همون سرباز به یکی از زیر دست هاش میگه تا برای من شربت اب و عسل بیاره . تا امدن شربت به دیوار تکیه میدم و چشم.هام رو میبندم .
چند دقیقه بعد اون سرباز به هنراه اماندایی که سینی شربت تو دستش بود به سمت من میان .
اماندا با دیدن من میخواد چیزی بگه که به سختی دستم رو بالا میارم و رو بعش میگم :
_ الان نه اماندا! حوصله شنیدن هیچ حرفی رو ندارم . فقط شربت رو بهم بده .
با این حرف من اماندا ساکت میشه و چیزی نمیگه اما در چشم هاش به خوبی میشد استرس و نگرانی رو دید .
سینی شربت رو به سمتم میگیره. به اهستگی لیوان رو برمیدارم و محتویات داخلش رو یک نفس میخورم و دوباره به دیوار تکیه میدم .
چند دقیقه ای میگذره . انگار جون کم کم داشت به بدنم برمیگشت .حدس میزدم چون چند وقت بیهوش بودم و نمیتونستم چیز درست حسابی بخورم فشارم افتاده و سرم گیج میره برای همین گفتم برام شربت اب و عسل بیارن .
کم کم داشت سر گیجم بهتر میشد اما هنوز کتفم کمی درد میکرد . دیگه نمیتونستم بیشتر از این سرپا به ایستم .
فکر کنم تا الان هم دنیل ، ایزابلا رو داخل اتاقم برده باشه . تکیه ام رو از دیوار برمیدارم و لیوان رو به دست اماندا میدم .
میخوام قدمی بردارم که اماندا جلو میاد و میگه:
_ من رو ببخشید سرورم . اما شما حالتون زیاد مساعد نیست بزارید این سربازها تا اتاقتون همراهیتون کنن.
حوصله بحث کردن نداشتم . برای همین گذاشتم یکی از سربازها تا دم در اتاقم همراهم باشه .
وقتی رو به روی اتاقم رسیدم سرباز رو مرخص میکنم که بره به کارش برسه و وقتی مطمعن شدم کسی اون اطراف نیست وارد اتاقم میشم .
با باز شدن در جرج و دنیل هراسان به سمت در برمیگردن اما با دیدن من نفس اسوده ای میکشن و تعظیم میکنن .
_ به کارتون برسید .
جرج سری تکون میده . برمیگرده به سمت ایزابلایی که روی تخت من بین کلی پتو و لحاف غوطه ور شده بود و شروع به معاینش میکنه .
دنیل هم به سمتم میاد و کمکم میکنه تا به سمت مبل راحتی که کنار تختم بود برم و روش بشینم .
بعد از نشستنم نفسم رو پر درد بیرون میدم و چشم هام رو برای چند لحظه کوتاه میبندم و باز میکنم .به ایزابلایی که الان رنگ صورتش کمی بهتر شده بود نگاه میکنم.
من: حالش چطوره جرج ؟
_بی هوشه ولی تا چند روز دیگه بهوش میاد .نمیدونم چند ساعت توی سردخونه بوده برای همین نمیدونم بدنش تا چه حد یخ زده و اسیب دیده . اما من هرکاری از دستم بربیاد انجام میدم .
من: امیدوارم زیاد اسیب ندیده باشه .
جرج چیزی نمیگه و شروع به معاینه کردن دوبارش میکنه . دنیل قدمی به سمتم میاد و میگه:
_ سرورم جرج گفتن باید این داروها رو تهیه کنم و برای ایزابلا بیارم . اجازه مرخص شدن به من میدید؟
من: باشه برو . ولی حواست باشه کسی نفهمه این داروها رو برای کیی میخوای . هرکس پرسید تا جایی که میتونی جواب نده اما اگه نتونستی جواب ندی بگو برای زخم کتف های شاهزاده میخوام.
_اطاعت میشه سرورم . با اجازه پس من میرم .
