
آنی – هوم
– ببین آیناز برات یه ادرس میفرستم
دوساعت دیگه بهم زنگ بزن ؛ جواب ندادم ، با پلیس بیا
آنی – باز چرا کارگاه بازی در میاری ؟؟!!
– شوخی نمیکنم
آنی – اوکی اوکی ؛ حواسم هست
گوشیو قطع کردم ؛ آدرسو فرستادم
زنگ درو فشردم
دستامو تو جیبم فرو کردم ؛ منتظر موندم درو باز کنه
بعد از چند دیقه صدای خواب آلودش پیچید از پشت آیفون
سمیر – بیاتو
در با صدا تیکی باز شد ؛ وارد حیاط شدم
با دیدن خونه دهنم یه متر بازشد
اینجاست که باید گفت : اوه مای گاد
اینجا دیگه کجاست ؛ توشهر خودمونه ؟؟
نکنه دارم خواب میبینم
صدای نفس های یکی از پشتم میشنیدم
اه چقدرم بد نفس نفس میزنه
نگاهی به پشتم کردم ؛ با دیدن یه سگ مشکی درست اندازه قدم ؛ آب دهنمو قورت دادم
آروپ لب زدم : یا امام زمان
زبونش یه متر زده بود بیرون ، زل زده بود بهم
انگار فقط منتظر یه حرکت از من بود تا با یه گار ناقصم کنه
بدو سمت در حال رفتم ؛ با سرعت دنبالم میومد
با صدای بلندی جیغ کشیدم و داد زدم
– دکتررررر کمککککک
سمیرررر
تورو خدا کمک …
از حال پرید بیرون ، بدو سمتش رفتم
پشتش ایستادم
سگ با دیدنش ایستاد
سمیر – برو حیون
آروم از پشتش به روبه روم نگام کردمو گفتم : رفت
سمیر – رفتا ؛ نمیخوای دستاتو ورداری ؟؟؟
نگاهی به دستام که دور کمرش (از پشت ) حلقه کرده بودم کردم و با خجالت ازش فاصله گرفتم
بدون اینک نگام کنه وارد خونه شدو گفت : بیاتو
سربه زیر وارد خونه شدم ؛ هنوزم قلبم تند تند میزد
این سگ بود واقعا ؟؟
شبیه آدم خوار بود
هووووف
سمیر- چرا چسبیدی به اونجا بیا تو اتاقم
– آ ، بله
وارد اتاقش شدیم ؛ نگاهی به اتاق کردم
ست سفیدومشکی
رو تخت افتادو تیشرتشو دراورد ؛ با دیدن بدنش کفم برید
وووییییی عجب چیزی بود این
جون میده برا ماساژ دادن
رو شکمش خوابید ..
چقدر خوبه یه کم اذیتش کنم ؛بر عکس بقیه که کنار تخت مینشستم
رو کمرش آروم نشسته ؛ شروع کردم به ماساژ دادن
نگاهی به چشمای بستش کردم
قلبم زیرو رو شد ؛ کف دستام داغ شده بود
قلبم تند تند میزد
اصلا نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم ؛ تمرکزمو از دست داده بودم
چنگی به دلم زد
نفس عمیق کشیدم دوباره شروع کردم به ماساژ دادن
سمیر – صبر کن
رو کمرش خوابیدو گفت : چرا دستات اینقدر داغه
انتظار این حرفو ازش نداشتم ؛ آب دهنمو قورت دادمو گفتم : همیشه همینه
چشماشو ریز کردو گفت : خیلی خوب
(سمیر)
چشمامو بستم آروم ماساژ میداد
آرومم میکرد
چجوری بغلم کرده بود ؛ تاحالا کسی جرئت نکرده بود بغلم کنه
حالا این دختر از راه نرسیده همچین چسبید بهم
چقدم ترسیده بود
حس کردم از جاش بلند شد ، وسایلاشو جمع کرد
دلم نمیخواست چشمامو باز کنم
آروم پشتموزدو گفت : کارم تموم شده باید برم
خوابین ؟؟
خوب بود یه کم اذیتش کنم ؛ چشمام همچنان بسته بود
صورتشو نزدیک صورتم حس کردم
نفساش به صورتم میخورد
نتونستم بیشتر از این چشامو بسته نگه دارم
یهو چشمامو باز کردم
چشماش گرد شده بود؛ با تعجب زل زد بهم
لبخندی زدمو گفتم : میشه فاصله بگیری ؟؟
یاس- ها؟؟
آها . ببخشید
سریع صاف ایستاد سرجاش …
تو جام نشستمو گفتم : آخیش
الان دلم یه چایی داغ میخواد ؟؟
میتونی برام درست کنیی
یاس- چییی؟؟؟
لطفا هزینشو حساب کنید باید برم
بدون توجه به حرفش ، از جام بلند شدم
دستشو کشیدمو گفتم : خانم ماساژور بداخلاق
حالا خودم یه چایی مهمونت میکنم
تو دلم
