حرصی از خنگبازیهایم که تمام نشدنی بودند از آقا نجمی تشکر کردم و پیاده شدم.
خدا را شکر آن روز خبری از جناب برادر نبود و با وجود خستگی خیلی چیزها یاد گرفتم.
مریم خانوم و آقا جمال با مهربانی نکتههای خاص و فوت و فنهایی که سالها برای فهمیدنش تلاش کرده بودند را در اختیارم میگذاشتند.
از اینکه خدا آن ها را سر راهم قرار داده شاکر و خوشحال بودم.
همه چیز در آرامش گذشت تا وقتی که آقا احسان برای تولد پوریا دعوتم کرد و خواست که تنها بروم!
جداً نمیدانستم که چه باید بگویم.
-یعنی چرا؟ منظورم اینه که چرا نمیخواید امیرخان باشه؟!
نفسش را صدادار بیرون داد.
-امیر خیلی برای من عزیزه اما از طرفیم دوست ندارم کوچکترین مشکلی اون شب پیش بیاد. پوریا بعد از مرگ مادرش واقعاً حساس شده و هر تنشی میتونه حالش و خرابتر کنه. دوست دارم اون شب بهش خیلی خوش بگذره و هرکسی که دوستش داره باشه برای همین میخوام رومو زمین نندازی و بیای شمیم جان
-باشه اما مشکلتون با امیر چیه؟ اونم خیلی پوریارو دوست داره.
خجالت می کشیدم که بگویم بدون امیرخان احتمالاً نتوانم در یک مهمانی شرکت کنم اما از طرف دیگر به نظرم خواستهاش زیادی عجیب بود!
-میدونم شوهرترو دوسش داری حقم داری اما جفتمون هم خوب میدونیم که امیر یکم بیتعادله و حساسه. بالاخره اونجا هم کلی آدم هست اگر کسی نگات کنه و یا بخواد باهات همصحبت بشه، صددرصد امیر خان یه داستانی درست میکنه و من واقعاً کوچکترین ترین مشکلیرو تو روز تولد بچهم نمیخوام!
اصلاً دست خودم نبود که از حرفش بدم آمد. امیرخان حساس بود درست اما حقش نبود کهاینگونه درموردش صحبت کنند.
مثلاً برادر خودش که در آن واحد صمیمی میشد و قصد مخ زنی میکرد، خیلی رفتار نرمال و درستی داشت؟!
-آهان که اینطور پس باشه خبرتون میکنم.
-حتماً بیا منتظرتم.
-سعی میکنم، قبلش بهتون خبر میدم فعلاً خداحافظ
-خسته نباشی به سلامت.
سوار ماشین شدم و آهی عمیق از دست انسان های خودخواه کشیدم.
ناگهان فکری به سرم زد.
-آقا نجمی؟
-جانم خانوم؟
-میگم من مرکز شهر خرید دارم، میشه قبل خونه رفتن یه سر بریم؟
من و من کرد.
-از نظر من مشکلی نداره به دیدهی منت اما میدونید که آقا باید اجازه بده.
-هرچی شد بامن نگران نباش خودم ازش اجازه میگیرم.
-پس بیزحمت یه بار هم از تلفن من اجازه بگیرید.
گفت و سریع شماره ی امیرخان را گرفت و موبایلش را طرفم گرفت.
چشم غرهای حوالهی این همه ترسو بودنش کردم و موبایل را به گوشم چسباندم.
-الو
-امیر؟ میخوام برم پولایی که دادیرو خرج کنم.
سکوت شد و تا با صدای بمی گفت:
-مواظب باش.
خوشحال تماس را قطع کرده و به صندلی تکیه دادم.
اگر همه چیز خوب پیش میرفت خیلی طول نمیکشید تا به خواستهام برسم.
-همینجا خوبه آقانجمی دستت درد نکنه پیاده میشم.
-خانوم میخواید باهاتون بیام؟
-نه نه من کارم تموم شد خودم بهت زنگ میزنم.
-هرطور راحتید.
-مرسی فعلاً
پیاده شدم و شمارهای که در این یکی دو روزه بارها گرفته بودم را باز گرفتم.
-الو؟
صدای خشدارش جز استرس هیچحس دیگری القا نمیکرد.
-سلام من تونستم بیام اونجایی که گفتید، آدرس دقیق رو لطف میکنید؟
-ضعیفه تو چی میخوای از جون من؟ آخه آدم مثل تو کلید نوبره والا!
-باور کنید اگه مجبور نبودم هیچوقت مزاحمتون نمیشدم.
کلافه زمزمه کرد؛
-بیا … یه قهوهخونهی کوچیک ته خیابونش هست اونجام.
-باشه… باشه میدونم کجارو میگید تا پنج دقیقهی دیگه اونجا…
بیتوجه به حرف زدنم تلفن را رویم قطع کرد.