دنیل با تعظیم کوتاهی از اتاق رو ترک میکنه . دیوید بعد از اینکه ایزابلا رو معاینه کرد به سمت من میاد و کمکم میکنه تا لباس هام رو در بیارم .
زخمم به خاطر اینکه دستم رو خیلی تکون داده بودم سر باز کرده بود و کمی خون ریزی کرده بود .
جرج باندم که خونی شده بود رو باز میکنه و یک باند جدید برام میبنده .
_سرورم شما بلید استراحت داشته باشید . به اماندا میگم که یک سوپ مقوی براتون درست کنه .
من: بسیار خب . من هم تا اماده شدن سوپ کمی میخوابم .
_ میخوابید ؟ اما کجا میخواید بخوابید؟!
من: این دیگه چه سوالی هست! خب همیشه کجا میخوابم؟! رو تختم دیگه!
_ اخه ..اخه رو تختون که ایزابلا هست ..خب ..یعنی ..براتون اشکالی نداره کنار یک خدمتکار بخوابید؟!
من: چاره ای نیست .فعلا باید تا یک مدت اینجوری بخوابم .
_ خب اگه سختتونه ایزبلا رو به یک اتاق دیگه میبریم .
من: نه جرج .مگه نمیبینی الیس باهاش چیکار کرده؟! اون تا جون ایزابلا رو نگیره دست بردار نیست. نمیتونم ریسک کنم و اون رو جای دیگه ای ببرم . الیس نمیخواد ایزابلا بهوش بیاد برای اینکه اگه هوشیار بشه میگه که الیس چه رفتاری باهاش کرده . برای همین الیس الان تو فکره اینه که ایزابلا رو بکشه تا نتونه چیزی به من بگه .
جرج سری تکون میده و مردد میگه :
_ خب..خب سرورم ..چرا انقدر جون این دختر براتون مهمه و بهش اهمیت میدید . حتی منی که پزشک شخصیتون هستم رو مسئول مراقبت از اون کردید ؟!
خودم هم دلیل این همه توجه رو نمیدونستم اما نمیتونستم بشینم و مرگ ایزابلا رو با چشم های خودم ببینم .
اما این دلیل رو هم نمیتونستم به جرج بگم برای همین میگم:
من: خب اون خدمتکار شخصی من هست و من به اون اعتماد کامل دارم . نمیخوام یکی از افراد مورد اعتمادم رو از دست بدم .
_ یعنی واقعا دلیلتون همین هست؟
من: اره مگه چیز دیگه ای باید باشه؟
_ اخه شما وقتی شنیدید ایزابلا رو میخوان اعدام کنن اون لحظه حتی حال جسمانی خودتون هم براتون مهم نبود و فقط میخواستید ایزابلا رو نجات بدید.
جوابی برای این سوال جرج نداشتم چون خودم هم دلیل این کارم رو نمیدونستم . اما دلیلی هم برای جواب دادن به جرج نمیدیدم .
_ جرج تو الان داری از من بازجویی میکنی؟! من دلیلی برای توضیح دادن کارهام به کسی نمیبینم .
جرج خجالت زده و شرمنده رو به من میگه:
_ سرورم من رو ببخشید . قصد جسارت نداشتم . فقط سوالی رو که ذهنم رو مشغول کرده بود پرسیدم وگرنه من در جایگاهی نیستم که بخوام از شما بازجویی کنم . لطفا از دست من ناراحت نشید قربان .
من: بسیار خب . متوجه شدم که سوالت از عمد نبوده .میتونی بری چون میخوام استراحت کنم .
جرج تشکر میکنه و بعد از تعظیم کوتاهی اتاق رو ترک میکنه . خسته و کلافه به سمت تختم میرم و روش میشینم .
واقعا خودم هم دلیل رفتارم رو نمیدوستم و پاسخی برای سوال اطرافیانم نداشتم . نفسم رو آه مانند بیرون میدم و به تاج تختم تکیه میدم .