وای عمو بگم خدا چیکارت کنه ؛ ببین منو به چه روزی انداختی
غر غر کنارن پشت سرم راه میومد
یاس- اه دستمو کشوندی
سمت مبل کشوندمشو گفتم : بشین تا برات چایی بیارم
با حرص نگام کردو گفت : نمیخورم
بدون توجه به حرفش سمت آشپزخونه رفتم
دوتا چایی ریختم
نگاهی بهش کردم ؛ معلوم بود خیلی کلافس
ایول خوب حالشو گرفتم
دختری پرو
(یاس)
بی حوصله رو مبل نشستم ؛ اصلا نمیشه این ادمو درک کرد یهو مهربون
یهو بداخلاق
داره کم کم دیونم میکنه ؛ اصلا چرا نشستم
چرا باید به حرفاش گوش بدم
موبایلمو از تو کیفم دراوردم ؛ آنی زنگ زده بود
جواب دادم
– سلام
آنی- خوبی؟؟
– آره
آنی- مشکلی نیست؟؟
– نه
آنی – بهت دستور دادن حرف نزنی؟؟ زنگ بزنم پلیس؟؟
– خفشو آنی
آنی – اوکی اوکی ، فعلا
گوشیو قطع کردم ؛ سرمو بلند کردم سمیر با دوتاچایی روبه روم رو مبل نشستو گفت : بفرما
لبخند مصنوعی زدمو گفتم : مرسی
یه پاکت کنار سینی بود ، نگاهی بهم کردو گفت : اونم وردارین
سرمو به صورت تایید تکون دادم
سمیر – نمیدونم چطور شده
با تعجب پرسیدم : چی؟؟
سمیر – چایی ، اولین بار چایی ریختم
– یعنی حتی برا خودتونم نریختین
سمیر – نه
– آها
چاییشو ورداشت ، از جاش بلند شد کنارم رو مبل نشست
خودمو جمع کردمو گفتم : خوب دیگه من دیگ میرم
دستاشو رو دستم گذاشتو گفت : بشین
– چ چ چرا
سرشو رو شونم گذاشتو گفت : فقط یه کم بمون
نفسم تو سینه حبس شده بود ، حس خفگی داشتم
آروم به مبل تکیه دادم
سرشو رو دوشم تکون دادو دوباره چشماشو بست
نگاهی به موهای رنگیش کردم
نا خداگاه لبخندی زدم و نگاهی به موهای رنگیش کردم
حس بدی نداشتم
پس اجازه دادم ؛ سرش رو شونم بمونه
از صدای نفساش مشخص بود خوابیده
لبخندی زدم
آروم سرشو رو مبل گذاشتم ، خواب خواب بود
اولین بار بود به یه غریبه نزدیک بودیم
این غریبه کارش عجیبیه
انگار از آشنام آشنا تره
وسایلامو جمع کردمو از خونه بیرون زدم
سمت تاکسی رفتم
نگاهی به خونش کردمو سوار تاکسی شدم
سرمو چسبوندم به پنجره ماشین
به امروز فکر کردم ؛ ناخداگاه لبخند میزدم
قلبم تند تر از همیشه میزد
دستمو تو کیفم فرو کردم ؛ هزینه تاکسیو حساب کردم
نگاهی به تو کیف کردم
ای واااای یادم رفت ، پولو بگیرم
ای خدا
این همه زحمت بی مزد شد
پووووف
از رو حرص چنگی به کیفم زدمو بی حوصله زل زدم به جاده
***
وارد خونه شدم ..
مامان- خسته نباشی یاسی
– سلام ، مرسی
سمت اتاقم رفتم ؛ بدون اینکه لباسمو در بیارم
رو تخت افتادم
نگاهی به دستام کردم ؛ یاد اون لحظه افتادم که محکم دستامو گرفتو گفت : بشین
لبخندی زدمو به پهلو خوابیدم
مامان – به چی فکر میکنی میخندی
دهن باز کردم راجب ماجرای امروز بگم ؛ ولی خیلی سریع پشیمون شدم
ممکنه اجازه نده دیگ بهش نزدیک شم
پس بهتر بود سکوت کنم
مامان – چته یاس ؛ چرا زل زدی به من
– هیچی ؛ بگو شام چی داریم؟؟
خندیدو گفت : شکمو ، همون چیزی که دوست داری
– اووووممم
از جام بلند شدم لباسمو عوض کردم
دستو صورتمو شستم
سمت آشپز خونه رفتم
خاله رو به مامان گفت : بیا ابروهاتو وردارم
مامان – نه نه میخوای دوباره ناقصش کنی؟؟
خاله – نه بابا ؛ یاد گرفتم
از جام بلند شدم سمت اتاقم رفتم ؛ حولمو ورداشتم
وارد حموم شدم
رفتم زیر دوش …
نگاهی تو آیینه به خودم کردم ؛ دوباره یادم رفت پیش سمیر
ناخداگاه لبخند زدم ، کاش دوباره بشه ببینمش
از تو آیینه نگاهی به خودم کردم
من چم شده ؟؟!!