-بی ادب
با نگاهی به ساعت سریع راه افتادم و خیلی طول نکشید تا به خیابان مد نظر که رسیدم.
با دیدن مردی که بیرون از قهوه خانه ایستاده بود، قلبم ریخت.
یک مرد چهارشانه با قدی بلند، ریش های بلند و پوشیده در یک دست کت و شلوار قدیمی…!
این مرد رفیق و یار غاره رامبده همیشه خوش پوش و مرتب بود…؟!
-س..سلام
با نگاهی از بالا به پایین سر تا پایم را رصد کرد.
دقیقاً شبیه مورچهای بودم که مقابل یک فیلم عظیم الجثه ایستاده است.
با دیدنم صورت چین داد.
-چی میخوای هی زنگم میزنی؟ تو یه علف بچه رو چه به کار داشتن با مردی مثل من!
یک راست بر سر اصل مطلب رفتم.
-شما… شما رامبدو میشناسید؟!
جنس نگاهش تغییر کرد.
-نه!
-نمیدونم دوستشید یا فامیلشید اما مطمئنم خیلی خوب می شناسیدش. همسایه ها گفتن لطفاً انکار نکنید!
کم مانده بود چشمانش از کاسه بیرون بزند و وقتی طرفم گام برداشت، ناخودآگاه به دیوار پشت سرم چسبیدم.
کوچهای که داخلش بودیم هم چنان خلوت بود که گویی هرگز رد پای رهگذران بر آسفالتهای داغش نخورده است.
-چه زری زدی زنیکه؟ تو هیچ میدونی کی جلوت وایساده؟ کل این محل بدون اجازهی من آبم نمیخورن بعد تو نیم وجبی تو چشمهای قهرمانشون نگاه میکنی و هرچی به مغز نخودیت میاد رو بلغور میکنی؟ دروغ دارم به تو بگم من؟!
با وجود ترسم، اضطرابم، عصبانیت وناراحتیام از بیاحترامیهای واضحش ناخودآگاه صدای قهقههام بلند شد.
میان خندیدن به سختی گفتم؛
-ببخشید ولی خیلی بامزه در مورد خودتون حرف میزنید یه لحظه خندم گرفت.
متاسف سر تکان داد.
-اِنقدر بچهای که حتی عارم میاد جوابتو بدم. برو رد کارت بچه جون، برو رد کارت و دعا کن اِنقدر مردونگی حالیم میشه که بخاطر خندهی مسخرت همینجا نصفت نمیکنم.
تا خواست داخل برود با عجله صدا بلند کردم.
-مردم این محله میدونن آقاشون، قهرمانشون شریک دزدی میشه و بخاطر کار اونا یه دختر جوون تا پای مُردن میره؟!
قدمهایش متوقف شد و به سمتم برگشت.
-چی داری میگی؟ چی داری میگی تو؟ هی هیچی نمیگم به حرمت زن بودنت. اگه فقط یه کلمه حرف مفت دیگه از دهنت دربیاد، به همون شیری که خوردم قسم میخورم از به دنیا اومدنت پشیمونت میکنم نفله حواستو جمع کن کی جلوت وایساده!
-گردنبند پنج الماس، نگین های روشو اگه فقط یه بار ببینی دیگه هیچوقت نمیتونی برقشو فراموش کنی و عقیقی که وسطش کار شده، اون سنگای سرخ با ارزش حق میدم که شاید هرکس نتونه راحت ازش بگذره اما جون یه آدم، جون دختری که هیچ گناهی جز عاشقی نداره. جون دختری که کلی رویای شیرین داره و روز شماری میکنه تا روز زدواجش با مردی که دوستش داره برسه و بعد تو یه لحظه میفهمه بازی خورده، نابود میشه و تا پای مرگ میره چیزی نیست که آدم بتونه ازش بگذره. من نه شمارو میشناسم و نه کوچکترین چیزی ازتون میدونم ولی اومدم اینجا…اومدم چون تنها کسی که شاید بتونه خبری از رامبد بگیره شمایید!
نیم رخش را به طرف من گرفت و اخمهایش درهم فرو رفته بود.
-آقای…
-اتابک، اتابک صدام میکنن.
به نظر میآمد کمی نرم شده است.
-آقا اتابک من…
چرخید و اخمآلود به میزهای چوبی که بیرون کافه وجود داشت اشاره کرد و نشست.
مقابلش قرار گرفتم و لب هایم را با زبان تَر کردم.
-تو تو داری از اون دخترهی زردنبو حرف میزنی؟
-گندم، بله دارم از گندم حرف میزنم.
-دوستتون رامبد…
-برادر زادمه!
-جدی؟ نمیدونستم!
-چیکارهی اون دختری؟
چه باید میگفتم؟!
اگر میگفتم زمانی آشپز خانهشان بودم باز هم در آرامش اینجا مینشست؟!
-زن، زن داداششم.
ناگهان گردنش صاف شد و مستقیم و با تعجب نگاهم کرد.