نگاهی به ایزابلایی که به خاطر سرما رنگ صورتش بیش از حد سفید شده بود میندازم . دستم رو به سمت صورتش میبرم و اروم نوازشش میکنم.
از سرمای صورتش لرزی میکنم و دستم رو میکشم . این دختر چرا انقدر سرده! هنوز گرم نشده یعنی؟!
با این همه حجم پتویی که روش هست ولی بازم سرده بدنش . اگه اینجوری پیش بره ممکنه اتفاقی براش بیوفته .
دستم رو به سمت گردنش میبرم و نبضش رو میگیرم . ضعیف میزد! زنگ کنار تختم رو که مخصوص اماندا بود به صدا در میارم .
منتظر میشم تا بیاد . بعد از چند دقیقه در اتاقم به صدا در میاد و صدای اماندا رو میشنوم که میگه:
_ سرورم اجازه ورود به من میدید ؟
من: اماندا برو یک کیسه اب داغ برای من حاضر کن و فورا به اینجا بیار .
_اطاعت میشه سرورم .
صدای دور شدن قدم های اماندا رو که از در دور میشه رو میشنوم . تا امدن اماندا ایزابلا رو توی بغلم میگیرم و پتو هارو روش میندازم .
چون اگه دو بدن باهم دیگه تماس پیدا کنن سریع تر گرم میشن . چند دقیقه ای میگذره و دوباره در به صدا در میاد و اماندا اجازه ورود میخواد .
_میتونی بیایی داخل .
اماندا داخل میشه و چند قدمی به جلو میاد . اما با دیدن اینکه من ایزابلا رو توی بغلم گرفتم “هینی” میکشه و سریع چشم هاش رو میبنده .
لبخند محوی روی صورتم میشینه اما سریع کنار میره و جاش رو اخم ظریفی روی صورتم میگیره .
تک سرفه ای میکنم و رو به اماندا میگم:
_ بعد از گذاشتن کیسه اب گرم کنار تختم میتونی بری .
اماندا چشم بسته به سمت تختم میاد و کیسه اب گرم رو روی میز کنار تختم میزاره . چشم بسته تعظیمی میکنه و میخواد بره که میگم:
من: اماندا به هیچ وجه نمیخوام کسی بهفمه ایزابلا داخل اتاق من هست . متوجه هستی؟
_ بل..بله سرورم . خیالتون راحت من به کسی حرفی نمیزنم .
به گفتن “خوبه ای” اکتفا میکنم و میزارم اماندا از اتاقم خارج بشه . بعد از رفتنش کیسه اب گرم رو برمیدارم و روی قلب ایزابلا میزارم.
اگه قلبش گرم بشه خون رسانی تو بدنش بهتر میشه و اینجوری کمتر براش مشکل پیش میاد .
بعد از گذاشتن کیسه اب گرم روی قلبش شروع به نوازش موهاش میکنم . درد کتفم کمتر شده بود و الان فقط کمی خسته بودم.
همینجوری که داشتم موهای ایزابلا رو نوازش میکردم نقشی درست پشت گوشش و بین موهاش توجهم رو جلب میکنه.
موهاش رو تا اونجا که تونستم از روی شکل کنار زدم تا بتونم ببینمش . یک قلب تقریباً کوچیک بود که داخلش اسم ایزابلا نوشته شده بود و بالای قلب یک تاج بود.
چه خالکوبیه عجیبی ! چرا بین این همه جا پست گوشش و بین موهاش همچین خالکوبی رو زده؟!
اینجا رو که تقریبا هیچکس نمیبینه مگه اینکه خودش موهاش رو کنار بزنه و بخواد اون رو نشون کسی بده .
خیلی برام عجیب بود . عجیب تر از اون هم این بود که ایزابلا چرا تا به حال درمورد این خالکوبی به من چیزی نگفته بود ؟!
