سری تکون میدم و چیزی نمیگم . تا چند دقیقه هردومون سکوت و حرفی نمیزدیم . از واکنش هایی که بعد از فهمیدن هویت اصلی من پیش می امد میترسیدم.
میدونستم اگه پدرم بفهمه که من در این مدت میدونستم چه کسی هستم و بهش نگفتم ناراحت میشه . اما من این کار رو فقط برای محافظت از خودم و خانوادم انجام دادم .
باد شدیدی میوزه که باعث میشه لرزی به بدنم بشینه . کمی توی خودم جمع میشم به دیوید نزدیک تر میشم . دیوید نگاهم میکنه و میگه:
_ سردت هست؟
من: نه زیاد ..یعنی یکم سردمه .
دیوید کتش رو از تنش درمیاره و روی شونه های من میندازه . از این کارش لبخندی روی صورتم میشینه. با اینکه خودم سردم بود میترسیدم اون هم سرما بخوره برای همین میگم:
من: خودت چی ؟ سردت نیست؟
_ هوا خوبه ..من سردم نیست نگران نباش .
پشت چشمی براش نازک میکنم و اروم میگم:
_ ایش! کیی گفته من نگران تو هستم .
دیوید برای چند لحظه خیره و با اخم نگاهم میکنه اما بعدش کم کم اخم هاش از هم باز میشه و لبخندی روی صورتش میشینه .
با دیدن لبخندش من هم لبخندی میزنم و با ناز نگاهم رو ازش میگیرم و به اسمون خیره میشم .
_ بهتره بریم داخل ..فردا کلی کار هست که باید انجامشون بدم .
من: باشه بریم .
همراه دیوید وارد اقامتگاهش میشیم و هرکدوم به سمت اتاق خودش حرکت میکنه . چند هفته از اون ماجرا میگذره .
امروز از دنیل شنیدم که مادرم بهتر شده و تونسته سلامتیش رو به دست بیاره و قراره امروز به قصر بیاد تا به ملکه و پادشاه سر بزنه .
با عجله به سمت جایی که دیوید بود شروع به دویدن میکنم. دیوید دقتی من رو میبینه با تعجب نگاهم میکنه و میگه:
_ چیشده ؟ چرا انقدر شتاب زده ای؟
چون دویده بودم نفسم گرفته بود برای همین چندبار پشت سر هم نفس عمیق میکشم و با خوشحالی میگم :
_ دیوید داره میاد ..بالاخره بعد از مدت ها میبینمش ..داره میاد به قصر !
دیوید گیج نگاهم میکنه و میگه:
_ چه کسی داره میاد به قصر؟ کیی رو بالاخره میبینی؟
من: مامانم! مامانم داره میاد به قصر! از دنیل شنیدم که حالش بهتر شده برای همین داره میاد به قصر تا به ملکه و پادشاه سر بزنه! وای خدا خیلی خوشحالم ..اصلا نمیدونم باید چیکار کنم .
دیوید نگاهی به اطراف میندازه و خیلی اهسته طوری که فقط خودم متوجه بشم میگه:
_ ایزابلا! مراقب حرف زدنت باش! اینجا ادم های زیادی در حال رفت و امد هستن ممکنه صدات رو بشنون و برات دردسر بشه!.
لبم رو گاز میگیرم و نگاهی به دور و اطراف میکنم و مثل خودش اروم میگم :
من: اوخ! حواسم نبود!..انقدر از شنیدن این خبر ذوق زده شده بودم که نمیدونستم دارم چیکار میکنم .
دیوید سری تکون میده و مهربون میگه:
_ خوشحالم مادرت رو بعد از مدت ها قراره ببینی .
من: به نظرت اگه من رو ببینه یادش میاد من دخترش هستم؟
_ نمیدونم ..زمان زیادی از اون ماجرا گذشته ..شاید مادرت هم مثل پدرت و دنیل به خاطر نیاره که تو چه کسی هستی .
نفسم رو آه مانند بیرون میدم و میگم:
من: با اینکه خیلی دلم میخواد که من رو به عنوان دخترش به یاد بیاره تا بتونم به اندازه تمام این سال ها که ازش دور بودم بغلش کنم و دل تنگیم رو رفع کنم . اما مادرم نباید من رو به یاد بیاره اینجوری برای هر جفتمون خیلی بهتر هست .