من اینقدر بی جنبه نبودم ، پس چم شده
چشمامو بستم ، قطره های آب روی بدنم آرومم میکرد
*
*
*
پرت شدم رو تخت ، آخیش چه خوب بود
خاله – موهاتو خشک کن سفید برفی
سرما میخوری
– باشه
نگاهی به موبایلم کردم دو تماس از دست رفته از آنی داشتم
بهش زنگ زدم ؛ بعد چن بوق جواب داد
آنی – کجایی؟؟
– خونم
آنی – کجا بودی امروز ؟؟
نگاهی به در اتاق کردم مامانو خاله مشغول ابرو گرفتن بودن از جام بلند شدم درو بستمو رو تخت نشستم
– پیش همونی که امروز اومده بود
آنی – همون چشم سبزه که امروز اومد ؟؟
– آره
آنی – ماساژ؟؟؟؟؟!!!!!
– اوهوم
آنی – خدا خفت کنه ؛ بیشعووور ؛ جووون فقط هیکلش
عالی بوده نه ؟؟
خیلی بیشعوری
خندیدمو گفتم : واای نگم برات آنی عالی عالی
باورت میشه یسره دارم بهش فکر میکنم
حتی سرشو رو دوشم گذاشتو خوابش برد
آنی- جیییییییغ
– اه ، چته ، گوشاممم چه خبرته
آنی – یعنی چی ؟؟ قشنگ بگو
خوشش اومده از تو ؟؟
– نمیدونم
آنی – ولی اون اصلا نگام نمیکرد ؛ بخدا
همیچین اخم کرده بود بهم جرئت نکردم چیزی بهش بگم
چطور باتو انقد خوبه ؟؟
ناخنمو جویدمو خندیدمو گفتم: نمیدونم
یعنی از من خوشش اومده ؟؟
آنی – نمیدونم ، ولی ..
– ولی چی ؟؟
آنی – تو عاشقش شدی
– خفشووو من حتی ازش خوشمم نیومد
آنی – آره تو راست میگی ؛ منم که تورو نمیشناسم
– آنی اتاق خوابش قد کل خونمونه ، باورت میشه
مثله بهشته خونش
آنی – واقعا؟؟
وای دهنم آب افتاد دلم به تاپ تاپ افتاد
عه فکر کنم پشت خطی دارم ؛ نگاهی به شماره کردم
سمیربود
جیغ خفه ای کشیدمو گفتم : وووییی زنگ زدهه
آنی – یا امام زمون ؛ یا خود خدااا
استرسسسس گرفتممم
یاس خره عاشقت شدهه
من رفتم جواب بده ببین چی میگه
آنی- قطع کرد زنگ بزنیا
جون جون دوماد خوشتیپ پیدا کردم
با خنده گوشیو قطع کردم نگاهی به موبایل کردم
منتظر زنگش شدم
زنگ زد
وای خدا هیجان دارم ، نفس عمیقی کشیدمو
جواب دادم
– سلام
سمیر – سلام ، خوبی؟؟
– مرسی
سمیر – مزاحم که نشدم
– نه ، بفرمایید
سمیر – مثل اینکه یادتون رفته دستمزدتو ببرین
– بله یادم رفته
سمیر – فردا کجا براتون بیارم ؟؟
– لازم نیست
سمیر – ساعت چهار بیام دنبالتون ؟؟
بدون هیچ فکری گفتم : باشه
سمیر – پس میبینمت
– خداحافظ
قطع کردم ..
نفس عمیقی کشیدم ؛ از شدت استرس دستام یخ زده بود
کش قوسی به بدنم دادمو از جام بلند شدم
نگاهی به ساعت کردم هفت صبح بود
سمت دستشویی رفتم ، از تو آیینه نگاهی به خودم کردم
چند مشت آب سرد به صورتم زدم
لبخندی به خودم زدم و از دستشویی بیرون رفتم
مامان – چیزی شده ؟؟
– صبح بخیر ، خوشگل
مامان – تو این بیست سال اولین باره میبینم سر ساعت بیدار شدی
خندیدمو سمت کمد لباسا رفتم و گفتم : بنظرت کدومو بپوشم
مامان – جایی میری ؟؟!!