به فکر خودم پوزخندی میزنم . چه فکری پیش خودم کردم که این حرف رو زدم؟ چرا ایزابلا باید به تو همچین چیزی رو بگه ؟!
اونم به منم! منی که اون همه بلا رو سرش اوردم . همین که داره من رو کنار خودش تحمل میکنه خیلیه.
البته از کارهایی که کردم پشیمون نیستم . چون تا به حال کسی با من اینجوری برخورد نکرده بود .
اگه بدون تنبیه رهاش میکردم ندیمه های دیگه هم به خودشون جرعت میدادن که قانون های حاکم توی قصر رو بشکنن .
بعد از خیانت و دروغ ، از زیر پا گذاشتن قوانین متنفر بودم .قوانینی که گذاشته شده برای مردم به ویژه افراد توی قصر خیلی خوبه .
یک جورایی به نفعشونه . به طور مثال اینکه افراد توی قصر برای ازدواج کردن باید به من اطلاع بدن .
چون بعد از اینکه اونها به من اطلاع میدم که مثلا با فلان شخص میخوان ازدواج کنن من دستور نیدم تا برن درمورد اون شخص تحقیق کنم و اگر ادم خوبی بود اجازه ازدواج رو بهشون میدم .
ولی اگر اینطور نبود مدارکی رو که مبنی بر خوب نبودن اون شخص پیدا کردم به دست اون کسی که میخواد باهاش ازدواج کنه میدم .
اون وقت تصمیم نهایی با خود اون شخص هست. اگر بخواد باهاش ازدواج کنه دیگه کاری باهاش ندارم .
جدا از همه این افکارم خالکوبی روی سر ایزابلا خیلی ذهنم رو مشغول کرده بود . نکنه این همون خالکوبی باشه که وزیر اعظم روی بدن دخترش حک کرده ؟!
یعنی ایزابلا خواهر گمشده دنیل هست؟! اگه اشتباه فکر کرده باشم چی؟! ای کاش میدونستم وزیر اعظم چه طرحی رو روی بدن دخترش خالکوبی کرده .
هیچ کس حتی دنیل هم از طرح اون خالکوبی خبر نداره .باید بعد از اینکه بهتر شدم از وزیر اعظم سوال کنم که اون طرح چی بوده .
تو همین فکرها بودم که چشم هام گرم میشه و همینطوری که ایزابلا توی بغلم بود به خواب فرو میرم .
چند روزی از اون ماجرا میگذره . رونالد به قصر برگشته بود و دوباره نیش و کنایه هاش رو شروع کرده بود.
الیس هم وقتی دید دستش به ایزابلا نمیرسه تا بکشتش قصر رو به بهانه مسافرت ترک کرد تا اگر ایزابلا چیزی درمورد الیس به من گفت من دستم بهش نرسه و نتونم مجازاتش کنم.
اما ایزابلا توی این چند روز هموز بهوش نیومده بود .جرج میگفت علائم حیاتیش رو به بهبوده اما اینکه بهوش نیومده یکم عجیبه .
امروز قرار بود جرج به ااینجا بیاد و یک بار دیگه ایزابلا رو معاینه کنه . برای اینکه رونالد شک نکنه که ایزابلا تو اتاق من هست .
به دنیل و اماندا با اینکه خیلی نگران حال ایزابلا بودن اجازه ورود به اتاقم رو ندادم . ولی گفتم نتیجه معاینه رو بهشون میگم .
جرج بعد از چند دقیقه که ایزابلا رو معاینه کرد به سمتم میاد تا نتیجه برسی هاش رو بهم بده.
من:خب جرج چیشد؟ چرا ایزابلا بهوش نیومده هنوز؟
_ خب سرورم علائم حیاتیش که تقریبا به حالت عادی برگشته . اما اینی که میخوام بگم نظر شخصی من هست و هیچ پایه علمی نداره اشکال نداره سرورم؟
من: نه اشکال نداره..هرچی که هست بهم بگو.