_ ولی به نظرم به خانوادت بگی که تو چه کسی هستی خیلی بهتر هست اونها حمایتت میکنن . اما باز هم تصمیم با خودت هست .این رو بدون که هر تصمیمی بگیری من بهش احترام میزارم و تا اونجا که بتونم کمکت میکنم .
قدردان لبخندی بهش میزنم . اینکه دیوید به تصمیمم احترام میگذاشت و از من حمایت میکرد برای من خیلی ارامش بخش بود .
چون میدونستم کسی داره این حرف رو بهم میزنه که همیشه حمایتگرم بوده و اگه حرفی بزنه حتما انجامش میده .
_ بهتره بری خودت رو برای دیدن مادرت اماده کنی . فکر کنم تا یک ساعت دیگه به قصر برسه .
من: باشه الان میرم ..اگه کارم داشتی من داخل اتاقم هستم .
_ برو..این یک ساعت میگم کسی مزاحمت نشه تا اماده بشی .
تشکری ازش میکنم و بعد از خداحافظی باهاش به سمت اتاقم حرکت میکنم . دیوید بعد از اینکه فهمیده بود من چه کسی هستم رفتارش باهام بهتر شده بود .
اول از همه حمام مختصری میکنم و بعد از خشک کردن موهام جلوی آیینه میرم تا کمی به خودم برسم .بعد از تموم شدن کارم نگاهی به ساعت میکنم .
حدود یک ساعت و سی دقیقه از اون موقع که از پیش دیوید امده بودم میگذره. این یعنی من سی دقیقه دیر کردم و ممکنه مامانم تا الان به قصر امده باشه !
به سرعت از اتاقم خارج میشم و به سمت قصر اصلی سروع به دیویدن میکنم . بین راه به دنیلی که به شدت عجله داشت برمیخورم و باعث میشم برگه هایی که داخل دستش بود روی زمین بریزه .
نگاهی به برگه های روی زمین میکنم و هم زمان با دنیل خم میشم تا برگه ها رو از روی زمین بردارم .
_ حواست کجاست دختر! چقدر عجله داری! ببین چیکار کردی؟!
من: ببخشید ..انقدر عجله داشتم اصلا تورو ندیدم.
برگه ها رو به کمک دنیل جمع میکنم و بعد از بلند شدن از روی زمین اونها رو به دستش میدم .
من: اوم..میگم ..چیزه..تو به خاطره اینکه مادرت به قصر امده انقدر عجله داشتی؟
_ اره ..میخوام برم پیش مادرم اما اول باید این برگه ها رو تحویل بدم و..
به اینجای حرفش که میرسه سکوت میکنه . کمی متفکر من رو نگاه میکنه و یک دفعه میگه :
_ خودشه!
من: چی خودشه؟! چیشد !
_ تو این برگه ها رو تحویل میدی !
من: چی!! اما من…
_ همین که گفتم ..من خیلی عجله دارم..این کار رو برام انجام بده ..این ها رو تحویل فرمانده گارد سلطنتی بده .
این رو میگه و قبل از اینکه من واکنشی نسبت به حرفش نشون بدم برگه ها رو به دستم میده و اونجا رو ترک میکنه .
نفسم رو کلافه بیرون میدم و پام رو با حرص روی زمین میکوبم . اشکال نداره ایزابلا سریع میری تحویل میدی و ب میگردی تا مادرت رو ببینی دیگه!
با این حرف ها خودم رو دلداری میدم و دارد قصر میشم . از پله ها بالا میرم تا به دفتر فرمانده گارد سلطنتی برسم . برگه ها رو بهش تحویل میدم و با عجله به سمت پله ها حرکت میکنم .
وقتی میخوام از پله ها پایین بیام صدای خنده های خیلی اشنایی به گوشم میخوره . همونجا می ایستم و به پایین نگاه میکنم .
ملکه و دیوید رو در حال صحبت کردن با یک خانومی که لباس های زیبایی تنش بود میبینم . کمی خم میشم تا بهتر بتونم چهره اون زن رو ببینم .
