_:باشه!پس فعلا خدافظ!
گوشی رو قطع کرد و به من نگاه کرد ابروهامو دادم بالا و گفتم:کی بود؟
همون طور که پوست لبشو با دندونش میکند گفت:دوستم!
من:دوستت؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد .
من:مگه تو دوستم داشتی؟
اخمی کرد و گفت:نه خیر تازه باهاش دوست شدم.
من:باشه چرا میزنی!
لبشو جمع کرد و گفت:نزدم!
من:میدونستی خیلی بداخلاق شدی؟
_:نشدم!
اومد نشست رو به روم . من:نشدی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:شاید تو اینجوری فکر میکنی!
من:ولی تو اون اوا نیستی
پوزخندی زد و گفت:ولی تو همون مهرانی!
دیگه کلافه شده بودم اون داشت موضوعو زیادی کشش میداد.کار من اشتباه بود اینو همون روز اول قبول کرده بودم. بعد از این اتفاق بیشتر خودمو شناخته همین طور درکم از زندگی با اوا تازه فهمیدم چرا اونو انتخاب کردم. من هیچوقت کسی مثله عاطفه یا نادیا رو برای زندگی نمیخواستم. برعکس همه دخترایی که دیده بودم چیزی که منو به سمت اوا جذب میکرد فقط جسمش نبود بلکه شخصیت قوی اون بود. تازه فهمیده بودم باید براش یه جایگاه بالا تو زندگیم در نظر بگیرم چون پیدا کردن کسی مثه اوا واقعا کار ساده ای نبود اون دختری نبود که بری توی پارک و پیداش کنی و بعد از یه مدت دوباره برگردونیش سر جای اولش. این اتفاقا برام یه تلنگر بود که بدونم اوا برام از هر چیزی با ارزش تره اما اون دیگه داشت زیاده روی میکرد.
گفتم:تا کی میخوای اون شبو تو سرم بزنی؟
تکیه داد به مبل و گفت:من چیزی رو تو سرت نزدم.
من:اره خب کاملا وناضحه واسه همین چپ و راست حرفای نیش دار میزنی اره؟واسه همینه که چند هفتس به خاطر دور بودن از من خوابیدن روی اون صندلی اونم با این همه سختی و پشت میز بودنو رو تحمل میکنی!
_:مشکل تو اینجاست که دوست داشتنو فقط تو یه تخت خواب خوابیدن میبینی!
من:و مشکل تو اینه که فکر میکنی من همچین دیدی دارم!
از جاش بلند شد و گفت:بسه دیگه نمیخوام بحث کنم!
مچ دستشو محکم گرفتم و گفتم:اتفاقا باید بحث کنیم.این موضوع باید همین الان تموم شه.
به مچ دستش که تو دستم بود نگاه کرد و گفت:تموم بشه هم باز شروعش میکنی!
نمیخواستم این کارو بکنم ولی باید بهش نشون میدادم که واقعا میخوام این موضوع بینمون حل بشه و بهترین کاری که براش داشتم این بود که این حرفو به زبون بیارم:اگه واقعا نمیتونی بهم اعتماد کنی پس دیگه نمیتونیم ادامه بدیم.
چشماش یه دفعه گرد شد.کم کم اخماش تو هم رفت و گفت:هه پس دردت اینه.
با تعجب گفتم:چی؟
با ناراحتی گفت:از دستم خسته شدی نه؟دلتو زدم؟منتظر یه فرصت بودی که منو از سر خودت باز کنی؟
دستشو از دستم کشید و با بغض گفت:هر چی بیشتر میگذره بیشتر میفهمم که چقد ساده بودم.
با حرص گفتم:بس کن دیگه!
صداشو برد بالا و گفت:اره خب طلاقم بده منم به لیست پر افتخار دخترایی که باهاشون بودی اضافه کردی حالا دیگه وقتشه منو بندازی دور مگه نه؟
از جام بلند شدم و گفتم:تا کی میخوای گذشته منو به رخ بکشی هان؟شده من تا به حال چیزی درباره تو بگم؟درباره خونواده ای که نخواستنت یا رفتارت که شبیه زنا نیست؟تا به حال به روت اوردم که کوچکترین کارایی که یه دختر ١۴ساله هم از پسش بر میاد باید بهت گوشزد کنم؟!فکر کردی واسم اسونه با دختری زندگی کنم که باید همه چیزایی رو که ازش انتظار دارم اول قدم به قدم یادش بدم؟!اونم منی که میتونستم با هر کسی که میخوام باشم؟!تا به حال فکر کردی چطور میتونم این وضعو تحمل کنم اما من…
قبل از این که حرفمو تموم کنم دستش زیر گوشم فرود اومد.در حالی که گریه میکرد گفت:اره حق با توئه .اونی که مشکل داره منم.وقتی میخواستم دختر بودنمو نشون بدم سرکوب شدم و حالا که این فرصتو دارم تواناییشو ندارم .درسته من اذیتت کردم لیاقت تو بهتر از ایناست.
اشکاشو با دستش پاک کرد و گفت:من یاد گرفتم جایی که منو نمیخوان نمونم چون اخر میندازنم بیرون حالا هم محترمانه با پای خودم از اینجا میرم.
بعد رفت سمت اتاق.
من:اوا!
وقتی دیدم بدون توجه به من رفت تو اتاقو درو بست از کوره در رفتم با صدای بلند گفتم:اگه تصمیمت رفتنه بدون هیچکس نیست که بیاد دنبالت فهمیدی؟
کلافه شده بودم نمیدونستم میخواد چی کار کنه هنوز چند دقیقه نگذشته بود که از اتاق اومد بیرون لباساشو پوشیده بود بدون این که نگاهم کنه رفت سمت در رفتم سمتش و گفتم:کجا؟
بدون این که حتی نگاهم کنه درو باز کرد قبل از این که از خونه بره بیرون بازوشو گرفتم و گفتم:کدوم گوری داری میری؟!
چشمای سرخشو دوخت به منو گفت:هر جایی غیر از اینجا!
کشیدمش تو خونه و گفتم:مگه جایی هم داری بری؟
در حالی که سعی میکرد دستشو از تو دستم بیرون بکشه گفت:به تو ربطی نداره!
اون یکی بازوشو هم تو دستم گرفتم و گفتم:اتفاقا خیلی هم ربط داره!
همون طور که با زور میخواست خودشو عقب بکشه گفت:ولم کن!
چسبوندمش به دیوار و با عصبانیت گفتم:مثه این که یادت رفته تو مثه دخترای دیگه نیستی که بتونی قهر کنی و بری خونه بابات!
پوزخندی زد و گفت:اره میدونم تو هم از اون مردایی نیستی که بشه باهاش زندگی کرد!
دستاشو که هنوز تقلا میکرد از بین مشتم بیرون بکشه محکم تر فشار دادم و گفتم:اصلا میدونی هر کاری کردم خوب کردم. میخوای چی کار کنی؟هان؟چه غلطی میتونی بکنی؟
_:میبینی که دارم میرم که تو به زندگی نکبت بارت برسی!
بدجور داشت با اعصابم بازی میکرد.با تمام قدرتم تکونش دادم و گفتم:بی جا کردی!
فشار دستام اونقدر زیاد بود که درد رو تو صورتش میشد حس کرد ولی اگه خشونت اخرین راه بود باید امتحانش میکردم نمیتونستم بذارم سر یه بحث ساده بذاره و بره اون نمیتونست همه چیزو به خاطر یه تولد مسخره ول کنه. این جواب عشق و محبت من نبود.
تو صورتم فریاد زد:نمیخوام!من نمیتونم کسی که جلوی چشمم به احساساتم خیانت میکنه رو دوست داشته باشم.
صورتمو بهش نزدیک کردم و گفتم:با خودت چی فکر کردی؟که باهام ازدواج کنی و بعد پولامو با اون مهر سنگینی که مثه احمقا واست گذاشتم بالا بکشی؟فکر کردی من اینقدر احمقم!یادت باشه من یه بار از یه زن رو دست خوردم نمیذارم یکی دیگشون هم فریبم بده.
این حرفا از ته دلم نبود میدونستم اوا چنین ادمی نیست ولی اون لحظه تنها چیزی که به ذهنم میرسید همین بود.
کشون کشون بردمش سمت اتاق مطالعه و گفتم:فکر کردی من فقط باید پا سوز تو بشم اره؟نه خیر خانوم کور خوندی! درو باز کردم و پرتش کردم تو اتاق افتاد روی زمین خواست سمتم حمله ور بشه که درو بستم. تلاشش برای باز کردن در بی نتیجه بود . در حالی که کلیدو تو قفل میچرخوندم گفتم:کسی که بخواد زندگی منو به هم بریزه راحت نمیذارم! نمونشو که دیدی!
با صدای بلند گفت:بذار بیام بیرون!
من:تو همین جا میمونی! فهمیدی؟
_:فکر کردی که چی؟اخرش که از اینجا بیرون میام!
من:زیاد مطمئن نباش!
_:تو یه مریض روانی!
من:دقیقا درست فهمیدی .حالا خفه شو چون ممکنه این مریض روانی کار دستت بده!
دستگیره درو چند بار تکون داد و گفت:باز کن این وا مونده رو!
با کف دستم محکم کوبیدم به درو گفتم:این در وا مونده تا وقتی من بخوام بسته میمونه!
با مشت کوبید به در!
رفتم عقب . با صدای بلند گفت:واسه چی این کارا رو میکنی؟!
چرا؟! خودمم نمیدونستم فقط میدونستم نمیخوام بذارم از اینجا بره . گفتم:اینش به خودم مربوطه!
و بدون توجه به داد و فریاداش از خونه زدم بیرون.
*********
آوا
با صدای بسته شدن در فهمیدم رفته بیرون دست از تقلا کردن براداشتم و نشستم پشت در اصلا نفهمیدم چی شد که یه دفعه از کوره در رفت.یه نگاه به اتاق کردم واسه چی درو روم قفل کرد؟! میخواست عذابم بده؟ولی واسه چی؟مگه من چی ازش میخواستم به جز یه کم توجه و احترام!این چیز زیادی بود؟یعنی باید میذاشتم هر کاری میخواد بکنه؟ یه نفس عمیق کشیدم همین باعث شد اشکایی که تو چشمام جمع شده بود از گوشه چشمم سرازیر بشه!با مشت کوبیدم رو زمین با صدای بلند جیغ زدم…چند بار بلند و پشت سر هم.سرمو گرفتم بالا و گفتم:چرا من؟!
پاهامو محکم کوبیدم به زمین و گفتم:دیگه بسه! چرا همش سنگ جلوی پام میندازی؟چرا نمیذاری راحت زندگیمو بکنم؟خدایا دیگه خسته شدم..
به هق هق افتاده بودم.با صدایی که حالا دو رگه شده بود فریاد زدم:اول بابامو ازم گرفتی بعد مادرمو بعد خونوادمو بعد تمام زندگیمو سیاه کردی حالا هم داری عشقمو ازم میگیری؟!چرا؟اگه میخواستی بگیریش پس چرا بهم دادی؟!من چی کار کردم؟چی کار کردم که مستحق این همه عذابم؟خدایا چرا ادم بداتو مجازات نمیکنی؟
مشتامو محکم تر به زمین میکوبیدم با تمام توانم فریاد زدم:د چرا صدامو نمیشنوی؟
دراز کشیدم روی زمین صورتمو با دستام پنهان کردم و شروع کردم به گریه کردن! دیگه به مهران هم امیدی نداشتم. دیگه هیچ امیدی واسه زنده بودن نداشتم….
اونقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.با صدای زنگ گوشیم از تو جیبم از خواب پریدم.
به شماره نگاه کردم برام اشنا بود ولی یادم نمی اومد کیه. یه نفس عمیق کشیدم و صدامو صاف کردم و جواب دادم:بله؟
صدای اشنایی تو گوشم پیچید هنوز نشناخته بودمش فقط صدا رو میشناختم
_:سلام عزیزم!
بینیمو بالا کشیدم و با تردید گفتم:سلام!
_:خواب بودی؟
من:میشه بپرسم شما؟
خنده مستانه ای کرد و گفت:اخ عزیزم نشناختی؟
موهامو پشت گوشم جمع کردم و از جام بلند شدم و گفتم:نه!
دوباره خندید و گفت:من الهامم!
الهام؟الهام؟یادم افتاد الهامی که تو تولد مهران دیده بودم تنها الهامی بود که میشناختم اما اون با من چی کار داشت؟اصلا شماره منو از کجا اورده بود؟
همین طور که داشتم فکر میکردم دوباره صدای خندش تو گوشم پیچید و گفت:ای جانم! یادت نیومد؟
حالا چرا اینقدر با عشوه حرف میزد.
من:چرا اگه اشتباه نکنم همون الهامی هستی که تو تولد دیدمت.
حوصله حرف زدن باهاشو نداشتم کاش زودتر کارشو میگفت و قطع میکرد.
_:اوهوم درسته!راستش اون موقع یادم رفت بهت بگم الهام اسم دوممه!
حالا چه فرقی داشت الهام اسم اولشه یا اسم دوم یا چه میدونم اصلا اسم هزارم.
گفتم:اها!
_:نمیخوای اسم اصلیمو بپرسی؟
من:اگه دوست داری بگو!
_:انگار یه کم بی حوصله ای؟!
من:نه چیزیم نیست!
_:مطمئنی؟شاید من بدونم چی شده!
من:منظورتو نمیفهمم
خنده ریزی کرد و گفت:اه عزیزم وقتی مهرانو دیدم حدس زدم که با تو حرفش شده.بیچاره خیلی ناراحت بود.
من:مهرانو دیدی؟
خندید و گفت:هنوز منو نشناختی خانومی! بابا من عاطفم.تا همین چند دقیقه پیش با مهران بودم دیدم اصلا حالش خوب نیست نگرانش شدم گفتم زنگ بزنم از تو بپرسم چی شده؟!
عاطفه!همون دختری که مزاحمم میشد؟یعنی الهام و عاطفه یکی بودن؟من از کسی خوشم اومده بود که داشت اذیتم میکرد؟اصلا مهران با اون چی کار داشته؟چرا تو این موقعیت باید میرفته پیش اون.با عصبانیت گفتم:تو چی داری میگی؟
_:اوخ چرا جوش میاری! ما فقط با هم حرف زدیم. نترس چیزی بینمون پیش نیومد.
دختره بی چشم و رو چطور میتونست این حرفا رو بهم بزنه!
با حرص گفتم:به تو ربطی نداره بین منو شوهرم چه مشکلی پیش اومده.
با این که اینجوری با هم بحث کرده بودیم ولی این بحث هیچی از علاقه من کم نکرده بود فقط از دستش شاکی بودم. همین
_:حرص نخور خانوم کوچولو!اگه نمیخوای نگو خودم ازش میپرسم. راستی خواستم بهت خبر بدم که مهران امشب خونه نمیاد بهتره منتظرش نباشی. از تنهایی که نمیترسی؟
من:خفه شو !فکر کردی من اینقدر احمقم که حرفاتو باور کنم؟
_:امتحانش ضرری نداره خوشگله. چیز زیادی تا شب نمونده. فقط توصیه میکنم درا رو قفل کنی دورو بر خونتون دزد زیاده.
اینو گفت و گوشی رو قطع کرد داشتم از عصبانیت اتیش میگرفتم. من اینجا داشتم به خاطر مهران گریه میکردم اونوقت اون ….
با مشت کوبیدم به در و گفتم:تو که میخواستی بری حداقل این درو قفل نمیکردی لعنتی!
مشت بعدی رو محکم تر زدم و گفتم:نامرد!
اینبار با دوتا دستم به در زدم و گفتم:ازت بدم میاد.چطور میتونی این کارو با من بکنی؟
دوباره اشکم در اومد هرچقدر زنگ زدم به عاطفه دیگه جوابمو نداد قصدش فقط ناراحت کردن من بود. میدونستم یه نفر با اوردن عاطفه تو زندگی ما واسمون نقشه کشیده ولی این برام مهم نبود. مهم این بود که مهران گول نقششونو خورده بود اونم به اندازه ای که میخواست شب رو با اون دختره بگذرونه!حتی فکر کردن بهشم ازارم میداد.
*********
مهران
وارد بیمارستان شدم دکتر اخوان کلافه ایستاده بود تو بخش با دیدن من جلو اومد و گفت:سلام!
وقتی بهم زنگ زد معلوم بود خیلی نگرانه اینطور که معلوم بود بچش داشت زودتر از موعد به دنیا می اومد.برای همین به من زنگ زد تا به جای پزشک اورژانس جاش بمونم تا یه نفرو پیدا کنه.
من:سلام!چرا هنوز اینجایی؟
دستشو گذاشت رو شونمو گفت:منتظر بودم تو بیای! تورو خدا شرمنده!
من:این چه حرفیه! حال خانومت خوبه؟
_:اره زنگ زدم به مادر زنم گفت حالش خوبه تازه بردنش اتاق عمل!
من:ایشالا که بچت صحیح و سالم به دنیا بیاد.
لبخند زد و گفت:ممنون از لطفت! ایشالا جبران میکنم واست.
سرمو تکون دادم و گفتم:خب دیگه تو برو تو این ترافیک تا برسی دیر میشه.
_:ممنون! زنگ میزنم برای شیفت شب یکی رو پیدا میکنم.
من:گفتم که اگه کسی نبود میمونم! نگران نباش!
_:پس من دیگه میرم!
من:باشه!فقط یادت نره شیرینی بچتو باید بهم بدیا!
_:واسه شما یه شام گذاشتم کنار.
ارو زد رو شونمو گفت:فعلا خدافظ!
من:خداحافظت!
وقتی رفت منم رفتم تو اتاقم تا اماده بشم.
دعوایی که با عاطفه کرده بودم اعصابمو اروم تر کرده بود.رو پوشمو تنم کردم و نشستم روی صندلی حالا که مغزم به کار افتاده بود تازه فهمیده بودم چه حرفای زدم و چه کارایی کردم.هیچوقت نمیتونستم خشمم رو کنترل کنم. موقع عصبانیت حتی بیشتر از مستی از خود بیخود میشدم.
مثلا میخواستم کارا رو درست کنم.
با کف دست زدم تو پیشونیم و گفتم:جای درست حرف زدن زدی همه چیزو خراب کردی مرد!
یه دفعه یادم افتاد که درو اتاقو روی اوا قفل کردم.با کلافگی دستی تو موهام کشیدم و از جام بلند شدم. نمیتونستم برم خونه اما اگه مجبور میشدم تا فردا اینجا بمونم اوا نمیتونست تو اون اتاق زندانی بمونه!
‘گوشیمو از تو جیبم در اوردم ولی نمیدونستم به کی باید زنگ بزنم.گوشی رو چند بار تو دستم بالا و پایین کردم بالاخره شماره خونه مامان اینا رو گرفتم.
بعد از چند تا بوق گلی خانوم جواب داد.
_:بله؟
من:سلام گلی خانوم خوب هستین؟
_:سلام پسرم خوبی؟
من:ممنون! گلی خانوم مامانم هست؟
_:بله هستن. گوشی چند لحظه!
چند دقیقه بعد صدای مامان تو گوشم پیچید.
_:الو؟
من:سلام مامان
_:سلام!
معلوم بود دلخوره!مونده بودم این وسط من چند نفر باید راضی نگه میداشتم.درست کردن این شرایط واقعا سخت بود.
من:الان بیکاری؟
با تعجب گفت:اره پسرم چطور؟
من:میتونی یه سر بیای بیمارستان؟
_:چرا؟چیزی شده؟
من:نه. با خودتون کار دارم من الان سر کارم
_:اها! فکر کردم چیزی شده که رفتی بیمارستان.یعنی نمیتونی بعد از کارت بیای حرف بزنیم؟
من:نه دیر میشه!راستش میخوام یه کاری واسم انجام بدی!
_:چی؟
مونده بودم چی بهش بگم! باید میگفتم اوا رو انداختم تو اتاقو درو روش بستم؟میدونستم اگه این حرفو بزنم خوشحال میشه اما نگرانیم از اوا بود.ولی الان گیر افتادن اون مهم تر بود. گفتم:میخوام کیلیدای اتاقو واسه اوا ببرین خونه!
انگار عصبی شده بود گفت:چی؟مگه من کارگرشم؟
من:مامان!لابد یه چیزی هست که میگم!
_:مگه خودش پا نداره بیاد کلیدا رو ازت بگیره و بره!
من:خودش نمیتونه! گیر افتاده تو اتا!
_:گیر افتاده؟
من:بله گیر افتاده! نمیدونم چطوری ولی انگار در یکی از اتاقا روش قفل شده کلیدای خونه همه دست منه حتی کلید اتاق! حالا میتونی براش ببری؟
یه کم سکوت کرد بعد گفتا:چطوری مونده تو اتاق؟
مامانمو خوب میشناختم میدونستم که یه دلیل قانع کننده واسه گیر افتادن اوا میخواد تا قانع بشه ولی اون لحظه واقعا چیزی نداشتم که بگمگفتم:فعلا چطور گیر افتادنش مهم نیست من ممکنه تا شب نتونم برم خونه! اگه یکی رو بفرستی بره کلیدا رو بهش برسونه هم ممنون میشم!
_:نه پسرم خودم میرم!
ارامشی که تو لحنش به وجود اومده بود نگرانم کرد ولی چاره ای نداشتم گفتم:باشه پس میای دیگه؟
_:اه من تا نیم ساعت دیگه اونجام!
من:مرسی دستت درد نکنه واقعا نمیدونستم از کی کمک بخوام!
_:این چه حرفیه من مادرتم عزیزم!
ابروهامو دادم بالا! خدا میدونست تو اون چند ثانیه چه نقشه هایی کشیده بود.
من:پس میبینمت!
_:باشه!خدافظ!
گوشی رو خاموش کردم و تکیه دادم به حتما باید شب میرفتم خونه و اگر نه خدا میدونست چی میشه!
*********
اوا
داشتم با دستگیره در کشتی میگرفتم که صدای در شنیدم.
اول از این که ممکنه دزد باشه ترسیدم ولی با چرخیدن کلید تو در خیالم راحت شد.خوشحال بودم که حرفای عاطفه اشتباه بوده و مهران اینقد زود برگرده خونه.
درباز شد منتظر مهران بودم که مامانش تو چهارچوب در ظاهر شد.
سرتا پامو نگاه کرد و با پوزخندی که رو لبش بود گفت :سلام.
من که هنوز تو شک بودم بدون این که جوابشو بدم موهامو از تو صورتم کنار زدم و نگاهش کردم.
به لباسام اشاره کرد و گفت:داشتی جایی میرفتی که در خود به خود روت قفل شد؟
بدون توجه به حرف نیش داری که زده بود گفتم:شما اینجا چی کار میکنین؟
کلیدایی که دستش بود اورد بالا و گفت:مهران بهم گفت گیر افتادی تو اتاق.