جرج عینکش رو با دستش کمی عقب تر میده و چینی به پیشونیش میندازه و میگه:
_ خب سرورم به نظر شخصی من چون ایزابلا اون هوای سرد رو مدت زیادی تحمل کرده بدنش دچاره شوک سرما شده .
من: خب این یعنی چی؟ باید چیکار کنیم تا بهوش بیاد؟
_ خب به نظرم چون سرما باعث بیهوش شدنش شده شاید اگه به صورت یک دفعه ای گرمای زیادی بدیم بهوش بیاد . البته بازم میگم این نظر شخصی من هست و هیچ پایه علمی نداره .
به فکر فرو میرم . با اینکه پایه علمی نداره اما امتحانش که اسیبی به ایزابلا نمیزنه پس فکر نکنم اشکالی داشته باشه .
من: این کاری که گفتی رو چطوری باید انجام داد؟
_ خب به نظرم اگر ایشون رو به چشمه اب گرم برده و یا بدنش رو توی وان پر از اب داغ بزاریم شاید بهوش بیان …البته این رو هم بگم که چشمه اب داغ برای بدن شما هم بسیار مفیده سرورم .
من: بسیار خب تو میتونی بری .وقتی تصمیمم رو گرفتم خبرت میکنم.
_ اما سرورم من هنوز شما رو معاینه نکردم .
من: اوه اره .اصلا حواسم نبود .بیا و شروع به انجام کارت بکن .
بعد از اینکه جرج زخم هام رو معاینه میکنه لباسم رو میپوشم و به سمتش برمیگردم .
من: خب زخم هام در چه وضعیتین؟
_ خوشبختانه زخماتون در حال بهبودن . اما یک مدت طولانی نباید حرکات کششی با دست هاتون انجام بدید . نباید چیزی های سنگین بلند کنید که به زخمتون فشار بیاد و از همه مهم تر نباید نباید تا یک مدت شمشیر دستتون بگیرید و یا مبارزه کنید .
من: اوه بس کن جرج ! یک دفعه بگو با دست هات فقط باید قاشق بلندی کنی دیگه!
_ دقیقا منظور منم همین بود عالیجناب!فقط چیزهای سبک مثل قاشق و کتاب رو میتونید بلند کنید .
من: یعنی چی ! این دیگه چه مسخره بازی هست! من نمیتونم این کار رو انجام بدم .
_ سرورم اگه چیزهای سنگین بلند کنید زخم دستتون دوباره باز میشه و اینجوری روند تکاملی بهبودتون به تاخیر می افته … یادتون باشه سرورم شما باید سر قولی که اون روز به من دادید و گفتید که اگه به دستورتون عمل کنم و اجازه بدم اون روز هر کاری که دلتون خواست رو بکنید شما هم وقتی اوضاع تقریبا اروم شد به حرف های من گوش میدید !
نفسم رو آه مانند بیرون میدم و زیر لب میگم:
من: چی میشد اگه تو حافظه خوبی نداشتی و قولم رو یادت می رفت!پوف
_ چیزی گفتید سرورم؟
من: هان ؟ ..اهان اره ..گفتم تا جایی که بتونم سر قولم میمونم و چیزهایه سنگین بلند نمیکنم.
_ ازتون ممنونم سرورم .خب من با اجازتون برم .یادتون نره داروهاتونم بخورید .
به تکون دادن سری اکتفا میکنم . جرج هم بعد از تعظیم کوتاهی اتاق رو ترک میکنه .به سمت پنجره اتاقم میرم و پردش رو کنار میزنم .
حالا نور افتاب مستقیم به داخل اتاقم میخورد و حس خوبی بهم دست میداد. نفس عمیقی میکشم و به سمت ایزابلا برمیگردم .
چجوری ایزابلا رو به چشمه اب گرم ببرم و کسی متوجه نشه؟! اه دیوید تو که انقدر ترسو نبودی؟! چیشده ؟
حالا به فرض کسی متوجه بشه که ایزابلا رو بردی به چشمه اب گرم ! که چی؟ مثلا میخوان چیکارت کنن؟ تو شاهزاده این کشوری کسی نمیتونه با دستوراتت مخالفت کنه .پس ترس رو بزار کنار .