– نه بابا
مامان – این مانتو کرمت بهت میاد
مانتورو ورداشتم ، پوشیدم
آرایش مختصری کردم
با مامان صبحونه خوردم …
– خاله هنوز خوابه ؟؟
مامان – آره
از جام بلند شدم سمت اتاقش رفتم و کنار گوشش داد زدم
وای وای خاله ساعت ده شده
مثل برق گرفت ها تو جاش نشستو گفت : وای چرا سوگند بیدارم نکردی
از جاش بلند شد بدو سمت کمد لباسارفت
با خنده نگاش میکردم ، نگاهی بهم کردو گفت : اگ ساعت ده چرا حاظرو اماده منو نگاه میکنی؟؟
– چون ساعت هفته ، گوشات مشکل دارها گفتم هفت نگفتم ده
خاله – مُردی
بدو سمتم اومد ؛ با جیغو خنده از خونه بیرون زدم
چقدم سرد بود
بدو سمت تاکسی رفتم ، سوار شدم
***
جلو موسسه پیاده شدم و وارد موسسه شدم
آیناز مثل همیشه مشغول تلفن صحبت کردن بود
با دیدنم سریع گفت : بله بله خانم مشکلی نیست ساعت ۲ تشریف بیارید خداحافظ
تلفنو قطع کردو اومد سمتمو گفت : دیشب چیشد چرا اون بی صاحابتو جواب ندادی
خندیدمو گفتم : زنگ زد بگه پولو نگرفتم
آنی – خوب
– گفت ساعت چهار میاد ک بریم بیرون
آنی – آخ جوووون ؛ جون من رفیقشو واس من ردیف کن
با صدا خندیدمو گفتم : آره حتما
سمت اتاقم رفتم ، لباسمو عوض کردم
تموم فکرم پیش امروز بود
خانم رمضانی وارد اتاقم شدو گفت : سلام یاس جان
دلم برا مشتو مالت تنگ شده
لبخندی زدمو گفتم : همین باید بشه یه سری به ما بزنیا
با خنده رو تخت دراز کشید ، سمتش رفتم
شروع به کار کردم
***
نگاهی به ساعت کردم سه بود ، از رو هیجان کف دستام غرق کرده بود
آنی – یاس آماده ای؟؟
– نه ، زوده
کیف آرایششو آوردو گفت : تا اماده شی میشه چهار
– این چیه ؟؟
آنی – وسایل آرایششه ، نمیدونی چیه ؟؟
– نمیخواد
آنی – ساکت باش ببینم
شروع کرد به آرایش کردنم
چند دیقه ای طول کشید تا دست از سرم ورداره
آنی – تموم
پاشو خودتو نگاه کن …
از جام بلند شدم جلو آیینه ایستادم ؛ نگاهی به خودم کردم آرره خوب شدماا
آنی – پس که چی ؛ حالا اماده شو
که اومد سریع بری
– باشه
مانتومو پوشیدم شالمو رو سرم انداختم
با آنی رو صندلی نشستیم
هردو نگامون رو ساعت بود ، حجم این همه اهمیتم به اون مرد غریبه رو نمیفهمم
منی که تموم این مدت هیچوقت به هیچ مردی اجازه ندادم نزدیک شه بهم
چطور این پسر با یه ماساژ تونسته منو جذب کنه
آنی – اوی به چی فکر میکنی ؟
– دیونه شدیم نه ؟؟
چرا باید یه ساعت منتظر بشینیم ؟؟!!
آنی – خوب تو خوشت اومده ازش
– انقدر ضایعم ؟؟
آنی – آی من قربونت برم ؛ ضایع نیستی عزیز دلم
فقط من خوب میشناسمت
آهی کشیدمو گفتم : بدم میاد از این وضع
آنی – اوه اوه چهار شده ؛ چرا زنگ نمیزنه
نگاهی به ساعت کرده ؛ دوباره استرس اومو سراغم
ازجام بلند شدم دوباره نگاهی تو آیینه به خودم کردم
صدا زنگ موبایلم بلند شد
آنی – جووون اونم منتظره
بعد از کمی زنگ خوردن جواب دادم
– سلام
سمیر – سلام خوبین ؟؟ من پایین موسسه منتظرم
اگ کارتون تموم شده بیاین
– بله ، میام الان
قطع کردم و نگاهی به آنی کردمو گفتم : دم دره
آنی – وی وییی برو عزیزم ؛ نگران نباش
نفس عمیق بکش
با صدا خندیدمو گفتم : خداحافظ
با خنده دست برام تکون داد ، از پله های موسسه پایین رفتم
نگاهی به کیای خوشگلش کردمو سمتش رفتم
آروم به شیشه پنجره زدم (یعنی شیشرو بکش پایین)
شیشیه رو کشید پایین ، لبخند دختر کشی برام زدو گفت : سلام
– سلام
منتظر نگاش کردم
سمیر – نمیخواید سوارشید ؟؟
– نه ، برا یه کار دیگه ای اومدم
سمیر – حداقل میرسونمت خونتون
نگاهی بهش کردم ، زل زده بوددتو چشمام
این چشمای لعنتیش حالمو عوض میکرد
سوار شدمو گفتم : زحمتتون نشه
با صدا خندیدو گفت : خواهش میکنم
لبخندی زدمو تکیه دادم به صندلی
سمیر – میشه یه چیز بگم ؟؟
منتظر نگاش کردم …
سمیر – اگه باز باهام بداخلاقی نمیکنید
– خوب بگید
سمیر – میشه یه قهوه مهمونتون کنم ؟؟
– نه
سمیر – لطفا
نگاهی بهش کردم ، نگام میکرد
لعنت بهم چرا قلبم اینطور میشه
نفس عمیقی کشیدمو گفتم : باشه
شیطون خندیدو گفت : مرسی خانم
چنگی به دسته کیفم زدمو زل زدم به خیابون …
***
جلو یه کافه توقف کرد ، از ماشین پیاده شدم
سمتم اومد
دوتایی وارد کافه شدیم
سمت میز کنار پنجره رفت ، رو به روهم نشستیم
نگاهی بهم کردو دستاشو لای موهاش فرو کردوگفت : امروز چقدر عوض شدید
سرفه مصلحتی کردم و گفتم : چطوری شدم
سمیر – خوشگل تر
خندم گرفته بود ، پسری پرو
سمیر – به چی میخندی؟؟
– به تو
سمیر – بیا
نگاهی به پاکت سفید کردم و گفتم : مرسی
سمیر – چه ناخنای خوشگلی داری
اخم ریزی کردمو گفتم : ممنونم
گارسون سمتمون اومد ؛ دوتا قهوه همراه با کیک شکلاتی سفارش داد
نگام کردو گفت : راستش میخوام یه چیزی بهت بگم
آب دهنمو قورت دادمو زل زدم به لباشو گفتم : چی
سمیر – راستش
کلافه چنگی به موهاش زدو و گفت : راستش من ..