مهران گفته بود؟یعنی اینقد سرش گرم بوده که خودش نتونسته بود بیاد؟حالا بهتر از مامانش کسی رو سراغ نداشت که بفرسته؟!
تو همین فکرا بودم که یه دفعه گفت:میخوای تا شب وایسی اونجا و منو نگاه کنی؟
لبمو گزیدم و رفتم جلو گفتم:ممنون.
خواستم باهاش دست بدم ولی فقط. کلیدا رو گذاشت تو دستمو گفت:نگفتی چطور در اتاق روت قفل شده!
میدونستم که منتظر چیه.واقعا برام عجیب بود که چطور میشه که اون از مشکلات پسر و عروسش خوشحال میشه ولی نمیخواستم خوشحالش کنم گفتم:من تو اتاق خواب مونده بودم مهران فکر کرده بود تو اتاق خودمونم! از اونجایی که عادت داره در اتاقو قفل کنه بدون این که داخل اتاقو ببینه درو بسته بود و رفته بود!خوشبختانه گوشیم تو جیبم بود
یعنی دروغ شاخ دار تر از این هم میتونستم بگم؟نمیگفت چرا با مانتو و شلوار خوابیده بودی؟!
سعی کردم جدی به نظر بیام که حداقل اگه باور نکرده بود که مطمئن بودم نکرده بیخیال موضوع بشه!
برخلاف انتظارم اونم کشش نداد فقط ابروهاشو داد بالا و گفت:اهان! بعد
رفت سمت پذیرایی و گفت:پس خوب شد من اومدم!
من:بله!واقعا ممنون!
دستمو کشیدم تو موهامو نفسمو فوت کردم همون طور که پشت سرش میرفتم تو پذیرایی مانتومو از تنم در اوردم . فکر کردم میخواد بره ولی رفت نشست روی مبل و پای راستشو انداخت روی اون یکی پاش و تکیه داد به مبل و در حالی که منو برانداز میکرد گفت:اتفاقا فرصت خیلی خوبیه!
روسریشو باز کرد و گفت:هر چی باشه از وقتی باهات اشنا شدم نشده درست و حسابی باهات حرف بزنم!
لبمو گزیدم و زیر لب گفتم:شروع شد.
_:چیزی گفتی؟
نمیخواستم دعوا درست کنم! مشکلم با مهران به اندازه کافی کلافم کرده بود. گفتم:نه نه من میرم براتون یه چیزی بیارم بخورین!
سرشو تکون داد و گفت:لطفا برام شربت البالو درست کن!البته اگه هست!
در حالی که به سمت اشپزخونه میرفتم گفتم:بله هست.
پوفی کردم و اروم گفتم:امر دیگه؟!
براش شربت درست کردم و بردم.لیوانو گرفت بالا و بهش نگاه کرد. نکنه فکر کرده بود چیزی توش ریختم؟
یه کم از شربت خودمو خوردم و گفتم:خیلی خوش اومدین!
بالاخره شربتشو خورد و گفت:واقعا؟
من:بله؟
_:اومدنم خوش بوده؟
لبامو به هم فشردم و گفتم:خب معلومه!هر چی باشه شما مادر مهران هستین!
اهی کشید و گفت:که اینطور!
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:و البته منو از تو اون اتاق بیرون اوردین!
دوباره به لیوانش نگاه کرد و گفت:خوب شده!
پس مونده بود که ازم تست خونه داری بگیره!گفتم:اگه چیز دیگه هم لازم دارین بیارم!
نگاهشو بهم دوخت و گفت:لازم نیست ادای ادمای مودبو در بیاری! هر چی باشه تو روز خواستگاری و روز تولد مهران باهات برخورد داشتم!
دلم میخواست جوابشو بدم ولی جلوی خودمو گرفتم. لبخند تصنعی زدم و گفتم:فکر کنم اشنایی ما خیلی خوش ایند نبوده!
_:درسته!
لپمو از داخل گزیدم و گفتم:ولی باور کنین من قصدم اسیر کردن پسرتون یا جدا کردنش از شما نبوده و نیست!منو مهران همدیگه رو دوست داریم به همین دلیله که نمیخوام شما از این ازدواج ناراضی باشید. چون به هر حال احساس شما هم تو زندگی ما اثر داره!
ابروهاشو داد بالا و نگاهم کرد.
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:باور کنید من با شما هیچ دشمنی ندارم.
نگاهشو ازم گرفت و گفت:منم با تو مشکلی ندارم!
من:اما رفتارتون اینو نشون نمیده!
زل زد تو چشمامو گفت:ببین دختر جون !بعضی وقتا رفتار ادما از روی احساساتشون نیست به خاطر موقعیتشون ممکنه مجبور بشن یه کاری رو انجام بدن هر چند خلاف میل خودشون!
با تعجب گفتم:منظورتونو متوجه نمیشم!
_:میدونم!
مردد نگاهش کردم. گفت:فکر کنم دیگه توانایی ادامه دادن این بازی رو ندارم!
من:بازی؟
نیم خیز شد سمتم و گفت:شاید کار خدا بوده که با مهرن حرفت بشه من مجبور بشم بیام اینجا!
لبمو گزیدم.پس خودش موضوعو فهمیده بود ولی همچنان از حرفش سر در نمی اوردم.
دستشو گذاشت روی دست منو گفت:من اصلا از تو بدم نمیاد!
با تعجب نگاهش کردم. لبخندی زد و گفت:برعکس خیلی هم ازت ممنونم که پسرمو از دست خواهرم و دخترش نجات دادی!
انتظار این یکی رو اصلا نداشتم.چشمامو که داشت از جا در می اومد رو دوختم بهش و گفتم:چی؟!
یه دفعه زد زیر خنده!داشت مسخرم میگرد؟این دیگه چه جور ادمی بود.اخمامو کشیدم تو هم!
دستشو گذاشت رو شونمو گفت:میدونم که این حرفا بهم نمیاد ولی باور کن دارم از صمیم قلبم میگم واقعا خوشحالم که تو عروسمی!
پس داشت جدی میگفت؟!پاک قاطی کرده بودم!
اروم زد رو دستم و گفت:اینطور که میبینم اوضاعتون خوب نیست!فکر کنم وقتشه یه چیزایی رو بدونی!
من:راستش من اصلا نمیفهمم چی دارین میگین!
شربتشو یه نفس سر کشید و گفت:ببین بذار رک و پوست کنده بهت بگم! هر چیزی که تا به حال از من دیدی! واقعا اون چیزی نبوده که منه واقعی هستم!
من:یعنی میخواین بگین…
حرفمو قطع کرد و گفت:اونی که با ازدواج شما مخالف بود من نبودم بلکه بابای مهران بود. من فقط یه بازیچه تو دستای شوهرمو و خواهرم وخونوادشم!
من:یعنی چی؟
_:راستش باید بگم منو بابای مهران مجبور بودیم کاری کنیم که مهران با ازدواج با نادیا راضی بشه ولی با اومدن تو همه چیز به هم ریخت!
من:من نمیفهمم! یعنی چی که مجبور بودین؟
_:شرکت ما خیلی بدهی داشت بابای نادیا قبول کرد در ازای ازدواج نادیا و مهران این بدهی رو بپردازه. نادیا و مهران از بچگی اسمشون روی هم بود با این که نادیا مهرانو میخواست ولی مهرالن اصلا از نادیا خوشش نمی اومد. دلیلشو میدونستم ولی نمیتونسم چیزی بگم اگه ورشکست میشدیم مهران نمیتونست به درسش ادامه بده! ما چیزی به مهران نگفتیم چون میدونستیم قشقرق به پا میکنه مهران کسی نیست که زیر بار چنین حرفایی بره!وقتی ازش خواستیم که بره خواستگاری نادیا ولی اون قبول نکرد!چیزی که میگم مربوط میشه به 5-6 سال پیش!از اون روز ما هر کاری که کردیم نشد مهرانو راضی کنیم.پولی که شوهر خوارم بهمون قرض داده بود رو کم کم بهش برگردوندیم ولی حالا اون به شوهرم گفته اگه ازدواج سر نگیره به همه میگه که شرکتشون در حال ورشکستگی بوده.بابای مهران هم خیلی رو این چیزا حساسه از اون گذشته ممکنه موقعیت کاریش با این حرف به خطر بیفته شاید تو ندونی ولی اگه مشتریا بفهمن که سابقه یه شرکت خوب نبوده نمیتونن بهش اعتماد کنن.
این موضوع و جاه طلبی اون اجازه نمیداد که راضی بشه .برای همین تصمیم بر این شد مهرانو ببریم خواستگاریای مختلف و عیبای دیگرانو نشونش بدیم تا راضی بشه با نادیا ازدواج کنه و قانع بشه کسی بهتر از اون نیست.
تا این که تو اومدی با اومدن تو بابای مهران خیلی احساس خطر کرد همین طور نادیا!خب بابای اونم فکر دخترشه.در هر صورت خواستن که تورو از پسرم دور کنن این شد که باباش با کلانتری تماس گرفت.میخواست قبل از این که اتفاقی بین شما بیفته همه چیزو تموم کنه ولی شما خب خهوب از دستشون قسر در رفتین.با این حال بدون این که خودتون بدونین اونا فهمیدن که مهران میخواد ازت درخواست ازدواج کنه. برای همین منو اوردن وسط!شوهرم بهم گفت باید خودمو مخالف موضوع نشون بدم تا توجها سمت من باشه و اونا بتونن راحت کارشونو انجام بدن .نمیخواستم قبول کنم ولی شوهرم بهم گفت اگه این کارو نکنم به مهران میگه که…..
حرفشو خورد.
من:چی میگه؟
صاف نشست و گفت:بهتره همین جا تمومش کنیم! فقط میخوام اینو بدونی که من نمیخوام شما از هم جدا بشین و البته اینم نمیخوام که مهران چیزی از این موضوع بدونه!
انگشتای دستامو تو هم قفل کردم و گفتم:خواهش میکنم یه چیزی رو بهم بگین! این حرفا شوخیه یا واقعا دارین ازم میخواین…
حرفمو قطع کرد و دستمو گرفت مستقیم به چشمام نگاه کرد و با ارامشی که تا به حال ازش ندیده بودم گفت:تک تک حرفایی که بهت زدم راسته!
لبخند سردم اون هم متقابلا با لبخند جوابمو داد. گفتم:میشه بهم بگین دلیل این اجبار چی بوده؟
با خجالت روشو از من گرفت.
خودمو بهش نزدیک تر کردم و نشستم لبه مبل و گفتم:خواهش میکنم!
مردد نگاهم کرد و گفت:بهم قول میدی که کسی این موضوعو نفهمه؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم!
_:مطمئن باشم؟
من :کاملا!
اهی کشید و گفت:مهران فقط پسر منه!
من:یعنی چی؟
_:یعنی پدرش اون کسی نیست که مهران فکر میکنه!
با تعجب گفتم:چی؟پس کیه؟
لباشو به هم فشرد و نگاهشو دوخت به زمین و گفت:مهران فقط پسر منه از نامزد اولم.