چند لحظه ای میگذره تا بالاخر اون خانوم برمیگرده و بالاخره من میتونم چهرش رو ببینم . خودش بود! مامانم بود! بالاخره بعد از مدت ها تونستم مادرم رو ببینم .
اشک هام ناخوداگاه از چشم هام جاری میشن و من هیچ تلاشی برای کنترل کردنشون نمیکردم . نگاهی به چهره مادرم میکنم .
دلم میخواست الان به سمتش پرواز کنم و در آغوشش بگیرم و صورتش رو غرق بوسه کنم . اما نمیشد ..میدونستم اگه الان از پله ها پایین برم نمیتونم خودم رو در برابر مادرم کنترل کنم .
اشک هام حتما من رو لو میدادن .برای همین با اینکه خیلی برام سخت بود جلوی خودم رو برای رفتن پیش مادرم میگیرم .
همونجا روی زمین میشینم و به چهره مهربون و خندون مادرم نگاه میکنم .اشک هام باعث شده بودن تا چهره مادرم رو تار ببینم .
برای همین سعی کردم دیگه گریه نکنم اما نمیتونستم . دستم رو جلوی دهنم میگیرم تا به خاطره صدای هق هق گریم کسی متوجه من نشه .
نمیدونم چقدر میگذره ..وقتی به خودم میام میبینم که مادرم و ملکه اونجا رو ترک کردن . اشک هام رو پاک میکنم و لرزون از روی زمین بلند میشم .
_ اینجا چیکار میکنی؟
با صدای دیوید به سمتش برمیگردم و با صدایی که به خاطره گریه گرفته بود میگم:
من: هیچی ..دنیل بهم چندتا برگه داد تا به فرمانده گارد تحویلش بدم .
_ مادرت رو دیدی؟
با این سوال دیوید نگاهم رو ازش میگیرم و میگم:
من: اره دیدمش !
_ کجا دیدیش? من تمام این مدت کنار مادرت و ملکه بودم اما تورو ندیدم !
من:وقتی بالای پله ها بودم دیدمش .
_ سرت رو بالا بیار و به من نگاه کن !
سرم رو بالا میارم اما به صورتش نگاه نمیکنم . دیوید کمی بهم نزدیک میشه و میگه:
_ گریه کردی؟
من: نه ..چرا باید گریه کنم؟
_ پس چرا چشم هات قرمزه و نگاهت رو از من میگیری؟!
چیزی نمیگم و سکوت میکنم . باز هم بغض به گلوم چنگ میندازه. اما نمیخواستم گریه کنم .. قطره اشک سمجی لجوجانه از گوشه چشمم پایین میاد که سریع با دستم پاکش میکنم .
_ چرا نیومدی مادرت رو ببینی؟
مظلوم نگاهش میکنم و میگم:
_ چون میدونم که اگه رو در رو ببینمش نمیتونم خودم رو کنترل کنم !برای همین جلوی خودم رو برای دیدنش و حرف زدن باهاش گرفتم!
دیوید چیزی نمیگه و توی سکوت بهم نگاه میکنه . نمیدونم چی پشت سرم میبینه که چند قدمی بهم نزدیک میشه و اروم میگه:
_ اگه میخوای کسی متوجه احساست نشه بهتره همین الان به خودت بیایی و نزاری احساست بهت پیروز بشه .
این رو میگه و کمی از من فاصله میگیره . اول متوجه منظور حرفش نشدم اما بعد از شنیدن دنیل از پشت سرم متوجه منظورش میشم .
سریع چندتا نفس عمیق میکشم و چندبار به صورتم میزنه تا از اون حالت دربیام . صدای خوشحال دنیل رو از پشت سرم میشنوم که رو به دیوید میگه:
_ اوه سرورم داشتم دنبالتون میگشتم..خوب شد که پیداتون کردم.
دنیل نزدیک ما میرسه . میخواد حرفی بزنه که نگاهش به صورت من می افته و میگه:
_ حالت خوبه ایزابلا؟ چرا انقدر صورتت بی حاله؟
نمیخواستم دنیل رو نگران کنم برای همین لبخند کم جونی بهش میزنم و میگم:
من: من خوبم ..نگرانم نباش .