نفسم رو کلافه بیرون میدم و عصبی دستی داخل موهام میکشم . میدونم که شاهزادم و بقیه به دستوراتم بی تردید عمل میکنن .
اما نمیخوام ادمایی مثل رونالد تو کارم دخالت کنن و یا برای کاری که انجام میدم جواب گوی کسی باشم .
میدونم با ایزابلا خیلی متفاوت تر از بقیه رفتار میکنم اما اگه یک درصد اون خواهر گمشده دنیل باشه نمیتونم همینجوری بی تفاوت ازش بگذرم .
با اینکه رفتن به چشمه اب گرم برای خودم هم خیلی مفید بود اما از رفتن به اونجا منصرف شدم و تصمیم گرفتم ایزابلا رو همینجا توی وان اب داغ بزارم .
اما الان نمیشد باید تا شب صبر میکردم . الان یک سری کارهای مهم عقب افتاده داشتم که باید انجام میدادم .
تو این مدت که زخمی شده بودم شکایات و درخواست های مردم مونده بود و باید به اونها رسیدگی میکردم.
نگاه دیگه ای به ایزابلا میندازم و از اتاقم خارج میشم . از پله ها داشتم پایین می امدم تا به سمت اتاق کارم برم که یک دفعه دنیل جلوی راهم ظاهر میشه .
من: دنیل این چه طرز راه رفته !
_ معذرت میخوام سرورم .
من: بسیار خب بگو چیکار داری .
_ امم..خب درمورد وضعیت ایزابلا میخواستم بدونم .خودتون گفتید که بهم میگید .
من: اهان اره ..جرج گفت علائم حیاتیش تقریبا نرماله اما اینکه بهوش نیومده دلیلش رو نمیده .
دنیل مغموم سری تکون میده و با اندوه نفسش رو آه مانند بیرون میده . قدمی بهش نزدیک میشم و میگم:
_ ببینم دنیل ..تو هنوز ایزابلا رو به عنوان یک عشق دوست داری؟
دنیل اول با تعجب نگاهم میکنه اما کم کم رنگ نگاهش عوض میشه و به جاش جدیت توی نگاهش میشینه.
_ نه سرورم .. وقتی بهم دستور دادید به قصر نیام تا تکلیفم رو با احساسم مشخص کنم خیلی فکر کردم و دیدم من ایزابلا رو دوست دارم اما نه به عنوان یک عشق . نمیدونم جنس این دوست داشتنم از چیه اما یک جورایی اون من رو یاد خواهرم میندازه . شاید برای همین هست که دوسش دارم .
برای چند لحظه به چشم های دنیل خیره میشم . میخواستم صداقت حرف هاش رو از توی نگاهش بخونم .
این چشم های مصمم نمیتونست به من دروغ بگه برای همین لبخند محوی ناخداگاه روی لبم میشینه . اما سریع جمعش میکنم .
خیلی وقت بود که با لبخند غریبه بودم. یک جورایی انگار وقتی خواهر دنیل گمشد خنده من هم با خودش برد .
من: خوبه ..خوشحالم به خودت امدی .با من بیا ..میخوام به کارهای عقب افتادم رسیدگی کنم و به کمکت نیاز وارم .
_ اطاعت میشه سرورم.
همراه دنیل به سمت اتاق کارم حرکت میکنیم .تا نیمه های شب در حال انجام کارهای عقب افتادم بودم.
اما هنوز هم تموم نشدن. نگاهی به دنیلی که به خاطر خستگی چشم هاش سرخ شده بودن میندازم .
من: دنیل بهتره بری و استراحت کنی . بقیش رو یک روز دیگه انجام میدم .