بهت زده گفتم:چی دارین میگین؟
_:راستش من قبل از این ازواج یه نامزد داشتم .تقریبا مقدمات عروسیمون هم اماده شده بود تا این که حمید که از فامیلای دور ما بود از فرانسه برگشت اینجا تا شرکت پدرشو بچرخونه منو نامزدم قرار نبود از هم جدا بشیم برای همین بود که من حامله شدم ولی حمید منو دید و از قضا عاشقم شد از اونجایی که موقعیتش از نامزدم خیلی خیلی بهتر بود خونوادم ازم خواستن که نامزدیمو به هم بزنم. وقتی با خود حمید حرف زدم و موضوع بچه رو بهش گفتم بهم گفت که اون مشکل داره و بچه دار نمیشه برای همین ازم خواست باهاش عقد کنم و نامزدیمو به هم بزنم!دروغ چرا منم یه احساساتی نسبت به اون داشتم تنها مشکلم بچم بود که حمید باهاش مشکلی نداشت البته هیچکس غیر از اون نمیدونه که مهران پسر واقعیش نیست ولی الان این موضوع بهونه شده دستش برای پیش بردن کاراش . من نمیخوام مهران این موضوعو بدونه نمیخوام درباره مادرش فکر بدی بکنه. چون موقع نامزدی منو اون پسر هنوز عقد نکرده بودیم.
با نگرانی زل زد تو چشمامو گفت:میفهمی که؟!
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:اون پسره دیگه سراغ بچشو نگرفت؟
لبخندی زد و گفت:اونم خبر نداشت!
با تعجب نگاهش کردم واقعا نمیدونستم چی بگم.
ملتمسانه بهم چشم دوخت و گفت:خواهش میکنم به مهران چیزی نگو!
نگاهش کردم. گفت:حمید یه دختر به اسم عاطفه رو اجیر کرده واسه به هم زدن رابطه بین تو و مهران اگه چیزی ازش شنیدی باور نکن! میدونم که تا به حال چند بار بهت زنگ زده. نمیخوام ناراحتت کنم ولی اون قبلا با مهران اشنا بوده ولی الان هیچ چیزی بینشون نیست. من تا به حال ندیدم پسرم طوری که به تو نگاه میکنه و بهت توجه میکنه به هیچ دختر دیگه ای توجه کنه پس ازش مطمئن باش.
سرمو انداختم پایین و گفتم:ولی اون دختره گفت که امشب مهران پیشش می مونه!
یه دفعه زد زیر خنده . ابروهامو دادم بالا و نگاهش کردم.
سرشو به دو طرف تکون داد و گفت:خب مثه این که کارشم خیلی خوب بلده!
با حرص گفتم:بله!اینطور که نشون میده خیلی .
دستشو گذاشت روی شونمو گفت:عزیزم مهران الان بیمارستانه به خاطر این که دوستش که شیفت امروز بوده خانومش وضع حمل کرده و مجبور شده بره مهرانم رفته تا جای اون بیمارستان بمونه فقط همین!
من:پس اون از کجا میدونست که مهران خونه نمیاد؟!
_:گفتم که خیلیا مراقبتونن!
ته دلم خوشحال شده بودم .دیگه اصلا دعوایی که کرده بودیم برام مهم نبود تازه فهمیدم رفتارم چقدر بچه گانه بوده اگه مینشستم و حرفامو با مهران میزدم خیلی راحت تر این مشکل حل میشد هر چند مهران هم به اندازه کافی صادق نبود ولی منم تو این موضوع بی تقصیر نبودم.
به مامانش نگاه کردم واقعا این زن هیچ شباهتی با چیزی که دربارش فکر میکردم نداشت با این که مجبور شده بود دروغ بگه ولی عشقش نسبت به پسرشو میشد از تو چشماش دید! یه لحظه از فکرایی که دربارش کرده بودم شرمنده شدم.گفتم:منو ببخشید اگه دربارتون بد فکر کردم. من هیچی درباره این ماجراها نمیدونستم.
لبخندی زد و گفت:هر کسی جای تو بود هم همین فکرو دربارم میکرد.
من:فقط یه چیزی اینجا مشکل داره!چطور مهران شبیه پدرشه در حالی که اون پدرش نیست؟
خندید و گفت:خب شاید این یه جور شانس بوده! هر چند به هر حال نامزد من پسر عموی حمید بوده.
با تعجب گفتم:واقعا؟!
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:میدونم برات عجیبه ولی من واقعا به حمید علاقه داشتم.ارزو میکردم زودتر برمیگشت اونوقت شاید الان این اتفاقا نمی افتاد!
من:الان کجاست؟یعنی مهران خواهر و برادر داره؟
سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:متاسفانه 5 سال بعد سرطان مغز گرفت و خیلی زود هم مرد.
ابروهامو دادم بالا . به این فکر کردم که اگه مهران بفمه این همه سال هویت پدرش جعلی بوده چه حالی میشه؟!
یه لحظه خودمو گذاشتم جای اون حتما عصبانی میشد شاید مادرشو نمیبخشید ولی اگه من بودم ترجیح میدادم مثه اون زندگی کنم تا این که زندگی خودمو داشته باشم!اون حداقل با عشق بزرگ شده بود این میتونست هر کم و کاستی رو بپوشونه!
من:خب حالا از من میخواین که چی کار کنم؟
_:میخوام کنار پسرم بمونی و تنهاش نذاری!
من:ولی ما….
_:میدونم به خاطر چی از دستش ناراحتی اینو هم میدونم که تو تربیت پسرم بعضی چیزا رو رعایت نکردم ولی مطمئن باش همش اثرات مستی بوده.از قیافش معلومه که چقد دوست داره!
نیاز داشتم یه نفر این حرفا رو درباره مهران بهم بزنه. خوشحال بودم که اون یه نفر مادرشه . با خجالت گفتم:امیدوارم اینجوری باشه!
با خنده گفت:مطمئن باش!اون مستی هم دست خودش نیست البته نمیگم حساس نیست به هر حال هر کسی که عادت داشته باشه هر وقت تو موقعیتش قرار بگیره وسوسه میشه ولی تک تک اون لحظه ها برنامه ریزی شده بود!
من:خب منم عکس العملم خوب نبود!
_:به عنوان یه خانوم 19 ساله عکس العملت خیلی هم خوب بوده!
با تعجب نگاهش کردم.
چشمکی زد و گفت:خب اینجوری میفهمه که ارزش تو خیلی بیشتر از این حرفاست!
خندم گرفته بود.اصلا فکرشو نمیکردم منو اون بتونیم اینجوری با هم حرف بزنیم.تو چند دقیقه حس صمیمیت زیادی بهش پیدا کرده بودم. مخصوصا این که اونقدر بهم اعتماد کرده بود که بزرگترین راز زندگیشو بهم بگه!
_:ازت یه چیزی میخوام!باید جلوی اونا رو بگیری طوری که نفهمن پای من وسطه! میتونی؟
یه کم فکر کردم و گفتم:فکر کنم از پسش بر بیام!
_:با مهران هم اشتی کن .
من:سعی میکنم!
اخم کرد و گفت:انگار دلت مادر شوهر بداخلاق میخواد!
با خنده گفتم:نه نه! اتفاقا دوست دارم شما برام جای مادرمو پر کنید. نمیدونین با این حرفاتون چقدر خوشحالم کردین.
خم شد و منو بغل کرد و گفت:منم خوشحالم که این حرفا رو بهت گفتم حس میکنم سبک شدم.
سرمو گذاشتم روی شونشو گفتم:مهران واقعا خوشبخته که مادری مثله شما داره!
منو از خودش جدا کرد و گفت:دلم میخواد بیشتر ازت بدونم!دفعه بعد نوبت توئه که ازخودت واسم بگی!
لبخندی زدم و گفتم:حتما!
انگشتو اورد بالا و گفت:راستی هیچکس نباید بفهمه ما با هم حرف زدیم!
من:خیالتون راحت باشه!
_:منظورم این بود که من همچنان باید تو نقشم بمونم!
من:منم همه سعیمو میکنم که هر چه سریع تر از شر این نقش خلاص بشین.
از جاش بلند شد و گفت:مطمئنم که میتونی!
من:چرا بلند شدین؟
روسریشو سرش کرد و گفت:بهتره من دیگه برم. مهران نگران بود که ما تو خونه تنها باشیم نمیدونست چقدر به نفعش تموم میشه!
خندیدم .
کیفشو برداشت و گفت:داشت خودشو به این در و اون در میزد که زود بیاد خونه! اگه من الان برم طبیعی تره!
من:باشه!خوشحال میشم بازم ببینمتون!
سرشو تکون داد و گفت:از این به بعد زیاد منو میبینی!
من:خوشحال میشم!
در حالی که با هم سمت در میرفتیم گفت:مواظب خودتو مهران و البته زندگیتون باش! من دوست دارم زودتر عروسیتونو ببینم!
من:چشم خیالتون راحت شما هم از پشت صحنه هوامونو داشته باشید!
در خونه رو باز کردم ایستادم تا بره که زنگ درو زدن!در حالی که از پله ها پایین میرفت گفت:من درو برات باز میکنم!
همین که درو باز کرد مهران وارد حیاط شد.
چهره جدی به خودم گرفتم. مهران که معلوم بود واسه خونه اومدن خیلی عجله کرده بود یه نگاه به مادرش و بعد یه نگاه به من کرد و گفت:سلام!
سرمو تکون دادم دعوای صبح رو فراموش کرده بودم ولی بدم نمی اومد یه کم واسش ناز کنم.
مامانش بغلش کرد و گفت:سلام پسرم!
بعد چشم غره ای به من رفت و گفت:من دیگه داشتم میرفتم!
مهران مردد به من نگاه کرد و خطاب به ممانش گفت:چرا؟خب یه کم پیشمون میموندین!
اونم پشت چشمی نازک کرد و گفت:نه واسه این چیزا وقت ندارم! خداحافظ پسرم!
تمام سعیمو کردم که معمولی باشم و نخندم.
وقتی که رفت بدون این که منتظر باشم مهران از پله ها بالا بیاد رفتم تو خونه!
رفتم سراغ لیوانایی که رو میز بود مهران هم وارد خونه شد و گفت:مامانم چی میگفت؟
در حالی که پشتم بهش بود لبخند زدم بعد با لحن جدی گفتم:مگه قرار بود حرف خاصی بزنه؟!
از نزدیک شدن صداش فهمیدم داره میاد سمتم .
_:نه خب مامانمو که میشناسی!
زیر لب گفتم:اره ولی اشتباهی شناخته بودمش!
_:چیزی گفتی؟
چرخیدم سمتش و گفتم:نه! داشتم میگفتم چه خوب که مامانت اومد که به خاطرش برگردی خونه!
ابروهاشو داد بالا لیوانا رو گذاشتم روی اپن و گفتم:خب میموندی پیش عاطفه خانوم!
با تعجب گفت:چی؟
دستامو زدم به کمرم و گفتم:مثه این که با اون بودی!
پوفی کرد و دستشو کشید تو موهاشو گفت:دوباره شروع نکن!
من:اونی که باعث شروع شدنش میشه من نیستم!
_:کی بهت گفته من رفتم پیش اون دختره؟
بهش نزدیک شدم و دست به سینه جلوش ایستادم و گفتم:پس رفته بودی!
زل زد به چشمامو گفت:اره ولی نه به خاطر اون دلیلی که تو فکر میکنی!
سرمو تکون دادم و گفتم:خب!میشنوم!
انگشت اشارشو گرفت جلوی صورتمو گفت:به شرطی که این بحثا رو تموم کنی!
با دستم دستشو کشیدم پایین و گفتم:واسه من تعیین تکلیف نکن.چند ساعت پیش رو هنوز یادمه!
