رمان عروس استاد پارت 39

4.4
(19)

ترسیده نگاهش کردم. با طعنه گفت

_نلرز جوجه کاریت ندارم ولی دلم نمیخواد مثل دخترای باکره ی چهارده ساله ازم فرار کنی مثل یه زن خوب برو بخواب رو تخت.

هاج و واج نگاهش کردم وقتی دید هنوز توی شوکم خودش خم شد و تا بخوام به خودم بیام دست زیر کمرم انداخت و بغلم کرد.

نفس توی سینه م حبس شد مخصوصا اینکه آرمین نذاشتم روی تخت و با نگاهی خاص به صورتم زل زد.

داغی نفس هاش و روی پوستم حس کردم و تمام تنم گر گرفت.

من نباید این جا باشم،نباید توی بغل مردی باشم که دو شب پیش اعتراف کرد بارها و بارها بهم خیانت کرده.

 دستم و روی سینش گذاشتم و خواستم از بغلش پایین بیام که حلقه ی دستاش و تنگ تر کرد و گفت

_عادت کردم به نگاه عاشقت…

پوزخندی زدم و گفتم

_از این به بعد به نگاه تنفر آمیزم عادت کن چون تا آخر عمرم ازت متنفر می مونم.

_پس چرا قلبت انقدر تند میزنه کوچولو؟

ساکت شدم. نفسش و فوت کرد و روی زمین گذاشتتم.

دیگه نگاهم نکرد،به سمت در رفت و گفت

_امشب رو می تونی تنها بخوابی اما از فردا حق این ادا و اصول ها رو نداری فردا شبم مهمونی بزرگاست. تو هم باهام میای…

خواستم اعتراض کنم اما با فکر این که این مهمونی ممکنه ربطی به خلاف های آرمین داشته باشه سری تکون دادم و گفتم

_باشه میام.

نزدیک در برگشت.قوطی سیگار طلایی رنگم و از جیبش در آورد و همراه فندکم روی میز گذاشت و با چشمکی گفت

_خماری از چهرت می باره،بکش فردا شب سرحال کنارم راه بیای.

لبم و محکم گاز گرفتم،نباید الان این و جلوی چشمم میذاشت… نبایددد وقتی کل وجودم طلب این کوفتی ها رو می کرد بهم می رسوند..

خودش از اتاق بیرون رفت و من و با یه عذاب بزرگ تنها گذاشت.

 

* * * * *

بازوش رو جلوم گرفت و نگاهم کرد.به ناچار دست دراز کردم و بازوی پهنش رو گرفتم.

خم شد و کنار گوشم گفت

_بابت این آرایش مسخرتم حساب پس میدی.

چیزی نگفتم. اون که نمی دونست برای پوشوندن زردی چهره م و قرمزی چشمام انقدر آرایش کردم.

به خیالش تا صبح دود کردم و صبح خندم از روی نعشگی بوده نه بیچارگی.

وارد بار که شدیم نفسم از حجم دود و بوی عطر گرفت.

آرمین چشم چرخوند و با دیدن دو مردی که روی مبل نشسته بودن سری براشون تکون داد و کنار گوشم گفت

_سرویس اون طرفه برو این آشغالا و از صورتت پاک کن بعد بیا پیش من!

بازوش و از زیر دستم کشید و به سمت دو مرد رفت.

هاج و واج موندم. شک نداشتم اینا ربطی به معامله شون دارن و آرمین هم برای دک کردن من بهانه ی آرایش مو گرفت.

خدایا حالا چی کار کنم؟

خودم رو لای جمعیت در حال رقص انداختم. خدا رو شکر که چراغ ها خاموش بود و فقط رقص نور می درخشید.

به جایی که آرمین نشست نگاه کردم…

خودم رو از لابه لای جمعیت رد کردم..

پشت آرمین خالی بود فقط باید یه جوری خودم و پشت مبلش می رسوندم.

از شانس خوبم یکی از خدمتکارا با سینی نوشیدنی به سمت میزشون رفت.