سرشو بلند کرد نگامون تو نگاهم گره خورد
انگار حرف تو دهنش ماسید
ای جون بکن دیگه
– خوب !!!
سمیر – من ازتون خوشم اومده
پووووف
سرشو پایین گرفت …
با اینک منتظر این حرف ازش بودم ولی با شنیدنش شوکه شدم
سمیر – ببخشید نمیخواستم ناراحتتون کنم
فقط من بهتون فکر میکنم
وقتی بیدارم
وقتی سرکارم
وقتی میخوابم
دلم میخواد بیشتر پیشتون باشم
– الان دارین اعتراف میکنین ؟؟
سمیر – بله
لبخند بی جونی زدمو گفتم : لطفا بس کنید
یه قورت از قهوه رو خوردم و با عجله از جام بلند شدم گفتم : مرسی بابت قهوه
از کافه بیرون زدم ..
سمیر – صبر کن
صبر کن کارت دارم
بدون توجه بهش راهمو ادامه میدادم ، از پشت دستمو کشید
پرت شدم تو بغلش .. خواستم از بغلش بیرون بیام
محکمتر نگهم داشت
سرشو به گوشم نزدیک کردو گفت : نرو
رمان من, [۱۰.۱۲.۱۸ ۰۰:۲۱] پارت 113
?????????
?????
???
??
حس کردم قلبم نمیزنه ؛ چند دیقه تواون حالت موندیم
دستاش شل شد
از بغلش بیرون اومدم ، رو به روش ایستادمو خواستم دهن باز کنم بگم ..
سمیر – میشه سوارشی
زل زد تو چشمام ؛ چرا نمیتونستم بگم نه و برم
بدون هیچ حرفی سمت ماشین رفتم سوار شدم
پشت به من سوار شد ، ماشینو روشن کردو گفت : آدرس خونتون کجاس
– دم موسسه پیاده میشم
سری تکون دادو بدون هیچ حرف دیگه ای حرکت کرد
هردو سکوت کرده بودیم
***
جلو موسسه توقف کرد ..
– مرسی
سمیر – میدونم با حرفام ناراحتت کردم
خوب من فقط چیزی که تو دلم بودو بهت گفتم
میشه قبول کنی ؟؟؟
نه الان جوابمو نده ، میشه تا شب به حرفام فکر کنی
اینکارو که میتونی انجام بدی ؟ هوم ؟؟
سرمو به صورت تایید تکون دادمو از ماشین شدم
منتظر شدم بره
با یه تک بوق از کنارم گذشت ، در موسسه ام بسته بود
موبایلمو از توکیفم دراوردم و به آیناز زنگ زدم
آنی – چه خبررر
– خبرای خوب
آنی – جییییغ ؛ پیشنهاد داد
خندیدمو گفتم : آره ، ولی یه حالی دارم آنی
نمیدونم دو لی …
آنی – ببند دهنتو فقط ؛ قبول کردی دیگه ؟؟
– نه
آنی – ای خدا منو از دست تو بکشه ؛ قشنگ تعریف کن
– گفت امشب بهش خبر بدم
آنی – خوبه خوبه
بیام پیشت ؟؟
– آره بیای خوب میشه
آنی – خیلی خوب ؛ نیمساعت دیگ اونجام
– باشه ، فعلا
سمت خونه راه افتادم…
به خیابون نگاه کردم ؛ چطور ممکنه این اقای دکتر از من خوشش بیاد
اخه ما اصلا بهم نمیخوریم
انگار یه خوابه ؛ این روزا و شبا
نمیفهمم
دیگ دارم خل میشم …
(سمیر)
وارد اتاقم شدم ؛ با حرص کتمو دراودم
رو تخت نشستم دستمو مقابل سرم گذاشتم
به شاهکارای امروزم افتادم
چطور تونستم انقد راحت دروغ بگم
لعنتیی چرا نزاشتم بره
خوب میرفت منم تموم تلاشمو کرده بودم
اه اه
دارم دیوونه میشم
صدا زنگ موبایلم بلند شد ، نگاهی به صفحه گوشی کردم
عمو بود
جواب دادم
– سلام
عمو – سلام سمیر جان چه خبر ؟؟
– هنوز هیچی
عمو- هنوز اسم مادرشم نفهمیدی
– نه
با حرص چشمامو فشردمو گفتم : عمو من یه کم خستم
گوشیو قطع کردمو با تموم حرصم پرتش کردم به دیوار
کتی (دختر خاله) – چیشده سمیر
نگاهی بهش کردمو گفتم : هیچی برو بیرون
بدون توجه به حرفم وارد اتاق شد ؛ سمت موبایلم رفت
باتریشو زد جاشو گفت : چرا اینقدر عصبی تو
جوشنده میخوری برات بیارم
کلافه دستی به پشت گردنم کشیدمو گفتم : نه
با نازو عشوه خرکیش کنارم رو تخت نشستو گفت : خوب کی ناراحتت کرده
دستی به ته ریشام کشیدو گفت : تاحالا اینجوری عصبی ندیده بودمت
دستشو پس زدمو گفتم : الان فقط داری بیشتر عصبیم میکنی
کتی – من اومدم تو رو ببینم
– خوب الان دیدی؟؟!!