_ مطمعنی؟ اما چهرت خیلی ناراحت به نظر میاد و از چشم هات هم معلومه گریه کردی!
من: ناراحت نیستم .. فکر کنم کمی سرماخوردم برای همین چشم هام اشکی به نظر میان .
دنیل نگران به سمتم میاد و دستش رو روی پیشونیم میزاره و میگه:
_ اره یکم هم تب داری ..ببینم پیش دکتر رفتی؟
سرم رو به نشونه نه تکون میدم . دنیل دستش رو از روی پیشونیم برمیداره و میگه:
_ مادرم هر وقت من و یا شاهزاده سرما میخوریم یک جوشنده خیلی عالی برای سرماخوردگی هردومون درست میکنه. بعد از اینکه کارم با سرورم تموم شد همراهم بیا تا تورو پیش مادرم ببرم و ازش بخوام از اون جوشونده ها برای تو هم درست کنه .
با یاداوری جوشونده هایی که مادرم درست میکرد لبخند محوی روی صورتم میشینه .سنگینی نگاه دیوید رو روی خودم احساس میکنم .
به سمتش برمیگردم و لبخندی بهش میزنم و رو به دنیل میگم:
من: نه دنیل من نمیتونم مادرت رو ببینم .الان شرایط دیدنش رو اصلا ندارم .
_ اما چرا؟ تو که میگفتی خیلی دوست داری مادرم رو از نزدیک ملاقات کنی ..چیشد که یک دفعه نظرت عوض شد؟!
من: خب من سرماخوردم میترسم که مادرت هم از من مریضی رو بگیرن . ایشون تازه خوب شدن نمیخوام به خاطره من دوباره بیمار بشن .
دنیل میخواد چیزی بگه که دیوید مانعش میگه و در تایید حرف های من میگه:
_ ایزابلا حرف درستی میزنه دنیل . مادرت به خاطره مریضی که داشته بدنش خیلی ضعیف شده . احتمال اینکه از ایزابلا سرماخوردگی بگیره و دوباره بیمار بشه خیلی زیاد هست!
دنیل کمی با تفکر سرش رو میخارونه و میگه:
_ اوم ..حالا فکرش رو میکنم میبینم هنوز خیلی فرصت هست که مادرم با ایزابلا دیداری داشته باشه ..هر وقت بهتر شدی اون موقع میتونی مادرم رو ببینی .
لبخندی رو به برادر مهربونم میزنم و میگم:
_حتما همین کار رو میکنم .
دیوید به سمت دنیل میره و رو به من میگه:
_من و دنیل باید به یک سری از کارها رسیدگی کنیم ..تو این مدت کاری باهات ندارم میتونی استراحت کنی .
من: باشه پس من به اقامتگاه برمیگردم ..اگه با من کاری داشتی داخل اتاقم هستم .
این رو میگم و از هردوشون فاصله میگیرم. به سمت پله ها میرم که با صدای دنیل متوقف میشم .
_ به دکتر میگم تا بیاد بهت سر بزنه و معاینت کنه !
این رو میگه و قبل از اینکه من مخالفتی بکنم همراه با دیوید اونجا رو ترک میکنه . نفس عمیقی میکشم و سری با تاسف تکون میدم.
با بی حالی به سمت اقامتگاه حرکت میکنم . وارد اتاقم میشم و خودم رو روی تختم پرت میکنم. اشک هام ناخوداگاه از چشم هام جاری میشن.
سرکوب کردن حس بودن با مادرم داشت دیونم میکرد . خیلی برام سخت بود که عزیزم رو جلوی چشمم باشه ولی نتونم حتی باهاش حرف بزنم.
اما من نباید گریه میکردم ..من با دختر قوی باشم ..اگه میخوام دوباره با خانوادم باشم و با ارامش باهاشون زندگی کنم باید به خودم مسلط باشم و جلوی سختی ها کم نیارم .
چند دقیقه ای توی همون حالت میمونم. با صدای در اشک های صورتم رو پاک میکنم و به سمت در میرم . با باز کردن در با چهره جرج رو به رو میشم .
_ هی سلام دختر ..خیلی وقت هست که ندیدمت!