_:تقصیر خودت بود که عصبیم کردی.
من:میگی یا نه؟
نشست روی مبل و گفت:رفتم که ازش بخوام مزاحمت نشه و پاشو از زندگی ما بکشه بیرون
من:مگه پاش تو زندگی ماست؟
ابروهاشو داد بالا و نگاهم کرد و گفت:منظورم اتفاقی بود که تو تولد افتاد.مگه به خاطر همون از دستم ناراحت نبودی؟
من:به خاطر این ناراحت بودم که مشروب خوردی!
نگاهشو ازم نگرفت با لحن ارومی گفت:خودم میدونم این چند وقت حسابی گند زدم ولی باور کن اصلا نمیخوام از هم جدا بشیم!
بی اختیار لبخند زدم ولی مهران متوجه نشد. نشستم کنارشو گفتم:یه بار دیگه هم این قول رو بهم دادی!
_:خب سرم خورده به سنگ! راستش امروز یه چیزی از همکارم دیدم که فهمیدم چیزای خیلی مهمی تو زندگی هست که من اصلا بهشون توجه نکردم.
دستمو گرفت و گفت:یه فرصت دیگه بهم بده!
من:به شرطی که همه چی حل بشه!
چشماشو بست و اروم بازشون کرد و گفت:هر چی رو بخوای حل میکنم!
لبخند زدم. این چند وقت با همه ناراحتی که ازش داشتم از این که حس میکردم ازش فاصله گرفتم حس بدی داشتم. گاهی وفتا با این که کنارش مینشستم دلم براش تنگ میشد. برای تنبیه شدنش یه ماه کافی بود.
نگاهش کردم و گفتم:اماده ای؟
خندید و سرشو به علامت مثبت تکون داد.
همون طور که داشتم با خودم فکر میکردم چطور بحث حرفایی که مادرش بهم زده رو وسط بکشم گفتم:اول از همه موضوع دختر خالت!
یا تای ابروشو داد بالا و گفت:مگه اونم موضوع داره!
لب پایینمو به نشونه ناراحتی دادم بیرون و گفتم:خب به هر حال بهت نظر داره!بالاخره هر گونه خطر احتمالی رو باید دفع کرد!
با این حرفم شروع کرد به خندیدن!منو کشید تو بغلش و گفت:واسه همین کاراته که نمیتونم دل ازت بکنم!
من:وایسا وایسا تا همه اینا حل نشده اشتی نکردیما!
منو بیشتر تو اغوشش فشرد و گفت:باشه اشتی نکردیم ولی من اینجوری راحت ترم!
سرمو بردم عقب و گفتم:خب حالا تعریف میکنی واسم؟
دستشو تو موهامو حرکت داد و گفت:از بچگی همه میگفتن منو نادیا مال همیم ولی من از همون اول هم ازش خوشم نمی اومد هیچوقت ابم باهاش تو یه جوب نمیرفت با بزرگ شدنمون مسئله جدی تر شدبرای همین منم اب پاکی رو ریختم رو دست مامان و بابام و گفتم اونو نمیخوام. مخصوصا که اونو چند بار تو مهمونیایی که امیر میگرفت دیده بودم و میدونستم وضعش اصلا خوب نیست.ولی با مخالفت من اصرار مادر و پدرم زیاد تر شد به هر دری مزدن تا من راضی بشم ولی من هیچوقت زیر بار حرف زور نرفتم و نمیرم ولی موضوع حل شدنی نبود.
بعد از این که درباره تو با مامان و بابا حرف زدم مامان همچنان مخالف بود هنوزم هست نادیا هم هنوز دست بردار نیست اونا به کنار نمیدونم خاله چطور راضی میشه دخترش این رفتارو بکنه ولی میدونی که من هر کاری میکنم تا حد و مرزشو بهش نشون بدم.تو خیالت از بابت اون راحت باشه!مطمئن باش بعد از این که عروسی گرفتیم دیگه جرات نمیکنه بیاد جلو!
من:امیدوارم!
لبخندی زد و گفت:اگه چیزی بهت گفت راحت جوابشو بده نگران خاله و مامان منم نباش از پسشون بر میام!
من:نمیدونی چرا اینقدر اصرار میکنن؟
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:نه والا.شاید چون مادرامون خواهرن و پدرامون همکار فکر کردن ما واسه هم بهترینیم!
من:خب راستش نادیا زیاد نگرانم نمیکنه مشکل من اون دخترس!
_:عاطفه؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم.گفت:اون دختر دوست بابامه!قبلا یه فکرای اشتباهی واسه عکس العملایی که در برابرش داشتم دربارم کرده بود ولی الان هیچ حسی نیست حداقل از طرف من!
من:پس چرا داره خودشون به این در و اون در میزنه که منو علیه تو تحریک کنه؟
شونشو انداخت بالا و گفت:شاید از فرط عاشقیه!
چشمامو ریز کردم و نگاهش کردم خندید و گفت:شوهر جذاب این دردسرا رو کم داره!
مشتی به بازوش زدم و خودمو ازش جدا کردم . با خنده گفت:خب چی کار کنم؟
من:چه میدونم!
میگم قبلا هم اینقد سیریش بود؟
سرشو به علامت مفنی تکون داد و گفت:نه راستش به این حضور ناگهانیش خیلی مشکوکم مخصوصا این که سریع شماره تورو پیدا کرده و اینجور که معلومه عوض کردن خطم بی فایده بوده.
من:فکر نمیکنی کار بابات بوده؟
_:چطور؟
من:اخه میگی دختر دوست باباته!
_:نمیدونم از رفتار این چند وقت بابا بعیده.
من:ولی عجیبه!رفتار بابات اون اول اصلا طوری نبود که بشه باور کرد این رفتارش طبیعیه!
_:شاید فهمیده من تو تصمیمم مصمم و جدیم!
من:شایدم یه نقشه ای داره؟
_:اخه .اسه چی باید نقشه بکشه که زندگی منو خراب کنه
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:خب به هر حال اون انتظار یه عروس اصل و نصب دار و تحصیل کرده و پولدار و بی نقص رو داشته!
نگاه کتفکرانه ای بهم انداخت و گفت:خب راستش از بابام بعید نیست.
باید تحریکش میکردم تا فکرش کشیده بشه سمت باباش
من:اگه واقعا نقشه اون باشه چی؟
_:چی بگم والا!
من:باید یه فکری دربارش کرد.
_:راست میگی اگه اینجوری پیش بره اوضاع غیر قابل کنترل میشه.مخصوصا از طرف مامانم! مطمئنم کل برنامه جشن از قبل برنامه ریزی شده بود مخصوصا اومدن عاطفه که خیلی عجیب بود چون قبلا دعوتش نمیکردن.
من:از ان نترس که های و هو دارد از اون بترس که سر به تو دارد.
_:یعنی میگی مامانم هیچ کارس؟!
من:نه نه! منظورم این نبود ولی فکر کنم ایده اولیه فقط با مامانته نقشه ها رو بابات میریزه!
خندید و گفت:میبینی عجب فیلم پلیسی راه انداختن؟!
من:اره ولی میخوام همه چی حل بشه اونم قبل از عروسیمون!
با این حرفم نیشش باز شد با خنده گفت:عروســــی… مهم ترین مبحث موجود. لپمو کشید و گفت:به نکته خیلی خیلی خوبی اشاره کردی.باید هر طور شده این بحث عروسی رو حل کنیم چون ممکنه با شکم بزرگ مجبور شی لباس عروسی بپوشی!
من:مهران!
با خنده گفت:باور کن امروز که همکارم درباره به دنیا اومدن بچش باهام حرف زد اینقدر بهش حسودی کردم که خدا میدونه!خودمم نمیدونستم اینقدر بچه دوست دارم!
خندیدم و گفتم:اتفاقا دوست منم حاملس!
چشمکی زد و گفت:تو هم هوایی شدی نه؟
من:دیوونه نشو! داشیتم حرف میزدیم
سرشو تکون داد و گفت:باشه باشه این حرف که تموم میشه بالاخره بعد به خاطر این چند وقت حسابی از خجالتت در میام!
*********
مهران
بعد از اون گفت و گویی که با اوا داشتم فهمیدم هر چه سریع تر باید مشکلاتی که سر راهمون بود رو حل کنم و اگر نه تا اخر عمر باید باهاشون دست و پنجه نرم میکردیم.
نمیخواستم به خاطر هیچ و پوچ عشقمو از دست بدم. این چند وقت خطرو به راحتی حس کرده بودم نمیخواستم این تجربه دوباره تکرار بشه!
اون روز برای گرفتن کارنامه آوا مرخصی گرفته بودم. وقتی فهمیدم با نمره خوب قبول شده خیلی خوشحال شدم میدونستم که هر چقدر بهتر عمل کنه انگیزش واسه ادامه دادن درس بیشتر میشه . بلافاصله بعد از گرفتن کارنامش مدارکشو بردیم تو موسسئه ای که چند وقت پیش پیدا کرده بودیم تا برای گرفتن دیپلم ثبت نامش کنیم.البته اوا همچنان نمیدونست که داستان این موسسه فقط یه ظاهر سازیه اصل قضیه دیپلم با پول هل شده بود اوا فقط باید چند تا امتحان ساده رو قبول میشد تا جای حرف باقی نمونه. اصل مشکل اوا کنکور بودو که باید خیلی زود کارشو شروع میکرد.
بعد از این که کارا انجام شد اوا رو رسوندم خونه. برای ناهار اون روز یه ملاقات با بابا و مامان و البته عاطفه ترتیب داده بودم میخواستم با هم رو در روشون کنم البته هیچ کدوم خبر نداشتن که چه قصدی دارم.
ماشینو جلوی رستوران نگه داشتم کرواتمو صاف کردم و کتمو پوشیدم میخواستم جدی بودن حرفامو حتی از نوع لباس پوشیدنمم متوجه بشن. وارد رستوران شدم قبل از این که برم سمت پذیرش عاطفه رو سر یکی از میزا دیدم.
حسابی به خودش رسیده بود . نمیدونم چرا اینبار بر خلاف دفعه های قبل هیچ جذابیتی تو ظاهرش نمیدیدم.
رفتم جلو با دیدن من با خوشحالی از جاش بلند شد میدونستم حالا چه فکری تو سرشه ولی اون نمیدونست چه نقشه ای واسش دارم اگه میفهمید بد جوری تو ذوقش میخورد.
با ذوق گفت:سلام عزیزم!
به سردی گفتم:سلام!
دستشو اورد جلو که باهام دست بده ولی بدون توجه به اون نشستم روی صندلی . از خشکی رفتارم جا خورده بود ولی خودشو از تک و تا ننداخت و نشست و گفت:چرا میز به این بزرگی رزرو کردی؟فکر نمیکنی میزای دو نفره حس و حال بهتری داره؟
تکیه دادم به صندلی و با پوزخندی که رو لبام بود نگاهش کردم و گفتم:اخه ناهارمون دو نفره صرف نمیشه!
یه تای ابروشو داد بالا و گفت:یعنی بازم دعوتی داری؟
با ناز اضافه کرد:فکر میکردم قراره یه روز دو نفره داشته باشیم.
به ساعتم نگاه کردم و گفتم:اولا روز که نه من دو ساعت دیگه باید برم مطب دوما اشتباه فکر کردی من بازم مهمون دارم.
پشت چشمی نازک کرد و گفت:نکنه قراره زنتم بیاد؟
من:مطمئن باش زن من اونقدر ارزشش بالا هست که نخوام با تو ناهار بخوره!