از فرصت استفاده کردم و پشت پسره ی چاق بهشون نزدیک شدم و درست وقتی اونا سرگرم برداشتن نوشیدنی شدن خودم رو پشت مبل آرمین پنهان کردم و نفسم رو حبس کردم.

خدمتکار که رفت صدای مرد نا آشنایی رو شنیدم که گفت

_خوب چی کار کردی؟جنسا رو بار زدی؟

آرمین جواب داد

_همشون توی عروسک جاساز شدن تو هم دست بجنبون میخوام برگردم ایران.

مرد دیگه گفت

_نمی‌فهمم چه علاقه ای به ایران داری آرمین؟ اونجا خطر گیر افتادنت بالاست پسر بمون همین جا!

_که چی بشه؟صبح و شب مثل شما خودم و خفه کنم؟من میرم ایران چون شغلم و دوست دارم.این همه گه کاری کردم دلم میخواد چهار نفر از بغلم یه چیزی یاد بگیرن..

مرد اولی با شوخی گفت

_چی یاد بگیرن؟درس قاچاق کردن؟

صدای خنده ی دو مرد اومد. آرمین گفت

_خوشمزگی و بذارین کنار. من فقط تا هفته ی دیگه می مونم تاریخ بده جنسا رو برات بار بزنم.

_یکشنبه شب ساعت یک…دو تا کامیون دم انبارتن…همه چیزش هماهنگه…

صدایی از آرمین نشنیدم به جاش قامتش و دیدم که بلند شد…نفسم بند اومد.

اگه سرش و یه نیم چرخ میداد فاتحه م خونده بود.

یکی از مردا پرسید

_کجا میری؟

_دنبال دوست دخترم.

مرد دومی گفت

_جووون…سلیقتم که حرف نداره!ازش خسته شدی ردش کن این طرف مام…

حرفش قطع شد چون آرمین با خشم یقه ش و گرفت و گفت

_گوش کن فرامرز یه عمر دندونات روی دوست دخترای من تیز بوده چیزی نگفتم بهت.چپ نگاه این یکی کنی به مقدساتم قسم با یه گوله خلاصت میکنم پس حواست به نگاهات باشه.

 

مات و مبهوت نگاهش کردم.

 

فرامرز گفت

_خوب بابا،من چه می دونم تو یه شبه خاطر خواه دوست دخترات میشی تا اونجا که یادمه همه رو خودت حواله می کردی این ور تا از شرشون خلاص بشی.لابد این یکی بدجور تو تخت بهت سرویس داده که… 

حرفش با مشتی که آرمین با عصبانیت به صورتش زد قطع شد  

دستم و حیرت زده جلوی دهنم گذاشتم. 

بهترین زمان برای جیم زدن بود.به سختی  از پشت شون در رفتم و باز بین جمعیت گم شدم. 

بین دو جوونی که با مستی می‌رقصیدن ایستادم و به آرمین که با صورتی قرمز یقه ی مرد رو چسبیده بود نگاه کردم.

صاف ایستادم و طوری که انگار تازه اومدم به سمت شون رفتم.

آرمین با دیدنم صاف ایستاد و نگاه تهدید بارش و به فرامرز دوخت.

با تعجب ساختگی پرسیدم

_چی شده؟

سری به طرفین تکون داد و گفت

_چیزی نیست…

دستم و گرفت و بدون حرف به سمت اون طرف سالن ایستاد.

روبه روی بار مشروبات روی صندلی پایه بلند نشست و با اوقات تلخی رو به مرد گفت

_دو تا لیوان بیار.

پسر جوون سر تکون داد و لحظه ای بعد دو لیوان جلوی رومون گذاشت.

با حرصی آشکار لیوانش رو سر کشید و دوباره رو به پسر گفت

_پرش کن.

با اخم گفتم

_اونی که باید بخوره منم نه تو!

با چشمای قرمزش نگاهم کرد و گفت

_شاید من بیشتر لازم داشته باشم مست کنم.که حالیم نشه چه گهی دارم میخورم.