دنیل هم انگار منتظر شنیدن این حرف از من بود چون سریع حرفم رو قبول کرد و اتاق رو ترک کرد .خسته به سمت اتاقم حرکت میکنم و خودم رو روی تختم پیش ایزابلا پرت میکنم.
میخواستم ایزابلا ارو چون خسته بودم فردا به داخل وان پر اب داغ ببرم اما منصرف شدم .
مونده بودم از کسی برای بردن ایزابلا به داخل حمام کمک بگیرم چون جرج گفته بود نباید چیز سنگین بلند کنم و یا خودم ببرمش .
برای لحظه ای تصور کردم که دنیل و یا شخص دیگه ای در حال دراوردن لباس های ایزابلا باشه و اون رو توی اب بزاره .
دست هام رو از خشم مشت میکنم . حتی تصورش هم برام سخت بود . نمیدونم چرا اما حاظر بودم دوره درمانم طول بکشه تا اینکه ببینم شخص دیگه ای این کار رو با ایزابلا بکنه .
از روی تخت بلند میشم و به سمت حمام میرم . خب حالا باید چطوری اب رو داغ کنم ؟!من تا به حال خودم برای خودم حمام رو حاضر نکرده بودم .
همیشه خدمتکار این کار رو برام انجام میداد. برای همین نمیدونستم چطوری باید هوای حمام رو گرم کنم و یا ابش رو داغ کنم .
از حمام بیرون میام . به سمت زنگ مخصوص اماندا بود میرم و به صدا درش میارم . منتظر میشم تا اماندا به داخل اتاقم بیاد. .
بعد از چند دقیقه اماندا پشت در حاضر میشه و اجازه ورود میخواد .
من: بیا داخل اماندا .
_ سرورم با من کاری داشتید ؟
من: اره ..حمام رو برام امادا کن .
_ حمام ؟! این موقع از شب میخواید به حمام برید؟
من: هوم ..اره میخوام الان برم حمام . اشکالی داره؟!
_ نه نه ! منظورم این نبود . چشم سرورم الان براتون حاضر میکنم .
اماندا این رو میگه و به داخل حمام میره و بعد تز چند دقیقه بیرون میاد و میگه:
_ سرورم حمامتون اماده هست .
من: بسیار خب میتونی بری .
_ مبخواید براتون حوله و لباس هاتون رو حاضر کنم ؟
من: نه نیازی نیست . خودم انجامش میدم .دیگه بهتره بری ..دیر وقته .
_ اطاعت میشه سرورم .
چند دقیقه ای منتظر میمونم و وقتی مطمعن شدم اماندا رفته به سمت ایزابلا میرم . نگاهی به صورتش میندازم .
از همیشه لاغر تر شده بود . با لباس که نمیتونستم داخل اب ببرمش . برای همین شروع به دراوردن لباس هاش میکنم .
دست هام به سمت دکمه های لباسش میرن . چند دکمه اول لباسش رو باز میکنم . نگاهم به قفسه سینه سفیدش می افته .
دست از باز کردن دکمه هاش میکشم و چند دقیقه ای بهش خیره میشم .نمیدونم چرا حالم یک دفعه ای اینطوری شد .
منی که تمام این سال حال خوددار بودم و کسی نتونسته بود من رو به خودش جذب کنه. حالا با دیدن قفسه سینه یک دختر خدمتکار دارم اختیارم رو از دست میدم .
نگاهم رو به سختی از ایزابلا میگیرم و چشم هام رو میبندم . نفسم رو کلافه بیرون میدم و بهش پشت میکنم .
نه اینجوری نمیشه ! باید یک فکر دیگه ای بکنم . به سمت کمدم میرم و حولم رو از داخلش بیرون میارم .
تصمیم گرفتم چشم بسته لباس ایزابلا رو در بیارم و اون رو با حوله بپوشونم و داخل وان اب داغ بزارمش . اگه مستقیم بهش نگاه میکردم میدونم که نمیتونستم در برابر این دختر خوددار باشم .