من: اوه سلام جرج ..چیشده که به اینجا امدی؟
این رو میگم و از جلوی در کنار میرم تا جرج وارد اتاقم بشه .
_ مثل همیشه از طرف شاهزاده امدم تا تورو معاینه کنم .. شاهزاده گفتن که بیمار شدی .
من: چیز جدی نیست ..فقط کمی بی حالم و کمی گلوم میخاره .
جرج سری تکون میده و بدون مکث شروع به معاینم میکنه. مثل همیشه جرج سفارشات لازم رو میکنه و برام دارو مینویسه .
نمیتونستم اشوب دلم رو سرکوب کنم برای همین وقتی جرج میخواست از اتاقم خارج بشه میگم:
من: تو میدونی همسر وزیر اعظم هنوز داخل قصر هستن یا نه ؟
_ نمیدونم ولی فکرکنم تا شب اینجا باشن .
سری تکون میدم و بعد از رفتن جرج بافت نازم رو دور خودم میپیچم و کنار پنجره میرم . تصمیم خودم رو گرفته بودم .
نمیتونستم تا اخر شب داخل اتاقم بمونم و با مادرم رو به رو نشم .از پنجره فاصله میگیرم و جلوی آیینه میرم . قسمتی از موهام رو روی صورتم میریزم .
اینطوری قسمت کمتری از صورتم معلوم بود . برگه ای که جرج داخل اون داروهام رو نوشته بود برمیدارم و از اتاق خارج میشم .
بعد از گرفتن داروهام به سمت فصر اصلی حرکت میکنم . بعد از چند دقیقه گشتن بالاخره دیوید پیدا میکنم و به سمتش میرم .
دیوید با دیدن من یکی از ابروهاش رو بالا میبره و میگه:
_ تو اینجا چیکار میکنی؟
من: با مخفی شدنم چیزی درست نمیشه . بهتره اگه از چیزی میترسم باهاش رو به رو بشم و حلش کنم با هر ابزاری! نه اینکه ازش فرار کنم .
_ موهات هم یکی از این ابزار رو به رو شدن با مشکلت هست؟
لبخندی میزنم و سرم رو به نشانه تایید تکون میدم . دیوید دستی به صورتش میکشه و میگه:
_ خوبه که شجاعت رو به رو شدن با ترس هات رو توی خودت پیدا کردی . اما خوشبختانه و یا متاسفانه باید بهت بگم نمیتونی امروز با مشکلت رو به رو بشی!
من: چرا؟ مگه چیشده؟
_ ملکه به همراه مادر ..اوم..یعنی همسر وزیر اعظم به باغ گل ها رفتن .
از این عوض شدن لحن دیوید تعجب میکنم و میخوام چیزی بگم که با صدای وزیر اعظم از پشت سرم ساکت میشم .
با دیدن پدرم ناخوداگاه دستم به سمت خالکوبی سرم میره . وزیر اعظم به سمت ما میاد و میگه:
_ شاهزاده حدود یک ساعت دیگه با وزرا جلسه داریم ..پادشاه از من خواستن تا تا بهتون بگم که حتما شما هم باید در این جلسه حضور داشته باشید .
این رو میگه و به سمت من برمیگرده و با چشم های ریز شده به من و دستی که کنار گوشم بود خیره میشه . با نگاهش متوجه میشم هنوز دستم کنار گوشم هست .
برای اینکه عادی رفتار کرده باشم کمی با دستم گوشم رو میخارونم و بعد دستم رو برمیدارم و سرم رو پایین میندازم .
دیوید هم انگار متوجه نگاه خیره وزیر اعظم میشه. برای همین رو به پدرم میگه:
_ وزیر اعظم موضوع این جلسه درمورد چی هست؟
با این حرف دیوید پدرم نگاهش رو از من میگیره و رو به دیوید میگه:
_ دقیق نمیدونم سرورم ..ولی فکر کنم درمورد مسائل بین دوکشور و تجارتش هست .
دیوید چند دقیقه ای با پدرم صحبت میکنه و بعد هردو اونجا رو ترک میکنن تا به مسائل کشوری رسیدگی کنن . تا شب کنار دیوید بودم .
وقتی جلسه وزرا با دیوید تموم شد خبر اوردن که ملکه به قصر برگشته ولی مادرم همراهش نیست و به خونه برگشته .