کتی – الان حالت خوب نیست ؛ بهتره بخوابی
از جاش بلند شدو از اتاق بیرون زد
پوفی کشیدمو پرت شدم رو تخت
وارد خونه شدم ؛ بوی قرمه سبزی پیچید تو مشامم
– اووممم چه کردی عشقم
مامان – سلام ، دیر کردی امروز
– بیرون کار داشتم ، خاله نیومده ؟؟
مامان – نه ، ولی یه نفر دیگه اومد
– میدونم ، آنی
مامان – مگه آینار قراره بیاد
– پس مهمونمون کیه ؟؟
سینا- سلام زشتو
– وااای داییییی
بدو پریدم بغلش و محکم فشارش دادم
– چه عجب چه عجب شما دل کندین از آمریکا دلتون سوخت به ما سر زدین
سینا – کمتر حرف بزن وروجک ؛ دارم درس میخونم
شیطونی که نمیکنم
– آره آره فقطم داری درس میخونی ؛ منم که ..
سمتم اومدو جلو دهنمو گرفتو گفت : بجای اینک انقد ور ور کنی بگو کجا بودی
اومدم موسسه نبودی ، کجا بودی؟؟
– بیرون
سینا – سوگی این بچت خیلی بی حیاس
– تو نمیخوای زن بگیری
سینا – آخه بتوچه بچه
– الان دوستم میاد ؛ یه ده سالی ازش بزرگتری
ولی بازم اوکیه
سیب رو دستشو پرت کرد سمتم ، تا بهم بخوره
فرار کردم تو اتاقم
صدا زنگخونه بلند شد
اینقدر از دیدن دایی خوشحال بودم که همه چیو یادم رفته بود
مامان – یاس بیا آنی اومده
– سلام انی خوش اومدی
نگاهی به سینا کردم ؛ زیر زیرکی میخندید
– انی جون ؛ ایشون دایی بنده ؛ وواینم آیناز دوستم
سینا – خوشبختم
انی – همچین
انی آروم دستمو کشید ؛ (بریم تو اتاق)
دوتایی سمت اتاقم رفتیم
آنی- بیشعووریی ؛ دایی به این خوشگلی داری
میخوای دوست سمیر و برام درست کنی
خندیدمو گفتم : من کی حرف از دوست سمیر زدم
آنی – داییت تاحالا کجا بود؟؟!!
– داییم از موقع بچگی از مامانم اینا جدا شد
تو یه خانواده خیلی پولدار زندگی میکرد
اونا خیلی داییمو دوست داشتنو دارن ؛ دایی رو فرستادن آمریکا برا تحصیل
دایمم اونجا موند برا زندگی ؛ البته هنوزم درسش تموم نشده ، ولی خوب هر چند سال در میون میاد به دیدنمون
آنی – دوست دخترم داره ؟؟
– اگه نداشته باشه هم بدرد تو نمیخوره
آنی- بیشعوری
– خودتی
آنی – سمیر چه خبرر
– همونایی که گفتم
آنی – گوشیت کو ؛ شاید پیام داده
سمت موبایلم رفت؛ روشنش کردم
– نه هیچی نیومده ؛ نه پیامی نه زنگی
آنی – هوووف ؛ حتما فکر میکنه داری فکر میکنی
– آره حتما ، ساعت تازه هشته
بیا بریم پیش دایی
آنی – جونمی جون ؛ بریم
با مشت به بازوش زدمو گفتم : بچه پرو
دایی تو آشپز خونه نشسته بود با مامان صحبت میکردن
– مزاحم که نیستیم
مامان – نه مادر بشین ؛ آیناز جان خیلی خوش اومدی
دوتایی کنار دایی نشستیم ..
مامان سیبی دست منو آنی دادو گفت : خاله چرا دیر کرده
گازی به سیب زدمو گفتم : نمیدونم
میگم دایی سوغاتی نیاوردی ؟؟
سینا – آوردم
– چیییی
سینا – شکلاتای که دوست داری
نگاهی بهش کردمو گفتم : همین ؟؟
خندیدو گفت : پس چی میخوای برات بگیرم
تاپو شلوارک خوبه ؟؟
با مشت به بازوش کوبیدمو گفتم : بی حیا
قهقه ای دستشو دور گردنم انداختوگفت : کی بی حیاس
– آخ آخ شکوندی گردنمو
صدا زنگ موبایلش بلند شد ؛ زل زدم به صفحه گوشیش
– ساناز
مامان – ساناز کیه
دستشو رو پیشونیم گذاشتو هل داد به عقب
از جاش بلند شد
– عه چرا همچین میکنی ؛ خوب بگو کیه
سمت اتاقم رفتو درو بست
مامان – اوه اوه داره جدی میشه
آنی – خاک تو سرت زودترم نگفتی دایی به این خوبی داری
مامان – راست میگه آنی هم مناسب بود
خندیدمو گفتم : نوچ
یکی بهترشو واسش سراغ دارم
چنگی به بازوم زدو گفت : ای من فدای بهترین دوستم بشم
خاله – سلام مهمون داریم
آنی – سلام خاله بهار
خاله – به به آنی خانم مشتاق دیدار
همزمان داییم از تو اتاق بیرون اومد ، خاله با دیدن دایی جیغی کشیدو پرید بغلش
منم دست آنیو کشیدم دوتایی رفتیم تو اتاق
آنی – پیام نداده ؟؟!!