پوزخندی زدم و با طعنه گفتم

_تو که لذت میبری از اذیت کردن بقیه چه نیازی داری به خوردن؟

لیوان مشروبم و سر کشیدم و این بار من به پسره گفتم پرش کنه.

آرمین با اخم هایی گره خورده دستش رو به سمت صورتم دراز کرد و گفت

_لذت نبردم..گه بزنن به این زندگی تخمی که هیچی به خواست خودت پیش نمیره.

لیوان دومش رو تموم کرد.

با حال خرابی گفتم

_الان خوشحال نیستی که معتادم کردی و گند زدی به زندگیم؟

لب هاش تکون خورد و خواست جواب بده اما منصرف شد.

از جاش بلند شد.دستم و گرفت و به سمت رقصنده ها کشوند و گفت

_یه امشبه رو بذار فراموش کنیم کی هستم و چه قدر خراب کردیم. یه امشبه رو فقط برقصیم.

 

بدون اینکه نظرم و بخواد دنبالش کشیده شدم.

وسط جمعیت ایستاد و با گرفتن دستام وادار به رقصیدنم کرد… برای اولین بار بود که رقص آرمین و میدیدم… آهنگ خارجی شاد و علاوه بر اون مشروبی که خورده بودم باعث شد من هم همپای آرمین بشم.

انگار نه انگار بدبختم کرده با شادی می رقصیدم و آرمین هم با سرخوشی می خندید.

دستام و دور گردنش انداختم و گفتم

_یه امشبه رو فراموش میکنم با یه آدم عوضی دارم می رقصم..

دستش دور کمرم پیچیده شد. نزدیک به هم می رقصیدیم… انگار نه انگار چه مشکلاتی پیش رومونه… 

* * *

با خنده کلید انداخت. تلوتلو خوران وارد شدم و گفتم 

_پاهام داره میشکنه. 

تکیه به دیوار زدم…حتی نای خم شدن و باز کردن بند کفشم و نداشتم… 

با حالت زار به آرمین و کفشم نگاه کردم که گفت 

_اگه فکر کردی جلوت زانو میزنم و بند کفش تو باز می کنم کور خوندی. 

چشم غره ای رفتم و با طعنه گفتم

_میدونم این کارا از یه جنتلمن بر میاد نه یه لاابالی

بدون این‌که بهش بر بخوره روی مبل لم داد. به بدبختی کفشام و در آوردم و ‌به سمت اتاق رفتم و در و بستم.

گوشیم و چک کردم و با دیدن پیامک مهرداد برق از سرم پرید. به کل یادم رفته بود باید بهش خبر بدم.

پریدم توی حموم… در و بستم و شیر آب و باز کردم و به مهرداد زنگ زدم.. سر دومین بوق جواب داد

_کجایی تو؟

با صدای آرومی گفتم

_الان رسیدم خونه.

_چهار صبح؟چیکار میکردین؟چیزی فهمیدی؟

گفتم

_آره فهمیدم.

ساعت و مکان جایی که آرمین قرار گذاشته بود و بهش گفتم و پرسیدم

_ترانه اومد؟

_نه… فردا میاد هانا مواظب خودت باش کنم بی خبر نذار باشه؟

_باشه نگران نباش فعلا قطع میکنم خدافظ.

تماس و قطع کردم..شیر آب و بستم و بیرون رفتم.

با دیدن آرمین روی تخت از جام پریدم و گفتم

_ترسوندیم

نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت

_داشتی دوش می گرفتی؟

 

 

🍁🍁🍁

🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آزیتا
5 سال قبل

پارت بعدی رو کی میزارید

ایناز
پاسخ به  آزیتا
5 سال قبل

هر چهار روز یه باره ینی دو روز دیگه

NEGI
5 سال قبل

چرا وقتی وارد سایتی که گفتین میشم نمیتونم رمان رو بخونم البته قسمت قبلی موجوده ولی این نه!!!!!!!!!!!!!!!

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x