نفسم رو آه مانند بیرون میدم . این بار نتونستم مادرم رو ببینم اما دفعه بعد بدون اینکه از چیزی بترسم حتما با مادرم رو به رو میشم .
چند ماهی از اون موضوع میگذره در حال خوندن یکی از کتاب هایی که دیوید بهم پیشنهاد کرده بود بودم که صدای صحبت کردن چند نفر رو میشنوم.
_ وای باز هم اون دونفر قراره به اینجا بیان ؟
_ هوف اره دوباره با امدن اونها ارامش قصر به هم میریزه .
_ اره واقعا ..این دفعه معلوم نیست بانو الکساندرا با چه نقشه ای میخواد دخترش رو توی دل شاهزاده جا کنه .
_ایشش دختره نکبت حالا خوبه شاهزاده بهش محل نمیزاره!
_ هیس یکم یواش تر.. اگه کسی صدات رو بشنوه برات دردسر میشه!
_ نه کسی این اطراف نیست خیالت راحت !..حالا برای چی میخوان به اینجا بیاد؟
_ نمیدونم ..فقط شنیدم یک خبر شگفت انگیز برای همسر وزیر اعظم دارن !
_ همسر وزیر اعظم؟!!…دوباره چی میخوان به اون زن بیچاره چی بگن که تن و بدنش رو بلرزونن !
_ چرا این حرف رو میزنی؟ مگه چیشده؟
_ مگه نمیدونی بانو الکساندرا با همسر وزیر اعظم چیکار کرده ؟
_ نه !! چیکار کرده؟!
_ وقتی دختر وزیر اعظم ناپدید میشه همه خیلی ناراحت بودن و نمیدونستن چجوری این خبر رو به همسر وزیر اعظم بدن که بهش شوک وارد نشه ..اون زمان هم همسر وزیر اعظم باردار بوده و فقط چند نفر از این موضوع خبر داشتن که یکی از اونها بانو الکساندرا بوده..اون داوطلب شد تا خبر ناپدید شدن دخترش رو بهش نده .
_ خب این که چیز بدی نیست ! به خاطره همین میگی میخواد تن و بدن همسر وزیر اعظم رو بلرزونه ؟
_ نه ..اینکه تو همچین خبری رو به کسی بدی بد نیست ..اما اینکه چطوری این خبر رو بدی کاملا قضیه رو عوض میکنه .
_ یعنی چی؟
_ یعنی اینکه وقتی بانو الکساندرا به دیدن همسر وزیر اعظم رفت به بدترین شکل ممکن خبر گمشدن دخترش رو بهش داد و باعث شد بچه ای توی شکمش بود رو از دست بده . ندیمه هایی که اونجا بودن میگفتن وقتی بانو الکساندرا این حالت همسر وزیر اعظم رو میبینه بدون اینکه به پزشک خبر بده با خوشحالی اونجا رو ترک میکنه!
_ یعنی چی ؟ چرا خوشحال بوده؟
_ برای اینکه همسر وزیر اعظم رو توی اون حالت دیده خوشحال بوده .
_ چه زن شیطانی! حالا چه کسی به همسر وزیر اعظم کمک میکنه توی اون شرایط؟
_ میگن ندیمه دخترش اونجا بوده ..وقتی حال بانو رو میبینه سریع به دنبال پزشک میره ..میگن اگه اون ندیمه اونجا نبوده علاوه بر اینکه بچه داخل شکم همسر وزیر اعظم میمرد امکان مرگ خود بانو هم وجود داشته ! اون ندیمه جونش رو نجات داده .
_ حالا اون ندیمه کجاست؟
_ نمیدونم ..کسی ازش خبر نداره .
_ دلم برای همسر وزیر اعظم میسوزه ..خیلی سختی کشیده ..از دست دادن دوتا از بچه هاش واقعا برای یک زن سخته ..من موندم چطوری این درد رو تحمل کرده !
_ اره واقعا ..اون یک زن قویه ..الکی که نشده همسر وزیر اعظم! میگن وزیر اعظم یکی از دلایلی که باهاشون ازدواج کردن همین صبوری و قوی بودنشون بوده!