شیرجه زدم سمت گوشی ؛ نه چیزی نداده
هوووف
چرا چیزی نمیگه
آنی – شاید منتظر پیام توئه
آره دیگ تو الان باید بهش پیام بدی و حوابتو بدی
– نه ، باید ازم بپرسه
آنی ناراحت رو تخت نشستو گفت : ساعت ده شده
پس کی میخواد پیام بده آخه
– بیخیالش
مامان – بچه ها بیاین شام
– بیا بریم شام ؛ خیلی گشنمه
***
بعد از شام کلی دایی و اذیت کردیمو خندیدیم
ساعت ۱۲ شب بود
آنی سرشو رو شونم گذاشتو گفت : خوابم میاد
– بریم بخوابیم
سمت اتاقم رفتیم ؛ دوباره سمت گوشی رفتم
ولی هیچ پیامی نیومده بود
کلافه گوشیو پرت کردم رو تخت
آنی – چیزی نگفت نه ؟؟
– نه
نگاهی به آنی کردم خواب خواب بود
آهی کشیدمو برا هزارمین بار به موبایلم نگاه کردم
بغضمو با فشار قورت دادمو با خودم تکرار کردم
چرا اینجوری شدم
وارد پیاما شدم ، شروع کردم به تایپ کردم
– سلام ؛ خوبین ؟؟
من کلی به حرفای امروزتون فکر کردم . راستش میخوام فرصت بامن بودنمو بهتون بدم
نگاهی به پیام کردم ؛ خندم گرفته بود
قربون این اعتماد بنفسم برم من
دستمو رو دکمه سند گذاشتم ؛ بفرستم ؟؟
چرا یه پیام نداده ازم بپرسه جوابم چیه
دستمو رو دکمه سند گذاشتمو چشمامو بهم فشردم
چشمام باز کردم
– رفت
اشک از چشمام سرخورد ؛ با پشت دست اشکمو پاک کردم
من چم شده …
یعنی بدون هیچ دوستت دارمی
بدون هیچ حرف محبت آمیزی
علاقه مند شدم ؟؟!!
من که اینقدر بیجنبه نبودم ؛ حالا که پیامو دادم
خیالم راحت شد
حالا بکپ …
پتورو رو سرم انداختم ؛ نه این چشمای لعنتی آروم نمیگیره
خوابم نمیبره
از جام بلند شدم سمت آشپزخونه رفتم ؛ لیوانو ورداشتم
آب ریختم ؛ یه نفس خوردم
سینا – چه خبره ، خفه نشی
– نه
سینا – چرا نخوابیدی؟؟
– تو چرا بیداری؟؟
سینا – جا خوابم عوض شده
– اها ؛ الان خونه مامانت اینا خوابت میگرفت ؛ نه
سینا – ساکتشو
پشت چشمی براش نازک کردمو کلافه گفتم : دایی
سینا – چه مرگته
– عاشق شدم
سینا – چییی
– هیچی ؛ ازساعت خوابم گذشته ؛ دارم هزیون میگم
سینا – برو بخواب
سرمو به صورت تایید تکون دادمو از جام بلند شدم
سمت اتاقم رفتم
دوباره نگاهی به موبایل کردم ؛ حتما خوابه که جواب نداده
رو تخت افتادمو خوابیدم ..