این یکی دیگه تیر خلاص بود!
با اخم گفت:منظورت چیه؟
به پنچره نگاه کردم مامان و بابا رو دیدم که از ماشینشون پیاده شدن . بدون این که نگاهمو ازشون بگیرم گفتم:خودت میدونی منظورم چیه!
دیگه صداش در نیومد. مامان و بابا هم وارد رستوران شدن به وضوح دیدم شکه شده بودن مخصوصا بابا. البته حال و روز عاطفه هم بهتر از اونا نبود.
همگی نشستیم سر میز . همه با تعجب نگاهم میکردن. یه نفس عمیق کشیدم و گفنم:فکر کنم الان دیگه بدونین واسه چی ازتون خواستم با هم ناهار بخوریم!
منو رو برداشتم و در حالی که لیست غذا ها رو نگاه کیردم گفتم:بهتره یه چیزی سفارش بدیم بعد حرفامونو شروع کنیم.
همون موقع بابا گفت:واسه چی عاطفه رو اوردی اینجا!
منتظر همین بود میخواستم . اونی که این ماجرا رو راه انداخته وبد خودش خودشو لو داد . منو رو گذاشتم رو میز و گفتم:مثه این که همدیگه رو خوب میشناسین!
عاطفه با اخم گفت:این کارا یعنی چی مهران؟
من:چیه فکر کدری میخوام ازت خواستگاری کنم؟نگاهی به بابا کردم و گفتم:تیرتون به سنگ خورده نه؟!
مامان همچنان ساکت بود ولی از چهره بابا معلوم بود که حسابی عصبی شده!
گفتم:نه این دختر نه هیچکس دیگه نمیتونه منو آوا رو از هم جدا کنه!
به تک تکشون اشاره کردم و گفتم:اینو تو گوشتون فرو کنین.
عاطفه از جاش بلند شد و گفت:چی داری میگی؟
من:تو نمیدونی چی دارم میگم نه؟نگو که بعد از این همه مدت یه دفعه ای فیلت یاد هندستون کرده!من میدونم نقشه اونا بوده!
عاطفه به بابا نگاه کرد مامان لباشو رو هم فشرد و چشم غره ای به بابا رفت.بابا گفت:کثافت کاریاتو گردن من ننداز!
من:میخواین بگین که هیچی بین شما نبوده نه؟رو کردم به مامان و گفتم:یا این که فکر کردین من اینقدر احمقم که نفهمم چرا واسم جشن تولد میگیرن و اونجوری هم خرابش میکنین؟!
بابا رو خطاب قرار دادم و گفتم:من پسر شمام ازم نخواین که مثه یه احمق باشم چون تو خونم نیست!
بابا پوزخند زد و گفت:اگه زرنگ بودی با اون دختره ازدواج نمیکردی.
با جدیت زل زدم تو چشماشو گفتم:هیچکس نمیتونه واسه من تصمیم بگیره!
اوردمتون اینجا تا بهتون نشون بدم من خیلی بیشتر از شما حواسم جمعه!
و به عاطفه اشاره کردم و ادامه دادن:اگه یه بار دیگه یه مزاحم واسم جور کنین دیگه پسری به اسم مهران ندارین!
از جام بلند شدم و گفتم:واضح بود؟
مامان دستمو گرفت و گفت:داری اشتباه میکنی پسرم!
دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:راستی یادم رفت بگم اگه یه بار دیگه نادیا به پر و پام بپیچه ابروی اونو خونوادشو میبرم! واسم مهم نیست دختر خالمه یا نه!
بابا با عصبانیت گفت:تو بیجا میکنی!
همه کسایی که تو رستوران بودن به خاطر صدای بلندش برگشتن سمت ما! با تعجب نگاهش کردم فکر نمیکردم نادیا واسش مهم باشه!
بدون توجه به اطرافیان گفت:تو با این ندونم کاریات همه چیزو به هم ریختی حالا طلبکارم هستی؟!
اونایی که میخوان همه چیزو به هم بریزن شمایین نه من!
همون موقع پیشخدمت اومد و گفت:لطفا ساکت باشید اقایون اینجا جای دعوا نیست .
برگشتم سمتش و با صدای بلندی گفتم:باشه اقا شما بفرمایید!
_:خواهشا مجبورم نکنید عذرتونو بخوام!
فقط مونده بود این یکی جلوم در بیاد نشستم سرجامو گفتم:باشه اقا شما بفرمایید!
با حرص به بابا نگاه کردم و گفتم:دست از سر منو زندگیم بردارین!
بابا نیم نگاهی به مامان کرد و گفت:تو با این ندونم کاریات تمام زندگی منو ریختی به هم هی خواستم هیچی بهت نگم که شاید بیای سر عقل ولی انگار هر روز بدتر از دیروزت میشی .
به عاطفه اشاره کرد و گفت:اینی که میبینی انداختم جلو فقط واسه خودت بوده تا بهت بفهمونم داری اشتباه میکنی ! یعنی هنوز نفهمیدی اون دختری که بردی تو خونت زن خوبی واست نمیشه؟
رو کرد به مامان و گفت:تو یه چیزی بهش بگو!
اما مامان همچنان ساکت بود انتظار داشتم اونم از بابا دفاع کنه ولی این کارو نمیکرد که از مامان ناامید شده بود رو کرد به منو گفت:تو با این کارت همه زندگی منو ریختی به هم به خاطر تو ممکنه کارم به خطر بیفته!
با تعجب گفتم:چی؟
بابا دستشو مشت کرد و گذاشت روی میز و گفت:با این کارت اعتبار شرکت منو فدای خودت کردی! این دختره اینقدر ارزش دارشت؟
من:اوا چه ربطی به شرکت شما داره؟
بالاخره مامان به حرف اومد و گفت:حمید!
بابا گفت:دیگه ازم نخواه ساکت باشم تقصیر توئه که این پسر اینجوری شده اگه درست تربیتش میکردی میفهمید که باید به حرف بزرگترش گوش کنه!
بعد خطاب به من گفت:توی نفهم باعث شدی بابای نادیا راحت بتونه اسم و اعتبار شرکت منو زیر سوال ببره! روزی که داشتم واسه دانشگاه تو پول میدادم اون بود که بدهیای شرکت منو میداد اونم فقط به خاطر تو اونوقت توی نمک نشناس اینجوری جوابشو دادی.
اینبار دیگه واقعا جوش اورده بودم گفتم:چیه نکنه میخوااستی جای اون پولا برم دخترشو بگیرم؟!میخواستی دو کلام بهم بگی پول ندارم دندم نرم میرفتم کار میکردیم. فکر کردین من مثه شما اینقدر خودمو خوار و خفیف میکنم که دستمو جلو کسی دراز کنم؟نه خیر من هیچوقت خودمو به پول بدهی شرکت نمیفروشم و با یه دختر هرزه ازدواج نمیکنم! اینو به اون اقای به اصطلاح محترم هم بگین دخترش باید رو دستش بپوسه!
بابا که از خشم سرخ شده بود دستشو اورد بالا مطمئن بودم میخواد بزنه تو گوشم ولی مامان مچ دستشو گرفت و گفت:حمید چی کار میکنی؟
بابا نفسشو با حرص بیرون داد و گفت:الحق که لنگه باباتی!
پوزخندی زدم و گفتم:نه خیر من با شما خیلی فرق دارم!
زل زد تو چشمام و با حرص گفت:منظورم اون بابای بی عرضه احمقت بود نه من!
با تعجب بهش نگاه کردم. اصلا نفهمیدم منظورش چیه . مامان با نگرانی گفت:حمید داری چی میگی!
عاطفه پوزخندی زد و گفت:مثه این که جالب شد!
بابا چشم غره ای به اون رفت و بعد به مامان گفت:پسری که به دردم نمیخوره همون بهتر که بفهمه پسرم نیست!
رو کرد به منو گفت:میشنوی؟!اینی که داری بهش بی احترامی میکنی به اندازه سی سال بهش مدیونی!باید میذاشتم همون بابای خنگت بزرگت کنه همون مردی که حتی توان جنگیدن واسه زن و بچشو نداشت!
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:چی داری میگی؟!
بابا به مامان گفت:بهش بگو! بگو که وقتی با من ازدواج کردی دو ماهه باردار بودی! بهش بگو که من از یه حروم زاده یه متخصص داخلی ساختم!چرا ساکتی بهش بگو دیگه!
من:مامان؟!
مامان سرشو انداخت پایین این تاییدی بود برحرفای بابا!ولی اصلا قابل باور نبود. گفتم:دارین باهام شوخی میکنین؟
بابا پوزخندی زد و گفت:به جای تشکر کردن از منی که یه عمر واست پدری کردم اینجوری جوابمو دادی! میدونی اگه مادرت با همون بابات میموند الان یه بچه یتیم بیشتر نبودی؟! فکر میکردی بتونی به اینجا برسی؟!
من:مامان بابا چی داره میگه؟
مامان در حالی که سرش پایین بود با بغض گفت:حمید بهم قول داده بودی هیچوقت حرفی از این موضوع نزنی!
قبل از این که بابا بتونه جوابشو بده گفتم:کدوم موضوع!
مامان دستشو برد سمت صورتش و اشکاشو پاک کرد. از جام بلند شدم و دستامو محکم زدم روی میز و گفتم:میخوی بگی به دنیا اومد من به خاطر….
ادامه حرفمو خوردم.شرم داشتم که ادامش بدم.
همون موقع پیشخدمت دوباره اومد قبل از این که بهم برسه با غیض گفتم:اگه این حرفا راست باشه هیچوقت نمیبخشمت مامان!
بعد از کنار میز عقب رفتم محکم به پیشخدمتی که داشت سمتم می اومد تنه زدم و از رستوران زدم بیرون!
*********
آوا
مهران هنوز نیومده بود خونه.دلم شور میزد میدونستم مهران با عاطفه و مامان و باباش قرار داره میترسیدم که اتفاق بدی بیفته! بعد از این که مامانش اون حرفا رو بهم زده بود نسبت بهش حساس شده بودم میدونستم چیزی از این موضوع نمیدونه ولی حس میکردم باید بیشتر حواسم بهش باشه میترسیدم که این موضوعو بفهمه به هر حال اگه احتمال یه درصد بود که این موضوع رو بفهمه باید براش اماده می بودم.
غذامو روی مبل خورده بودم ظرف غذا رو از روی میز زدم کنار و پاهامو انداختم روی میز چند روزی بود که زیادی خسته بودم اصلا دلم نمیخواست از جام بلند شم ولی باید اماده میشدم که برم مطب. کش و قوسی به بندم دادم و یه سختی از جام بلند شدم. خدا خدا میکردم مهران زود برگرده چون اصلا حوصله پیاده رفتن رو نداشتم.
در حالی که میخندیدم وارد اتاق خواب شدم . همون طور که در کمدو باز میکردم گفتم:اوا بد عادت شدیا!پاک یادت رفته چند ماه پیش چه زندگی داشتی اونوقت حالا انتظار راننده داری؟!
با خنده سرمو به دو طرف تکون دادم و گفتم:بی جنبه!
لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون.از اونجایی که حرفایی که با خودم زده بودم از خستگیم کم نکرده بود یه تاکسی تلفنی خبر کردم تا برم مطب!