(سمیر)
موزیک مورد علاقمو پلی کردم ؛ سرمو گذاشتم رو میز
همراه با آهنگ میخوندم
مهران – عاشق شدی؟؟
– چی میگی باز
مهران – داداش سویچتو بده
– کجا به سلامتی
مهران – شیده باز دعواش شده با اون شیطان پیر
میخوام ببرمش بیرون
– ماشین حودت کجاس ؟؟
مهران – تصادف کردم
– خیلی خوب ؛ فقط باز اگ شیده خانم فاز ویراژ برداشت دیگ برنگرد خونه
مهرام – چشم چشم
دوباره صدا موزیکو زیاد کردمو سرمو گذاشتم رو میز
اگ پیام نده که نمیده دیگ سمتش نمیرم
به عموهم میگم خودش یه فکر دیگه کنه من نمیتونم بهش نزدیک شم
آره همینو میگم فردا
بابا – سمیر ؛ گوشاتم مشکل پیدا کرده
صدا موزیکو کم کردمو گفتم : سلام بابا
بابا – سلام ؛ خوبی
– خوبم
بابا – عمو گفته ردی از دخترش پیدا شده
– آره
بابا – سمیر اگ میتونی پیداش کن ؛ منم مقصر بودم اون روزا هنوزم عذاب وحدان رهام نمیکنه
اون دختر از ماست ولی معلوم نیست چحور زندگی کرده
اخم ریزی کردمو گفتم : اون دختری که من دیدم
خیلی بهتر از شیده زندگی کرده
بابا – چرا بهت برخورد حالا
– اخه انگاری توهین کردی
بابا – نه آقای دکتر توهین نکردم ؛ بیا شام
– اشتها ندارم ؛ شما بخورین
بابا – اون از مهران اینم از تو
اینو گفتو از اتاق بیرون رفت
نگاهی به ساعت کردم ۱۲ شب بود ؛ پیامی ازش نیومده بود
خوب بود نباید پیام میداد
دیگ نمیتونم به دروغ گفتن ادامه بدم
نبایدم ادامه بدم …
صدا زنگ موبایلم بلند شد ، نگاهی به صفحه گوشی کردم
کتی بود
کی حوصله این غر غرو داره
جواب دادم
– سلام
کتی – سلام سمیر
– سلام ؛ بله ؟؟
کتی – خوبی ؛ امروز حالت خوب نبود؟
– بهترم ؛ مرسی
کتی – زنگ زدم حالتو بپرسم
– لطف داری ؛ من دیگ باید برم فعلا
گوشیو قطع کردمو رو تخت انداختم
خودمم دراز کشیدم
چشمامو بستم
*
*
*
با صدا زنگ پیام
چشمامو به زور باز کردم
این مزاحم کیه این وقت شب پیام داده
یاد یاس افتادم
موبایلو ورداشتم ؛ پیامو باز کردم
سلام خوبین؟؟
من کلی به حرفای امروزتون فکر کردم ، راستش میخوام فرصت با من بودن بهتون بدم
تک خنده ای کردمو گفتم : فرصت با من بودنو بهم بده
الان باید بگم لطف میکنی
دختری پرو
چجوری باهام حرف میزنه
تازه میخواد بهم فرصت بده ؛ حقشه عاشقش کنم
تا بفهمه نباید با من اینجوری حرف بزنه
دوباره چشمامو بستم ؛ ساعت چنده این دختره پیام داده
دوباره گوشیو ورداشتم ، نگاهی به ساعت کردم
۱:۳۰ بود
این دختر تاالان داشته فکر میکرده؟؟
گند زدی سمیر ؛ گند
(یاس)
آنی – پاشووو دیر میشه ها
چشمامو باز کردم نگاهی به آنی کردمو گفتم : صبح شده
آنی – آره
نگاهی به گوشی کردم
آنی – نگاه کردم پیامی نیومده
آهی کشیدمو گفتم : اوهوم
یه حرفی زدو پیشمون شده
آنی – خوب بدرک ؛ مگ ناراحت میشی؟؟
– نوچ
آنی – پس چه مرگته الان
آهی کشیدم از جام بلند شدم و گفتم : هیچی
بیا صبحونه
بی حال سمت دستشویی رفتم ؛ آب سردو باز کردم و چند مشت آب به صورتم زدم
نگاهی به صورتم کردمو آروم زدم رو صورتمو گفتم : یاس
مگه بچه شدی ؛ خوب چته ..
خوبه چیزی نشده که اینقدر بیجنبه بازی در میاری
سرمو به صورت تایید تکون دادمو گفتم : آره چیزی نشده بره گمشه
باید همه چیو فراموش کنم
نفس عمیقی کشیدم و با لبخند از دستشویی بیرون رفتم
آنی – خوبی ؟
– آره بابا
سمت کمد لباسام رفتم ، لباسمو پوشبیدمو با آنی سمت میزصبحونه رفتیم
آنی – سینا خوابه؟؟
خاله – دایی سینا ؛ زشته آدم باش
آنی – عه خوب دلم نمیخواد بهش بگم دایی
مامان – آره مثل اینک دیشب دیر خوابیده
آنی – آهان
– خوب آنی کمتر حرف بزن پاشو بریم
آنی – خاله خیلی خوش گذشت ؛ کلی زحمت کشیدی
مامان – عه چیزی نخوردی هنوز
آنی – نه دیگه سیر شدم ؛ خداحافظ
***
دوتایی از خونه بیرون زدیم سمت موسسه راه افتادیم
آنی دستشو دور بازوم گذاشتو گفت : خوب امروز روز کسل کنند ایه
– اوهوم
صدا زنگ موبایلم بلند شد ..
آنی – وای در نیار از توجیبت
– چراا
آنی – خودشه
– بروبابا
موبایلمو دراوردم ؛ نگاهی به شماره سمیر کردم
آره خودش بود
انگار با شمارش جون گرفته بودم
لبخندی زدمو جواب دادم : سلام
دستت درد نکنه ادمینی???
پارت جدیدو بذار دیگه ادمین…اصلا مگه قرار نبود همه ی پارتا رو باهم بذاری…چیشد پس؟؟؟
ادمین پارت بعد رو بزار لطفا کجایی پس؟
ادمین جان چرا پارت هارو نمیزاری اخه