ساعت سه و نیم بود لیستا رو مرتب کردم . دهنم بدجور مزه اهن میداد به احتمال زیاد به خاطر عدس پلویی بود که خورده بودم. رفتم تو ابدار خونه و چند بار دهنمو اب کشیدم ولی بی فایده بودم وقتی دیدم مزه دهنم تغییر نمیکنه دست از سر شیر اب برداشتم و نشستم پشت میز تو ابدار خونه!و سرمو گذاشتم روی میز اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای مبهمی چشمامو باز کردم.
سرمو از روی میز بلند کردم. به زنی که رو به روم ایستاده بود نگاه کردم . با نگرانی گفت:حالتون خوبه؟!
به اطرافم نگاه کردم و گفتم:بله خوبم!
دستمو کشیدم تو صورتم و یه نگاه به ساعت کردم چهار و ربع بود یادم نمی اومد چی شد که خوابم برد. از جام بلند شدم و گفتم:دکتر هنوز نیومده؟
اون که هنوز نگران به نظر میرسید نگاهی سر تا پای من کرد و گفت:نه انگار نیومدن!شما حالتون خوبه؟
من:بله! ببخشید سرم درد میکرد نفهمیدم چطور خوابم برد!
_:الان خوبین؟!
لبخندی زدم و گفتم:بله!صبر کنین من الان میرم زنگ میزنم ببینم کجا موندن!
_:ممنون میشم!
رفتم پشت میز خوشبختانه کسی به جز اون نیومده بود. شماره مهرانو گرفتم چند بار ریجکت کرد ولی بالاخره جواب داد
_:بله؟
لحنش اونقدر عصبی بود که گوشی رو گرفتم عقب.
_:چی میخوای اوا؟!
با تردید گفتم:نمیای مطب؟
_:نه!تو هم برو خونه قرارا رو هم کنسل کن!
من:حالت خوبه؟
پوفی کرد و گفت:حوصله ندارم اوا برو خونه منم میام!
من:باشه!
بدون این حرفی گوشی رو قطع کرد.معلوم شد دلشورم بی دلیل نبوده اون زن و رد کردم بره و بعد از این که به بقیه مریضا هم زنگ زدم رفتم خونه!
ساعت نه و نیم بود و هنوز خبری از مهران نبود چند بار با گوشیش تماس گرفتم ولی خاموش بود . با نگرانی داشتم تو خونه راه میرفتم بالاخره در باز شد .رفتم سمت در همین که مهران وارد خونه شد خودمو انداختم تو بغلش! ترسیده بودم بلایی سرش اومده باشه وقتی دیدم سالم و سرحال در خونه رو باز کرد نتونستم هیجانمو کنترل کنم .
اون که از کارم تعجب کرده بود منو از خودش جدا کرد و گفت:چیه؟
با نگرانی گفتم:فکر کردم اتفاقی افتاده!
دستمو دور کمرش حلقه کردم و گفتم:جوابمو ندادی ظهرم عصبانی بودی فکر کردم شاید تصادف کردی!
موهامو بوسید و گفت:زیادی شلوغش کردی!
سرمو گرفتم بالا و گفتم:حالت خوبه؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد ولی چشماش اینو نمیگفت.
من:مطمئنی؟
دستامو از دور کمرش باز کرد و گفت:اره! خیلی خستم !
به اتاق اشاره کرد و گفت:اجازه میدی؟!
از سر راهش کنار رفتم . رفت سمت اتاق گفتم:شام نمیخوری؟
سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:گرسنه نیستم!
دیگه هیچ جای شکی واسم نمونده بود. رفتم دنبالش داشت لباساشو عوض میکردتکیه دادم به در و گفتم:چی شد؟
_:چی ؟
من:حرف زدن با مامانت اینا!
_:مشکل عاطفه حل شد
!من:کار کی بود؟
با بی حوصلگی گفت:بابا!
من:دیدی گفتم کار خودشونه!
نشست لبه تخت و گفت:بهتره دربارش حرف نزنیم!
من:چیزی شده؟
از دستم کلافه شده بود دستشو کشید تو موهاشو گفت:آوا خستم!
با ناراحتی گفتم:باشه نگو!
نیم نگاهی به من کرد و به کنار دستش اشاره کرد و گفت:بیا!
رفتم نشستم کنارش دستامو گرفت و گفت:هیچی نشده!
من:ولی چشمات میگن یه چیزی شده!
نگاهشو ازم گرفت و گفت:چشمام اشتباه میکنن!
دستامو از دستش بیرون کشیدم و گذاشتمشون دو طرف صورتشو گفتم:قرار بود همه چیزو بهم بگی!
اهی کشید و گفت:هیچی نیست
خواست بره کنار که محکم تر صورتشو گرفتم و گفتم:چرا هست!
خودمو بهش نزدیک تر کردم و گفتم:میشنوم!
_:گیر نده اوا!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:باشه نگو!
بعد با دلخوری از جام بلند شدم. قبل از این که از تخت دور بشم دستمو کشید و گفت:فکر نمیکردم اینجوری بشه!
فقط نگاهش کردم تا حرفشو ادامه بده!
منو کشید تو بغلشو گفت:من بچه بابام نیستم!
یه نفس عمیق کشیدم.پس فهمیده بود فکر نمیکردم به این زودی بفهمه.
_:مامانم قبلا ….اهی کشید و گفت:اونم مثله من بوده!
من:چی داری میگی؟
_:بابا گفت.. بهم گفت من پسرش نیسم که من یه بچه نا مشروعم!
من:شاید میخواسته عصبیت کنه!
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت:به نظرت این موضوع شوخی برداره یا حرف جالبی واسه عصبی کردن یه نفره؟
من:خب .. خب چه میدونم شایدم اونجوری نبوده که میگفته! چرا باید نامشروع باشی؟!
_:بچه یه مرد دیگم. این چه معنی میتونه داشته باشه؟
من:اما…
_:اما و اگر نداره!فکر نمیکردم مامانم چنین ادمی باشه اوا! فکرشم نمیکردم…
من:اما شاید اینجوری نباشه!
یه کم صداشو برد بالا و گفت:پس چه جوری باشه؟
لبامو رو هم فشردم اگه حالا بهش میگفتم من از همه چی خبر دارم حتما از دستم عصبی میشد گفتم:مامانت قبل از ازدواج با بابات ازدواج نکرده بوده؟شاید اینجوری بوده تو از کجا میدونی؟
سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:نه! من مطمئنم!
سرشو با دوتا دستش گرفت و گفت:دارم دیوونه میشم!
سعی داشتم ارومش کنم ولی نمیدونستم چطوری. بالاخره اونقدر باهاش حرف زدم تا قانع شد اول با مادرش حرف بزنه بعد عکس العمل نشون بده.
مهران خوابش نمیبرد دلم میخواست پا به پاش بیدار میموندم ولی این خستگی لعنتی که به جونم افتاده بود اجازه نداد.
با طعم بد تو دهنم از خواب بیدار شدم. به مهران نگاه کردم پشتش به من بود احتمال دادم خواب باشه! مزه اهن هر لحظه تو دهنم بیشتر میشد زبونمو اوردم بیرون و با حرص سعی داشتم با دستم پاکش کنم ولی بی فایده بود.با حرص گفتم:اه!
از جام بلند شدم و رفتم سمت اشپزخونه!
با قرقره کردن اب هم مزه دهنم نرفته بود مجبور شدم شیر ابو باز کنم و دهنم بگیرم زیرش.بالاخره حالم بهتر شد شیر ابو بستم خواستم سرمو برگردونم که دیدم مهران دست به سینه تکیه داده به کابینتا!
دستمو گذاشتم رو قبلم و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:مهران!
_:حالت خوبه؟
من:اینجا چی کار میکنی؟ ترسیدم!
اومد سمتم و گفت:دیدم پاشدی رفتی بعدم صدای شیر اب اومد فکر کردم حالت بده!
در حالی که زبونم به دندونام میکشیدم گفتم:نه!مگه تو خواب نبودی؟
معلوم بود که هنوز ناراحته دستشو گذاشت پشت گردنشو گفت:فکر میکنی خوابم میبره؟حالا حالت خوبه؟
من:اره فقط دهنم مزه اهن میده!
ابروهاشو داد بالا و گفت:اهن؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
گفت:چند وقته؟
من:از ظهر یا صبح… نمیدونم شایدم دیروز ولی الان خیلی زیاد شده!
شیر ابو باز کردم و گفتم:هر چقد میشورم نمیره!
_:ببینم حالت دیگه ای هم داری؟مثلا دل درد؟معده درد؟سرگیجه؟
با نگرانی گفتم:چطور؟
_:داری یا نه؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم!
منو نشون روی صندلی و گفت:خوب فکر کن!زیر دلت درد نمیکنه یا تهو و خواب الودگی نداری؟
من:چرا چرا حس میکنم زیادی خستم!
_:فقط همین؟
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:چیزی شده؟!مریضم؟!خطرناکه؟!
لبخند پهنی رو صورتش نشست. داشتم از نگرانی سکته میکردم گفتم:دلیل خاصی داره؟
لبخندش تبدیل به نیشخند شد .
من:مهران!
سرشو به علامت مفنی تکون داد و گفت:نه چیزی نیست!
من:پس تو از کجا میدونی علائمشو؟!
نشست رو به رومو گفت:چند وقته خسته ای؟
من:نمیدونم!
یه کم فکر کردم بیشتر از یه هفته بود ولی الان شدتش بیشتر شده بود مردد گفتم:چند روز بعد از این که اشتی کردیم فکر کنم!
لبشو گزید و با لبخند شیطنت باری که رو لباش بود گفت:فکر کنم بدونم چی شده!
نمیدونم چرا حس میکردم میخواد بگه یه بیماری خطرناک دارم یه چیزی مثه سرطان یا یه همچین چیزی.شاید میخواست با این لبخندا بهم روحیه بده!
وای خدایا !نه! نمیخوام بمیرم!
زل زدم تو چشماشو با بغض گفتم:چی شده؟
خندید و گفت:چیزیت نیست چرا اینقد میترسی؟
تو دلم حسابی خالی شده بود .در حالی که سعی میکردم لرزش چونه م رو کنترل کنم گفتم:چقد زنده میمونم؟
با این حرفم یه دفعه زد زیر خنده ولی این خنده اصلا ارومم نمیکرد.برعکس باعث گریم شد.مهران همین که دید اشکام داره سرازیر میشه منو تو بغلش گرفت و گفت:واسه چی گریه میکنی؟
قلبم تند تند میزد صورتمو کشیدم روی شونه مهران تا اشکامو با پیراهنش پاک کنم. حرفی نمیزدم منتظر بدونم بهم بگه مریضیم چیه .
_:گریه نکن آوا چیزیت نیست!
من:چرا هست!
لبمو گزیدم و گفتم:دروغ نگو!
گونمو بوسید و گفت:چیزی نیست به خدا هیچیت نیست!گریه نکن عزیزم!مامان شدن که گریه نداره.
هنوز نگران بودم خیلی طول کشید تا جمله اخرشو متوجه بشم.
سرمو گرفتم و عقب و با چشمای گرد شده گفتم:چی؟
خندید و گفت:بچم اینقد خوبه که به جای اذیت کردن و صبح از تهو بیدار کردن مامانش دلش میخواد مامانش یه کم استراحت کنه حالا یه کم اهن هم ریخته تو دهنت ! مگه بده؟
گریم کم کم به خنده تبدیل شد گفتم:منظورت چیه؟!
دستشو گذاشت رو شکمم و گفت:به احتمال نود در صد یکی اون تو جا خوش کرده!
با ذوق گفتم:داری شوخی میکنی؟!
سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:اینا علائم هفته اوله خیلی کم پیش میاد کسی این علائمو داشته باشه ولی انگار تو از همین الان حسابی حس مادرانت قویه!فردا میریم ازمایشگاه که مطمئن بشیم!
من:یعنی…
زبونم بند اومده بود.
مهران خنیدد و گفت:اره من دارم بابا میشم!
یعنی واقعا داشتم بچه دار میشدم؟بچه من؟منی که قرار نبود حتی ازدواج کنم حالا داشتم مادر میشدم؟حس عجیبی داشتم خیلی خیلی عجیب.
با خنده نفسمو بیرون دادم . دوباره اشکام سرازیر شد ولی ایندفعه از هیجان مهران دستامو که میلزرید تو دستاش گرفت و با نگرانی گفت:چی شد؟خوشحال نشدی؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم و گفتم:من دارم مامان میشم مهران! دارم…
بقیه حرفم تبدیل به خنده شد مهران منو بغل کرد و گفت:فردا میفهمیم شدی یا نه!نشده بودی هم هیچ مشکلی نیست زود خودم حلش میکنم!
من:مهران!
با خنده گفت:چیه؟!نگو که ذوق نکردی!
با مشت زدم رو سینش و گفتم:هر کسی جای من بود ذوق میکرد.
_:پس نگو بچه نمیخوای و زوده و فلان! اگه بچه ای هم نبود باید یه بچه دیگه واسم بیاری قبل عروسی و بعد عروسی هم حالیم نیست!
من:حالا بذار ببینیم هست یا نه بعد واسه نبودنش نقشه بکش!
از رو زمین بلندم کرد و تو بغلش گرفت و گفت:قربون خدا برم که بد جور حال گیری میکنه بعد اینجوری ادمو سر حال میاره!
فردای اون روز بعد از ازمایش معلوم شد که واقعا باردارم به خاطر این که مهران تو ازمایشگاه اشنا داشت خیلی زود جوابو گرفتیم . خوشحال بودم که این بچه به موقع اومده بود .تو این شرایط که مطمئنا برای مهران سخت بود بودن این بچه یه جورایی براش دلگرمی میشد.با این حال دلم نمیخواست زجر کشیدنشو ببینم برای همین قبل از این که با مادرش حرف بزنه بهش زنگ و زدم و ازش خواستم که مهرانو قانع کنه که یه صیغه شرعی بین مادرش و پدر واقعیش بوده چون میدونستم اگه مهران چیزی غیر از این بشنوه تا اخر عمر نمیتونه فراموشش کنه!
با این حال حرف زدن با مهران بی فایده بود از دست مادر و پدرش واقعا عصبی بود . تو این یه مورد میتونستم درکش کنم میدونستم حس کرده در حقش نامردی کردن. این حسو خودم تمام این سالا تجربه کرده بودم ولی مادر اون حداقل اونو رها نکرده بود شاید اگه زندگی منو درک میکرد اینقدر از دست مادرش عصبی نمیشد.
اما اون جای من نبود و از نظر اون این بدترین اتفاقی بود که میتونست برای یه نفر بیفته!
با اومدن بچه تصمیم گرفتیم زودتر عروسی بگیریم درست مثله تصمیمی که من داشتم اونم نمیخواست مادر و پدرش تو جشن باشن اینو نمیخواستم ولی هر چقدر بهش اصرار کردم بی فایده بود!
فردا روز جشن بود مهران همه چیزو در عرض دو هفته اماده کرده بود.
نشسته بودم روی پله های توی حیاط. اسمون اون شب صاف تر از همیشه بود. دستامو تو بغل گرفته بودم و داشتم فکر میکردم که خوشبختی یعنی همین .مهران هنوز نیومده بود از ظهر رفته بود دنبال دی جی واسه عروسی.
سرمو گرفتم بالا و گفتم:از همون اول برنامت همین بود نه؟
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:خوشحالم که زندگیمو اینجوری برنامه ریزی کردی!خوشحالم که خونودام دوستم نداشتن.
خوشحالم که منو از خونه بیرون کردن! حتی از این که اون روز چاقو خوردم خوشحالم.
صدامو بردم بالا و گفتم:خداجون خوشحالم که آوا هستم!
دستامو گرفتم دو طرف صورتمو با هیجان فریاد زدم.. دوست دارم خدایا!
دستمو گذاشتم رو شکمم و گفتم:خدا خیلی مهربونه مگه نه ؟هوم؟ببین تو و باباتو بهم داده!؟من دیگه از این دنیا چی میخوام؟!
دستمو دور شکمم حلقه کردم و گفتم:فقط حیف بابای از دست مامان بزرگ ناراحته!از دست بابا بزرگم همین طور! خب به هر حال اون واسش بابا بوده. دستمو رو شکمم حرکت دادم و گفتم:شاید از خونش نباشه ولی براش پدئری که کرده!شاید ازش انتاظر بیجا داشته ولی خب دوستشم داشته و اگر نه نگهش نمیداشتن هم مامان بزرگ هم بابا بزرگ!تو موافق نیستی؟میدونم که هستی!یه جوری باید به بابایی اینو بفهمونیم. اون باید ببخشتون…. میخوام اونا رو ببخشه و دوستشون داشته باشه میدونم از دستشون عصبانیه ولی اگه اونا رو ببخشه اونا تورو بیشتر دوست دارن!میدونی من میخوام همه دوست داشته باشن!همه ادمایی که دوروبرتن به بودنت افتخار کنن. میخوام همه از وجودت شاد بشن همون طور که نور چراغ زندگی منو بابات میشی زندگی همه دورو بریاتو روشن کنی…
اهی کشیدم و گفتم:اره همینو میخوام!میخوام خونواده داشته باشی! اونم از نوع خیلی خیلی بزرگش!تو باشی و منو بابایی با یه عالمه ادم دیگه که بودنت واسشون ارزشمنده!
اشکامو پاک کردم و گفتم:میخوام هر چیزی که من نداشتم رو تو داشته باشی!
از جام بلند شدم و گفتم:فکر کنم دیگه وقتشه!زیادی دارم به بابایی سخت میگیرم اره ؟!
وارد خونه شدم و رفتم تو اتاق گوشیمو برداشتم و رو صفحه مخاطبین روی اسمی که این چند وقت بهم چشمک میزد متوقف شدم. دوباره به شکمم نگاه کردم و گفتم:درستش همینه مگه نه؟!
شماره رو گرفتم بعد از چند تا بوق بالاخره جوابمو داد.
_:الو؟!
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:مامان؟!
مامان!از اول هم لقب اون بود وقت شمارشو به این نام تو گوشی ذخیره کردم فهمیدم با تمام نامادری هایی که در حقم کرد بازم اون تنها کسیه که تو دنیا باید بهش مادر گفت.حالا که مامان مهرانو دیده بودم کمتر از مامان خودم ناراحت بودم یه کم بیشتر معنی اجبارو درک میکردم. همه چیز هم تقصیر اون نبوده در اصل تقصیر هیچکس نبوده این تقدیر بود و حالا میفهمیدم چقدر به نفعم بوده!
فکر نمیکردم منو بشناسه ولی بلافاصله گفت:اوا؟تویی؟
لبخندی زدم و گفتم:خودمم!
با خوشحالی گفت:الهی قربونت برم مادر!خوبی؟میدونی چند وقته منتظرم یه زنگ بهم بزنی؟نمیدونی چقدر خوشحال شدم. فکر نمیکردم بهم زنگ بزنی.
من:منتظر بودین؟
انگار منتظر بود من بهش زنگ بزنم تا حرفاشو بیرون بریزه گفت:اره خیلی!بعد از اون روزی که ازت خواسم بیای و نیومدی فهمیدم که نمیخوای منو ببینی! اوا دخترم میدونم بد کردم این چند ماه فهمیدم چه مادر بدی بودم.منو ببخش همش حس میکنم خدا منو به خاطر تو مجازات میکنه نمیدونم جوا خدا رو چی بدم حتی نمیدونم جواب تورو چی بدم. التماست میکنم دخترم حالا که دیگه کسی نیست مانعم بشه تو حق مادر بودنو ازم نگیر…
صداش بغض الود بود بی اراده منو بغض کردم .گفتم:بس کنین دیگه!
_:حاضرم تمام عمر التماست کنم که منو ببخشی.
من:همه چی دیگه تموم شده!
_:یعنی راهی نیست؟یه فرصت بهم بده نمیگم جبران میکنم چون میدونم که نمیشه ولی تو منو ببخش ….
به گریه افتاده بود نفس عمیقی کشیدم و گفتم:مامان!گریه نکن!
_:وقتی میگی مامان از خودم شرمنده میشم من لایق این اسم نیستم
صدای هق هقش بلند شد.
من:بسه دیگه حالا هم که همه چیز حل شده میخواین با گریه خرابش کنین؟نمیخواین که عروسی دخترتونو خراب کنین؟
_:نه عزیزم من غلط بکنم!الهی دورت بگردم.. تو داری عروس میشی و من تازه فهمیدم چه کردم!
با به گریه افتاد!
من:بس کنین خواهش میکنم!
اهی کشید و ساکت شد .گفتم:اگه دعوتتون کنم میاین عروسیم؟
اینبار صداش پر از شوق بود گفت:داری ازم میخوای بیام عروسیت؟
من:اره هم شما هم بقیه خواهرام میخوام همتون بیاین!
_:مگه میشه نیایم؟مگه میشه؟
من:پس فردا شب میاین؟
_:همه میایم عزیزم!میخوام بیام و خوشبختیتو از نزدیک ببینم. دیگه این فرصتو از دست نمیدم!
من:خوشحالم میکنین!
_:ایشالا خوشبخت بشی دخترم تنها کاری که میتونم برات بکنم اینه که دعا کنم!منو ببخش که بیشتر از این ازم بر نمیاد!
من:میگن دعای مادرا زودتر به خدا میرسه همین دعا واسم بسه!
_:این لطفتو هیچوقت فراموش نمیکنم. تو پاکی فرشته ای!هر کسی جای تو بود منو نمیبخشید.
من:بیا فراموشش کنیم!همه گذشته رو ! باشه؟
_:دوست دارم دخترم! خیلی دوست دارم!
من:منم همین طور!همیشه داشتم مامان!
اهی کشید و ساکت شد صدای گریه کردنشو میشنیدم اشک از چشمای خودمم سرازیر شده بود ولی حس میکردم یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شده. سنگینی که تمام این مدت روی دوشم بود دیگه حس نمیکردم.
گفت:من به همه خبر میدم همین امشب حرکت میکنیم!
من:باشه!پس فردا میبینمتون!
_کباشه دخترم!بازم ممنون!
من:حرفشو نزنین این کارو واسه خودم لازم بود.پس فعلا!
_:خدا دلتو شاد کنه که امشب دلمو شاد کردی. خدا نگهدارت عزیزم
هنوز مردد بودم چیزی که میخوامو بگم یا نه! ولی بالاخره تصمیم رو گرفتم نباید نصفه ولش میکردم باید تا تهش میرفتم من تونسته بودم انجامش بدم پس میتونستم تمومش کنم!قبل از این که قطع کنم گفتم:مامان!
_:جانم عزیزم!
من:به اقاجون و دایی هم خبر بده میخوام اونا هم باشن!
_:حتما خوشحال میشن !
من:خب دیگه همین!خداحافظ!
مرسی
اما پی دی اف شو می زاشتین بهتر نبود !
پی دی اف گذاشتم اعتراض کردن نتونستیم دانلود کنیم